واقعيت نگرى و پرهيز از خرافات در سيره پيشوايان‏

واقعيت نگرى‏
يكى از اصول اساسى و جدّى در سيره درخشان پيشوايان الهى تكيه بر واقعيات و حقايق، و دورى و پرهيز از هرگونه بيهودگى، خرافات و بدعت‏ها است، حقيقت گرايى در سرلوحه زندگى پيامبران و امامان(عليهم السلام) قرار داشت، چرا كه مى‏دانستند بين آب و سراب فرق است و نبايد اين دو را درهم آميخت، دعاى هر روزه آنها اين بود كه: «اَلّلهُمَ اَرِنِى الاَشياءَ كَما هِىَ؛ خداوندا! امور را آن‏گونه كه هست به من نشان بده.» يا عرض مى‏كردند: «يا رَبِّ اَرِنِى الحَقَّ كَما هُوَ عِندَك؛ خدايا حق را همان‏گونه كه در نزد تو است براى من نمايان كن.»(1) و در فرازى از دعاى بعد از نماز عشاء كه از امام صادق(عليه‏السلام) نقل شده چنين مى‏خوانيم:
«اَللّهُمَّ اَرِنى الحَقَّ حَقّاً حَتّى اَتَّبِعهُ، وَ اَرِنِى الباطِلَ حَتّى اَجتَنِبَهُ وَ لا تَجعَلها عَلَىَّ مُتَشابِهَينِ، فَاَتبَعُ هَواىَ بِغَيرِ هُدى مِنك؛ خداوندا! واقعيت حق را به من نشان بده تا از آن پيروى كنم، و باطل رابه من بنمايان تا از آن دورى ورزم، و حق و باطل را براى من مبهم و نامشخص نكن، كه در نتيجه از هواى نفس خود به دور از راه هدايت تو، پيروى نمايم.»(2)
بر همين اساس مبارزه با خرافات، و راه‏هاى بيهوده، و طريقه‏هاى پوچ و غلط انداز، و هرگونه بدعت، در سرلوحه تعليمات پيامبران و رهبران الهى بوده و هست، آنها امين و راستگو و واقع بين بودند، و چهره حق را آن‏گونه كه بود به مردم نشان مى‏دادند، نه اين كه سراب را به عنوان چشمه زلال آب معرّفى كنند، و فريب و دغل كارى وارد شوند، و باطل را به صورت حق و يا حق را به صورت باطل نشان دهند. پيكار آنها با بُت سرپرستى و طاغوت پرستى و هرگونه تقليد كوركورانه و خرافات، براى آن بود كه حقيقت را به مردم نشان دهند، و پيرايه‏ها را از چهره زيباى حق بزدايند، و آلودگى‏هاى خرافات و انحرافات را از آيينه دل بشويند، سخن آنها اين بود كه: «كُلُّ بِدعَةٍ ضَلالَةٌ و كُلّ ضَلالَةٍ فِى النّار؛هر بدعتى گمراهى است، و هرگمراهى موجب آتش دوزخ است.»(3) آنها براى حفظ دستورهاى الهى از دستبرد تحريف، آن چنان مراقب بودند كه در روايات آمده: امام صادق (عليه السلام) يادى از عصر غيبت كرد، و براى استوارى قلب‏هاى مؤمنين، به خواندن دعاى غريق سفارش نمود، عبداللّه بن سنان پرسيد: دعاى غريق چيست؟ آن حضرت فرمود بگو: «يا اَللّهُ يا رَحمانُ يا رَحيمُ، يا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّت قَلبِى عَلى دِينِك؛ اى خدا! و اى بخشايشگر مهربان، اى گرداننده دل‏ها قلب مرا بر دينت استوار و محكم كن.» عبداللّه مى‏گويد من اين دعا را خواندم ولى بعد از جمله مقلّب القلوب، جمله «و الابصار» را پيش خود افزودم. امام صادق (عليه السلام) به من رو كرد و فرمود: «خداوند گرداننده دل‏ها و ابصار(چشم‏ها) است، ولى آنچه را كه من گفتم همان را بگو، و چيزى بر آن كم و زياد نكن.»(4)
از اين روايت دو مطلب استفاده مى‏شود، نخست اين كه در عصر غيبت امام عصر (عج) بر اثر شبهات و انحرافات عقيدتى، قلب‏ها متزلزل شده و از حق فاصله مى‏گيرند، بايد به خدا پناه برد، و همواره براى استوارى قلب و فكر، از درگاه الهى مدد جست، تا مبادا باطل جانشين واقعيت و حقيقت گردد، دوم اين كه آنچه را امامان حق فرمودند، بايد همان را پيروى كرد، و چيزى پيش خود بر آن نيفزود، گرچه در ظاهر آن چيز افزوده، درست باشد، آرى امامان (عليهم السلام) تا اين اندازه مراقب حفظ حريم واقعيت‏ها بودند. به عنوان مثال يكى از امورى كه خواص و عوام را از صراط مستقيم حق منحرف مى‏كند توجيه گناه است، كه داراى خطر بزرگ است، و راه‏هاى اصلاح را به روى گنهكار مى‏بندد، و گاه واقعيت‏ها را در نظر او مسخ و دگرگون مى‏سازد، مثلاً ترس خود را با توجيه احتياط، و ضعف نفس خود را با توجيه حيا، و حرص خود را به عنوان لزوم تأمين زندگى،و تن پرورى و كوتاهى‏هاى خود را به عنوان قضا و قدر توجيه مى‏كند، و به راستى چه مصيبت و دردى رنج‏آورتر از اين كه انسان با تحريف مفاهيم ارزشمند اسلام، با دست خود، حق را وارونه جلوه داده، و خود و ديگران را از راه نجات محروم مى‏سازد. توجيه گناه يك نوع فريب دادن و اغفال خود و مسلمين است، ظاهرى زيبا و شرعى دارد، و باطنى آلوده مانند كسى كه مواد غذايى مى‏فروشد، براى جلب مشترى، روى آن را از مواد خوب، و درون آن را از مواد بد مى‏گذارد. كه امام باقر (عليه السلام) به شخصى كه چنين كرده بود فرمود: «ما اَراك اِلّا وَ قَد جَمَعت خِيانَةً وَ غِشّاً لِلمُسلِمِين؛ تو را نمى‏بينم مگر اين كه خيانت و فريب مسلمانان را جمع كرده‏اى.»(5)
توجيهات دروغين، كه سراب را آب نشان مى‏دهد، و به امور بيهوده و باطل، جلوه حق مى‏پوشاند داراى انواع و اقسام گوناگون است، مانند: توجيهات عقيدتى، توجيهات سياسى، توجيهات اجتماعى، توجيهات روانى، توجيهات فرهنگى، توجيهات نظامى، توجيهات اقتصادى و… انسان حقيقت بين و واقع گرا، هرگز فريب اين توجيهات را نمى‏خورد، بلكه با منطق استدلال، آن را مى‏شكند و بطلان آن را فاش مى‏سازد، به عنوان نمونه، هنگامى كه به فرمان يزيد، امام حسين (عليه السلام) و يارانش را كشتند، و بازماندگانشان را به صورت اسير نزد يزيد آوردند، يزيد مطالبى گفت: از جمله براى فريب افكار عمومى به سر بريده امام حسين (عليه السلام) اشاره نموده و گفت: صاحب اين سر مى‏گفت من براى حكومت كردن از يزيد بهترم، گويا اين آيه را نخوانده بود كه خداوند مى‏فرمايد: «قُل اللّهُمّ مالِك المُكِ، تُؤتِى المُلكَ مَن تَشاءُ وَ تَنزِعُ المُلكَ مِمَّن تَشاءُ وَ تعِزُّ مَن تَشاء وَ تُذِلُّ مَن تَشاء؛ بگو خدايا مالك حكومت‏ها تو هستى، كه به هر كس بخواهى حكومت مى‏بخشى، و از هر كس نخواهى حكومت را مى‏گيرى، هر كس را بخواهى عزّت مى‏بخشى، و به هر كس بخواهى ذلّت مى‏دهى.»(6) بنابراين طبق اين آيه خداوند مرا عزيز كرد و حكومت را به من داد، و حسين را خوار نمود، و حكومت را از او گرفت.
زينب كبرى (سلام اللّه عليها) در فرازى از خطبه خود به يزيد چنين جواب داد: اى يزيد! آرام باش و چنين سخن نگو، آيا فراموش كرده‏اى سخن خداوند را كه مى‏فرمايد: «وَ لا يَحسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا اِنَّما نُملِى لَهُم خَيرٌ لاَنفُسِهِم اِنَّما نُملِى لَهُم لِيَزدادُوا اِثماً وَ لَهُم عَذابٌ مُهِينٌ؛ آنها كه كافر شدند و راه طغيان را پيش گرفتند گمان نبرند كه به آنان مهلت مى‏دهيم به سودشان است، ما به آنان مهلت مى‏دهيم فقط براى اين كه بر گناهان خود بيفزايند، و براى آنها عذاب خوار كننده‏اى آماده شده است.»(7)
يزيد مى‏خواست با توجيه دروغين عقيدتى، واقعيت را دگرگون كند، كه زينب (سلام اللّه عليها) با خواندن اين آيه، خواست بفرمايد كه تو مصداق اين آيه هستى، نه مصداق آيه «قل اللهم مالك الملك…» واقعيت نگرى از نظر قرآن‏
قرآن همه را به واقعيت نگرى فرا خوانده، از هرگونه امورى مانند دروغ، فريب، لهو و لغو و سخنان بى‏اساس و بيهوده كه انسان را از صراط مستقيم حق دور مى‏كند بر حذر داشته است. و با صراحت مى‏فرمايد: «وَ اَنَّ هذا صِراطِى مُستَقيماً فَاتَّبِعُوه وَ لا تتّبِعُوا السُّبُلَ فَتَفَرَّقَ بِكُم عَن سَبِيلِه؛ اين راه مستقيم است، از آن پيروى كنيد، و از راه‏هاى پراكنده (انحرافى) پيروى نكنيد كه شما را از طريق حق دور مى‏سازد.»(8)
و در مورد ديگر مى‏فرمايد: «فَبَشِّر عِبادِ الَّذينَ يَستَمِعُونَ القُول فَيَتَّبِعُونَ اَحسَنَهُ…؛ پس بندگانم را بشارت بده، همان كسانى كه سخنان را مى‏شنوند، و از نيكوترين آنها پيروى مى‏كنند، آنان كسانى هستند كه خداوند هدايتشان كرده، و آنها خردمندانند.»(9)
و در مورد ديگر مى‏فرمايد: «وَالَّذينَ هُم عَن اللَّغوِ مُعرِضُونَ؛ مؤمنان از هرگونه لغو و امور بيهوده دورى مى‏جويند.»(10) و در آيه ديگر مى‏فرمايد: «وَ لَو تَقَوَّلَ عَلَينا بَعضَ الا قاوِيلِ لاخَذنا مِنهُ بِاليَمِين – ثُمَّ لَقَطَّعنا مِنهُ الوَتِين؛ اگر او (پيامبر) سخنى بى‏اساس بر ما مى‏بست ما او را با قدرت مى‏گرفتيم – سپس رگ قلبش را قطع مى‏كرديم.»(11) واژه اقاويل به معنى سخنانى است كه انسان از خود ساخته و بافته و حقيقتى ندارد.
اين آيات كه نمونه‏هايى از آيات بسيار است، با تأكيد ما را به حقيقت گرايى فرا مى‏خواند، و از هرگونه افسانه و خرافات و امور بيهوده برحذر مى‏دارد. به راستى صدمات و آسيب‏هايى كه بر اثر دورى از حقيقت در طول تاريخ بر بشر وارد شده و فكر و فرهنگ اصيل بشر را تخريب و تحريف و منحرف ساخته، از ناحيه هيچ چيزى نرسيده است. بنابراين بايد خطر آن را شناخت، و با دورى از بيهودگى‏ها و خرافات از پوچى و بى‏محتوايى خارج شد. و اين درس بزرگى است كه قرآن به ما آموخته و ما را متوجّه خطر عظيم بيهوده‏گرايى نموده است. چند نمونه از برخورد شديد پيشوايان با خرافات‏
مبارزه با خرافات و بيهودگى‏ها در سرلوحه برنامه پيامبران و امامان (عليهم السلام) بود، پيامبر اسلام (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «مَن مَشى اِلى ساحِرٍ اَو كاهِنٍ اَو كَذّابٍ يُصَدِّقُهُ بِما يَقُولُ فَقَد كَفَرَ بِما اَنزَلَ اللّهُ مِن كِتابٍ؛ كسى كه به سوى جادوگر يا كاهن يا دروغگو برود تا آنچه را او مى‏گويد تصديق كند به كتاب‏هاى آسمانى كه خداوند نازل كرده كافر شده است.»(12)
امام على (عليه السلام) مى‏فرمايد: «مَن مَشى اِلى صاحِب بِدعَةٍ فَوَقَّرَهُ فَقَد سَعى فِى هَدمِ الاِسلام؛ كسى كه به سوى بدعت گذارى برود و او را احترام كند، در ويران كردن بناى اسلام كوشش نموده است.
و از نصايح امام كاظم (عليه السلام) به هشام اين است كه فرمود: «اگر در دست تو گردويى باشد و همه مردم بگويند گوهر است، به حال تو سودى ندارد، و اگر در دست تو گوهر باشد و همه مردم بگويند گردو است به حال تو ضررى ندارد، با اين كه مى‏دانى گوهر است.»(13) يعنى واقعيت را محور قرار بده، نه سخن مردم را، جوّ زده نباش بلكه واقعيت نگر باش.
پيامبر(صلى اللّه عليه و آله و سلّم) و امامان (عليهم السلام) با هرگونه افراط و تفريط، و غلوّ و تأويلات صوفيانه، و تحريف‏هاى لفظى يا معنوى كه به وسيله افراد مرموز انجام مى‏گرفت، به شدّت دورى مى‏جستند، و ساده لوحان فريب خورده را از خطر گرايش به اين امور هشدار مى‏دادند، و با مطرح كردن توحيد ناب، از هرگونه شرك و بت پرستى و خرافه‏گرايى اظهار نفرت مى‏نمودند، كه به عنوان نمونه نظر شما را به چند مورد جلب مى‏كنيم:
1- هنگامى كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) سه ساله بود، نزد مادر رضاعى خود حليمه سعديه درباديه‏اى دور از مكّه به سر مى‏برد، روزى به مادر رضاعى خود گفت: «اى مادر! چرا دو نفر از برادرانم را (منظور پسران حليمه سعديه است) در روز نمى‏بينم؟» حليمه گفت: آنها روزها گوسفندها را به بيابان براى چراندن مى‏برند، و اكنون در بيابان هستند. پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: دوست دارم من نيز همراه آنها بروم، حليمه به او قول داد كه بامداد فردا، او را نيز همراه برادران به بيابان بفرستد. فرداى آن روز فرا رسيد، حليمه روغن بر موى محمّد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) زد، سرمه بر چشمش كشيد، و يك مهره يمانى (براى محافظت او) بر گردنش آويخت. محمّد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) (كه در همان دوران كودكى با خرافات و امور بيهوده مبارزه مى‏كرد بى درنگ) همان مهره را از گردن بيرون آورد و به دور انداخت، سپس به حليمه رو كرد و فرمود: «مَهلاً يا اُمّاهُ! فَاِنَّ مَعِى مَن يَحفظُنِى؛ مادرجان! آرام بگير اين چيست؟ من خدايى دارم كه مرا حفظ مى‏كند.» (نه مهره يمانى).(14)
2- نيز در سيره درخشان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) نقل شده وقتى كه پسرش ابراهيم (در سال 6 هجرت) در مدينه از دنيا رفت، در آن روز تصادفاً آفتاب گرفت، مردم گرفتگى خورشيد را نشانه عظمت پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) دانستند و گفتند: «خورشيد نيز در مرگ ابراهيم غمگين شد» وقتى كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) اين سخن دور از حقيقت را شنيد، هنوز جنازه ابراهيم را دفن نكرده بود، مردم را به سوى مسجد فرا خواند، و بر فراز منبر رفت و به آنها فرمود: «خورشيد و ماه دو نشانه بزرگ از قدرت خدا هستند، هرگز براى زندگى يا مرگ كسى نمى‏گيرند، هر وقت خورشيد يا ماه گرفته شد نماز آيات بخوانيد» آنگاه از منبر پايين آمده و با مردم نماز آيات خواندند.
جالب اين كه در همين واقعه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) به على (عليه السلام) فرمود: «در ميان قبر برو و جنازه را در ميان لحد بگذار.»
على (عليه السلام) به اين دستور عمل كرد، بعضى از حاضران گفتند: بنابراين حرام است كه انسان وارد قبر فرزندش شود، چنان كه پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) به همين دليل وارد قبر فرزندش نشد. پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) بى درنگ اين سخن بيهوده را نيز رد كرد، تا بدعتى در جامعه پديدار نگردد، و به آنها فرمود: «ورود شما به داخل قبر فرزندتان حرام نيست، علت اين كه من داخل قبر فرزندم نشدم از اين رو بود كه مبادا با باز كردن گره كفن، چشمم به چهره فرزندم بيفتد و به شدّت ناراحت شوم، و شيطان مرا به بى‏تابى وا دارد، و پاداشم در نزد خدا تباه گردد.»(15) به اين ترتيب پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) با امور بيهوده و غير واقعى مبارزه مى‏كرد.
3- در زندگى درخشان امام على (عليه السلام) آمده: در واقعه‏اى، حضرت على(عليه السلام) مرده‏اى را از روى اعجاز زنده كرد، عدّه‏اى با ديدن آن، در مورد آن حضرت غلو كردند، عبداللّه بن سبا و اصحابش گفتند: على (عليه السلام) خدا است. آن حضرت وقتى كه اين مطلب را شنيد بسيار ناراحت گرديد، آنها را احضار نمود و به آنها فرمود: «اى گروه! شيطان به شما غالب شده، من بنده خدا هستم و پسر بنده خدايم، و محمّد (صلى اللّه عليه و آله و سلّم) از من برتر است، او نيز بنده خدا است و ما بشرى مانند شما هستيم، از كفر خارج شويد.» بعضى سخن على(عليه السلام) را پذيرفتند، ولى بعضى بر كفر خود باقى ماندند، آن حضرت پس از اتمام حجت، آنها را با آتش سوزان اعدام كرد، و به اين ترتيب با برخورد شديد، بيهوده گويان را مجازات نمود.(16)
4- و در مورد ديگر آمده آن حضرت دو نفر از مسلمين را كه در برابر بت نماز مى‏خواندند احضار نموده و آنها را از اين كار بر حذر داشت، ولى آنها از عقيده خود باز نگشتند، على (عليه السلام) آنها را در ميان گودال پر از آتش اعدام نمود.(17)
5 – و در سيره امام صادق (عليه السلام) آمده: فرزندش اسماعيل از نظر علم و كمالات، در سطح عالى قرار داشت به طورى كه شيعيان تصوّر مى‏كردند امام بعد از آن حضرت، اسماعيل است. اسماعيل در عصر امام صادق (عليه السلام) از دنيا رفت، امام صادق (عليه السلام) هنگام غسل دادن
جنازه او و هنگام كفن كردن، و بعد از آن، به طور مكرر او را به اصحاب و شاگردانش نشان داد كه بنگرند و شهادت دهند كه اسماعيل مرده است(18)، امام صادق (عليه السلام) مى‏خواست با اين كار راه فريب را ببندد، تا مبادا در آينده عدّه‏اى با مطرح كردن امامت اسماعيل (به جاى امام كاظم) مردم را به بيراهه كشانند، ولى در عين حال عدّه‏اى گمراه، به امامت اسماعيل دل بستند و او را امام غايب خواندند، و فرقه اسماعيليه به وجود آمد.
6- روزى ابوحنيفه امام صادق (عليه السلام) را عصا به دست ديد، پرسيد: اين عصا چيست؟ با اين كه سن و سال شما به حدى نرسيده كه عصا به دست بگيرى؟ آن حضرت فرمود: اين عصا از يادگارهاى پيامبر(صلى اللّه عليه و آله و سلّم) است مى‏خواهم از آن تبرّك بجويم. ابوحنيفه مى‏خواست عصا را ببوسد، امام صادق (عليه السلام) آستينش را بالا زد و به او (كه با امام مخالفت مى‏كرد) فرمود: سوگند به خدا تو مى‏دانى مو و پوست دستم، مو و پوست رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلّم) است، آن را (از روى عناد) نمى‏بوسى، و مى‏خواهى عصاى آن حضرت را ببوسى. ابوحنيفه جلو آمد كه دست آن حضرت را ببوسد، امام نگذاشت و به تظاهر او اعتنا
نكرد اين نيز درس ديگرى از مكتب اهل بيت (عليهم السلام) است كه مبادا به ضريح بوسى اكتفا كرده ولى در عمل با روش امامان (عليه السلام) مخالفت نماييم.
در زندگى معاويه نقل شده: او پيراهنى از رسول خدا(صلى اللّه عليه و آله و سلّم) و مقدارى موى سر و ناخن‏هاى آن حضرت را نگه داشته بود، وصيت كرد پس از مرگ، آن پيراهن را كفن او كنند، و آن مو و ناخن‏ها را در دهان و بينى او نمايند، و يزيد به اين وصيت عمل كرد.(19) به راستى اين كارها براى معاويه با آن همه جناياتش چه سودى داشت؟
اصل واقعيت نگرى و پرهيز از بيهوده‏گرايى به ما مى‏آموزد كه مردم بايد از صراط مستقيم امامان حقيقى خارج نگردند، و فريب دغل كاران را نخورند، و به امورى مانند: رمّالى، معركه‏گيرى، طالع بينى، فال‏گيرى، شعبده بازى، كف بينى، سركتاب باز كردن، و… دل نبندند، و به دنبال خرافات و اراجيف ياوه سراها نروند، و در عين انجام جنايات و دورى از اصول، به امورى مانند تبرّك جويى از مقدسات دل نبندند، و خود را نفريبند و نيز از بازى‏هاى صوفيان دغلباز پرهيز نمايند، و بدانند كه به فرموده امام صادق (عليه السلام): «هر كس به سخن گوينده‏اى گوش فرا دهد، او را عبادت كرده است، اگر گوينده از سوى خدا سخن گويد، او خدا را عبادت نموده، و اگر از سوى ابليس سخن گويد، او ابليس را پرستيده است.»(20)
گويند: يكى از دغلبازان صوفى به نام عبدالسلام بصرى كه از صوفيان و زاهدنماهاى معروف بصره بود، و مريدهايى داشت، روزى در بصره در نماز جماعت چندين بار گفت: چِخ چِخ. مريدان پس از نماز از او پرسيدند چرا چِخ چِخ مى‏كردى؟ او گفت: با چشم بصيرت ديدم سگى مى‏خواست وارد مسجدالحرام در مكّه شود، او را از آنجا دور ساختم. مريدان ارادت بيشترى به او پيدا كردند، يكى از اين مريدان شب به خانه خود آمد و جريان را به همسرش گفت: همسر او كه بانويى هوشمند بود به شوهر گفت: يك شب آقاى مرشد را با عدّه‏اى از مريدانش به خانه ما دعوت كن، تا خانه‏مان از قدوم او مبارك گردد.
شوهر پيشنهاد همسر را پذيرفت، شب موعود فرا رسيد و مرشد و همراهان آمدند و در كنار سفره نشستند، غذاى آن شب مرغ و پلو بود، مطابق طرح همسر هوشمند، كنار هر كدام از مهمانان يك مرغ بريان و مقدارى برنج نهادند كه مرغ ديده مى‏شد، ولى در مورد مرشد، مرغ را در درون برنج نهاده كه ديده نمى‏شد. مرشد به صورت اعتراض پرخاش كرد و گفت: پس مرغ چه شد؟ در همين فرصت بانوى هوشمند نزد مريدان مرشد گفت: «مرشدى كه مرغ را زير يك لايه برنج نبيند، چطور در بصره سگى را كه در مكه وارد مسجد الحرام مى‏شود مى‏بيند؟!» در اين هنگام عبدالسلام رسوا شد، و حاضران هوشمندى آن زن با معرفت را تحسين كردند.(21)
به اميد آنكه در پرتو معرفت و هوشمندى، باتكيه به واقعيات، از امور خرافى بيهوده دورى جسته، و وقت عزيز خود را در راه پوچ و هيچ نابود نسازيم كه چنين كارى نياز به هوشيارى و دقت و توجّه دارد. پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. بحارالانوار، ج 14، ص 10 و 11. 2. همان، ج 86، ص 120. 3. وسائل الشيعه، ج 11، ص 512 4. اعلام الورى، ص 432. 5. وسائل الشيعه، ج 12، ص 209. 6. سوره آل عمران، آيه 26. 7. همان، آيه 178؛ بحار، ج 45، ص 131 – 133. 8. سوره انعام، آيه 153. 9. سوره زمر، آيه 17 و 18. 10. سوره مؤمنون، آيه 3. 11. سوره حاقه، آيه 44 – 46. 12. سفينة البحار، ج 2، ص 500. 13. وسائل الشيعه، ج 11، ص 511؛ بحار، ج 1، ص 136. 14. بحار الانوار، ج 15،ص 392. 15. همان، ج 22، ص 155 و 156. 16. بحار، ج 41، ص 214 و 215. 17. وسائل الشيعه، ج 18، ص 556. 18. ارشاد مفيد (ترجمه شده)، ج 2، ص 201. 19. بحار، ج 10، ص 222 ؛ ناسخ التواريخ، امام حسين (عليه السلام)، ج 1، ص 369. 20. بحار، ج 72، ص 264. 21. اقتباس از انوار نعمانيه، ص 235.