شبهات دين و حكومت دينى

 

شبهات دين و حكومت دينى

آيت اللّه جوادى آملى‏
تهيه و تنظيم از: حجة الاسلام و المسلمين محمد رضا مصطفى پور

در شماره گذشته پيرامون پاسخ به شبهات و سئوالات مربوط به دين و حكومت دينى مباحثى تقديم خوانندگان هميشه همراه گرديد و در پاسخ اجمالى به اينجا رسيديم كه آزادى بر دو قسم است: تشريعى و تكوينى و در اين زمينه پاسخهايى تقديم شد و اينك پاسخ تفصيلى:

پاسخ تفصيلى

پاسخ تفصيلى به آيات قرآن براى نفى حكومت دينى به دليل نفى اكراه و اجبار در دين را بايد در دو مقام پى‏گرفت.
مقام اول: نسبت به كسانى است كه بيرون از دروازه دين قرار دارند (درون دينى)، يعنى هنوز دين را نپذيرفته‏اند.
مقام دوم: نسبت به كسانى است كه درون حوزه دين بسر مى‏برند(درون دينى)، يعنى معتقد به حقانيت دين هستند و به آن باور دارند. آيات زيادى در قرآن وجود دارد كه به مقام اول مربوط مى‏شود. ذات اقدس الهى نسبت به كسانى كه بيرون دين قرار دارند، فرموده است: اينان در قبول دين و نكول از آن آزادند؛ «و قل الحق من ربّكم فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر»(1)؛ «انا هديناه السبيل اما شاكراً و اما كفوراً»(2)؛ «وهديناه النجدين»(3)؛ اين دسته از آيات راه دين و كج راهه را به كسانى كه بيرون از حوزه دين قرار دارند، نشان مى‏دهد و آنان نيز در قبول آن و نكول از هر يك آزادند، اجبار و اكراهى وجود ندارد. چون دين امر قلبى است و امر قلبى در اختيار خود انسان نيست چه رسد به اين كه در اختيار ديگرى باشد. اكراه در موردى صحيح است كه انجام كارى مباشرةً به دست انسان باشد، تا ديگرى تسبيباً بتواند آن را تحميل كند. مانند نشست و برخاست و گفت و شنود، از اين رو مى‏توان گفت: حرف نزن، اما نمى‏شود گفت: نفهم. بنابراين زمام امر قلبى در بخش‏هاى جزمى به عهده برهان است. اگر دليل و برهان اقامه شد عقيده پديد مى‏آيد، و گرنه تا برهان اقامه نشود، يقين حاصل نمى‏شود. اين معنا اختصاص به دين ندارد، بى‏دينى هم اين گونه هست؛ حتى كسى كه مى‏گويد: نمى‏دانم (لا أدرى، لست ادرى) نه كافر است و نه مؤمن و شك دارد اين شك نيز دليل مى‏خواهد. يعنى زمام شك هم به دست انسان نيست. اساساً نفى يا اثبات امور قلبى يا شك در آن بدون دليل حاصل نمى‏شود. تكذيب امرى مانند تصديق آن، نياز به برهان دارد. همچنان كه اگر دليل طرفين متعارض نباشد، شك پيدا نمى‏شود بنابراين در محدوده انديشه، رهبرى تصديق و تكذيب و شك را برهان بر عهده دارد.
به ديگر سخن: قبول و نكول شك مبادى خاص خودش را دارد اگر آن مبادى حاصل شد يكى از امور سه گانه حاصل مى‏شود بعضى از امور است كه زمينه قبول را فراهم مى‏كنند، برخى زمينه نكول را و بعضى هم زمينه شك را فراهم مى‏سازد.
آيه شريفه «الاّ من أُكرِه و قلبُه مطمئنّ بالايمان»(4)؛ كه درباره عمار ياسر نازل شده است، مؤيّد اين معناست. گرچه او در اثر شكنجه كلماتى را در نفى دين بر زبان آورد، ولى قلب او مطمئن به ايمان بود. پس دين كه امر قلبى است، در اضلاع سه‏گانه (تصديق و تكذيب و شك) خارج از اختيار انسان است. از اين رو، اكراه‏پذير نيست.
گفتنى است: مقسم امور سه گانه نفى و اثبات و شك، التفات است و لذا شخص غافل يعنى كسى كه به چيزى التفات ندارد، نه نافى است، نه مثبت و نه شاك. اما اگر كسى ملتفت بود، زمام اين امور سه گانه به دست ادله و براهين است. تعارض ادلّه سبب شك است و رجحان احد الطرفين اثبات يا نفى، سبب قبول يا نكول است.
گرچه اين سخن كه زمام تصديق و تكذيب و شك در امور قلبى و جزم علمى به دست دليل و برهان است مستلزم جبر علمى است ولى جبر علمى مانند جبر علّى حق است. چون جهان بر پايه جبر علمى و علّى تنظيم شده است.
آن جبرى ممنوع است كه در مقابل تفويض قرار گيرد كه به نفس و اختيار و عامل درونى باز مى‏گردد. اشاعره، خصوصاً امام فخر رازى آنجا كه بايد به جبر علّى فتوا دهد به اولويت تن در داده است و جايى كه بايد از اختيار و امر بين االأمرين سخن بگويد، به جبر معتقد شده است.
قاعده فلسفى «الشى‏ء ما لم يجب لم يوجد» ناظر به جبر علّى است، يعنى وجود هر شى‏اى وابسته به اين است كه علّت تامّه‏اش محقق شود از اين رو، حكيم سبزوارى و ديگران گفته‏اند: شى‏ء با اولويت وجود نمى‏يابد؛ «لا يوجد الشى‏ء بالاولويه»
اشاعره گمان مى‏كردند: اعتقاد به جبر علّى مستلزم محدود كردن قدرت خداست، غافل از اين كه همه سلسله‏هاى ضرورى به قدرت قادر مطلق ختم مى‏شود.
جبر علمى يكى از مصاديق جبر علّى است. زيرا همواره دو مقدمه سبب قريب يا به حسب ظاهر علت تامه نتيجه‏اند هرچند علّيت مقدّمات براى نتيجه در مقام تحليل به علت معدّه بر مى‏گردند چون معلّم حقيقى خداست. پس پيدايش نتيجه معلول تماميت نصاب دو مقدمه است. يعنى علم در اختيار انسان نيست. هر صورت علمى كه پديد مى‏آيد و هر صورت علمى كه رخت برمى‏بندد بر پايه دليل است. پديد آمدن هر علمى مقدمات خاص خودش را مى‏طلبد، اگر دو مقدمه تام بود، نتيجه ضرورى است. هرچند ممكن است قبول نكند. چون قبول به اختيار نفس است كه كار عزم عملى است و اگر دو مقدمه ناتمام بود، انسان دچار شك مى‏شود.
به هر تقدير همان طورى كه جبر علّى منافاتى با اختيار ندارد. چون يكى از علل و مبادى آن، اختيار شخص فاعل است. جبر علمى نيز با اختيار منافاتى ندارد، زيرا انديشيدن، تحصيل مقدمات و پرهيز از مغالطات، مغالطه و شبهه‏شناسى و رهايى از مغالطات مادى و صورى و… از مبادى اختيارى است. از اين رو، حكماى اشراق و مشاء تحصيل بخش برهان منطق را واجب دانسته‏اند و گفته‏اند: برهان جزو فرائض انديشه است زيرا شناخت مقدمات حق و شرايط آن و شناخت صورت‏هاى حق و شرايط آن شناخت مغالطاتى كه در ماده يا صورت راه پيدا مى‏كند براى دست يابى به يقين تحصيل آن ضرورى است.
كوتاه سخن: آن كه آيات ياد شده در مورد كسانى كه بيرون از دروازه دين قرار دارند. ناظر به اين است كه چون دين امر اعتقادى و قلبى است با اكراه و اجبار حاصل نمى‏شود، زيرا آزادى در امور اعتقادى و قلبى امرى تكوينى است و آزادى تكوينى انسان مانند زوجيت اربعه، لازمه هويت اوست. در محدوده قلب و اعتقاد، آزادى جزو بود و نبود است، يعنى انسان آزاد و مختار آفريده شده است. پس همان گونه كه نمى‏تواند بگويد: دو * دو، سه يا پنج مى‏شود همچنين نمى‏تواند بگويد: من نمى‏خواهم اين كار را آزادانه و از روى اختيار انجام دهم. اين آزادى، تكوينى است.

ياد سپارى‏

آزادى غير از تفويض است. مراد از آزادى همان امر بين الامرين است. خداى سبحان هم آزادى و حق انتخاب بين حق و باطل به انسان اعطاء كرده است و هم هرگز انسان را به حال خود رها نكرده است. چون موجود ممكن (ممكن الوجود) از جهت حدوث و بقا هر لحظه محتاج به خداست. عين ربط به خداست. پس ممكن نيست كه خدا او را يك لحظه به حال خودش واگذارد، وگرنه واجب مى‏شود. بنابراين جبر و تفويض هر دو باطل است و اختيار حق.
چون (جمله لااكراه فى الدّين) ناظر به امر تكوينى است علامه طباطبايى (ره) مى‏فرمايد: جمله «قد تبيّن الرشد من الغى» در مقام تعليل است، اگر نهى در آيه حكم انشايى تشريعى باشد مراد اين است كه مردم را بر ايمان و اعتقاد مجبور نكنيد، در اين صورت نيز نهى آيه شريفه بر حقيقت تكوين متكى است چون اكراه در مورد اعتقادات قلبى اثر ندارد.(5) اين معنا نشان مى‏دهد كه آيه «لا اكراه فى الدين» هدايت و ارشاد به حكم عقل است و اگر تعليل منحصر در آزادى تكوينى انسان و مختار بودن در اصل آفرينش باشد، مقصود آزادى تكوينى است كه در اين صورت دو جمله به صورت قياس شكل اول اين گونه بيان مى‏شود:«لا اكراه فى الدين»، لأنه «قد تبين الرشد من الغى»، و كل مورد فيه «قد تبين الرشد من الغى» لااكراه فيه، فلا اكراه فى الدين». راه و بى راه مشخص شده است و هيچ اجبارى نيز وجود ندارد. يعنى اگر، مانعى در برابر انسان براى پذيرش دين نباشد، فهم دين روشن است. هر انسانى با اندك تأمّلى در مى‏يابد كه نظام هستى روى پاى خود نايستاده است. اين مجموعه عظيم به جايى متكى است و بر پايه حساب و نظم خاصى اداره مى‏شود. آمد و شد شب و روز نمونه كوچكى از اين نظم بى بديل است؛«يولج الليل فى النهار و يولج النهار فى الليل»(6)؛ از اين رو، امام حسين (عليه السلام) فرمود: «عميت عين لا تراك»(7)؛ اين جمله قضيه خبريه است، نفرين نيست. يعنى چشمى كه تو را نبيند كور است، نه اين كه كورباد. زيرا ممكن نيست كسى اين مجموعه عظيم را ببيند و به تكيه‏گاه اصلى آن باور نداشته باشد. اگر كسى نور آسمان‏ها و زمين را نبيند، كور است. آرى، نظم بى بديلى كه در عالم و آدم مشاهده مى‏شود و دايماً نيز در حال تغيير است، ناگزير به جايى تكيه دارد و آن خداست.
نكته‏اى كه از مجموعه مطالب استفاده مى‏شود اين است، آيه شريفه «لا اكراه فى الدين» صبغه فلسفى محض ندارد، بلكه به قرينه جمله «قد تبيّن الرشد من الغى» در بردارنده امر ارشادى و هدايتى نيز هست. اساساً قرآن كريم هر گاه مطلبى را درباره “بود يا نبود” يا “بايد و نبايد ” طرح مى‏كند، جنبه هدايتى آن را نيز بيان مى‏فرمايد. تعبير به تشريع در كلام علامه طباطبايى، «و ان كان حكما إنشائياً تشريعياً» ناظر به اين جهت است. يعنى ممكن است ارشاد به حكم عقل باشد. يعنى كسى را در دين اكراه نكنيد كه نمى‏شود، نه اين كه اكراه حرام است.آيه در مقام تعليم است، نه تكليف. در واقع ارشاد به نفى تحقق اكراه است.

لزوم هماهنگى علم با عمل‏

عقل نظرى به منزله قوه مقننه است كه فتواى علمى مى‏دهد، و عقل عملى به منزله قواى مجريه است كه پايگاه عزم و اراده و تصميم است. عزم و اراده يا به سمت قبول است يا به سمت نكول. امام صادق (عليه السلام) در معناى عقل عملى فرموده است:«ما عبد به الرحمان و اكتسب به الجنان»(8)؛ اما اين كه جهان خدا دارد، علم است، نه ايمان، عقل است، نه عقيده و اين كار عقل نظرى است كه حكيم و متكلم به آن فتوا مى‏دهد.
در عقيده دو گره لازم است. يكى گره ميان موضوع و محمول كه بر عهده عقل نظرى است. مانند اثبات وجود خدا با برهان، اين علم است يا وقتى گفته مى‏شود: اين شخص پيامبر است. يعنى اين محمول مال اين موضوع است اين كه در منطق به قضيه، عقد گفته مى‏شود. براى آن است كه ميان موضوع و محمول گره خورده است. موضوع يا محمول به تنهايى نتيجه نمى‏دهد، نتيجه مربوط به بعد از گره خوردن است، اين عقد علم است نه ايمان ديگران كه انسان ميان عصاره اين قضيه و جان خود گره ديگرى ببندد كه با اين گره عقيده و ايمان شكل مى‏گيرد تفاوت عالم باعمل و بدون عمل در اين گره است. عالم با عمل كسى است كه عقد و عقيده‏اش به هم گره خورده است. على (عليه السلام) درباره لزوم هماهنگى علم با عمل مى‏فرمايد:«لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكاً اذا علمتم فاعملوا و اذا تيقنتم فأقدموا»(9)؛ برخى از علما كشته جهلند. چون در بخش عقد كه كار عقل نظرى است، عالم است. اما در بخش عزم و عقيده، باور ندارد. علم را به عمل گره نزده است. فرعون اين گونه بود. از اين رو وقتى موساى كليم (عليه السلام) به او فرمود: تو كه مى‏دانى اين معجزات را خدا نازل «لقد علمت ما أنزل هؤلاء الا رب السموات و الأرض بصائر»(10)؛ و نبوت من از جهت علمى برايت روشن شده است پس، اين نبوت را بپذير، اما وى نپذيرفت، البته او «و جحدوابها و استيقنتها أنفسهم ظلما و علواً»(11)؛ از جهت علمى يقين داشت كه سخن موسى، حق است اما نپذيرفت زيرا، اهل عزم و عمل و ايمان و اراده و اخلاص نبود. عقل نظرى را به عقل عملى گره نزد. از آيه «قد تبين الرشد من الغى» استفاده مى‏شود كه به لحاظ عقل نظرى كه دين رشد و كفر غىّ است ولى عقل عملى گاهى سخن عقل نظرى را مى‏پذيرد و گاهى نمى‏پذيرد.
پس از آيه شريفه فهميده مى‏شود كه انسان هر چند در محدوده عقل عملى آزاد است، اما در عقل نظرى آزاد نيست. هيچ كس نمى‏تواند بگويد: نمى‏خواهم بفهمم هر گاه دو مقدمه برهان براى كسى حاصل شد. مضطر به فهم است. يعنى در برابر امر ضرورى قرار گرفته است، اگر چه با زبان اقرار نكند، ولى دستگاه فهم او فهميده است. اين فهم (جزم قلبى) كار عقل نظرى است. اما به لحاظ دستگاه عزم (ايمان)، آزاد است، مى‏تواند بپذيرد و گردن نهد و مى‏تواند باور نكند و گردن ننهد انسان در درس خواندن يا نخواندن آزاد است، اما اگر درس خواندن را برگزيد، فهميدن لازمه آن است. پس در عقل نظرى گرچه تحصيل مقدمات اختيارى است، ولى پس از حصول آن و رسيدن به حد ضرورت، انسان مضطرّ به فهم است. اما در مقام ايمان آوردن و گردن نهادن (عقل عملى يعنى تصميم‏گيرى (عزم و اراده)) به قدرى آزاد آفريده شده است كه حتى نسبت به امر ضرورى نيز مى‏تواند گردن ننهد، عقل عملى در قبال ضرورت نيز آزاد است. در آيات فراوانى از معجزات پيامبران (عليهم السلام) به نام “آيات بيّنات” ياد شده است مثل آيات مربوط به حج، «فيه آيات بيّنات مقام ابراهيم»(12)؛ يا درباره معجزات حضرت موسى (عليه السلام) مى‏فرمايد: «و لقد آتينا موسى تسع آيات بيّنات»(13)؛آنان كه با چشم خود اژدها شدن عصا را ديدند، باز شدن جاده خشك از ميان دريا را مشاهده كردند و به معجزه بودن آنها علم داشتند، با وجود اين در مقام عمل ايمان نياوردند، اين نشانه آزادى انسان در حوزه عقل عملى (عزم و تصميم و اراده) است. اين از بهترين نعمت‏ها و آزمون‏هاى الهى است كه با تبيّن راه رشد از غىّ در مقام عمل آزاد است. هرگز مجبور به انتخاب راه رشد و هدايت نيست.
گفتنى است: مراد از تعبير «قد تبيّن الرشد من الغى»، «قد تبيّن الرشد من الغى فى نفسه» نيست، تا كسى بگويد: مطلب براى شما روشن است. ولى براى ما همچنان نظرى و مبهم است. بلكه منظور اين است: تفاوت راه رشد از غىّ براى همگان حتى مشركان حجاز نيز روشن شده است. هم حقانيت قرآن فى نفسه مسلّم است، هم بطلان غير آن. در حد لزوم و ضرورى شدن امر، برهان اقامه شده است. چون اين آيه شريفه در مدينه نازل شده است. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) غير از قرآن كريم در مكه معجزات فراوانى براى تثبيت راه حق و هدايت و اتمام حجت آورد. از اخبار غيب و آشكار كردن اسرار درونى گرفته تا معجزات حسى ديگر. يعنى راه رشد از غى مبرهن گرديد و براى همگان علم حاصل شد.
با اين توضيحات روشن شد كه اولاً معناى «لا اكراه فى الدين» درباره آنان كه بيرون از دروازه دينند (برون دينى) اين است: كسى را مجبور به پذيرش چيزى نكنيد. چون اجبار ممكن نيست. اين از قبيل امر تكليفى محض مثل نگاه به نامحرم نيست. اين كار (اكراه و اجبار) شدنى نيست. خود را به زحمت نيندازيد كه نمى‏شود نه اين كه ممكن باشد، ولى حرام است و ثانياً معناى تكوينى بودن آزادى و مراد از ارشادى بودن نيز روشن شد. و ثالثاً آيه شريفه هرگز به معناى تسويه و اباحه انتخاب يكى از دو طرف رشد و غىّ نيست. زيرا مراد از آزادى مطرح شده، آزادى تكوينى است، نه تشريعى و در صورت تشريعى بودن از تخيير و اباحه و تسويه مى‏توان سخن گفت. و رابعاً در فضاى تشريع انسان آزاد و مختار نيست كه هركارى را بخواهد، انجام دهد. و گرنه آيات وعيد به عذاب، مانند «لا يعذّب عذابه أحد * و لا يوثق وثاقه أحد»(14)؛ و مانند آن كه در قرآن فراوان است، معنا نخواهد داشت.
بر اين اساس، آن كه مى‏گويد: اكراه و اجبار، كار و كالاى شيطان است، نه دين خدا، نارواست. چون اگر اكراه به معناى وادار كردن به پذيرش باشد، اين كار از اختيار انسان خارج است. اما اگر به معناى تهديد باشد. يعنى اين كار را بكن، اگر نكنى، مؤاخذه و عذاب مى‏شوى، اين معنا در آيات فراوانى آمده است ذات اقدس الهى راه حق و باطل را نشان انسان داد و او را در قبول و نكول هر يك آزاد گذاشت. پس اگر انسان به سوء اختيار خود راه باطل را برگزيند خداوند به شدت او را مؤاخذه و عذاب خواهد كرد. از اين رو، فرمود: اگر بى راهه بروى، عذابم به گونه‏اى است كه در دنيا مانند ندارد، «لا يعذب عذابه أحد * و لا يوثق وثاقه أحد»؛ اين عذاب تو را تعقيب مى‏كند. به فرشتگان عذاب مى‏گويم او را بگيريد و در آتش بيفكنيد؛ «خذوه فغلّوه * ثمّ الجحيم صلّوه * ثم فى سلسلة ذرعها سبعون زراعاً فاسلكوه»(15)؛زيرا همه اين عذاب‏ها محصول كار خودت است، ما چيزى برآن نيفزوديم ما گفتيم: با اين مار خوش خط و خال بازى نكن، عاقبت خوبى برايت ندارد، گوش نكردى و اكنون نتيجه آن را مى‏بينى «وجزاء سيّئة سيّئة مثلها»(16)؛ «و من جاء بالسيئة فلا يجزى الا مثلها»(17)؛ «انما تجزون ما كنتم تعملون»(18)؛ ما گفتيم: با آتش بازى نكنيد، «ان الذين يأكلون أموال اليتامى ظلماً انما يأكلون فى بطونهم ناراً»(19)؛ «نار اللّه الموقدة * الّتى تطّلع على الأفئدة»(20)؛ قرآن مملو از تهديد است. تهديدهاى قرآن در حقيقت تبليغ و تعليل و ارشاد است. مثل آن كه پدرى به فرزند بازى گوش و خردسالش بگويد: با آتش بازى نكن و به آن نزديك نشو. چون بازى با آتش خطر سوختن را به همراه دارد. گناه نيز اين گونه است، هم اكنون آتش است، لكن شخص گناهكار چون احساس ندارد، درك نمى‏كند. مانند بيهوشى كه در اطاق عمل جراحى مى‏شود، ولى احساس درد نمى‏كند. آن كه سكر جوانى دارد، سُكر مقام دارد، سُكر دنياطلبى او را از خود بى‏خود كرده است، مانند بى‏هوشى است كه احساس درد نمى‏كند و چون به هوش آيد، ناله‏اش بلند است. از اين رو فرمود: «انّ الّذين يأكلون أموال اليتامى ظلماً انما يأكلون فى بطونهم ناراً»(21)؛ يعنى هم اكنون آتش مى‏خورند، كسى كه مال يتيم را مى‏خورد، با آتش بازى مى‏كند، خداوند ارشادش فرمود كه اين راه نيست، بى راهه است.
بنابراين، در رابطه با كسانى كه بيرون از دروازه دين قرار دارند، در آيه شريفه «لا اكراه فى الدين» سه معنا متصور است: ا. مراد از آيه شريفه اين است كه دين امر قلبى است و امر قلبى از جهت تصديق و تكذيب و شك اكراه‏پذير نيست.
2. معناى «لا اكراه فى الدين» اين است كه اساساً انسان در پذيرش دين مجبور نيست، آزاد است حكم تكوينى است يعنى «لااكراه» ناظر به نفى جبر است در مقابل نفى تفويض و اثبات امر بين الامرين – «لا اكراه» يعنى… «لا جبر فى الدين» جبرى در دين نيست.
3. معناى ديگر اين است: دين نيازى به اكراه ندارد. چون «قد تبيّن الرشد من الغىّ»؛ اين حكم، حكم ارشادى است. هيچ كس را مجبور نكنيد. چون در فضاى روشن دين نيازى به جبر نيست. جمله «قد تبيّن الرشد من الغىّ» دليل نفى اكراه است. اين معنا شايد به ظاهر آيه شريفه هماهنگ باشد.
«لا اكراه فى الدين» از سنخ فتوا به نفى اكراه و آزاد گذاشتن مردم در مقام تشريع نيست. زيرا نخستين اكراه كننده خداست وجوب ايمان، وجوب فحص و تحقيق، احكام فقهى و حقوقى و اخلاقى، تهديد به عذاب در صورت مخالفت دليل بر نفى آزادى در حوزه تشريع است.
بنابراين اين كسى كه بيرون دروازه دين قرار دارد، اگر بخواهد از باب جدال به آيه «لا اكراه فى الدين» استدلال كند و بگويد: من نمى‏خواهم وارد حوزه دين شوم. چون دين گفته است: تو آزادى و من هم اكنون در بيرون دين قرار دارم بايد گفت: آيه شريفه ناظر به اين معنا نيست. هرچند او در پذيرش و عدم پذيرش دين مختار و آزاد است.

حوزه درون دين

مقام دوم مربوط به حوزه درون دين است. مراد از آيه شريفه «لا اكراه فى الدين» در اين مقام چيست؟ آيا كسى كه دين را با برهان يا معجزه يا… پذيرفت و حقانيت دين و قرآن برايش ثابت گرديد، مى‏تواند به اين آيه شريفه استدلال كند و بگويد: دين دارى آزاد است و بر اين اساس بدون حجاب در جامعه ظاهر شود و آزادانه ميگسارى كند و هر خلاف شرع ديگرى را مرتكب شود؟ به يقين پاسخ منفى است. كسى كه با برهان دين را پذيرفت و وارد حوزه دين شد، بايد به حدود آن پاى بند باشد. اگر دين، حدود و شرايطى دارد كه عمل بدان وظيفه هر متدينى است. پس نبايد از اين محدوده تجاوز كند. بلكه هر كارى كه انجام مى‏دهد بايد در محدوده آن باشد. از خوردن و آشاميدن گرفته تا ازدواج و… از حلال آن استفاده كند، از حرامش چشم بپوشد. اين كه در خوردنى‏ها حلال و حرام كدام است؟ از ماهى دريا گرفته تا پرنده هوا و روئيدنى هاى صحرا، همه را بايد از راهنمايان دين فرا بگيرد. اگر بخواهد ازدواج كند، چگونگى آن را بايد در شريعت جستجو كند، با محارم نبايد ازدواج كند و… به هر تقدير در حوزه درون دينى انسان بايد به حرف راهنماى دين عمل كند زيرا شارع خوب و بد امور را تبيين مى‏كند و آدمى بايد بر اساس آنها رفتار نمايد. شارع به او مى‏گويد: دستگاه وجود تو با همه چيز سازگار نيست، آنگاه خوب و بد امور را برايش تفهيم مى‏كند و به او مى‏فرمايد: چه بسا چيزى را كه خوشايندتان نيست، ولى خير شما در آن است و بسا چيزى را كه دوست مى‏داريد، ولى آن براى شما بد است؛ «عسى‏ ان تكرهوا شيئاً و هو خير لكم و عسى‏ أن تحبّوا شيئاً و هو شرّ لكم و اللّه يعلم و أنتم لا تعلمون»(22)؛ يا مثلاً تقسيم و تعيين سهام ورثه به يك دوم، يك سوم، يك چهارم، يك پنچم، يك ششم، يك هشتم از سوى شارع مقدس برابرمصالح ورثه هاست، از اين رو فرمود: شما دست به اين سهام نزنيد؛ چون به حكمت آن آگاهى نداريد؛ «لا تدرون أيّهم أقرب لكم نفعاً»(23)همان گونه كه دستور داده شد، تقسيم كنيد.
دستورات شرع تمام ابعاد زندگى را فرا گرفته است. زيرا انسان از خوب و بد امور خود بى‏اطلاع است. از خوردن و پوشيدن و ديدن و شنيدن گرفته تا تقسيم سهام ورثه. علم انسان نسبت به جهلش ناچيز است. پس بايد در هر امرى به حرف كسى كه به سود او سخن مى‏گويد، گوش فرا دهد. پس كسى كه در محدوده دين زندگى مى‏كند، محصور به بايدها و نبايدهاى دينى است بنابراين كسى‏كه با ميل خود به درون دروازه دين وارد شد و بايد پاى بند به احكام دينى باشد كه آن را پذيرفته است به «لا اكراه فى الدين» ارتباطى ندارداز اين رو اگر نافرمانى كرد، مجازات مى‏شود و احكام آياتى مانند «الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما مأئة جلدة»(24)؛ «السارق و السارقة فاقطعوا أيديهما»(25)؛و… درباره او جارى مى‏شود. در درون حوزه دين انسان آزاد نيست كه با هر كسى ازدواج كند. ازدواج حدود و شرايطى دارد كه رعايت آن الزامى است. زن نبايد جز براى محارم زينت خود را براى كس ديگرى آشكار سازد؛ «ولا يبدين زينتهنّ الا لبعولتهنّ…»(26)؛ همچنين مرد بايد مراقب چشمان خود باشد و از نگاه به نامحرم چشم بپوشد؛ «قل للمؤمنين يغضّوا من أبصارهم…»(27)؛ چه اين كه زن نيز بايد به اين حكم عمل كند، «وقل للمؤمنات يغضضن من أبصارهنّ…»(28)؛ اساساً پذيرش هر مكتبى اين گونه است. چون تمام مكتب‏ها اصول و قوانينى دارند و پيروان خود را به عمل به آن‏ها ملزم مى‏كنند. از بوديزم و هندوئيزم گرفته تا كمونيزم، هر يك براى خود مرامنامه دارد و پاى بندى به آن را براى پيروان خود لازم مى‏داند قبول دين، لزوم اجراى احكام آن را نيز در پى‏دارد. انسان نمى‏تواند با دين بازى كند، در ظاهر نام مسلمان داشته باشد، اما خواهان آزادى بى‏قيد و شرط باشد. يك پا در درون دين نهد، پاى ديگر را بيرون نگه دارد؛ «مذبذبين بين ذلك لا الى هؤلاء و لا الى هؤلاء»(29)؛ البته شاك متفحّص تا زمانى كه در حال تحقيق بسر مى‏برد، معذور است؛ حتى اگر در اين تحقيق راه به جايى نبرد. اما كسى كه مصداق آيه شريفه «إن الذين آمنوا ثم كفروا ثم آمنوا ثم كفروا ثم ازدادوا كفراً لم يكن اللّه ليغفر لهم…»(30)؛ باشد، كه گاهى مرتد مى‏شود، گاهى ايمان مى‏آورد، بار ديگر بر مى‏گردد و.. اين بازى با دين است. بنابراين لازمه پذيرش هر مكتبى التزام و پاى بندى به احكام و قوانين آن است. هرچند مورد كراهت انسان باشد؛ پس اگر در دين آمده است؛ «كتب عليكم القتال و هو كره لكم»(31)؛ «كتب عليكم الصيام»(32)؛ و…، به همه اين احكام بايد ملتزم بود. حدود و قصاص و تعزيرات در احكام دينى مربوط به اين محدوده است. حتى كسى كه مسلمان نيست، اما در كشور اسلامى، زندگى مى‏كند، گرچه مستأمن و خون و مالش در پناه دولت اسلامى است، ولى بايد تابع قوانين حاكم بر كشور اسلامى باشد و نظم اجتماع را بهم نزند و هرج و مرج در جامعه ايجاد نكند. چون اگر كسى راه خاص خودش را طى كند، هرج،مرج در جامعه ايجاد مى‏شود.
تهديد كردن خدا با كرامت انسان نيز ناسازگار نيست. زيرا همان كسى كه انسان راتكريم فرمود همو او را به عذاب سخت خود تهديد كرده «لا يعذّب عذابه أحد * و لا يوثق وثاقه أحد»(33)؛ هرچند اين بندى است كه انسان خود به پاى خويش بسته است. تهديد به عذاب جهنم مانند زندان دنيا نيست كه يك امر قراردادى باشد. انتقام و عذاب الهى ، نه از سنخ تشفّى مظلوم است، نه از سنخ تعذيب قاضى محكمه است و نه از سنخ انتقام طبيب از بيمار ناپرهيزكار، بلكه از سنخ انتقام ولى از كودك بازى گوش است. چون خدا فرمود: من به شما گفتم كه با آتش بازى نكنيد. ظاهر زرق و برق دنيا نرم و شيرين و باطنش گزنده است؛«فإنما مثل الدنيا مثل الحيّة ليّن مسها قاتل سمّها»(34)؛ همان گونه كه اگر كودك بازى گوش نصيحت مشفقانه پدر را درباره خطر بازى با مار ناديده بگيرد و فريب نرمى ظاهر پوست مار را بخورد، سرانجام به عاقبت تلخ آن گرفتار مى‏شود، انتقام الهى و عذاب جهنم نيز اين گونه است. عذاب الهى همان باطن گناهانى است كه انسان در دنيا انجام مى‏دهد. ظالمان خود هيزم جهنمند؛«و اما القاسطون فكانوا لجهنّم حطباً»(35)؛هم مواد اوليه، هم مواد انفجارى، هم سوخت و سوز جهنم انسان‏هاى تبه‏كارند؛«فاتقوا النار التى وقودها الناس و الحجارة»(36)؛ بعضى از ظالمان مواد آتش زا و برخى هيزم آنند اين كه برخى بزرگان اهل معرفت گفته‏اند: ما آتشى كه از دهان برخى بيرون مى‏آيد را ديديم. اين سخن ناظر به باطن گناه است. يعنى كسى كه دروغ مى‏گويد، تهمت مى‏زند، از دهنش آتش زبانه مى‏كشد پس انسان عذاب را همراه خود مى‏برد وگرنه خدا كسى را عقاب نمى‏كند.

كوتاه سخن:

انسان در سه بخش علم و ايمان و عمل داراى سه حكم خاص است:
الف – در بخش‏هاى علمى (جزم علمى) رهبرى سه امر تصديق و تكذيب و شك را دليل يا تعارض ادله بر عهده دارد. هيچ يك از اين امور سه‏گانه در اختيار انسان نيست، چه رسد به اين كه در اختيار ديگرى باشد. پس اكراه‏پذير نيست. اگر دليلى بر اثبات يا نفى مطلبى اقامه شد، نفس آن را تصديق يا تكذيب مى‏كند و اگر ادله با هم در اثبات و نفى معارض شدند، نفس درباره آن شك مى‏كند. نه انسان خودش قادر است چيزى را بر خودش از جهت اثبات ونفى و شك تحميل كند، نه ديگرى. البته مباحث علمى مبادى اختياريه دارد. يعنى تحصيل علم، انتخاب معلم و كتاب، پرهيز از شبهات و مغالطات راه‏هاى اختيارى و علمى دارد. اين راهى است كه همه سالكان آن را پيمودند و بدان سفارش كرده‏اند. ربط ضرورى و نظرى و بديهى مشخص است، اقسام مغالطات بيان شده است و انسان براى صحيح پيمودن اين راه بايد آنها را فرا بگيرد و پرهيز كند تا به دام شبهات نيفتد.
ب – در بخش‏هاى عملى (عزم عملى) مانند ايمان و اعتقاد و… هرچند زمام امر بر عهده نفس است، لكن اكراه خارجى را تحمل نمى‏كند. پس از آن كه دليل به نصاب لازم رسيد و حق از باطل تمييز داده شد ؛ «قد تبيّن الرشد من الغىّ»(37)؛ انسان در قبول و نكول و ترديد كه از كارهاى عزم عملى است، كاملاً آزاد و مختار است. اعتقاد مجموع دو عقد و گره است: 1. گره ميان موضوع و محمول كه عقد و قضيه با آن ساخته مى‏شود. 2. گره عصاره قضيه با نفس كه عقيده نام دارد. زمام اين گره به اختيار نفس است. يعنى انسان در پذيرش و عدم پذيرش ايمان و كفر و نفاق آزاد است. امر به معروف و نهى از منكر كه عقل و نقل آن را به رسميت شناخته‏اند، پس از مقام استدلال و گفتگو و مناظره (تعليم و تعلّم) از اين جهت كار واجب و اتمام حجت بر بندگان شمرده مى‏شود. يعنى پس از آن كه دليل به نصاب لازم رسيد بايد جلوى آزادى كاذب را گرفت. همان گونه كه رها كردن دست كودك در خيابان آزادى دادن به او نيست بلكه اين آزادى، آزادى كاذب است چون خطر تصادف رادر پى دارد، آزادى به معناى رهايى انسان مكلّف نيز آزادى كاذب است. آيه شريفه «فأين تذهبون»(38)؛ ناظر به اين معناست. هشدار دادن به آزادى كاذب است. پس كسى كه از روى علم و عمد عقيده خلاف را مى‏پذيرد و ترويج مى‏كند، بايد او را امر به معروف و نهى از منكر كرد.
ج – بخش سوم اعمالى است كه هم در اختيار انسان است و هم در اختيار علل و عوامل بيرونى كه كار خارجى است و اكراه‏پذير است. مانند حجاب يا بى حجابى، ميگسارى كردن يا نكردن و… كسى كه در حوزه درون دينى به سر مى‏برد، مكلّف به همه تكاليف دينى است.

پى‏نوشت‏ها: –
1. سوره كهف، آيه 29.
2. سوره انسان، آيه 3.
3. سوره بلد، آيه 10.
4. سوره نحل، آيه 106.
5. تفسير الميزان، ج 2، ص 361.
6. سوره فاطر، آيه 13.
7. مفاتيح الجنان، دعاى عرفه.
8. اصول كافى، ج 1، ص 111، ح 3.
9. نهج البلاغه، حكمت 274.
10. سوره اسراء، آيه 102.
11. سوره نمل، آيه 14.
12. سوره آل عمران، آيه 97.
13. سوره اسراء، آيه 101.
14. سوره فجر، آيات 26 – 27.
15. سوره الحاقه، آيات 30 – 32.
16. سوره شورى، آيه 40.
17. سوره انعام، آيه 160.
18. سوره تحريم، آيه 7.
19. سوره نساء، آيه 10.
20. سوره همزه، آيه 7.
21. سوره نساء، آيه 10.
22. سوره بقره، آيه 216.
23. سوره نساء، آيه 11.
24. سوره نور، آيه 2.
25. سوره مائده، آيه 38.
26. سوره نور، آيه 31.
27. همان، آيه 30.
28. همان، آيه 31.
29. سوره نساء، آيه 143.
30. همان، آيه 137.
31. سوره بقره، آيه 216.
32. همان، آيه 183.
33. سوره فجر، آيه 25 – 26.
34. بحارالانوار،ج 33، ص 486.
35. سوره جنّ، آيه 15.
36. سوره بقره، آيه 24.
37. همان، آيه 256.
38. سوره تكوير، آيه 26.