مفاتيح ترنم

 

مفاتيح ترنم

ايمان

آن را كه زمين و آسمانش جا نيست‏
بر عرش برين و كرسيش مأوا نيست‏
اندر دل عاشقش بگنجد اى دوست‏
ايمانست اين و غير از اين معنا نيست‏

(ديوان امام خمينى)

افسوس

افسوس كه عمر در بطالت بگذشت‏
با بار گنه بدون طاعت بگذشت‏
فردا كه به صحنه مجازات روم‏
گويند كه هنگام ندامت بگذشت‏

(ديوان امام خمينى)

قربانى دانش

معلّم رهنماى آدم است و فخر انسانى‏
بناى كاخ تعليم و تعلّم را هم او بانى
معلّم را مقام و قدر بعد از انبياء باشد
بود او بهترين استاد بر هر عالى و دانى‏
به قدر و منزلت باشد به هر جا در صف اول‏
گرامى در بر هر قوم و ملت، خاصه ايرانى‏
معلم را نباشد شيوه ماه و سال جز خدمت‏
كه جز اين نيست راه خدمت و رسم‏مسلمانى‏
دهد تعليم دانش تا به نسل حاضر و آتى‏
نخواهد راحتى بر خود، نترسد از پريشانى‏
معلّم كيست آن كو با توان و همت والا
رهاند جان انسانى زدام جهل و نادانى‏
نه تنها در طريق تربيت اوقات سازد صرف‏
كه سازد جان شيرين در ره تعليم قربانى
رسيدن آرزو دارى چو بر سر منزل مقصود
مبر از دست هرگز دامن فضلش به آسانى
طبيب حاذق است و گر نخواهى نزد او رفتن‏
از آن ترسم به درمان دلت اى دوست درمانى‏
بود هر چيز را پايان در اين عالم بجز دانش‏
كه دانش را نه حدّى مى‏توان ديدن نه پايانى‏
زاوصاف معلم گفتنى زين بيش بايد گفت‏
نگنجد گرچه آن اوصاف در نطق و سخنرانى‏
خدايا از تو خواهم در همه احوال يا اوقات‏
به لطف بيكرانت هر بلا از وى بگردانى‏

(محمد خرّمشاهى «ميلاد»)

فصل بهار

اى دل بهار مى‏رسد و غافلى هنوز
بى‏برگ و بى‏جوانه و بى‏حاصلى هنوز
ياران سبز، رفته به گلگشت نوبهار
اما تو زرد و غمزده در منزلى هنوز
ياران زهفت خوان شكفتن گذشته‏اند
هجرت كن از خزان، تو چرا در گلى هنوز
يك غنچه معرفت، ز كرامات نوبهار
از باغ گل نچيده‏اى و جاهلى هنوز
اى دل بيا به باغ تماشاى نوبهار
فيضى ببر ز گل، تو اگر قابلى هنوز
فهم بهار، جز به شكفتن نمى‏شود
در راه گُل شدن، تو چرا كاهلى هنوز؟
اى دل بگو چرا چو پرستو در اين بهار
مجنون گل نمى‏شوى و عاقلى هنوز
دستى نمى‏كشى به سر آسمان چرا
اى دل اگر به چلچله‏ها مايلى هنوز
اى دل به ياد دلشدگان چمن به شوق‏
يك سوره گُل بخوان تو اگر بيدلى هنوز
كن اقتدا به لاله در اين نوبهار عشق‏
اى دل اگر به مذهب گل قايلى هنوز
سهم تو از نزول بهاران خجالت است‏
اى دل بهار مى‏رسد و غافلى هنوز

(رضا اسماعيلى)

موقوفه دين‏

جان لوح سفيدى است سياهش نكنيد
هر آن چه گناه است نگاهش نكنيد
اين قطعه زمين دل كه در دست شماست‏
موقوفه دين است، تباهش نكنيد

(جواد محدثى)

خورشيد

بايد از فيض شهادت دين خود احيا كنم‏
جان خود تقديم آن خورشيد بى‏همتا كنم‏
بايد از جان بگذرم در راه استقلال دين‏
تا زخود خوشنود و راضى خالق يكتا كنم‏
گر شهادت آرمان ماست از مردن چه باك‏
مى‏روم تا در بهشت قدسيان مأوا كنم‏
مى‏ستيزم با هر آن كس دشمنى با حق كند
گر كُشم يا كشته گردم با خدا سودا كنم‏

(شهيد على بيگ زاده)

حفظ نظام مقدس جمهورى اسلامى بر همه واجب است‏

اى مسلمان هوشيار
اى برادر بيدار
نكند يك لحظه
غافل از دشمن مكار شوى‏
قاسطين بيدارند
مارقين در كارند
ناكثين بسيارند
در كمينند كه تو
لحظه‏اى ديده به هم بگذارى‏
مشو آسوده كه بگذشت خطر
نشوى غرّه به پيروزى خويش‏
كه خطر بسيار است‏
راه بس دشوار است‏
ليك با همّت مردانه تو
ليك با عزم دليرانه تو
كه زدى بانگ بزرگست خدا
و فرو ريختى آن سدّ عظيم‏
با تهى مشت گره كرده خويش‏
و جهان را به شگفت آوردى‏
مشكلى نيست كه آسان نكنى‏
رمز پيروزى ما وحدت بود
وحدت رهبرى و راه و هدف‏
كه همه در يك صف‏
همگى جان بر كف‏
در پى كندن بنيان ستم‏
دست داديم به هم‏
و خدا يار جماعت باشد

(امير حسين غلامى)

قصه قدس

روزى به كنار قدس مهمانى بود
آهنگ صفا، صلح و مسلمانى بود
كودك به كنار مادر و بابا شاد
يك خانه كوچك و هزاران فرياد
در ماه خدا سفره افطار گشاد
در فطر همه به دور قدس و آزاد
ايام كلاس و درس در مدرسه جمع‏
پروانه صفت، شاد به دور يك شمع‏
در وقت سفر شاد ز آرامش راه‏
در، گاه حَضَر، خانه و كاشانه پناه‏
بابا به دل راحت و آسوده به كار
مادر چو چراغ خانه نورى بيدار
در روز به شاخه‏هاى زيتون بازى‏
شب‏ها به ميان خانه خواب نازى‏
ما اهل فلسطين سرمان در پر خود
در لانه خود خانه خود، كشور خود
ناگاه عقاب پنجه در خون رقصيد
چون ابر غروب، بارش خون باريد
چنگال سياه زد به صد لانه سبز
نابود نمود اهل كاشانه سبز
از شهر و ديار و خانه پرتاب شديم‏
بى‏جرم و بهانه بى‏سبب آب شديم‏
آواره كوه و دشت و صحرا گشتيم‏
در غربت خويش موج دريا گشتيم‏
آن گرگ سياه، دست بر پاى گرفت‏
در خانه و كاشانه ما، جاى گرفت‏
آواره «صبرا و شتيلا» بوديم‏
بى‏توشه و در گوشه صحرا بوديم‏
آن گرگ به اين كوير هم رحم نكرد
بر پيرزن و صغير هم رحم نكرد

هر كودك و مرد و زن در اين صحرا بود
غواص به خون خويش در دريا بود
در جنگ ميان خون و شمشير چه شد؟
در جنگ ميان سينه و تير چه شد؟
او بود و تفنگ و موشك و تيغ و سلاح‏
ما با دم سنگريزه اميد فلاح‏
او بود و به تيغ خويش بى‏رحم و پليد
ما با زن و مرد و كودك و قلب سفيد
او با دل سنگ بود و ما دست به سنگ‏
او خون بمكيد، رنگ بگرفت زننگ‏
بر كودك «الدّوره» ما رحم نكرد
بر پير زمين خورده چرا رحم نكرد
بر دست عليل بر عصا تيغ گشود
هر گرگ كه پاره پاره مى‏كرد ستود
روزى به كنار كوه با تيزى سنگ‏
دستان جوانان ببريد آن دلسنگ‏
تا دست زسنگ نور كوتاه كنيم‏
چون شير خدا سر به دل چاه كنيم‏
آرام شديم تا كه طوفان گرديم‏
از بهر ستم، خواب پريشان گرديم‏
امروز كه انتفاضه آغاز شده‏
صد زخم، كه كهنه گشته، خود باز شده‏
امروز به سجيل، ابابيل شويم
نابودگر طائفه فيل شويم‏
امروز شده رجم شياطين آغاز
با سنگ سفيد قدسيان در پرواز
آيد حجرالاسود از آن بيت حرم‏
تا سنگ زند بر دل اين ظلم و ستم‏
آنقدر به سينه تيغ را ناز كنيم‏
تا بر پر انتفاضه پرواز كنيم‏
آنقدر به خون خويش طوفان سازيم‏
درياى ستم سخت پريشان سازيم‏
با موى سفيد غرق در خون عهد است‏
قنداق سفيد سرخ و گلگون عهد است‏
با مرد و زن به زير آوار دچار
با چشم اميد كور از غربت يار
با مركب صد شهيد مشتاق الاه‏
با كودك بى‏مادر و بابا و پناه‏
صد عهد زجان و دل بدينها بستيم‏
تا قدس رها نگشته ما هم هستيم‏
بر ذات خداى كبريايى سوگند
ما قدس شريف را رهانيم از بند

(سيد جعفر علوى)