بر ساحل معرفت

پرسش: آيا از نظر قرآن‏كريم مى‏توان با زنان در امور فرهنگى و مديريتى مشورت كرد؟
پاسخ: از ديدگاه قرآن، افراد انسان (چه مرد و چه زن) از نظر حقيقت انسانيت و مسائل ارزشى يكسانند و هيچ‏يك بر ديگرى جز به تقوا و عمل صالح بيشتر، برترى ندارد: «إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَيكُمْ» (حجرات، 13)؛ «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا مِّن ذَكَرٍ أَوْ أُنثَى‏ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيَوةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُم بِأَحْسَنِ مَا كَانُواْ يَعْمَلُونَ؛ (نحل، 97) هر كس، مرد يا زن، كار شايسته كند و مؤمن باشد؛ قطعاً او را با زندگى پاكيزه [و نيكو]يى و حيات [واقعى ]مى‏بخشيم و يقيناً بهتر از آن‏چه انجام داده‏اند به آنان پاداش مى‏دهيم.»
قرآن، اگر در جايى از مردان شايسته‏اى همچون لقمان حكيم سخن مى‏گويد، در جاى ديگر نيز از زنان شايسته نام مى‏برد؛ مانند: حضرت مريم(س) (آل‏عمران، 42) و همسر فرعون (تحريم، 11) و…
همان‏گونه كه مردان، داراى انديشه، اراده و اختيارند و براى رسيدن به تكامل و قرب الهى، وظايف و تكاليفى بر عهده آن‏هاست، زن‏ها هم همين گونه هستند و در اين جهت، هيچ امتيازى بين زن و مرد وجود ندارد؛ ولى در بعضى احكام و وظايف با يكديگر متفاوتند. وظايفى، به عهده مردان است و بر عهده زنان نيست و بالعكس؛ و اين تفاوت به خاطر اين است كه طبيعت و آفرينش زن و مرد متفاوت است.
آيا تعيين مشاور هم از مواردى است كه ميان زن و مرد تفاوت است؛ يعنى بايد با مردان مشورت كرد و مشورت با زنان جايز نيست؟
قرآن در شش آيه از مشورت سخن به ميان آورده است:
1. به پيامبر دستور داده شده تا با مسلمانان مشورت كند. «و شاورهم فى الأمر» (آل عمران، 159)(1)
2. يكى از ويژگى‏هاى مسلمانان اين است كه در كارهايشان با يكديگر مشورت مى‏كنند. «وَ أَمْرُهُمْ شُورَى‏ بَيْنَهُم» (شورى، 38)
3. مشاوره پدر و مادر در مورد بازگيرى كودك از شير خوردن. «فَإِنْ أَرَادَا فِصَالًا عَن تَرَاضٍ مِّنْهُمَا وَتَشَاوُرٍ فَلَا جُنَاحَ عَلَيْهِمَا» (بقره، 233)
4. مشاوره پدر و مادر درباره سرنوشت فرزندان. «…وَ أْتَمِرُواْ بَيْنَكُم بِمَعْرُوفٍ…»(طلاق، 6)
5. مشورت «ملكه سبا» با اشراف و بزرگان. «قَالَتْ يَأَيُّهَا الْمَلَؤُاْ أَفْتُونِى فِى أَمْرِى…»(نمل، 32)
6. شنيدن، سخنان ديگران و انتخاب بهترين سخن. «فَبَشِّرْ عِبَادِ الَّذِينَ يَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَيَتَّبِعُونَ أَحْسَنَه» (زمر، 18) علامه طباطبايى(ره) آيه ششم را از نظر معنا نزديك به آيه دوّم مى‏داند.(2) نشست‏ها و همايش‏هايى كه براى رسيدن به بهترين نظريه‏ها تشكيل مى‏شود، يكى از مصاديق آيه دوم و ششم است.(3)
در روايات فراوانى بر مشورت تأكيد شده و از استبداد رأى به شدت نكوهش شده است.(4)
از سوى ديگر در پاره‏اى از روايات، از مشورت با زنان منع شده است و عبارت‏هايى هم‏چون «اياكم و مشاورة النساء؛ از مشورت با زنان دورى كنيد.» «شاور النساء و خالفوهن؛ با زنان مشورت كنيد و با نظر آنان مخالفت نماييد» و… به چشم مى‏خورد.(5)
ليكن از مجموع آيات و روايات در رابطه با مشورت، بدست مى‏آيد كه در مشاور، زن بودن مانع نيست، همان‏گونه كه مرد بودن شرط آن نيست؛ زيرا در رواياتى كه شرايط مشاور را بيان مى‏كند، گفته نشده كه يكى از شرايط مشاور «مرد بودن» است. آنچه در روايات ذكر شده اين است كه مشاور بايد داراى عقل، علم، تجريه، تقوا، خيرخواهى باشد و بخيل و ترسو و حريص نباشد.(6)
افزون بر اين، آيه سوم و چهارم، مشورت زن و مرد را در امر كودك و فرزندان مطرح كرده و شايسته دانسته است و عبارت برخى از روايات، مشورت با زنان را هم در بر مى‏گيرد، مانند: «الحزم ان تستشير ذاالراى و تطيع امره؛ دور انديشى آن است كه با صاحب انديشه مشورت نمايى و آنچه گفت پيروى كنى.(7) عبارت «صاحب انديشه» شامل مرد و زن مى‏شود. «شاور ذوى العقول…؛ با صاحبان عقل مشورت كن»(8) عبارت «صاحبان عقل» هم شامل مرد مى‏شود و هم زن.
«افضل من شاورت ذوالتجارب؛ برترين مشاوران، صاحبان تجربه هستند»(9) عبارت «صاحبان تجربه» زن و مرد را در بر مى‏گيرد.
در امور خانواده و جامعه و در كارهاى شخصى و اجتماعى بايد مشورت كرد. نيمى از خانواده و جامعه را زنان تشكيل مى‏دهند و نيمى از بار مسئوليت خانواده و جامعه بر عهده زنان است؛ چگونه مى‏توان بدون نظرخواهى از آنان، محيط خانواده و جامعه را به طور ايده‏آل سامان داد. علاوه بر اين برخى از امور خانواده و جامعه، مربوط به زنان است و يكى از شرايط مشاور اين است كه از علم و تجربه برخوردار باشد و زنان در امور مربوط به خودشان از علم و تجربه‏اى بيش از مردان برخوردارند، پس بايد با آنان مشورت كرد.
تعدادى رواياتى كه از مشورت با زنان نهى كرده‏اند، از نظر سند ضعيف هستند؛ زيرا – به اصطلاح علم درايه – مرفوعه و مرسله مى‏باشند و برخى از آنان، گرچه به صورت كلى از مشورت با زنان منع كرده است؛ ولى مراد مصداق خاصى است كه در آن زمان بوده است. رواياتى كه از زبان حضرت اميرالمؤمنين(ع) نقل شده، به زنى اشاره دارد كه بر ضد آن حضرت قيام كرد و جنگ جمل را به راه انداخت.
بعضى از رواياتى كه از مشورت با زنان منع كرده، مراد مشورت در همه كارها نيست، بلكه مشورت در كارهايى است كه مى‏بايست مخفى بماند و افشا نشود، مانند اين حديث: «النساء لايشاورن فى النجوى؛ در راز با زنان مشورت نمى‏شود.»(10)
و در برخى روايات نهى از مشورت با زن براى آن است كه مورد مشورت از مواردى است كه عواطف و احساسات مانع انجام كار مى‏شود. مانند جنگ و جهاد. و از آن جا كه عواطف و احساسات در زن‏ها قوى است، ممكن است به هنگام مشورت عاطفه و احساس بر آنان چيره شده، برخلاف واقع اظهار نظر كنند و مانع رفتن مرد به جهاد شوند. در اين گونه موارد اگر با زن مشورت شد، نبايد طبق نظر او عمل شود.
روايتى از امير المؤمنين(ع) نقل شده است كه در آن روايت، مشخص شده است كه با چه زنان مى‏توان مشورت كرد: «اياك و مشاورة النساء الّا من جرّبت بكمال عقلها؛ با زنانى كه كمال عقل آن را تجربه كرده‏اى، مشورت كن.»(11)
پس با توجّه به آيات و روايات، مشورت با زنانى كه شرايط مشاور را دارا باشند، هيچ مانعى ندارد، در امور تربيتى، فرهنگى و مديريتى هم استفاده از زنان كارشناس و با تجربه مانعى ندارد.(12) پرسش: خداوند براى مبارزه با اضطراب و پريشانى‏هاى روحى چه دستوراتى داده است؟
پاسخ: عوامل مختلفى ممكن است انسان را نگران و پريشان سازد؛ ترس از آينده مبهم، اندوه بر گذشته تاريك، ضعف و ناتوانى در برابر مشكلات، احساس پوچى در زندگى، بى توجهى و قدرناشناسى اطرافيان، سوء ظن‏ها و تهمت‏هاى دنياپرستان و دلباختگى در برابر آن‏ها، وحشت از مرگ و… همگى در پرتو ايمان پاك به خداوند از ميان برداشته مى‏شوند.(13) قرآن براى درمان اين حالت اضطراب و نگرانى و ايجاد حس آرامش و اطمينان به تغيير بينش و گرايش انسان‏ها سفارش مى‏كند؛ از يك سو بايد به خويش و جهان هستى نگاهى درست افكنده و از سوى ديگر علايق و سلايق خويش را در جهت ايمان مطلق به خداوند تنظيم نماييم تا بدين وسيله، تنها از اين زاويه به جهان نگريسته و تنها براى او اصالت قايل شويم.(14)
برخى از عوامل آرامش از ديدگاه قرآن عبارت است از:
1. ايمان: انسان مؤمن كه بنيان‏هاى اعتقادى خويش را مستحكم و خلل‏ناپذير بنا نهاده و در مقام عمل تنها به انجام تكاليف الهى نظر دارد، هيچ گاه هراس و اندوهى به قلبش راه نمى‏يابد؛ زيرا نه خود را مالك ثروت ونه صاحب اختيار در تصميم‏گيرى‏ها مى‏بيند؛ بلكه او تنها امانت‏دار خداوند بر زمين بوده و موظف به شناخت خير و شر بر اساس دستورات خداوند است؛ اما انسان بى ايمان از اين پشتوانه مستحكم روحى و روانى محروم است و تنها و سرگردان در زمين رها مى‏ماند: «ذَ لِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ ءَامَنُوا وَ أَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى‏ لَهُمْ؛(محمد،11) چرا كه خدا سرپرست كسانى است كه ايمان آورده‏اند، ولى كافران را سرپرست [و ياورى ]نيست…
2. ياد خدا: «أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ؛(رعد،28)
3. تقوا و توكل: «…وَ مَن يَتَّقِ اللَّهَ يَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا * وَ يَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَ مَن يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِ‏ّ شَىْ‏ءٍ قَدْرًا؛(طلاق،3-2) و هر كس از خداوند پروا كند [خدا] براى او راه بيرون شدنى قرار مى‏دهد، و از جايى كه حسابش را نمى‏كند، به او روزى مى‏رساند و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس است. خدا فرمانش را به انجام رساننده است. به راستى خدا براى هر چيزى اندازه‏اى مقرّر كرده است.»
4. توبه: بازگشت مستمر انسان به سوى خداوند موجب تخليه روانى از فشار احساس گناه شده و حالت پاكى و طهارت نخستين را به او باز مى‏گرداند. اعتقاد انسان با ايمان به فضل و رحمت بى كران خداوند و امكان محو شدن تمام و كمال همه گناهان در نهاد او آرامش بى كران مى‏آفريند: «قُلْ يَاعِبَادِىَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى‏ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ؛(زمر،53) بگو: اى بندگان من كه بر سر خويشتن زياده روى داشته‏ايد، از رحمت خدا نوميد نشويد. درحقيقت خدا همه گناهان را مى‏آمرزد كه او خود آمرزنده مهربان است.»
5. صبر: بردبارى به تقويت شخصيّت و افزايش توانايى انسان در برابر سختى‏ها و بارهاى سنگين زندگى انجاميده و اعتدال روانى انسان را حفظ مى‏كند از اين روى خداوند به يارى جستن از صبر و نماز در مشكلات زندگى دعوت كرده است: «يَا أَيُّهَا الَّذِينَ ءَامَنُوا اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلَوةِ إِنَّ اللَّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ؛(بقره،153)اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد از شكيبايى و نماز يارى جوييد؛ زيرا خدا با شكيبايان است.»
6. نماز و نيايش: پيامبر گرامى اسلام(ص) به هنگام سختى‏ها براى كسب آرامش به نماز پناه مى‏برد.(15) اساساً دعا و نيايش به درگاه خدا آرامش‏گر نگرانى مؤمنان است: «و هر گاه بندگان من از تو درباره من بپرسند، [بگو] من نزديكم و دعاى دعا كننده را – به هنگامى كه مرا بخواند – اجابت مى‏كند، پس [آنان ]بايد فرمان مرا گردن نهند و به من ايمان آورند، باشد كه راه يابند»(بقره، 186).(16)
در پايان مجدداً يادآور مى‏شويم كه ضعف اعصاب مى‏تواند عوامل گوناگونى داشته باشد، مانند نگرانى و اضطراب درونى، سوء تغذيه، عوارض برخى داروها و نيز برخى بيمارى‏هاى ديگر، و… كه بايد در شناخت عوامل آن دقت كافى مبذول داشت. پرسش: حضرت ختمى مرتبت قبل از مبعوث شدن به رسالت چه دينى داشته‏اند؟ (با توجه به اين‏كه آخرين دين جهان شمول قبل از اسلام، مسيحيت بوده است آيا امكانِ التزامِ ايشان به دين حنيف يعنى دين حضرت ابراهيم(ع) وجود دارد؟)
پاسخ: دينِ الهى يعنى اسلام، دينِ همه انبياى الهى(عليهم السلام) بوده است. «إِنَّ الدِّينَ عِندَ اللَّهِ الْإِسْلَمُ» (آل عمران، 19). گر چه شرايع و برنامه‏ها و دستور العمل‏ها مختلف و متفاوت بوده است. «لِكُلٍ‏ّ جَعَلْنَا مِنكُمْ شِرْعَةً وَمِنْهَاجًا؛ (مائده، 48) براى هر يك از شما – امّت‏ها – شريعت و راه روشنى قرار داده‏ايم».
با توجه به مقدمه مذكور، دين پيامبر(ص) قبل از بعثت، «اسلام» بوده است، همان اسلامِ مشترك بين همه انبياء(عليهم السلام).
امّا اين‏كه ايشان بر اساس شريعتِ كداميك از انبياى سابق(عليهم السلام) عمل مى‏كرده‏اند، مورد اختلاف است. برخى معتقدند پيامبر(ص) بر اساس هيچيك از شرايع سابق عمل نمى‏كرده‏اند و گروهى ايشان را تابع شريعت حضرت نوح يا حضرت ابراهيم يا حضرت موسى يا حضرت عيسى(عليهم السلام) مى‏دانند و دسته‏اى هم در اين مسئله، توقف نموده‏اند. لكن به نظر مى‏رسد نظر حق، همان نظر گروه اول است يعنى وجود شريف حضرت ختمى مرتبت(ص) متعبّد به شريعت هيچيك از پيامبران گذشته نبوده‏اند بلكه بر اساس شريعت خود عمل مى‏كرده‏اند. به عبارت روشن‏تر، ايشان از همان آغاز طفوليّت، داراى مقام «نبوت»، بوده‏اند و در سن چهل سالگى، تنها مسئوليت «رسالت» و دعوتِ مردم به دوش ايشان نهاده شده است چرا كه:
اولاً: عمل به شريعت پيامبر ديگر، سبب مى‏شود كه رسول گرامى اسلام، جزء امّت آن پيامبر(ع) محسوب شوند و در نتيجه، پيامبر مزبور(ع)، از آن حضرت(ص)، افضل باشد. در صورتى كه افضل بودن پيامبر اسلام(ص) بر جميع پيامبران گذشته، از مسلمات و ضروريات دين است.
ثانياً: آگاهى از شريعت پيامبر ديگر، يا از طريق وحى بوده – كه در اين صورت نبوت خودِ حضرت، ثابت مى‏شود و مطابقتِ دستورات دريافتى با شريعت پيامبر سابق ضررى به نبى بودن آن حضرت نمى‏زند – و يا با مراجعه به علماى آن شريعت، در حالى كه وجود شريف رسول اللَّه(ص) قبل از رسالت، نه سواد خواندن و نوشتن داشتند و نه هيچ‏گاه به عالِمى براى گرفتن دستورات دينى مراجعه نمودند. ضمن اين‏كه علماى شرايع پيشين در زمان حضرت غالباً فاسق و شريعت آن‏ها تحريف شده بود. و اين از مسلمات تاريخى بلكه از معجزات آن حضرت است.
ثالثاً: با وجود افضل بودن پيامبر(ص) بر همه انبياء و برخوردارى ايشان از همه كرامت‏هاى انبياء گذشته، چگونه مى‏توان باور داشت كه حضرت عيسى(ع) در گهواره پيامبر بوده‏اند «قَالَ إِنِّى عَبْدُ اللَّهِ ءَاتَينِىَ الْكِتَبَ وَ جَعَلَنِى نَبِيًّا» (مريم، 30) و حضرت يحيى(ع) در كودكى، حكم دريافت كرده‏اند «وَ ءَاتَيْنَهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا» (مريم، 12) ولى وجود شريف رسول اللَّه(ص) تا چهل سالگى نبى هم نبوده‏اند؟!!
رابعاً: روايات متعددى از شيعه و اهل سنّت وجود دارد كه وجود شريف رسول اللَّه(ص) (و ائمه(عليهم السلام)) را از همان آغاز كودكى مؤيّد به روح القدس – يعنى فرشته‏اى كه معالم و نشانه‏هاى روشن را براى ايشان تبيين كرده و ايشان را از خطا و نسيان حفظ نموده – مى‏داند.(17) پرسش: چرا حضرت يوسف(ع) وقتى كه در مصر متمكن شد و از بردگى خارج گرديد، پدر خويش را از زنده بودنش و موقعيتش با خبر نساخت، تا از غم فراق و رنج‏رها شود؟
پاسخ: داستان حضرت يوسف(ع) در سوره يوسف با خوابى كه درابتداى امر و در كودكى ديده بود و آغاز مى‏شود. حضرت يعقوب (ع) خواب او را تعبير كرد و او را از اين كه براى برادرانش تعريف كند، نهى كرد. برادرانش بر او حسد ورزيدند و او را در چاه دور افتاده‏اى افكندند و سپس به پول ناچيزى فروختند و خريداران، او را به مصر بردند و در آن‏جا به سلطنت و عزت رسيد.
چندى بعد همسر عزيز مصر او را متهم كرد و چيزى نگذشت كه خودش نزد زنان اعيان و اشراف مصر، به پاكى و برائت وى اقرار كرد، دوباره اتهام خود را دنبال نموده، او را به زندان انداخت و همين سبب شد كه حضرت يوسف(ع) مقر درگاه عزيز مصر گرديد و در آخر نيز همان پيراهنى كه باعث نابينايى پدرش، يعقوب (ع) شد، سبب بينايى پدر بزرگوارش گرديد. با توجه به روايات، زمان جدايى حضرت يوسف(ع) تا ديدار مجدد ايشان با برادران و پدرشان در حدود بيست سال نقل شده است. امام صادق(ع) مى‏فرمايد:«يوسف در اين مدت بيست سال، هرگز عطر و سرمه و بوى خوش استعمال نكرده بود و هرگز نخنديده و با زنان نياميخته بود، تا آن كه خداوند جمع حضرت يوسف(ع) از خانواده خويش خبرى نگرفته باشد؛ چنان كه نقل است ايشان روزى فرد باديه نشينى را مأمور كرد تا در كنعان به سراغ پدرش يعقوب (ع) برود و پدر را از زندانى شدن فرزندش با خبر نمايد.(18)
در اين مدت بيست سال، هيچ دليلى در دست نيست كه حضرت يوسف(ع) از خانواده خويش خبرى نگرفته باشد؛ چنان كه نقل است ايشان روزى فرد باديه نشينى را مأمور كرد تا در كنهان به سراغ پدرش يعقوب(ع) برود و پدر را از زندانى شدن فرزندش باخبر نمايد.(19)
از طرف ديگر، نگرانى حضرت يعقوب(ع) به سبب مرگ فرزندش نبود؛ بلكه اطمينان داشت كه يوسف(ع)، در قيد حيات است و بارها به فرزندانش مى‏گفت:«انّى أعلم من اللّه ما لاتعلمون؛ (يوسف، آيه 96) از نزد خداوند حقايقى را مى‏دانم كه شما نمى‏دانيد.»
همچنين قرآن كريم از اطلاع داشتن حضرت يعقوب(ع) از زنده بودن فرزندش خبر داده و مى‏فرمايد:«يا بنىّ اذهبوا فتحسّسوا من يوسف و أخيه ولا تايسوا من رّوح اللّه (يوسف، 87) پسرانم! برويد و از يوسف و برادرش جستجو كنيد و از رحمت خدا مأيوس نشويد.»
از امام باقر(ع) سؤال شد:«چگونه است كه حضرت يعقوب بعد از بيست سال فراغت از يوسف، باز از فرزندانش خواست تا در پى او و برادرش بنيامين به جستجو پردازند؟ آيا او حدس مى‏زد كه حضرت يوسف هنوز در قيد حيات است؟»
امام(ع) پاسخ دادند:«بلى، يعقوب يقين داشت كه يوسف زنده است؛ زيرا در سحرى او ضمن مناجات با پروردگار توسط ملك الموت آگاه گشت كه روح يوسف در ميان كسانى كه قبض روح گشته‏اند، نمى‏باشد و به اين جهت بود كه به فرزندانش گفت: «اذهبوا فتحسّسوا من يوسف…»
يكى از دلايلى كه باعث اين فراق شد، ترك اولايى است كه از طرف حضرت يعقوب (ع) صورت گرفت.
از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود: «يعقوب مبتلاى به فراق يوسف شد، براى آن‏كه قوچى فربه ذبح نموده بود و مردى از اصحابش محتاج بود و چيزى نداشت كه با آن افطار كند و يعقوب از حال او غافل ماند و از گوشت آن قوچ او را اطعام نكرد.»(20)
يكى ديگر از دلايل اين فراق و بى‏اطلاعى حضرت يعقوب(ع) از حال فرزندش اين بود كه در دورانى كه حضرت يوسف(ع) در زندان بود، شايد هيچ راهى براى ارسال پيام به خانواده، براى ايشان ممكن نبوده است.
از علّت‏هاى ديگر اين فراق آن است كه حضرت يوسف(ع) از طرف خداوند چنين اجازه‏اى را نداشت؛ زيرا ماجراى فراق حضرت يوسف(ع) گذشته از جهات ديگر، صحنه آزمايش و ميدان امتحانى براى حضرت يعقوب(ع) بود و مى‏بايست دوران اين آزمايش و سوختن در فراق فرزند، به فرمان پروردگار به آخر رسد.(21) پرسش: مؤمن به كسى مى‏گويند كه به خدا ايمان آورده است، پس چرا قرآن مى‏گويد: «يا ايها الّذين امنوا امنوا باللّه و رسوله» (نساء، آيه 136) آيا طلب ايمان از سوى مؤمنان، تحصيل حاصل نيست؟
پاسخ:«يا ايّها الّذين امنوا باللّه و رسوله و الكتاب الّذى نزّل على رسوله و الكتاب الّذى أنزل من قبل و من يكفر باللّه و ملائكة و كتبه و رسله و اليوم الآخر فقد ضلّ ضلالاً بعيدا؛(سوره نساء، آيه 136) اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، به خدا و پيامبر او و كتابى كه بر پيامبرش فرو فرستاد، و كتاب‏هايى كه قبلاً نازل كرده، بگرويد، و هر كس به خدا و فرشتگان او و كتاب‏ها و پيامبران‏اش و روز بازپسين، كفر ورزد، در حقيقت، دچار گمراهى دور و درازى شده است. علامه طباطبايى(ره) مى‏گويد، در اين آيه، روى سخن، به تمام مؤمنان است، مؤمنانى كه اجمالاً، به خدا و پيامبر، ايمان آورده‏اند، امّا با جزئيات و تفاصيل معتقدات اسلامى آشنا نشده‏اند. اين جا است كه خداوند، فرمان مى‏دهد كه مؤمنان واقعى، بايد به تمام انبياء و كتب پيشين و فرشته‏گان الهى و…ايمان داشته باشند.
بنابراين، مراد از ايمان نخست ايمان به طور اجمال و سربسته است و مراد از ايمان دوم، ايمان به تفاصيلى است كه در آيه بيان شده است. حاصل مضمون آيه، اين است كه مؤمنان، بايد ايمان سربسته و اجمالى خود را بر تك تك اين جزئيات بگسترانند؛ زيرا؛ اين جزئيات، معارفى هستند كه به هم وابسته‏اند و هر يك، مستلزم بقيه است.(22)
به ديگر سخن، ايمان، داراى درجاتى است و مؤمن، در هر مرتبه‏اى كه باشد، بايد تلاش كند تا خود را به مرتبه بالاترى از ايمان برساند. دو آيه «والذين اهتدوا زادهم هدى» (محمد، 17) و « ليزدادوا ايماناً» (فتح، آيه، 4) به اين مطلب دلالت دارد.(23) پرسش: خداوند متعال در قرآن كريم فرموده:«ليس كمثله شى‏ء؛ مانند مثل او چيزى نيست» در آيه فوق فرموده: «مانند مثل او» نه «خود او» لطفاً درباره آن توضيح دهيد؟
پاسخ: «كاف» در «كمثله» از نظر بعضى از مفسران، «كاف» زايده است و در اين صورت، فقط براى تأكيد آمده، بدون آن كه در معناى جمله، تغيير دهد؛ اين جمله، چنين معنا مى‏دهد: «هيچ چيزى مانند او نيست»؛ امّا از نظر بعضى ديگر «كاف» در اين جا كاف تشبيه است و به معناى «مثل» مى‏آيد و معناى جمله چنين است: «همانند مثل او چيزى نيست»، در محاورات روزمره نيز زياد شنيده مى‏شود كه، مثلاً مثل تو در اخلاق و… همانندى وجود ندارد، در كلام مورد نظر نيز مراد اين است كه مثل خداوند با اين اوصاف كه ذكر شد، با اين علم گسترده و قدرت عظيم و بى‏پايان و…همانندى نيست. در واقع، در تشبيه «ليس كمثله شى‏ء» نحوى از لطافت در بيان به كار رفته است.(24) كه گوينده چيزى را به خودش مثال زده و تشبيه كرده است تا ذهن شنونده متوجه برجستگى و اهميت اوصاف آن شده و غرضى كه در همه تشبيه‏هاست – و آن گيرندگى مطلب است – حاصل شود. در آيه ياد شده مراد اين است كه صفات خداوندى از اين جهت كه صفات اوست، شبيه و نظير ندارد.(25)
[با تقدير از مركز فرهنگ و معارف قرآن دفتر تبليغات اسلامى كه در تهيّه پرسش‏ها و پاسخ‏هاى قرآنى، مجله را همراهى كردند.
ضمناً خوانندگان گرامى مى‏توانند براى دريافت پاسخ‏هاى قرآنى به اين آدرس مكاتبه، يا تماس حاصل نمايند:
قم – صندوق پستى 3775 – 37185 پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1) محدوده اين مشورت در امور مربوط به اداره جامعه و شيوه اجراى احكام – جز در مواردى كه شيوه خاصى را خدا معين كرده – است، نه در شريع احكام و قوانين.
2) ر.ك: الميزان، ج 18، ص 63، موسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت.
3) ر.ك: شورى در قرآن و حديث، رضا استادى، صص 6 تا 52، انتشارات بنياد فرهنگى امام رضا.
4) ر.ك: همان، صص 66 – 81.
5) كافى، ج 5، صص 517 – 518، دارالكتب الاسلامية.
6) ر.ك: شورى در قرآن و حديث، صص 82 – 89.
7) بحار الانوار، علامه مجلسى، ج 72، ص 105، مؤسسة الوفاء، بيروت.
8) غرر الحكم، آمدى، ص 442، انتشارات دفتر تبليغات اسلامى.
9) همان، ص 442.
10) كافى، ج 5، ص 518.
11) كنز الفوائد، كراجكى، ص 177، مكتبة المصطفوى، قم.
12) ر.ك: الميزان، علامه طباطبايى، ج 4، ص 56، 57، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، بيروت / تفسير نمونه، آيت‏اللّه مكارم شيرازى و ديگران، ج 4، صص 142 – 147، دارالكتب الاسلامية.
13) تفسير نمونه، ج 10، ص 211-214.
14) قرآن و روانشناسى، ص 351-352.
15) بحارالانوار، علامه مجلسى، ج 80، ص 16.
16) براى آگاهى بيشتر، مقاله آرامش، دايرة المعارف قرآن كريم، تفسير نمونه، ج 10، ص 210 الى 217.
17) اصول كافى، كتاب الحجة، باب 112، باب الروح التى يسدد اللَّه بها الائمة(عليهم السلام).
18) تفسير عياشى، عياشى، ج 2، ص 209، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، بيروت.
19) ر.ك: قصص الانبياء، آية اللّه سيد نعمت اللّه جزايرى، ص 303، مؤسسه انتشارات هاد.
20) ر.ك: قصص يا داستان‏هاى شگفت‏انگيز قرآن مجيد، حاج على آقا قاضى زاهدى گلپايگانى، ص 232، انتشارات كتابفروشى اسلامية.
21) ر.ك: ترجمه تفسير الميزان، مترجم استاد سيد محمد باقر موسوى همدانى، ج 11، ص 391 – 397، بنياد علمى و فكرى علامه، تفسير نمونه، آية اللّه مكارم شيرازى و ديگران، ج 10، ص 20، دارالكتب الاسلامية.
22) تفسير الميزان، علامه طباطبايى، ج 5، ص 113 ، مؤسسه اعلمى بيروت.
23) تفسير نور، محسن قرائتى، ج 2، ص 471، مؤسسه در راه حق.
24) ر.ك: تفسير نمونه، آية اللّه مكارم شيرازى و ديگران، ج 20، ص 371، دارالكتب الاسلامية.
25) ر.ك: تفسير الميزان، علامه طباطبايى(ره) ج 11، ص 110، نشر اسلامى‏