خاطراتى سبز از ياد شهيدان

خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏
محمد اصغرى نژاد
اگر من فرمانده‏ام مى‏گويم نماز نخوان‏
در خاطره برادر ناصر على بابايى آمده است: چند روزى به عمليات والفجر 10 مانده بود كه به اتفاق حاج احمد و دو كرد عراقى كه با منطقه آشنا بودند، براى شناسايى به عمق منطقه حلبچه رفتيم…پس از مدتى راهپيمايى در غارى دور از ديد دشمن چند ساعتى را به استراحت پرداختيم با تاريكى هوا حركت كرديم. (آن دو كرد) زياد مورد اطمينان نبودند اما در حد يك بلدچى بايستى از آنها استفاده مى‏كرديم… خود را فرمانده ما مى‏دانستند. به هر حال از نقطه حساس منطقه كه بين دشمن بود عبور كرديم و پشت سر آنان رسيديم. صداى كش كش پاها و صحبت آنان (دو كرد عراقى) نه تنها نماز من بلكه هر صدايى را تحت الشعاع قرار مى‏داد. به محض اينكه متوجه نماز خواندن من شدند، شروع به نق زدن كردند كه حالا چه وقت نماز خواندن است. من كه حرف او را بى اساس مى‏ديدم، گوشم بدهكار نبود و نماز را ادامه دادم. يك مرتبه اسلحه خود را بر زمين كوبيد و با صداى بلند گفت: مگر نمى‏گويم نماز نخوان. دشمن متوجه مى‏شود چرا گوش نمى‏كنى؟! اگر من فرمانده‏ام مى‏گويم نماز نخوان. من نماز را تمام كردم و دستور فرمانده عراقى را اطاعت نكردم.(1)
اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلى نيستم‏
در خاطره‏اى از حجت الاسلام بختيارى نقل شده است: روزى او (قائم مقام لشكر پنج خراسان، شهيد چراغچى) را ديدم در حالى كه لباسهايى كهنه به تن و پوتينهايى رنگ و رو رفته به پا داشت. درست در هيئت يك بسيجى در سنگرى دور افتاده. بعدها در غياب او براى نيروها سخنرانى كردم و از منش و افتادگى اش قدرى تعريف كردم و گفتم: اين از عظمت و اخلاص يك فرمانده و سردار است كه مانند نيروهاى زير دستش لباس بپوشد. نمى‏دانم چه جور خبر به او رسيده بود كه به من گفت: حاج آقا، بهتر بود از اين موضع عبور مى‏كرديد و چيزى راجع به من نمى‏گفتيد.
گفتم: براى من جالب بود كه شما به عنوان يك فرمانده لايق، اين لباس را بپوشيد.
گفت: حاج آقا، علتش اين است كه گاهى اوقات سهميه لباس وپوتين به همه نيروها نمى‏رسد. آنها لباسهاى كهنه مى‏پوشند. ديدم اگر مثل آنها نباشم، فرمانده عادلى نيستم.(2)
جارو كردن فرمانده
در خاطره‏اى از برادر مصباحى آمده است: جلسه فرماندهان در قرارگاه و تيپ برگزار شده بود. همه آمده بودند جز آقا ولى (اللّه چراغعلى قائم مقام لشكر پنج نصر خراسان) سابقه نداشت آقا ولى بدقولى و يا تأخير داشته باشد. جلسه بدون ايشان هم برگزار نمى‏شد. پرس و جو كرديم. آقا ولى را در اقامتگاه بسيجيان در منتهى اليه قرارگاه يافتيم. داشت زمين قرارگاه و محيط خوابگاه بسيجى‏ها را جارو مى‏كرد تا وقتى بسيجى‏ها از راه رسيدند، محيطى پاكيزه داشته باشند. و آنقدر سرگرم اينكار شده بود كه گذشت زمان را احساس نكرده بود.(3)
به روى چشم، امشب مى‏آيم‏
يكى از برادران سپاه نقل كرده است. شهيد اسماعيل دقايقى – فرمانده دلاور لشكر بدر – شبها با استفاده از تاريكى به چادرهاى بچه‏هاى بسيجى سر مى‏زد و آنها را نظافت مى‏كرد. از بس خاكى مى‏گشت، اگر كسى به لشكر بدر مى‏آمد، نمى‏توانست تشخيص بدهد فرمانده اين لشكر كيست. يكبار يكى از بچه‏ها كه اسماعيل را نمى‏شناخت و فكر مى‏كرد نيروى خدماتى است، به او گفته بود: چرا نيامدى چادرمان را نظافت كنى؟ و او جواب داده بود: به روى چشم، امشب مى‏آيم.(4)
من كارى نكرده‏ام‏
در روايت برادر آينه ساز آمده است: در سال 64 به من مأموريت داده شد تا مقدارى وسايل را به قرارگاه رعد ببرم و تحويل سرهنگ بابايى بدهم. تا آن زمان من و دوستانم سرهنگ بابايى را نديده بوديم… ساعتهاى آخر شب بود كه به قرارگاه رعد رسيديم. با ورودمان به قرارگاه، برادرى را كه لباس بسيجى به تن داشت و سرش را هم ماشين كرده بود، ديديم. او ضمن خوش آمد گويى از ما پرسيد: شام خورده‏ايد؟ گفتم: خير.
بى درنگ براى ما سفره پهن كرد و ما مشغول خوردن شديم. او ايستاده بود و منتظر ما بود تا اگر ما چيزى خواستيم، تهيه كند. همسفران من چند بار دستور آوردن آب و نان دادند و او با نهايت احترام دستورات ما را انجام داد. پس از خوردن غذا، آن بسيجى سفره را جمع كرد، سپس رفت و طولى نكشيد كه ديدم تعداد زيادى پتو روى دوشش گذاشته و وارد سوله شد. هنگام خواب از آن بسيجى پرسيدم كه چگونه بايستى خودمان را به سرهنگ بابايى معرفى كنيم. او گفت: حالا كه دير وقت است، اگر صبح بپرسيد، به شما معرفى مى‏كنند.
صبح زود پس از صرف صبحانه آدرس سرهنگ بابايى را گرفتيم…من به همراه دوستانم وارد اتاق شديم، همان بسيجى ديشبى را ديديم. از او پرسيديم: جناب سرهنگ بابايى كجا هستند؟
او گفت: بفرماييد.
ما كه متوجه نشده بوديم كه او چه مى‏گويد…، دوباره حرفمان را تكرار كرديم. بسيجى در حالى كه سرش را پايين انداخته بود، گفت: بفرماييد، خودم هستم. باورمان نمى‏شد كه ايشان سرهنگ بابايى باشند. به ياد دستورهاى شب پيش افتاديم و شرمنده شديم. ابتدا حرف را با عذرخواهى شروع كرديم و از حركت ديشبمان پوزش خواستيم. ايشان از عذرخواهى ما ناراحت شدند و گفتند: برادر، من كارى نكرده‏ام، اين وظيفه من بوده است. شما همه خدمتگزاران اسلام هستيد.(5)
ما همه سرباز امام زمان(عج) هستيم‏
محمد على يزدى يكى از سربازان شهيد سرتيپ محمد جعفر نصر در سال 1365، خاطره‏اى از ايشان نقل كرده است: تابستان سال 65 وارد خدمت سربازى شدم. پس از مدتى از اصفهان به گروهانى از لشكر 28 سنندج كه فرماندهى آن را شهيد نصر به عهده داشت، منتقل شدم. در ابتداى امر در پايين ارتفاع سورن، انباردار، سه گالن نفت 20 ليترى به من داد تا آنها را بالاى كوه ببرم. اندكى از مسير را طى كرده بودم كه فردى نظامى را ديدم كه در گوشه‏اى نشسته است و آيات قرآن را زير لب زمزمه مى‏كند. در همان حال متوجه من شد و خواندن قرآن را خاتمه داد و به سوى من آمد و گفت: «برادر، با اين بار سنگين نمى‏توانى بالا بروى، بگذار كمكت كنم». پيش آمد تا يكى از گالنها را بردارد. به او گفتم زحمت مى‏شود، خودم مى‏برم. اما قبول نكرد. يكى از گالنها را در كوله پشتى گذاشت و به دوش گرفت و يك گالن را هم دونفرى برداشتيم. در بين راه به او گفتم: تو هم سرباز اينجايى؟ گفت: «ما همه سرباز امام زمان (عج) هستيم.» سپس سراغ فرمانده (جناب سروان نصر) را از او گرفتم، گفت: «همين اطراف است» هنگام ظهر براى من غذا آماده كرد. ناهار را در يك سنگر با هم خورديم. بعد از صرف غذا به علت خستگى زياد، اندكى خوابيدم. پس از بيدارى، شخصى وارد سنگر شد و از من پرسيد: جناب سروان نصر را نديدى؟ گفتم: من نيز مى‏خواهم او را ببينم. با تعجب به من نگاه كرد و گفت: چطور او را نديدى؟ تو كه ناهار را با او بودى. تازه آن موقع متوجه شدم كه با جناب سروان نصر هم سفره شده بودم. از سنگر بيرون رفتم و در اطراف گشتى زدم. ديدم باز هم مثل قبل در بلندى نشسته و در حال خواندن قرآن است. نزد او رفتم و با لحنى آميخته با شرمندگى گفتم: چرا خودتان را به من معرفى نكرديد؟ باز هم جواب قبلى را دريافت كردم كه «ما همه اينجا سرباز امام زمان (عج) هستيم، و با هم هيچ فرقى نداريم.»(6)
اخلاص زياد و پرهيز از شهرت و گمنامى‏
در حالات سردار شهيد محمد بروجردى گفته‏اند:
بروجردى همواره از مصاحبه‏هاى مطبوعاتى و دوربين تلويزيونى گريزان بود و مى‏خواست كه از هياهوها و جنجالها دور بماند و گمنام باشد. هميشه اصرار داشت كه از من فيلمبردارى نكنيد، برويد از اين بچه‏هايى كه مى‏جنگند فيلمبردارى كنيد. يكبار به هنگام پاكسازى محور بانه سردشت و حضور ايشان در شهرستان سردشت، يك فيلمبردار دوربين خود را به طرف او گرفت و فيلم تهيه كرد. محمد با نهايت ادب نزد وى رفت و آن قطعه فيلمى را كه مربوط به خودش بود، پس گرفت و پاره كرد. او آنچنان نفس اماره خويش را سركوب مى‏كرد كه حاضر بود به خاطر اسلام به هر خدمت و مسؤوليتى تن در دهد. براى او على السويه بود كه بگويند تو فرمانده‏اى يا مسؤوليت پايينترى بر عهده‏ات گذاشته شده است.(7)
در اوج فروتنى
در روايت ستوان حسن دوشن آمده است: به همراه تيمسار بابايى در قرارگاه امام حسين(ع) هويزه بوديم. روزى يكى از ناخداهاى نيروى دريايى به قرارگاه آمده بود. بابايى با لباس بسيجى و سرتراشيده در كنارى سر به زير انداخته بود و ناخدا او را زير چشمى نگاه مى‏كرد. ناخدا برگشت و (به شهيد بابايى) گفت: حالت خوبه؟ عباس گفت: الحمد لله، خيلى خوبم…شما را مى‏شناسم.
ناخدا گفت: مرا كجا ديده‏اى؟
مگر نه اين است كه برادرتان دبير زبان است؟
ناخدا در حالى كه آهسته به پهلوى عباس (بابايى) مى‏زد، گفت:
او را از كجا مى‏شناسى؟
…آن وقتها كه من درس مى‏خواندم، برادر شما مدير مدرسه ما بود…
ناخدا گفت: بچه كجايى؟
…قزوين.
ناخدا گفت: خب، همشهرى هم كه درآمديم.
و در حالى كه لبخند مى‏زد، دوباره به شانه عباس زد و گفت: خب، ديگر تعريف كن. براى چه به اينجا آمده‏اى؟…خدمت مى‏كنم.
ناخدا پرسيد: يعنى سربازى؟
…بله سربازم.
ناخدا گفت: مى‏خواهى به فرمانده ات سفارش كنم. تا تو را يك هفته به مرخصى بفرستد و به پدر و مادرت سرى بزنى؟
…خيلى ممنون، به مرخصى نمى‏روم.
…ناخدا…دوباره گفت: بيا برو مرخصى، صفا كن، عشق كن، روحيه‏ات تازه مى‏شه. راستى اسم فرمانده‏ات را نگفتى.
عباس گفت: خدا.
ناخدا گفت: خدا كه فرمانده همه ماست. اما فرمانده تو در اينجا چه كسى است؟ بگو تا همين حالا به او زنگ بزنم.
در همين حال، سرهنگ خلبان اميريان كه براى انجام كارى از طرف شهيد بابايى بيرون رفته بود، داخل شد… پس از اداى احترام گفت: تيمسار، همه كارهايى را كه فرموده بوديد، انجام داديم. در ضمن طبق هماهنگى به عمل آمده، F-41ها روى منطقه مى‏آيند.
با گزارش اميريان، ناخدا، تازه متوجه شد كه اشتباه بزرگى رخ داده. از جا بلند شد.
عباس گفت: برادر بنشين، تازه داشتيم با هم آشنا مى‏شديم.
ناخدا كه شرمسار به نظر مى‏آمد، گفت: مرا ببخشيد تيمسار واقعاً اشتباه كردم. من فكر كردم شما سرباز هستيد و از پدر و مادرتان دور افتاده‏ايد و گرنه چنين جسارتى نمى‏كردم.
عباس گفت: دوست من، ما همه برادريم. همه ما يك مسأله داريم و آن هم جنگ است. بنشين آقاجان، اين چه فرمايشى است.(8)
پى‏نوشت‏ها: –
1. خودشكنان، ص 136، 137.
2. قهر چزابه، ص 86.
3. همان، ص 82.
4. گلشن ياران، ابراهيم رستمى، ص 16 (نشر جمال، قم، چاپ اول: 1381).
5. پرواز تا بى نهايت، ص 176 و 177.
6. مرد ره، ص 180 – 181.
7. عوامل معنوى و فرهنگى دفاع مقدس، على تقى زاده اكبرى، ج 2، ص 74 و 75.
8. پرواز تا بى نهايت، گروه پژوهش و نگارش انتشارات عقيدتى سياسى ارتش، ص 168 – 166(چاپ هفتم: 1378، تهران).