ماهيت مدرنيته غربى
مرتضى شيرودى
آنچه در پى مىآيد خلاصهاى است از كتاب مبانى نظرى غرب مدرن كه از سوى شهريار زرشناس به رشته تحرير در آمده، و از سوى كتاب صبح در سال 1381 و در 184 صفحه چاپ شده است.
غرب، شرق مدرنيته
شرق و غرب از ديدگاههاى مختلف، تعابير متعددى دارد. كه در اين كتاب، به 2 مفهوم زير بيشتر اشاره شده است:
1- شرق و غرب تاريخى و فرهنگى: در آغاز حيات، آدمى در ساحت دينى مىزيسته يعنى در آغاز تمام ملل از لحاظ تاريخى – فرهنگى شرقى بودهاند و بعد از ساحت دين خارج شدهاند، و لذا غربى گرديدند.
2- شرق سياسى شامل «كشورهاى مستعمره» و غرب سياسى مشتمل بر «كشورهاى سرمايهدار» است.
به بيان ديگر و مفصلتر، در آغاز، حيات زندگى بشر براساس توحيد بوده است كه به اين دوران عصر امت واحده گويند. با فاصله گرفتن بشر از ساحت قدسى، اين دوره پايان يافت و عصر تفكر اسطورهاى و سپس تفكر ميتولوژيك آغاز شد. تفكر اسطورهاى تفكرى غيب باور اما شركآلود است و نسبت قائل شدن ميان انسان و طبيعت از ويژگيهاى آن مىباشد، اين نسبت انگارى زمينهساز تفكر توتميسم مىباشد.
صور متأخر انديشه اسطورهاى، صورت فاسدى از باورهاى آنتروپورمورفيستى (انسان واره) مىباشد، در اين انديشه تفسير جهان بعد كمى انديشى دارد اما سرانجام حدود قرن 9-8 ق. م، تفكر ميتولوژيك زائل شد و تفكرى مبتنى بر اصالت عقل، بهنام تفكر متافيزيكى يا فلسفى ظهور يافت كه با بسط تدريجى آن، تاريخ غرب فرهنگى – تاريخى آغاز شده و فراگير شد. در اين روند، توسعه غرب 3 دوره قابل بررسى است:
1- غرب باستانى يا يونانى كه از قرن 7 ق. م آغاز و تا قرن 5 ب . م پايان يافت و شامل پيدايش غرب و بسط متافيزيك فلسفه يونانى رومى است.
2- غرب قرون وسطايى (مسيحى – كليسايى) كه ظاهرى دينى و باطنى يونانى دارد. در اين دوره زمينههاى مدرنيته فراهم آمد.
3- پس از قرون وسطايى ظهور رنسانس را داريم كه پس از آن مدرنيته از اواخر قرن 14 آغاز شده و تا امروزه ادامه دارد. غرب مدرن از 1750 به بعد جهانى مىشود كه هيأت كشورهاى سرمايهدار به استعمار كشورهاى شرقى پرداخت. اين امر در كشورهاى غير غربى باعث بروز شبه مدرنيته مىشود كه همان غربزدگى است، غرب زدگى مىتواند دو سطح غرب زدگى مدرن و غرب زدگى شبه مدرن داشته باشد كه سطح دوم آن شايعتر است و بدتر!
غرب زدگى با يهوديت نيز پيوند خورده است. به ديگر سخن، آئين يهوديت در قرون وسطا مجال ظهور نيافت، اما پس از رنسانس، زمينه ظهور آن فراهم شده و در عصر مدرن به اوج قدرت خود مىرسد. در واقع، غرب مدرن حاصل تغيير ميراث يونانى به نفع اومانيسم و پيوند آن با سوداگرى يهوديت است.از اين رو، صورت مثالى از بشر مدرن، بورژواها و سرمايه داران مىباشند، و فراماسونرى نخستين تشكل بزرگ بورژوازى مدرن مىباشدكه همگى از سرمايهدارى يهودى نشأت مىگيرد.ماهيت و ويژگىهاى مدرنيته
واژه مدرن از لفظ لاتينى Modernusو از قيد modeمشتق شده است كه به معناى تازه و اخير مىباشد. مدرنيته شامل ديدگاههاى بشر انگارانه و متكى بر عقل جزئى، و با ماهيتى اومانيستى است. در واقع مدرنيته و اومانيسم، اصالت يافتن عقل جزئى از وحى مىباشند. اومانيسم در لغت بهمعناى بشرانگارى است. به اين دليل، اومانيسم باطنى شركآلود دارد، اگرچه ظاهر آن مىتواند ملحدانه نباشد. تمامى ايدئولوژىهاى مدرن نظر ليبراليسم، ماركسيسم و … از اومانيسم منشأ گرفتهاند.
عقل جزئى به عنوان اساس مدرنيته، مراتبى دارد:
1- عقل كاسموسانتريك كه بنياد انديش است.
2- عقل مدرن كه من فردى را سوبژه و همه عالم را اوبژه مىداند، به همين خاطر (سوبژ كيتويسم)، عقل مدرن خاصيت ابزارى پيدا نموده است (عقل ابزارى)
3- عقل جزئى يونانى، كمى انديش و بنيادانديش مىباشد. آمپريسم، پوزيتويسم، كاپيتاليسم مدرن و بوروكراسى مدرن همگى از همين عقل آمدهاند، و در حقيقت، ماهيتى از عقل مدرن دارند.
سخنى ديگر درباره ماهيت مدرنيته آن است كه مدرنيته يك نوع نسبىگرايى دارد كه با ناديده گرفتن ساحت قدسى بشر، آدمى و طبيعت را همتراز هم قرار مىدهد و ديدگاهى بنيادانديش نفسانى دارد كه صورت فراگير آن به صورت يك نسبى انگارى وابسته به اصالت تاريخ هگلى – ماركسى يا هرمنوتيك نسبى باور «گادامر» خودنمايى مىكند. بعلاوه، مدرنيته اعتقاد دارد حركت در بستر زمان هميشه به سوى پيشرفت و ترقى است. براساس اين نظريه، قرون وسطى را عقب مانده دانسته و تفكر دينى را باعث تحجّر بشر مىداند و ادعا دارد ترقى تنها با ورود به عصر مدرنيته و دستيابى به تكنولوژى حاصل مىشود.
در عصر مدرن علوم جديد ظاهر شدند، اين علوم، ويژگىهايى دارند، از جمله:
1- محصول فلسفه مدرن و سوبژكتيسم دكارتى و زائيده تجربهگرايى بيكن و پوزيتويسم اروپايى مىباشد.
2- باعث افزايش قدرت آدمى مىشوند نه معرفت او، و در آن اخلاق تابع هواهاى نفسانى بشر است.
3- پيوند با تكنولوژى داشته و كمى انگارند. همچنين، علوم جديد، طبيعت را منبعى از انرژى مىداند كه بايد مصرف شود و بهحفاظت از طبيعت اهميتى نمىدهد كه اين تفكر از سوبژكتيسم منشأ گرفته است. همين علوم، در عصر مدرن و با بهوقوع پيوستن انقلاب صنعتى، تكنولوژى مدرن (تكنوكراسى) را پديد آورد كه در آن، انسانها همچون ماشينهايى تابع نظم بوروكراتيك، بهتوليد سرمايه و كالا براى كاپيتاليستها مىپردازند، و افق ديدى فراتر از افق ناسوت ندارند، تكنوكراسى براى بشر نتيجهاى جز افسردگى – اضطراب – فاصله طبقاتى و ايجاد فقر مدرن، نداشته است. فقر مدرن، يك رفاه ظاهرى است كه همراه با كمبودهاى فراوان، همواره به دنبال آرزوها و پول درآوردن است.
عقل مدرن ذاتاً سكولاريست است. سكولاريزم يعنى غير قدسى و عرفى كردن امور، يعنى حذف دين از زندگى بشر. در سياست سكولاريستى حكومت تنها تأمين كننده معاش مردم است، و لذا جهان را صرفاً بهنفع سرمايهداران خود چپاول مىكند. در نتيجه، باعث بروز اختلافات طبقاتى – بىعدالتى – جنگ و فقر مىشود. از ديگر محصولات عصر مدرن بوروكراسى است. بوروكراسى مناسبات انسانى را براساس عقلگرايى و كمىگرايى مدرن اداره مىكند. بعلاوه، با رواج شهوترانى امكان تخليه انرژىهاى سركوب شده ديگر را مىدهد و يك آزادى ظاهرى بوجود مىآورد، تا مانع طغيان و بروز انقلاب شود. بروكراسى ذاتاً به توتاليتاريسم ميل دارد. توتاليتاريسم بروكراتيك در جوامع ليبرال – دموكراسى، كشنده خلاقيت، آزادى و فرديت در چهارچوب اهداف حسابگرانه و به نفع نظام سرمايهدارى است.
مدرنيته غربى با ناديده گرفتن ساحت قدسى انسان، ماهيتى نيست انگارانه يافته است كه باعث بوجود آمدن نهليسم (نيست انگارى) شده است. نهليسم در شديدترين حالت خود (نهليسم فعال) بروز پرخاشگرانه يك سرى قواى سركوب شده نفس اماره است كه بهصورت بىهويتى سازى انسان، آشكار مىشود. نهليسم فعال خود را به صورت ميليتاريزم فراگير يا به صورت توتاليتاريزم بوروكراتيك جلوهگر مىسازد. نهليسم فعال ظاهرى آزادى بخش دارد و ليكن آدمى را به سطح حيوانى تحت كنترل تنزل مىدهد. نهليسم سرانجام خود را نيز نفى كرده و دچار مرگ درونى مىشود.
از ويژگىهاى تفكر مدرنيته آن است كه در اين تفكر، بشر حق حاكميت و قانونگذارى مستقل از اراده الهى را دارد (نفى توحيد). مبناى اين حق تشريع، عقل اومانيستى است. اين تلقى بشر انگارانه از حاكميت بهصورت دموكراسى بيان مىشود. دموكراسى واژهاى يونانى است، و از دموس به معناى مردم، بعلاوه كراسى به معناى حكومت گرفته شده است، پس دموكراسى به معناى حكومت مردمى مىباشد. در يونان با اصلاحاتى كه در دموكراسى انجام گرفت، فقط مردمان ثروتمند و طبقه متوسط آتن حق قانونگذارى و حكومت را پيدا مىكردند. بهاينترتيب، دموكراسى يونانى به صورت كاسموسانتريك و اشرافى شكل گرفت.
دموكراسى مدرن يا دموكراسى اومانيستى، ماهيتى مدرنيته يا سرمايهسالارانه دارد. سرمايهداران و بورژواها، مصداقى از بشر مدرن مىباشند. در دموكراسى مدرن اگرچه بهآراء مردم توجه مىشود ولى سياستها و عناصر هدايت كننده افكار عمومى به نحوى است كه اراده طبقات سرمايهدار پياده مىشود. پس، در جامعه مدرنيته يك موج كاپيتاليسم (سرمايهسالارى(1)) شكل گرفته است كه همسو با اميال بشر مدرن است، و از اين رو فراگير شده است. سرمايهسالارى مدرن در اشكال مختلفى همچون سرمايهسالارى ليبرال – سرمايهسالارى فاشيستى و سرمايهسالارى سوسياليستى ظاهر شده است. در واقع، سوسياليسم صورتى از بسط و تحقق سرمايهسالارى مدرن است.ادوار تاريخى مدرنيته
مدرنيته در دوران بسط خود 7 دوره را گذرانده است. در طى اين ادوار، شك و بىاعتنايى به مدرنيسم شدت مىيابد و باعث روى آوردن جوامع بهپست مدرن مىشود. پست مدرن مرتبهاى از بسط مدرنيسم است كه ويژگى آن خودآگاهى نسبت به بحرانهاى مدرنيته مىباشد.
دوره اول: آغاز تاريخ دقيق غرب مدرن، در اواسط قرن 14 مىباشد. در اين دوره، انقلاب تجارى رخ مىدهد. تجارت در اين دوران قالبى سودجويانه و آميخته به استعمار دارد، در رنسانس طبقه بورژوازى و سرمايه سالارى تثبيت شد. از اين رو، در آثار ادبى اين دوره دنياگرى بهچشم مىخورد، اما پيشروان مدرنيسم در اين دوره قطعاً ظاهرى شركآلود نداشتهاند، بلكه گاهاً ظاهرى مذهبى داشتهاند. به بيان ديگر، در حدود قرن 16 با ظهور كشيشهاى اومانيستى مواجه هستيم كه نشانگر نوعى رفرماسيون (اصلاح) مذهبى مىباشد. در اين حين، اعتراضات لوتر در مقابل خطاهاى كليساى كاتوليك و رفتارهاى غير اخلاقى كليسا منجر به بوجود آمدن جنبش پروتستانتيزم مسيحى عليه كليسا شد، ولى اين مكتب، مسيحيت حقيقى را نيز، تسليم تمايلات دنيوى عصر جديد مىكند.
دوره دوم: اين دوره مصادف با ظهور فلسفه دكارت ( فلسفه مدرن) ظهور فلسفه سياسى ماكياول (پدر انديشه سياسى غرب) يا فلسفه سياسى جديد در قرن 16 است كه مبناى آن اين است كه سياست مستقل از اخلاق است. در اين دوران، نخستين آثار داستانى مدرن كه بعدها Nuvel(رمان) خوانده شد، ظاهر گرديد. بعلاوه، در اين دوره رفرماسيون بسط مىيابد، سكولاريزم رواج يافته و قدرت اقتصادى و سياسى فئودالها تضعيف مىشود.
دوره سوم: از نيمه قرن 17 آغاز و تا قرن 19 ادامه دارد. اين دوره، عصر روشنفكرى و غلبه كلاسيسم است كه از لحاظ تدوين جهانبينى، بسط عقلگرايى اومانيستى و تدوين مبناى نظرى ليبراليسم، حائز اهميت است. جهانبينى روشنگرى براساس علوم تجربى و حسى طرح شده و تصويرى مكانيكى از عالم دارد. اين جهان بينى كمى انگار، سلطهجو، مكانيكى، آمپريستى (تجربهگرا) و شكاك مىباشد. بهعلاوه، در اين حين ژرناليسم ظهور مىيابد كه توسط بورژواها، حمايت مىشود. عصر روشنگرى، با آغاز انقلاب صنعتى هم همراه است كه از نيمه قرن 18 تا قرن 19 ادامه مىيابد. همچنين، عصر روشنگرى، دوره بزرگترين انقلابهاى عصر مدرن است، همچون انقلاب كبير فرانسه، انقلاب انگليس (مبارزه سرمايهداران بر اشراف انگليس) و شكلگيرى امريكا به صورت يك جمهورى ليبرال – دموكراتيك. در اين دوره ظهور عقلگرايى اومانيستى را در ادبيات و هنر را نيز داريم.
دوره چهارم: آغاز قرن 19 كه همراه با جنگهاى ناپلئون بود، وضعيت نظامهاى فئودالى تغيير مىكند. همچنين ، جنگهاى ناپلئون، بىرحمى و سودجويى كلاسيسم و بىاعتنايى اينها به عواطف بشرى، منجر به ظهور آثار ژان ژاك روسو و پيدايى رمانتيسم در ادبيات و هنر اين دوره مىشود. رومانتيسم در عصر مدرن، بيشتر در ناسيوناليسم، سوسياليسم ماركسيستى و فاشيسم(2) تبلور يافته است. گويا ناخودآگاه بشر پس از ظهور رمانتيسم بيدار شده و در قرن 20 در قالب سوردئاليسم و هنر آوانگارد ظاهر مىگردد. از ديگر ويژگىهاى اين دوره آن كه در نيمه قرن 19 علوم، حقوق مدرن ، اقتصاد مدرن ، جامعهشناسى و زيست شناسى مدرن تدوين شدند. بعلاوه، در اين دوران باگسترش صنعت مدرن ، ظهور علوم جديد ، تكنوكراسى و حاكميت سرمايهسالارى روبرو هستيم. مهمترين انقلاب قرن 18 انقلاب كبير فرانسه است كه منجر به روى كار آمدن نظام ليبرال بورژوايى يا در واقع حاكميت سرمايه مىشود، به بيان ديگر اگرچه اين انقلاب در ظاهر ضد سرمايهسالارى و استثمار بود وليكن، در اصل بورژواها با استفاده سياسى از مسائل جارى به سودجويى و سرمايه اندوختن پرداختند كه اين امر موجب گسترش انديشههاى سوسياليستى بر عليه ليبراليزم شد، و تضادهاى درونى كاپيتاليسم مدرن را دامن زد.
دوره پنجم: در نيمه قرن 19 ايدئولوژى ليبرال و نظام سرمايهسالارى ليبرالى گسترش يافت. پيشرفت انقلاب صنعتى در اين دوره به فاصله طبقاتى، فقر و بىعدالتى دامن زده و موجب تشديد جريانهاى سوسياليستى عليه ليبرال شد، و بهاين ترتيب، سير زوال مدرنيته آغاز مىشود. به علاوه، عوامل ديگرى در زوال مدرنيته نقش دارند، از جمله: الف – در اواخر قرن 19 رژيمهاى ليبراليستى وارد فاز جديدى به نام امپرياليزم شدند كه وابسته به اقتصاد متكى بر انحصارات غول آسا است. ب – بالا گرفتن رقابت بين امپرياليستها در دهه دوم قرن 20 منجر به جنگ جهانى دوم مىشود.ج – در قرن 19 جنگهاى متعددى به وقوع پيوسته و امپرياليسم يا كشورهاى استعمارگر در كشورهايى همچون ايران و بالكان به چپاول و غارت پرداختند!
دوره ششم: در قرن 20 پست مدرنيسم توسعه مىيابد،زيرا، ترديدها در مورد مدرنيسم تشديد مىشود.مشخصه ديگر اين دوره آن است كه گرايش سوسياليسم ماركسيستى در اين قرن ابتدائاً اوج گرفته وليكن، بنا به دلايلى مجدداً افول مىكند. وقوع جنگ جهانى اول به عنوان مشخصه بارز اين دوره 3 تأثير در سياست جهان گذارد:
1- رژيم تزارى فئوداليسم روسى منحل مىشود و سوسياليسم بوروكراتيك سرمايه سالار ماركسيستى جانشين آن مىشود.
2- در آلمان پس از شكست در جنگ ابتدائاً يك رژيم ليبرال سركار آمده و سپس يك دولت سرمايهدار فاشيستى جاى آن را مىگيرد كه به آلمان قدرت فراوانى مىدهد.
3- ظهور فعال امپرياليزم امريكا در تعاملات سياسى جهان. جنگ جهانى دوم كه خشونت بارترين جنگ در تاريخ مىباشد. 1- وقوع بحرانهاى گسترده ركودى در كشورهاى سرمايهسالار 3 ويژگى ديگر به اين دوره افزود:
2- بسط ايدئولوژى ماركسيسم و ليبراليسم سوسيال دموكراتيك در نقاط مختلف جهان
3- توسعه پست مدرنيسم. در اين دوران دولتهاى ليبراليستى سوسيال بر سر كار آمدند كه در آنها خشونتهاى ضد كارگرى و ضد فردى تا حدى تعديل شده بود تا از بروز انقلاب جلوگيرى شود.
دوره هفتم: از سال 1980 بحران مدرنيته خود را در قالب بحران ركودى نشان مىدهد. يعنى: براى جلوگيرى از ركود مزمن و كاهش سود، رژيمهاى دموكراسى ليبرال از بخشى از سياستهاى حمايتى سوسيال – دموكراتيك خود دست كشيدند و بهاينترتيب نئوليبراليسم شكل گرفت. بعلاوه، در اين دوره رژيمهاى سوسيال – دموكراتيك فرو ريختند و مبانى نظرى تفكر مدرن تخريب شده و به يك موج شبه آنارشيستى تبديل گرديد، فاجعه نابودى محيط زيست فراگير شد، پست مدرنيسم و رويكرد معنوى بسط پيدا كرد، و با انقلاب اسلامى تفكر سياسى مبتنى بر دين در حيات بشر ظاهر شد.ايدئولوژى عالم مدرن
مدرنيته باعث بوجود آمدن ايدئولوژىهاى جديدى شده است. همچون ليبراليسم – سوسياليسم – آنارشيسم – فاشيسم و فمنيسم. ايدئولوژى علم شناخت ريشههاست، و در لغت، به معناى شناخت حصولى، و هم ريشه با logic(منطق) مىباشد. از ديدگاه ناپلئون ايدئولوژى مجموعه عقايد كاذب و ناصواب و آگاهى كاذب است. ماركسيستها ايدئولوژى را نظامى از عقايد و اعتقادات طبقاتى و بورژوايى كاذب مىدانند. در واقع، ايدئولوژىهاى مختلف در رابطه با طبقات مختلف هستند، مثل ليبراليسم كه مربوط به منافع سرمايهداران مىباشد. ايدئولوژهاى مدرن منشعب از فلسفه است و در واقع، مرتبه نازل تفكر فلسفى غرب است و پديدهاى اومانيستى است كه در آن منشأ تمامى احكام، عقل مدرن است. بررسى برخى از اين ايدئولوژىها، ادعاى فوق را تأييد مىكند:
دموكراسى: دموكراسى كه حق پدرى بر همه ايدئولوژىهاى جديد دارد، به حق حاكميت و قانونگذارى دموس(مردم) معتقد است، دموس، طبقه متوسط و عالى جامعه است كه قادر به پرداخت ماليات مىباشند. البته دموس در ايدئولوژىهاى مختلف، معناهاى متفاوتى دارد: در ليبراليسم سوسيال – دموكرات به معناى اكثريت مردم و در فاشيسم به معناى بشر آريايى، در ناسيوناليسم به معناى نژاد و قوم خارجى و در فمنيسم به معناى زنان مىباشد. دموكراسى رأى همين دموسها را مبناى مشروعيت حكومت مىداند. پس مىتوان گفت: حكومت در دموكراسى ظاهرى مردمى داشته، وليكن، در باطن گرايش طبقاتى دارد، حكومتى كه در آن سياست صرفاً بهاداره زندگى مادى آدمى توجه دارد. دموكراسى مدرن بر پايه قدرت مدرن پىريزى شده است (قدرت مدرن سركوبگر و تصرفگر و نفسانيت مدار است) و توسط بوروكراتهاى حكومتى و كانونهاى مالى اداره مىشود و ماهيتى توتاليتاريستى، بورژوايى و سرمايهسالار دارد. در واقع، دموكراسى اصالتى ناسوتى و اومانيستى داشته و از ديد معرفت شناختى، نسبى انگار، پراگماتيسم و كمّى نگر مىباشد. از مصاديق كمىگرايى در آن مىتوان اعتقاد به رأى اكثريت را مثال زد.
اركان سياسى دموكراسى نيز جاى بحث دارد كه بهصورت خلاصه بهآن اشاره خواهيم كرد:
1- تفسير اومانيستى از حاكميت و اعتقاد به حاكميت مستقل و خود بنياد بشرى.
2- حقانيت نظر اكثريت (دموس) و اصالت بخشيدن به آن.
3- دموكراسى اعتقاد دارد تشكيل حكومت و جامعه سياسى براساس يك قرارداد اجتماعى ميان مردم است، و اين قرارداد يكبار براى هميشه بسته شده و حق اعتراض بر آن وجود ندارد.
4- اعتقاد به حق قانونگذارى توسط بشر كه با نفى توحيد، انسان را داراى حق قانونگذارى و شأن تشريعى مىداند و اساسى شركآلود دارد.
5 – سكولاريسم هم از اركان دموكراسى است كه، به معناى دينزدايى، دنيوى كردن و عرفى كردن امور است، و جوهرى سكولاريتى دارد.
بر مفاهيم دموكراسى ايرادهايى وارد است:
1- گنگ بودن مفهوم دموس و غير معقول خواندن پيروى كوركورانه از رأى و نظرات دموس
2- همتراز قرار گرفتن رأى عاقل و جاهل بهعلت كمىگرايى
3- دخالت رژيمهاى دموكراتيك و ليبرال دموكراسى و دخالت غير مستقيم رسانهها در هدايت افكار عمومى
4- ماهيت بشرى سياستها و قوانين دموكرات كه نمىتواند انسان را به سرمنزل سعادت هدايت نمايد.
ليبراليسم: از Liber به معناى آزادى، منشأ گرفته است. كه در ابتدا به معناى اخلاق مبتنى بر هرزگى بوده و بعدها به يك ايدئولوژى تبديل شده است. ليبراليسم سه مفهوم اصلى از آزادى ارائه مىدهد:
1- آزادى اخلاقى: آزادى فارغ از قيد و بندها و مبتنى بر لذّت جويى نفسانى
2- آزادى دينى: به معناى آن كه نمىتوان كسى را از پذيرش يا طرد دينى ملزم ساخت.
3- آزادى اقتصادى: كه خواهان آزادى سرمايهداران و بورژواها فارغ از محدوديتهاى اشرافى و فئودالى است، و شعارهايى همچون ژورناليسم(3)، تفكيك قوا و پارلمانتيسم را سر مىدهد. پارلمانتيسم در انديشه ليبراليستى، به معناى انتقال قدرت به پارلمان به منظور محدود كردن شاه و برقرار كردن حكومت بورژوايى است. اصل تفكيك قوا و جلوگيرى از تمركز قدرت نيز، پوششى است بر روى استبداد حاكم بر جوامع ليبرال.
هدف مشترك مفاهيم آزادى ليبراليسم، تأمين منافع سرمايهداران مىباشد تا جايى كه ليبرالهاى كلاسيك حق رأى و عقل را مختص ثروتمندان مىدانستند. در آزادى ليبرالى هر فرد براى برآوردن نيازهاى فردى و نفسانى خويش محدوديتى ندارد، مگر اينكه اين آزادى براى فرد ديگرى ايجاد مزاحمت كند. از اين رو مىتوان گفت كه بهلحاظ حقوقى و اجتماعى ليبراليسم يك ايدئولوژى اتميستى است، يعنى هر فرد يك اتم مستقل است كه صاحب حقوق فردى بوده و براى منافع خويش تلاش مىكند، و جامعه فاقد اصالت مىباشد. البته در اين نظام هر فرد در پشت پرده، آنچنان توسط افكار عمومى و مقاصد بورژواها كنترل مىشود كه فرديت معنوى و حقيقى تحقق نمىيابد. در اين ديدگاه، حقوق بشر و حقوق هر فرد براساس نيازهاى نفسانى او پىريزى شده و به كمال انسانى توجه نداشته و جنبهاى مستقل از وحى دارد.
ليبرالها اعتقاد دارند هيچ معيار مطلق اخلاقى وجود ندارد مگر اصل لذّتجويى و نفسانيت (نسبى انگارى)، و مبناى قضاوتهاى اخلاقى را،از اين رو، نفسانى و جسمانى مىدانند. اين ايدئولوژى از قرن 17 تا 20 در بسط تدريجى خود به سه شكل ظاهر شده است:
1- ليبراليسم كلاسيك از 1750 تا 1900
2- سوسيال دموكراسى از اوايل قرن 20 پديد آمد كه در اين دوره دولت براى جلوگيرى از اعتراضات و بروز انقلابها در قشر محروم، در اقتصاد، دخالتهايى انجام داد.
3- نئوليبراليسم: با ادامه روند سوسيال – دموكراسى زيانهايى شامل حال سرمايهداران شد كه باعث رجوع به ليبراليسم كلاسيك در هيأت نئوليبراليسم مىشود كه هدف آن حفظ منافع سرمايهداران است.
در دوره سوسيال دموكراتيك دولت از لحاظ اجتماعى چند ويژگى دارد:
1- بر توتاليتاريسم از طريق رسانهها و تحميق افكار عمومى تكيه دارد.
2- اعتقاد به نظام سرمايهدارى كه منجر به فقر، بىعدالتى و اختلافات طبقاتى مىشود.
3- دولتها در اين دوره تجاوز و سركوب را سرلوحه كار قرار دادهاند، و از اين جهت، و دولتهايى امپرياليستى (سرمايهدارى انحصارى) مىباشند.
4- همه مفاهيم از جمله قانون و آزادى و … را در چهارچوب استبداد سرمايه تعريف مىكند.
5- بهعلت ماهيت بشر انگارانه، اين دولتها اسير اليناسيون و از خود بيگانگى هستند.
سوسياليسم:از ريشه لاتين Socilareبه معناى متحد شدن و شريك شدن مىباشد. واژه Social به معنى پيمان قانونى و رسمى و رابطه عاطفى و تعاون بين شهروندان مىباشد. سوسياليسم نيز، ماهيتى اومانيستى دارد و بهمفهوم مدرن كار و سرمايه، و به اصل پيشرفت اعتقاد دارد. در اين مفهوم، سرمايه ثروتى انباشت پذير ، فعال و خودگستر، سودجوست كه ضمن انباشت، محيط را دگرگون مىكند.
سوسياليسم در دو عرصه متجلّى شده است: سوسياليسم ماركسيستى اعتقاد دارد: سرمايه بايد در دست دولت منتخب دموس باشد. در واقع سوسياليسم، ايدئولوژى سرمايه سالار (كاپيتاليست) مىباشد كه سعى در محدود كردن مالكيتهاى خصوصى و نظارت بر توليد و توزيع و توجه نسبى بهتأمين حداقل رفاه قشر آسيبپذير دارد. در قرن 21 و 20 سوسيال ماركسيستى تضعيف شده و موجى از سوسيال دموكراسى ليبرال بوجود آمد. سوسيال دموكراسى خواهان دولتى كردن صنايع و سرمايهها بوده و با مالكيت خصوصى مخالفتى ندارد. سوسيال دموكراتها پس از جنگ جهانى دوم و ايجاد كمونيسم اروپايى، قدرتمند شدند. همچنين، سوسيال دموكراسى در اواخر قرن 20 رنگ ليبراليسم به خود گرفت كه اندك توجهى به بىعدالتى داشت، و اين تدبيرى بهمنظور جلوگيرى از اعتراضات بود.
ناسيوناليسم: از Nationو مشتق از كلمه nasciمىباشد. Nation در ادبيات ما به معناى ملت است. البته پس از رنسانس، مفهوم مدرن ملت بوجود مىآيد كه حاكميت را حق خود مىداند. سرانجام در قرن 19-18 ايدئولوژى ناسيوناليسم پديد مىآيد كه ماهيتى انسانگرايانه و سكولاريتى دارد و ملت در آن مصداق دموس است. اين ديدگاه، اعمال قدرت و حاكميت را حق ملت مىداند و نيز، گروههاى بشرى را براساس دولتهاى ملى و صاحب حاكميت و قدرت تقسيمبندى مىكند. حق حاكميت در اين ديدگاه، از مفهوم مدرن قدرت پيروى مىكند و اين نشان مىدهد كه در واقع، تأمين منافع سرمايهداران غربى باعث بوجود آمدن ناسيوناليسم و شكلگيرى دولتهاى مدرن شد كه با توجه به قدرت اقتصادى سرمايهداران، ناسيوناليسم فراگير شد.
ناسيوناليسم در دوران بسط خود به سه نوع تقسيم مىشود:
1- ناسيوناليسم آغازين در اروپا: كه ماهيتى انقلابى دارد و خواهان تأسيس دولتهاى ملى و وحدت سياسى است، و با حكومتهاى فئودالى و اشرافى مبارزه مىنمايد.
2- ناسيوناليسم شوونيستى و برترى طلب: در قرن 20 ظاهر شد كه نگاهى نژاد پرستانه دارد و از سوى سرمايهداران و سلطنت طلبان حمايت مىشود.
3- ناسيوناليسم ضد استعمارى: كه در قرن 20 در يك سرى كشورهاى تحت استعمار همچون ايران و مصر و چين شكل گرفته و نهايتاً شكست خورد. از فلاسفه مدرن كه پشتوانهاى براى ناسيوناليسم بودهاند، مىتوان به ماكياولى، ژان بدن، فيخته و هگل اشاره كرد.
فاشيسم: فاشيسم(4) ريشه در ليبراليسم و سوسياليسم بوروكراتيك داشته و بينش اقتصادى امپرياليستى دارد، و يك ايدئولوژى حكومتى است كه از فلسفه سياسى مدرن منشأ مىگيرد. فاشيسم در عصر بحران مدرنيته، به عنوان يك تمدن كاپيتاليستى ظاهر مىشود كه سعى در سركوب كردن بحران مدرنيته داشته، و جنبشى سركوبگر، خشن و با گرايشات رمانتيك مىباشد كه شگردهاى آن حذف پارلمانتاريسم، تكيه بر دموكراسى اوباش و لمپنها، سردادن شعارهاى ليبراليسم و سوسياليسم، به راه انداختن اقتصاد جنگى، ساخت و پاخت با سرمايهداران و اعمال كنترل دولت بر انحصارات امپرياليستى مىباشد.
فاشيسم با ماهيت اومانيستى و نهليستى خود دموس را ملت يا نژاد برتر فرض كرده، و سياستهاى حكومتى را بر پايه توتاليتاريسم پىريزى مىكند. اعتقاد به نظريه اراده جمعى به عنوان جوهر دموكراسى، داشتن يك تقسيم فيختهاى هگلى از دولت، اعتقاد به مفهوم مدرن كار و سرمايه و خودستيزى فاشيستى كه به نوعى رمانتيسم افراطى است، از ديگر خصوصيات فاشيسم مىباشد. بنابراين نتيجه گرفتهاند كه: دولت فاشيستى صورتى از دولت مدرن بوده كه دموس در آن مفهومى سكولاريتى يافته است.
از ويژگيهاى بارز ايدئولوژى فاشيسم مىتوان به موارد زير اشاره كرد:
1- فاشيسم طغيان اراده گرايانه وخشن نهليسم مدرن است.
2- اراده دولت را بر هر امرى مقدم دانسته و خواهان دولتى با سياست متمركز مىباشد، اين يعنى توتاليتاريسم.
3- اقتصاد فاشيستى، سرمايهسالار است وليكن سياستهاى اقتصادى آن مابين دولتهاى ليبرال و دولتهاى سوسيال در حال نوسان است و براى جلوگيرى از طغيان و بحران، بر ايجاد تعاونىها و اعمال نظر دولت توجه دارد.
4- امپرياليسم را پى مىگيرد و آن را وسيلهاى براى ايجاد فضاى حياتى بيشتر مىداند.
5 – اعتقاد به تكنوكراسى كه محصول جوامع مدرن و دارنده نظامهاى تكنيكى مدرن است.
6- روحيه جنگ افزارى و بهرهبردارى از اقتصاد جنگى براى حل بحران دولتهاى مدرن
7- خشونت مدارى فاشيسم كه از جوامع ليبرال و نهليسم منشأ مىگيرد.
فمنيسم: محصول قرن مدرن با ماهيتى بورژوايى، سكولاريتى، اومانيستى و نفسانى و همراه با تنزل مقام زن است. در واقع، فمنيسم از لحاظ فلسفى ايدئولوژىاى خود بنياد انگار بشرى با تكيه بر عقل جزئى است كه گرفتار نوعى سكولاريسم مدرن و دموكراسى است و در آن، زنان را مصداق دموس مىداند. محققان آغاز انديشه فمنيسم را مربوط به انتشار كتاب اثبات حقوق زن نوشته مرى والتسون كرافت مىدانند.
فمنيسم گرايشات متفاوتى دارد 1- ليبرالى 2- سوسياليستى 3- راديكالى، وليكن، در مجموع همه آنها، خواهان فعال كردن زنان در عرصه كار و توليد مىباشد، از اين رو، از سوى سرمايهداران صنعتى و تجارى حمايت مىشد. فمنيسم طبيعت زنانه دارد، ولى حقوق تكاليف زنان را ناديده گرفته و به تشابه مطلق بين زن و مرد قائل است، و با تفسيرى صرفاً جسمانى و ناسوتى از زن، وى را براى مقاصد ابزارى و كالايى استفاده مىكند. زن در فمنيسم، سوبژه خودبنيادى است (من نفسانى دكارت) كه زيبايىهاى جسمانى خود را ارائه كرده و در قبال آن صاحب حق رأى و حاكميت مىشود. در واقع زن در فمنيسم اتم نفسانى خودبنيادى است كه يا بهرهكش است يا استعمار كننده.طبقات در جامعه مدرن
مفهوم طبقه اجتماعى، مختص عصر مدرن و محصول جوامع بورژوايى است، و در آن هر طبقه، گروههاى بزرگ انسانى است كه در يك افق وجودى سير مىكنند و از لحاظ علائق، فرهنگ، اقتصاد و درآمد مشابه مىباشند. هر طبقه دو شاخص مهم دارد: 1- جايگاهى كه در مقايسه با انسان بورژوايى و عصر مدرن دارد. 2- وضعيت اقتصادى و سطح سرمايه كه از آن برخوردار است. در واقع، هر طبقه با توجه به نزديكى يا دورى از بشر بورژوايى تعريف مىشود در صورتى كه در تعاليم دينى، ارزش انسانها با تقوا سنجيده مىشود.
بر اساس الگوهاى موجود در غرب 5 طبقه كلّى در آن داريم.
1- طبقه سرمايهداران كه سياست و اجتماع را به نفع خود اداره مىكند.
2- تكنوكراتها و بوروكراتها كه در عين اختلافاتى كه با طبقه اول دارند، در بسيارى از جهت مشاور و همراه آنها هستند.
3- طبقه متوسط كه در توزيع و خدمات، فعالند، و علىرغم وحدت كلى، اختلافات اساسى با دو طبقه قبل دارند.
4- طبقه گسترده كارگران كه در اتحاديههاى بزرگ بوروكراتيك سازماندهى شدهاند، و آرزوى دستمزد بيشتر و كار كمتر دارند.
5- ژنده پوشان، آوارگان، ورشكستگان، افراد ضد اجتماع، مهاجران، رنگينپوستان و عناصر خارج شده از گردونه كار و سرمايه در گروه آخر قرار مىگيرند.
هرچه از طبقه اول به سوى طبقه پنجم حركت كنيم، فاصله از نظام بورژوايى بيشتر شده، و به همان نسبت، بهرهمندى طبقات از ليبرال و امپرياليسم كمتر مىشود.(5)نقد
بهترين و كاملترين راهنماى بشر تعاليم دينى مىباشد، زيرا در تمامى اديان الهى و احكام الهى، راهكارهايى براى زندگى اجتماعى، دينى، سياسى و … بشر ارائه شده است كه مىتواند انسان را به سرمنزل مقصود و سعادت دنيوى و اُخروى رهنمون شود. تعاليم و شريعتالهى از آنجا كه توسط موجودى فراتر از قيد و بندهاى بشرى وآگاه به تمام ابعاد وجودى انسان (روحانى و جسمانى) – يعنى خداوند – پىريزى شده است، مبرى از هرگونه لغزش و رهگشاى سعادت حقيقى بشر است.اما، در طول تاريخ حيات بشر، آدمى به علت فاصله گرفتن از ساحت قدسى و تعاليم نجات بخش الهى، اتكا به عقل خودبينانه و بشرانگارانه و نيز، ناديده گرفتن هدف والاى زندگى، فراز و نشيبهاى زيادى را پيموده كه نتيجه آن ظهور مكاتب و ايدئولوژىهاى مختلفى بوده است كه هر يك به نحوى به نفسانيت و زندگى مادى بشر توجّه داشتهاند. در اين سير اگرچه توجه به ماديات و نفسانيات رنگ و عمق بيشترى به خود مىگيرد، وليكن به علت محدوديت آدمى و عدم غايت انديشى او و ناديده گرفتن وجه معنوى و روحانى آدمى، نه تنها زندگى مادى بشر تأمين نگرديده، بلكه شاهد بوجود آمدن ناهنجارىهاى اجتماعى، روانى و شيوع سرخوردگى و افسردگى در جوامع مدرن هستيم.
پىنوشتها: –
1) براى آشنايى بيشتر با نظام سرمايهسالارى رجوع شود به كتاب: شهريار زرشناس ، سرمايهسالارى (تهران: كتاب صبح، 1380).
2) فاشيسم آن روى سكه ليبرال است و هر دو تظاهرى از عقل مدرن بوده و در خشونت همچون يكديگرند.
3) خواهان آزادى مطبوعات به نفع بورژوآها مىباشد.
4) فاشيسم از ريشه Fales به معناى دستههايى از تركه است كه در جمهورى رم باستان جلوى كنسولها مىآويختند و نشانه اقتدار بوده است.
5) از اين نويسنده، كتابهاى زير نيز منتشر شده است:
الف – اشاراتى درباره ليبراليسم در ايران.
ب – سمبوليسم در آراء اريك فروم
ج – مبانى نظرى غرب مدرن
د – جامعه مدنى
ه – توسعه