اسوه پايمردى‏

اشاره:
شجره پاك انقلاب شكوهمند اسلامى، ريشه در رشادت‏ها و پايمردى‏هاى بزرگ مردانى دارد كه با هديه كردن خون پاك خود، ضامن تداوم حركت و حيات آن شدند. بررسى ابعاد مختلف زندگانى اين شخصيت‏هاى بزرگ و تاريخ ساز انقلاب، علاوه بر ارج نهادن بر مقام شامخ و مساعى آنان، سبب تداوم خط سرخ شهادت و مشى انديشه‏هاى ناب آنان است. چرا كه دميدن روح حماسه و شهادت‏طلبى، رمز سربلندى جامعه اسلامى و نشاط و بالندگى در دستيابى به اهداف و آرمان‏هاى بلند معمار سترگ انقلاب حضرت امام خمينى (ره) خواهد بود.
اين نوشتار بر آن است تا با پرداختن به ابعاد گسترده زندگانى مجاهد نستوه «حضرت آيت اللّه شهيد شيخ حسين غفارى» گامى هر چند اندك در راستاى ارج نهادن به تلاش‏ها و مجاهدتهاى اين سرباز فداكار اسلام و يار وفادار حضرت امام(ره) بردارد. تولد و كودكى‏
در تابستان سال 1293 هجرى شمسى،(1) مطابق با عيد قربان 1335 هجرى قمرى،(2) شهر «دهخوارقان»(3) تبريز(آذرشهر كنونى)، شاهد شكفتن غنچه‏اى در بوستان دانش و انديشه، بر دامان فرزانه پرور خود بود. شهرى كه ياد و خاطره دانشمندان فرزانه‏اى چون «شيخ حسن مامقانى»، «شيخ عبداللّه مامقانى»(صاحب اثر ارجمند تفقيح المقال)، آيت اللّه حاج مقدس تبريزى، و شهيد محراب «آيت اللّه مدنى» را هم چنان بر لوح سينه داشت. شهرى كه بيش از دو قرن مهد پرورش عارفان و دانشوران فرهيخته‏اى چون:
ملايوسف دهخوارقانى، شيخ رضا دهخوارقانى، ضياء العلماء دهخوارقانى، شمس العلماء دهخوارقانى، آية اللّه شيخ على توتونچيان، شيخ ابوالقاسم دهخوارقانى، آية اللّه سيد جلال الدين دهخوارقانى، شيخ محمد حسن منطقى، آيةاللّه عظيمى و…(4)
و دهها اسطوره دانش و استوانه عرفان و پارسايى، قرار گرفته بود. و اكنون مى‏رفت تا نام اسوه‏اى ديگر در دانش و پارسايى و استقامت را در خاطره خويش حك كند. پدرش «حاج عباس غفارى» به پاس بزرگداشت و ارادتى كه به ساحت مقدس بزرگ مرد عاشورا، حضرت سيد الشهداء(عليه السلام) داشت، نام فرزند خويش را «حسين» نهاد و از ابتدا جريده زندگانى و آينده روشن او را در طالع خون و شهادت پيشگى پيچيد. خاستگاه تربيتى حسين، خانه‏اى كوچك و ساده بود در ميان ساير خانه‏هاى شهر، اما شميم دلنواز دوستى وارادت به ساحت تابناك خاندان وحى، فضاى آن را آكنده بود. او در دامان پدر و مادرى پرورش يافت كه الفباى زندگى ساده و بى‏پيرايه آنان را دلدادگى به اهل بيت(ع) تلاش در پارسايى، كوشش در تربيت سالم فرزندان و سعى در بدست آوردن روزى حلال، تشكيل مى‏داد و در روزگار تاريك سرسپردگى به اجانب، كه فساد و تباهى و ستم، سايه‏اى سنگين بر جامعه انداخته بود، تمام هم و غم والدين حسين به تربيت فرزندى صالح در فضاى معنوى خانواده معطوف شده بود. از تبار شهيدان‏
در نياكان حسين، شهيدان سربلندى بودند كه نگارينه سرخ شهادت، نامى آشنا از آنان به ياد دارد كه هر يك از آنان افتخار بزرگى براى تبار او و پيشينه ظلم ستيز ديارش به حساب مى‏آمدند. حسين يك سال و نيم نداشت كه پدرش به شهادت رسيد. پدر او در غيرت دينى و ظلم ستيزى زبان‏زد مردم آب و خاكش بود. وى در برابر زورگويى عوامل مزدور رضاخان كه دست چپاول به سوى اموال و دسترنج كشاورزان دراز كرده بودند. قد علم كرد و درخون خود غلطيد.(5) نياكان حسين، آشناى شهادت بودند. «حاج ملامحسن» جدّ حسين نيز كه از علماى نجف اشرف به شمار مى‏رفت، شخصيت برجسته‏اى در منطقه و روحانى‏اى بلند مرتبه بود. او نيز در مبارزه با استبداد رضاخانى و ستم پيشگى استعمار گرانى كه جان و مال و ناموس و اعتقاد مردم را دستخوش تعرّض خويش قرار داده بودند، سرش بريده شد و بر افتخار شيعه و عاشورا سيرتان افزود.(6) نگاشته‏اند هفت نفر از اجداد مادرى حسين در مبارزه با اجانب و بيدادگران زمانه به شهادت رسيدند و آيت اللّه حاج ملااحمد امين العلماء نيز كه از ديگر نياكان او بود شربت شهادت نوشيد.(7) حسين با توشه‏اى پربار از تجربه شهادت، بزرگ مى‏شد و كم كم وارد اجتماع مى‏گرديد. آغاز دوران تحصيل‏
وجود فقدان پدر و مشكلات كمرشكن اقتصادى، هرگز آتش دانش دوستى را در حسين سرد نگردانيد. تربيت سالم و علاقه شديد به تحصيل او را در شش سالگى به مكتب درس كشانيد. وى در ضمن كار و تلاش براى امرار معاش خانواده، به تحصيل علوم مقدماتى حوزه نزد «حاج شيخ على» و «ميرزا محمد حسن منطقى» در زادگاهش پرداخت و خود را براى كسب سطوح عالى‏تر علمى آماده نمود. پس از چندى به تبريز رفت و در مدرسه علميه «طالبيه» مشغول به ادامه تحصيل شد. او در آنجا نيز ضمن درس خواندن، به شدت كار مى‏كرد اما فقر و تنگدستى خانواده فراتر از آن بود كه به او رخصت ماندن در تبريز بدهد. از اين رو به زادگاهش بازگشت و مصمم‏تر به كار كشاورزى پرداخت و در كنار آن درس‏هايش را نزد دايى‏اش آية اللّه «حاج سيد محسن ميرغفارى» ادامه داد.(8) هجرت به قم‏
عطش و علاقه وافر شيخ حسين نسبت به علوم دينى اشباع‏ناپذير بود به گونه‏اى كه در اثناى كار كشاورزى نيز هرگاه كه كشاورزان براى تجديد قوا و يا صرف چاى و غذا، اندكى به استراحت مى‏پرداختند، كتابش را باز مى‏كرد و به مطالعه مى‏پرداخت و اغلب تا نيمه شب درس مى‏خواند و مطالعه مى‏كرد.(9) بهبودى نسبى وضعيت اقتصادى خانواده به او فرصتى داد تا در مورد وضعيت درس خود تجديد نظرى نمايد. او در سن سى‏سالگى، در سالهاى 1324 يا 1325 شمسى، آن گاه كه قم، رفته رفته به مركزى مهم در علوم اسلامى بدل مى‏شد، بار سفر بست و به شوق ادامه تحصيل به قم مهاجرت نمود و از محضر اساتيد و بزرگانى چون:
حضرت امام خمينى (ره) آيت اللّه العظمى بروجردى (ره)، آيت اللّه فيض قمى (ره)، آيت اللّه سيد احمد خوانسارى(ره)، آيت‏اللّه محمد تقى خوانسارى(ره) و آيت اللّه حجت كوه كمره‏اى (ره) ، كسب دانش و بينش نمود. او نسبت به اساتيد خود به ويژه حضرت امام خمينى (ره) و مرحوم آيت اللّه حجت كوه‏كمره‏اى (ره) و ديگر اساتيدش ارادت ويژه‏اى نشان مى‏داد و همواره نام آن بزرگواران را با بزرگداشت و احترام بر زبان جارى مى‏نمودند.(10) فرزندشان حجت‏الاسلام «هادى غفارى» مى‏نويسد: «ايشان ارادت خاصى به مرحوم آيت اللّه كوه كمره‏اى داشتند. خيلى با احترام از ايشان ياد مى‏كردند يك عكس از ايشان موجود است كه پشت آن قبل از نام مرحوم آيت اللّه كمره‏اى(ره) ده – دوازده لقب كه حاكى از ارادت ايشان به مرحوم كوه كمره‏اى است، ذكر شده است. همچنين نسبت به مرحوم آيت اللّه فيض قمى (ره) ارادت داشتند و هر وقت به قم مى‏رفتيم ايشان با اصرار سر قبر مرحوم فيض(ره) رفته، مى‏گفتند: شما نمى‏دانيد كه اينجا چه كسى خفته است. نسبت به مرحوم حاج شيخ عبدالكريم حايرى يزدى، بنيانگذار حوزه علميه قم ارادت داشتند و همچنين نسبت به آيت اللّه صدر بزرگ و آيت اللّه محمد تقى خوانسارى كه نماز معروف باران را خوانده‏اند ارادت داشتند و از ايشان به نيكى ياد مى‏كردند. ايشان درس مكاسب حضرت امام(ره) حاضر شده و علاقمندى و دلبستگى خاصى به حضرت امام (ره) داشتند.»(11) موقعيت برجسته علمى‏
جديت در تحصيل و عطش سيرى‏ناپذير علم. از شيخ حسين، چهره‏اى استوار از يك دين پژوه واقعى ساخته بود و سبب برانگيخته شدن تحسين و تشويق اساتيد و هم درسان ايشان شده بود و استادان او اميد بسيارى به آينده روشن علمى‏اش بسته بودند به گونه‏اى كه موقعيت وارسته علمى و جديت در تحصيل به صورت ويژگى‏اى بارز در شخصيت او گرديد و زمينه‏هاى توجه بيشتر اساتيد به خود را فراهم نمود، آن سان كه نگاشته‏اند همين موضوع عاملى بود تا استاد گرانقدر «حضرت آيت اللّه حاج ميرزا على مقدس تبريزى»(12) صبيه خود را با نهايت افتخار به عقد شيخ حسين درآورد.
او از همان ابتداى طلبگى به تدريس علوم حوزوى نيز مشغول گرديد و در موطن خود به تربيت شاگردان علوم دينى پرداخت. وى به تدريس ابواب الجنان، جامع عباسى و ديگر كتب فقهى، اخلاقى و قرآنى پرداخت و نيز جزوه‏اى را در همان دوران در علوم قرآنى تدوين و محور تدريس خود قرار داد(13) و جمع زيادى از علاقمندان را گرد شمع وجود خويش فراهم آورد. او پس از يازده سال سكونت در قم به تهران عزيمت كرد و در آنجا نيز خط سير تدريس را ادامه داد و درگذر اين سالها توشه غنى و پربارى را كه مهيا كرده بود، در اختيار جوانان عاشق و متعهد قرار داد و رفته رفته به موقعيت علمى فراترى دست مى‏يافت. او ديگر ستاره‏اى درخشان در جمع عالمان شده بود و آثار ارزشمندى را از خود به جاى گذاشت كه از آن جمله به حاشيه مفصّلى كه بر «عروةالوثقى» نوشت مى‏توان اشاره كرد. اما كوران سالهاى درگيرى و ستمگرى رژيم پهلوى مانع قلم زدن و انتشار آثار او مى‏شد. بسيارى از دست نوشته‏هاى او در هجوم شب پرستان كوردل رژيم به دست شعله‏هاى آتش ظلم آنان از بين رفت(14) و خاكسترش به دست بادهاى پائيزى فراموشى سپرده شد اما اين موضوع هرگز خدشه‏اى به درخشندگى علمى او وارد نساخت. اگرچه آثار علمى هر فرد برترين سند ترسيم جايگاه علمى اوست اما تاريخ قصه پيشرفت‏هاى علمى او را به همراه جديت وافرش از خاطر نخواهد برد. چرا كه وى در نخستين سالهاى ورود به قم موفق به دريافت اجازه اجتهاد از اساتيد خود شده بود كه گوياترين سند در تبيين مقام علمى ايشان است.(15)

ويژگيهاى برجسته اخلاقى و رفتارى‏

1- عبادت و نماز شب‏
عبادت و شب زنده دارى، رمز جاودانگى مردان خداست. عشق به خلوت با معبود از جلوه‏هاى زيباى اخلاقى آيت اللّه غفارى به شمار مى‏رود هم او كه در سنين نوجوانى، امامت جماعت مسجد محراب (قاضى) را در زادگاه خود به عهده مى‏گيرد و بار سفر دراز خويش را در مسير دانش و مبارزه، با نماز مى‏بندد. در شبهاى سرد و سخت زندان، با بدنى مجروح و شكنجه ديده وضو مى‏سازد و به راز و نياز با معبود خويش مى‏ايستد و شبهاى دراز و تاريك زندان را با نجواى عاشقانه به صبح سپرى مى‏نمايد و حتى شبهايى كه بسيار شلاق خورده بود نماز شبش را ترك نمى‏كرد.(16) 2- تلاش و سخت كوشى‏
از كودكى به دليل فقر و تنگدستى و عدم وجود پدر در خانواده، بار مسئوليت رابه دوش گرفت و در كنار درس به كار توان فرساى كشاورزى مشغول شد. خود در يادداشت‏هاى شخصى‏اش مى‏نويسد: «در تمام مدت به علت نداشتن پول كافى در بساط و نبودن پدر و نيز دنيا دوستى برادرم، زير طعنه‏هاى برادر و زير فشار كار مجبور بودم كه درس را اكثراً در مغازه، زمين باغ، مدرسه و در منزل در خلال كار و ساعات استراحت و خواب بخوانم.»(17) دوستانش همواره در ملاقات با او خستگى را از چهره‏اش مى‏خواندند. يكى از دوستانش مى‏گويد: «هر وقت او را مى‏ديديم چهره‏اش خسته به نظر مى‏آمد بعد كه جويا مى‏شديم مى‏ديديم كه او شب را مطلقا نخوابيده يا در اندك فرصتى كه به دست آمده بر روى كتابش خوابش برده است. بارها ديده بوديم كه او روى نهج البلاغه يا اصول كافى خوابش برده است. همين كه مى‏خواستيم روى او پتويى بيندازيم از خواب مى‏پريد و دوباره به خواندن كتاب مشغول مى‏شد تا اينكه دوباره خوابش مى‏برد.»(18) 3- ساده زيستى‏
آيت اللّه غفارى زندگى خويش را از پائين‏ترين سطوح فقر و تنگدستى آغاز نمود و روحيه زهد پيشگى و ساده زيستى ايشان. براى لحظه‏اى ايشان را به سوى دنيا نكشاند. حتى تشكيل خانواده و زندگى مشترك نيز نتوانست او را به سوى دنيا سوق دهد. اگرچه همسر او نيز، دخترى فهميده و تربيت يافته در بيت عالمى وارسته بود، اما سخنان آيت اللّه غفارى در حضور پدر دختر و ديگران، خبر از سلوكى ديگر گونه و على‏وار مى‏داد. او رو به همسر آينده‏اش نمود و گفت: «همسر آينده من بايد بداند كه با كسى زندگى خواهد كرد كه جز فقر و مبارزه هيچ در بساط ندارد. خانه‏اى هم ندارد. اكنون كه همسرش را به قم مى‏برد بايد حجره‏اش را رها كرده و اتاقى اجاره نمايد. پولى براى گذران زندگى ندارم. و اين لباسى كه در تن من است بايد آنقدر كار كند تا ديگر قابل استفاده نباشد. تنها اميد ما اين است كه آينده و عاقبتى خوب داشته باشيم و براى اسلام كارى بتوانيم انجام دهيم.» دختر نيز در پاسخ گفت:«من به آن‏چه شما راضى باشيد رضايت دارم و اگر حس كنم به خاطر ادامه كار و درستان بيشتر بايد تحمل كرد به كمتر از اين هم قانعم و حاضر به فداكارى هستم. قطعاً مسئله ما مسئله نان نيست.»(19) بيشتر اوقات غذاى او را آش، بادمجان، و يا مقدارى پياز سرخ شده و در اصطلاح خودش «كباب بى دود» بود. در مواقعى كه مهمانى به خانه‏اش مى‏آمد با زحمت بسيار مقدارى برنج معمولى تهيه مى‏كرد و فقط جلوى مهمان برنج خالى مى‏گذاشت. فرزندش مى‏گويد: «در خاطرم نيست كه پدرم براى من كت و شلوار خريده باشد. هر موقع لباسهاى پدرم كهنه مى‏شد مادرم آنها را مى‏شكافت و پشت و رو مى‏كرد و براى من لباس مى‏دوخت.»(20) در سالهاى ازدواج، آيت اللّه غفارى صاحب پنج فرزند مى‏شوند كه سه فرزند ايشان به دليل فقر و بيمارى از دنيا مى‏روند. پسرش مى‏گويد:«پدرم پولى براى تهيه شيرخشك نداشت، نان سنگگ شب مانده را داخل سينى مقابل آفتاب مى‏گذاشت و آن را خشك مى‏كرد، بعد آن را مى‏كوبيد و نرم مى‏نمود و آن را با آب جوش و قند مخلوط مى‏نمود و غذاى نوزاد تهيه مى‏كرد.»(21)
او زيرزمين خانه‏اى در فقير نشين‏ترين محله‏هاى قم (باغ پنبه) را ماهى بيست تومان اجاره مى‏كند و تا هشت سال به شهادتش فرشى در خانه نداشت و اين در حالى بود كه گليم زيرپاى‏اش از وسط پاره شده و چيزى از آن باقى نمانده بود.(22) 4- خوش رفتارى با خانواده‏
او با همه خوش رفتار بود و اساساً نام هيچ كس حتى بچه‏اى را بدون پيشوند آقا و خانم صدا نمى‏زد و به همه سلام مى‏كرد(23) اما در محيط خانواده به دليل وجود فشارهاى اقتصادى كه افراد خانواده تحمل مى‏كردند، بيشتر خوش رفتارى نشان مى‏داد. در كارهاى خانه كمك مى‏كرد، ظرف مى‏شست، غذا درست مى‏كرد و حتى لباس مى‏شست و كودكان خود را نظافت مى‏نمود.(24) و اجازه نمى‏داد تا علاوه بر فشارهاى مالى، فشار عاطفى بر همسر و فرزندانش، زندگى را دشوارتر نمايد. 5 – تلاش در تربيت فرزند صالح‏
آيت اللّه غفارى تلاش فراوانى مى‏نمود تا در دوران فساد و تباهى پهلوى، فرزندانش را از گزند آسيب‏هاى تربيتى دور دارد. از اين رو نام فرزندش را در مدارسى كه دختر و پسر مختلط بودند نمى‏نوشت و پسر او مجبور بود، هر روز راه طولانى را بپيمايد و به مدرسه‏اى برود كه همگى پسر بودند. آيت‏اللّه غفارى روزى متوجه مى‏شود كه معلّمى براى تدريس موسيقى به مدرسه پسرش مى‏رود. بلافاصله به آنجا رفته و به ناظم مدرسه مى‏گويد:«آقا! من نمى‏خواهم پسرم موسيقى ياد بگيرد. اصلاً به او صفر بدهيد. او را تجديد كنيد. فكر كنيد كه او در اين درس نمره نياورده است. مسئولين مدرسه نيز با ديدن جديت ايشان مى‏پذيرند كه پسر او اين كلاس را شركت نكند.(25) 6 – امر به معروف و نهى از منكر
آيت اللّه غفارى با بينش ژرفى كه از شرايط حاكم بر اجتماع داشت همواره براى جلوگيرى از فساد در جامعه، دختران و پسران را امر به ازدواج مى‏نمود(26) تا معروف جاى فساد را در جامعه بگيرد. از سوى ديگر با منكرات جامعه برخوردى سازشكارانه نداشت و هر منكرى مى‏ديد به شدت بر خورد مى‏كرد. روزى يكى از معلّمان مدرسه سر كلاس شيشه‏اى آبجو را از جيبش در مى‏آورد و مى‏خورد.
آيت اللّه غفارى از مسئله آگاه مى‏شود و خود را به مدرسه مى‏رساند و در حضور ديگر معلمان و كادر مدرسه با معلم مشروب خوار درگير مى‏شود، معلمان مدرسه درگيرى را خاتمه داده و آن دو را از هم جدا مى‏نمايند. او سر معلم فرياد مى‏كشد: «آخر مرد حسابى، اگر مى‏خواهى اين زهرمارى را بخورى توى خانه‏ات بخور! آدم حسابى كه شيشه مشروب توى جيبش نمى‏گذارد و بياورد داخل مدرسه و جلوى بچه‏هاى مدرسه آبجو بخورد».برخورد شديد اللحن ايشان سبب مى‏شود تا او هرگز اين كار را تكرار ننمايد.(27) 7- شجاعت وصف‏ناشدنى‏
شايد بارزترين صفتى كه در ايشان تحسين هر شنونده‏اى را بر مى‏انگيخت شجاعت او در احياى حق و ايستادگى‏اش در برابر ظلم بود. از هيچ تهديدى نمى‏ترسيد و براى ريشه كن كردن فساد و ويران كردن لانه تباهى، از جان مايه مى‏گذاشت. نگاشته‏اند در شب جمعه‏اى كه ايشان به همراه مردم مشغول خواندن دعاى كميل در مسجد خود بودند، به ناگاه صداى آواز و موسيقى به گوش ايشان مى‏رسد پس از پايان دعا رو به مردم نموده و مى‏گويد: «امشب بايد درب اين باغ را ببنديم حتى به قيمت كشته شدن و زندان رفتن.»
سپس به همراه مردم داخل باغ ريختند و عناصر فساد را بيرون رانده، درب باغ را هم بستند. از آن پس ديگر درب آن باغ باز نشد. وقتى ايشان را به كلانترى احضار كردند با قاطعيت فرياد زد:«ما مسلمانيم، در كشورى كه اكثريت مردم آن مسلمان و شيعه و متدين هستند جايى براى چنين مراكز فسادى وجود ندارد.»(28) ايشان هرگاه كه براى سخنرانى بالاى منبر مى‏رفت، از گفتن هيچ حقيقتى كه چهره كريه و اسلام ستيز شاه را نمايان كند، فرو گذار نمى‏كرد و با صراحت و شجاعت پرده از چهره پليدشاه بر مى‏داشت. پيش از 15 خرداد 1342، در يكى از شبها كه ايشان مشغول سخنرانى و آگاه كردن مردم بودند، يك سرهنگ شهربانى، خشمگين و عصبانى وارد مسجد مى‏شود و در انتهاى جمعيت، دست به كمر زده و مى‏ايستد تا شايد ايشان متوجه حضور چكمه پوشان دست نشانده و مزدور رژيم شده و صحبت خود را قطع نمايند، اما در اين هنگام، آيت اللّه غفارى فرياد مى‏زند: «جناب سرهنگ! شما هم مثل بقيه بنشينيد و گوش دهيد، چرا اين گونه ايستاده‏ايد؟! مى‏خواهيد مردم را بترسانيد؟». در اكثر گزارش‏هاى ساواك كه در پرونده او موجود بود بيشتر نام ايشان به عنوان يك روحانى بى‏پروا و جسور و مخالف رژيم آمده است(29) كه حاكى از روح شجاع و آزاد انديش ايشان دارد كه دشمن را به تنگ آورده بود. 8 – عشق آتشين به ولايت
شهيد غفارى درس آموخته مكتب عاشورا بود و ولايت پذيرى شمشير برنده مبارزات او بود. او عشق و ارادت بسيارى به حضرت امام(ره) داشت و هر لحظه، با اوج‏گيرى مبارزات، آتش عشق او به حضرت امام (ره) بيشتر مى‏شد. جمله معروف و تاريخى «دشمن خمينى (ره) كافر است»(30) از بيانات توفنده اين بزرگ مرد قهرمان است. او خط انديشه خود را با قلم عشق به حضرت امام(ره) ترسيم كرده بود و لحظه‏اى از امام(ره) و انديشه سبز او دست برنمى‏داشت. در بازجويى‏ها، شجاعانه از امام(ره) و بيكران عشق به او دم مى‏زد و فشارهاى رژيم هرگز توان ساكت كردن او را نداشت. او از ابتدا گوش به فرامين امام(ره) سپرده بود و با دستور ايشان در سال 1335 به تهران آمده بود.(31) و در مبارزات همگام با مقتداى خويش پيش رفته و هرگاه دستگير و يا زندانى مى‏شد و از او بازجويى مى‏شد، نام امام را با احترام مى‏برد و بيشتر شكنجه مى‏شد ولى دست بر نمى‏داشت و مى فرمود: «فكر مى‏كنم تنها كسى كه مى‏تواند ايران را نجات بدهد حضرت امام خمينى (ره) است»(32) وى در محكوم كردن توهين ساواك به امام، در بالاى منبر فرياد برمى‏آورد: «هركس به امام خمينى توهين كند بت پرست محض است».(33) 9- شهادت طلبى‏
اساس شجاعت، عشق به شهادت است و شجاعت راستين آن هنگام معنا مى‏يابد كه طومار آن با شهادت پيچيده شود. شجره پاك شهادت در تبار شهيد غفارى ريشه دوانده بود و اين واژه پرمعنا، از كودكى براى حسين، نامى آشنا بود و اين عشق به شهادت بود كه تأثير كلامش را دوچندان نموده و پايمردى و استقامتش را فزونى مى‏بخشيد. او مى‏گفت: «شهادت تحفه‏اى است از جانب خداوند متعال كه به بندگانش هديه مى‏شود»(34) و اين آرزوى بزرگ او بود تا در خون خويش بغلطد. از اين رو هرگز از شكنجه‏هاى رژيم خم به ابرو نمى‏آورد و ذره‏اى ترس به دل راه نمى‏داد و در پاسخگويى به بازجويان ساواك علناً مى‏فرمود: «من عالماً و عامداً به اين راه آمده‏ام. من براى دفاع از مشى حسين بن على(ع) به اين راه آمده‏ام.»(35) مبارزات و فعاليت‏هاى فرهنگى و سياسى‏ 1- مبارزات و فعاليت‏هاى سياسى پيش از 15 خرداد 42
براى يك انقلابى سترگ، هرگز نمى‏توان تاريخى براى شروع مبارزات او معرفى كرد. چرا كه انقلابى راستين، همواره حقيقت جو است و حقيقت نيز همواره در ستيز با باطل و باطل پرستان است. شهيد آيت اللّه غفارى، پيش از سالهاى 1340، آنجا كه زمزمه‏هاى نارضايتى مردم و روحانيت از بيدادگرى و فساد كم كم اوج مى‏گرفت، موضعگيرى هوشمندانه و اعتراض‏آميز خود را آغاز نمود. حيات مشحون از مجاهدت و پايمردى ايشان در راه مبارزه با ظلم و اعتلاى كلمه اللّه، تجلى مبارزه‏اى آگاهانه و بى‏پايان بود. تحليل‏هاى عميق ايشان از جريانات پشت پرده رژيم، حاكى از تيزبينى و هوشيارى اين انقلابى سترگ بود. ايشان در اين سالها با بيدار كردن مردم در قالب تبليغ و ارشاد دينى در ايام تبليغ ماه مبارك رمضان و محرم، مبارزه علنى را با رژيم آغاز كرد اما پس از سال 1340، فعاليت‏هاى سياسى ايشان، جلوه‏اى تازه يافت. با تصويب لايحه استعمارى انجمن‏هاى ايالتى و ولايتى در مهرماه سال 1341، روند افشاگرى و مبارزه‏ايشان افزايش يافت و در سال 1342 به اوج خود رسيد. ايشان در 15 خرداد آن سال دستگير و روانه زندان شد و پس از تحمّل 40 روز شكنجه از زندان آزاد گرديد. زندانى شدن و شكنجه، نه تنها اثرى منفى در روحيه انقلابى ايشان نگذاشت بلكه وى را راسخ‏تر نيز نمود. او پس از آزادى از زندان گفت: «اگر چيزى به نام زندان و شكنجه ممكن بود مرا از ادامه راه باز دارد(از اين به بعد) ديگر هيچ اثرى نخواهد داشت.»(36) چرا كه زندان و شكنجه كوچكترين خدشه‏اى نمى‏توانست در روحيه او وارد سازد. پس از تبعيد امام در پى مخالفت با لايحه كاپيتالاسيون به تركيه و عراق، نقش مبارزات شهيد آيت اللّه غفارى پررنگتر شد و دوباره دستگير و روانه زندان گرديد و دو سال و نيم در حبس ماند. اما به محض آزادى از زندان اولين كارى كه انجام داد، در تاريخ 15/1/1344 تلگراف تبريكى براى امام به مناسبت ورودشان به نجف فرستاده، مى‏نگارد: «حضرت آيت اللّه العظمى آقاى حاج روح اللّه خمينى، مقدم مبارك را به عالم روحانيت و اسلام (نجف) تبريك عرض مى‏نماييم».(37) 2- مبارزات و فعاليت‏هاى سياسى پس از سال 42
همان گونه كه گذشت روند جديد مبارزات اين مجاهد نستوه، پس از آزادى از زندان در سال 42 آغاز گرديد. اولين تنشى كه پس از اين آزادى در اين سالها صورت گرفت، ماجراى ترور ناموفق شاه بدست «رضا شمس آبادى» در كاخ مرمر بود كه از سوى رژيم به مردم و ائمه جماعات مساجد ابلاغ شد تا در مراسمى همزمان، جان سالم بدر بردن شاه را جشن گرفته و در مساجد و تكايا مراسم شكرگزارى برپا دارند.
شهيد غفارى با زيركى، به بهانه فرستادن فرش مسجد براى شستشو، مانع برپايى اين محفل گرديد.(38) بين سالهاى 1346 تا 1350 مبارزات ايشان به صورت برگزارى جلسات و محافلى براى روشنگرى و آگاه‏سازى جوانان ادامه يافت.
اما سالهاى 1350 به بعد از حساسيت ويژه‏اى برخوردار بود و فضاى سياسى خاصى حاكم شد. اين ويژگى برخاسته از معرفى محمد رضا شاه به عنوان شخصيت برتر و مقتدر منطقه بود كه او را بيشتر به سوى سركوب مخالفان و ريشه كن كردن آشوب‏هاى داخلى در راستاى حفظ چهره مقتدر خود در منطقه وا مى‏داشت. در چنين شرايطى، شهيد غفارى هم چنان به روشنگرى خود ادامه داد تا اينكه در ارديبهشت سال 1351 از سوى رئيس ساواك تهران، مورد احضار و تهديد قرار گرفت.(39) اما وى در هدفى كه برگزيده بود استوارتر از آن مى‏نمود كه با تهديدى ميدان را خالى كند. او در يك سنگر به تقويت اعتقادى پايگاههاى مردمى مى‏پرداخت و در سنگر ديگر با عناصر التقاطى و چپ‏زده در پوشش مجاهدين خلق كه در ارتباط با ماركسيستها بودند، دست و پنجه نرم مى‏نمود و با آنان به مناظره مى‏پرداخت. او در بحث‏ها و گفتگوهايى كه بين آنها در مى‏گرفت مى‏گفت: «ما به همان اندازه كه با شاه مخالفيم با شما (ماركسيستها) هم مخالفيم…چون شما براى ماركس مبارزه مى‏كنيد و ما براى خدا، راه ما و شما دو مسير جداگانه است. هم رژيم شاه و هم شما با ما دشمن هستيد و روزى از پشت به ما خنجر خواهيد زد و اگر دستتان برسد ما را تكه تكه مى‏كنيد.»(40) بازجويى‏ها و دادگاه‏
در تاريخ پنجم آبان ماه 1353 به دلايل فوق ايشان دادگاهى و محكوم به زندان شدند. در بازجويى از ايشان پرسيدند، چرا به زندان آورده شديد؟ پاسخ داد نمى‏دانم. پرسيدند: چندبار به زندان آمده‏ايد؟ پاسخ داد: نيامده‏ام، آورده‏اند. پرسيدند:نظر شما راجع به شاهنشاه آريامهر چيست؟ پاسخ داد: ايشان با كودتاى پدرشان سركار آمده‏اند و غاصب اند. دوباره پرسيدند: نظر شما راجع به حزب رستاخيز چيست؟ گفت: اين حزب را شاه ساخته است به مردم هيچ ربطى ندارد. پرسيدند: نظر شما نسبت به خمينى(ره) چيست؟ شهيد غفارى برآشفت و نام مراد خويش را با كلمه «آقا» همراه ساخت اما مورد ضرب و شتم قرار گرفت.(41)
او با شجاعت تمام در دادگاه نيز براى حكم نهايى حاضر مى‏شود و بدون هيچ ترسى، آن‏گاه كه متن دادخواست را با نام شاه شروع مى‏كنند و متهم را روحانى افراطى معرفى مى‏نمايند فرياد مى‏زند: «ساكت شو مرد!» رئيس دادگاه مى‏گويد: «زندانى ساكت باش!» شهيد غفارى پاسخ مى‏دهد: «اگر مى‏خواستم ساكت باشم اينجا چكار مى‏كردم؟» سپس اجازات خود را از آيات عظام حجت و حكيم بيرون آورد و گفت: آقايان حجت و حكيم به اندازه اين مردك هم نمى‏فهمند كه به من گفته‏اند: يحرم عليك التّقليد؛ تقليد بر تو حرام است(تو مجتهدى) حالا اين مرد بايد حرف خودش را پس بگيرد(در مورد عنوان متهم) تا من بقيه سؤالها را پاسخ دهم و الّا هيچ يك را جواب نمى‏دهم. اين آقا بايد مثل آدم صحبت كند، حق ندارد توهين بكند. مطابق قانون اساسى شاه هم موظف به احترام به مجتهدين است. شاه هم بايد به من احترام بگذارد چه رسد به نوكر شاه!» شهيد غفارى به گونه‏اى آنان را زير سؤال مى‏برد كه گويا نمى‏دانست با مشتى خونخوار روبروست و بدون ترس حرف خود را زده و آنان را وادار به اطاعت از خود مى‏كرد. وكيل شهيد غفارى براى بازگرداندن آرامش به دادگاه مى‏گويد: «موكّل من پير است هيچ غرض و مرضى ندارد. او به سنى رسيده كه نياز به كمك دادگاه دارد». اما شهيد غفارى دوباره با شجاعتى بيشتر مى‏گويد: «آقاى وكيل بنشين، چرا ياوه مى‏گويى؟ پيرمرد خودت هستى كه عقل از سرت گذشته است. درست است كه شصت سال دارم اما ده‏تاى تو را حريفم. ساكت باش. مگر من چه كرده‏ام كه بايد بگويم: ببخشيد؟ من هيچ اشتباهى نكرده‏ام و راهم را درست آمده‏ام. من مخالف نوكرى بيگانه هستم. من مخالف آزادى زنانى هستم كه شاه مدعى آن است. شاه توسط حكومت انگليسى‏ها روى كار آمده است و او مى‏خواهد روحانيت را به زانو درآورد». او همچنان سخن مى‏گفت و به پرسش‏ها، پاسخى دندان شكن مى‏داد مأمورين دادگاه او را روى صندلى نشاندند و دادگاه او را به هشت ماه زندان محكوم نمود.»(42) زندان؛ سنگر ديگرى براى مبارزه‏
شهيد غفارى روانه زندان قصر شد و هر روز مورد شكنجه و آزار جسمى و روحى قرار مى‏گرفت اما روحيه شجاع و نترس او شكنجه گران را به شدت عصبى مى‏كرد وقتى او را به بند 1 زندان مى‏بردند، «سرهنگ محررى» رئيس زندان به او مى‏گويد: «شيخ! به خمينى فحش بده تا بگويم ريش‏هايت را نزنند» شهيد غفارى پاسخ مى‏دهد: «مسئله‏اى نيست من دشنام مى‏دهم اما به رضاخان پالانى! و محمد رضا!» سرهنگ محررى محكم به صورت او زد و دستور داد تا محاسنش را بتراشند.(43) روحيه قوى او همواره سبب خرد شدن و تخريب روحيه شكنجه‏گران مى‏شد.
آنان هرگاه از سرسختى او به تنگ مى‏آمدند از او مى‏پرسيدند: «چرا اين قدر به شاه اهانت مى‏كنيد مگر شما ادب نداريد؟» با ريشخندى هيبت پوشالى آنان را به بازيچه مى‏گرفت و مى‏گفت: «آخر ما توى روستا بزرگ شده‏ايم به ما از اين آداب ياد نداده‏اند».(44)
روحيه قوى او در زندان، هم شكست بزرگى براى دشمن و هم قوت قلبى براى زندانيان در بند بود. او بيشتر از همه شكنجه مى‏شد اما عليرغم سن زيادى كه داشت بيشتر از همه هم كار مى‏كرد و به ديگران خدمت مى‏نمود. همين موضوع سبب تغيير رويه بسيارى از زندانيان فريب خورده از انديشه‏هاى منحرف و بيدارى آنان مى‏شد و سبب محبوبيت او نزد زندانيان مى‏گرديد. در يكى از روزهاى سرد زمستان، مسئولين زندان براى آزار زندانيان به آنان فقط يك پتو مى‏دهند به گونه‏اى كه هيچ كس از سرما خوابش نمى‏برد. در فضايى كه هيچ كس جرأت اعتراض نداشت. شهيد محكم به درب زندان مى‏كوبد. وقتى زندان‏بانان مى‏آيند، مى‏گويد: «اين آقايان (ماركسيستها) سردشان است، پتوى آقايان را بدهيد». مسئول زندان مى‏گويد: «آشيخ! شما ديگر چرا از منافقين و ماركسيست‏ها دفاع مى‏كنيد! وى پاسخ مى‏دهد: هرچه هستند كمونيست يا مسلمان فرق نمى‏كند، يا ببريد آنها را بكشيد يا اگر قرار است زنده بمانند پتو به آنها بدهيد…» مسئول زندان به خيال اينكه بهانه‏اى براى التيام زخم‏هايى كه از زبان برنده و سرنترس شهيد غفارى خورده بودند مى‏گويد: «آشيخ! بگو پتوى من را بدهيد تا فقط به تو يك نفر پتو بدهم». شهيد غفارى پاسخ داد: «ما اگر مى‏خواستيم «من» باشيم اينجا نمى‏آمديم، اينجا كه آمديم براى آن است كه «ما» هستيم. حالا هم من سردم نيست بدنم سالم است و قوى. آقايان سردشان است. اگر پتوها را ندهيد همگى اعتراض مى‏كنند و جنجال به راه خواهيم انداخت. سپس همگى شروع مى‏كنيم به نماز خواندن و آقايان ماركسيست هم نشان مى‏دهند كه نماز خواهند خواند. حالا پتوها را مى‏دهيد يا زندان را به هم بريزيم و درها را بشكنيم؟» مسئول زندان گفت: «آشيخ! اگر جنجال راه بيندازى كتك مفصلى مى‏خورى». كم كم صداى زندانيان درآمد و صداها اوج گرفت و آنان مجبور شدند به خواسته شهيد غفارى تن در دهند. وقتى پتوها را آوردند طنين «صلوات» كه شعار بچه‏هاى مسلمان بود از همگى برخاست و سپس ماركسيست‏ها نزد آقاى غفارى آمدند تا نماز بخوانند و نماز جماعت برپاشد.(45) روحيه بذله گو و قوى و پرنشاط شهيد غفارى بسيارى از ماركسيست‏ها را به راه درست بازگرداند. در يكى از روزها پس از بحث با يكى از سران آنان به شوخى به او فرمود: «بلند شو نمازت را بخوان!» او گفت: من ماركسيستم. شهيد غفارى اصرار ورزيد تا جايى كه او در پاسخ گفت: «به خدا قسم كه م

ن ماركسيستم». شيخ فرمود: «تو غلط كرده‏اى! اگر واقعاً ماركسيست هستى چرا به ماركس قسم نمى‏خورى؟ همين قسم خوردنت ثابت مى‏كند كه به خدا اعتقاد دارى» به تدريج روحيات آن فرد عوض شده و از انديشه‏هاى پيشين خود فاصله گرفت و مسلمان واقعى شد.(46) شهيد غفارى حتى جلوى صف زندانيان براى ورزش مى‏دويد و «اللّه اكبر» مى‏گفت و آنها نيز پاسخ مى‏دادند. برخى از سران آنها كه سرسخت‏تر بودند مى‏گفتند: «اين آقا را از كجا آورده‏اند كه همه مفاهيم و آراء ما را باطل كرده او يك نفرى با كار كردنش همه تبليغات ما را از بين برده است.»(47) پرواز به سوى دوست‏
رژيم به خوبى دريافته بود كه چاره‏اى جز از ميان برداشتن شهيد غفارى ندارد چرا كه او زندان را نيز به سنگرى ديگر براى مبارزه با رژيم تبديل كرده بود. پسرش كه با او در زندان به سر مى‏برد، در بيان عشق او به شهادت مى‏نويسد: «در زندان شبى نبود كه دعاى افتتاح را نخواند و در پايان جمله «خدايا، شهادت رانصيبم كن» را نخواند. به او مى‏گفتم مگر دعاى افتتاح چه دارد؟ مى‏گفت: دعاى افتتاح در تكه آخرش شهادت مى‏خواهد و معمولاً حتى در شبهايى كه شلاق سخت خورده بود، نماز شب را رها نمى‏كرد».(48) او را به شدت مضروب ساخته بودند و تصميم به قتل او داشتند. در واپسين ملاقات با خانواده‏اش، به سختى با اعضاى خونين و استخوان‏هاى خرد شده به پسرش مى‏گويد: بالاخره ديديد كه راه همين است؟ اين راه را رها نكنيد… پسرم روحانيت را رها نكن! من راضى نخواهم بود كه شغل ديگرى انتخاب كنى… مبادا كه از اين راه برگردى، سپس رو به همسرش مى‏كند و مى‏گويد: «كتك خوردن ارثيه‏اى بود كه ما از موسى بن جعفر(ع) به ارث برديم. اين ارثيه را حفظ كنيد».(49) فردا با خانواده او تماس مى‏گيرند كه براى تحويل گرفتن جنازه پدرتان به دادستانى ارتش مراجعه كنيد. فردا بدنش را در تابوتى كه كف آن پر از خون بود تحويل گرفتند. بدنى كه سراسر آن جاى كبودى،شكستگى، سوختگى و حفره‏اى در جمجمه بود كه با پنبه پرشده بود.(50) صبح روز هفتم ديماه سال 1353 بدنش بين ازدحام دستهاى عاشقان راه خمينى (ره) و در قبرستان دارالسلام قم به خاك سپرده شد.(51) نامش بلند و يادش گرامى.
در بين دست نوشته‏هاى دوران زندانش به اين غزل بر مى‏خوريم كه سخن را با آن به پايان برده و كتاب خاطراتش را مى‏بنديم:
عاشق چو رو به كعبه صدق و صفا كند

احرام خود زكسوت صبر و رضا كند
در پيش راه باديه گير، غريب‏وار

ترك عشيره و بلد و اقربا كند
از صدق چون قدم بنهد در فناى عشق‏

اول به پاى دوست سر و جان فدا كند
آنجا كه موقف عرفات محبت است‏

برجاى سنگريزه سرازكف رها كند
آن گاه دست و روى بشويد زخون خويش‏

برخيزد و نماز شهادت اداكند(52) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. جمعى از نويسندگان گلشن ابرار، قم نشر معروف، چاپ اول، 1379ه.ش، ج 2، ص 757. 2. گروهى از نويسندگان، ستارگان حرم، قم انتشارات زائر آستانه مقدسه قم، چاپ اول، 1377 ه.ش ج 3، ص 41. 3. دهخوارقان از توابع آذربايجان شرقى و در 54 كيلومترى تبريز است. در سال 1316 ه.ش بنابه پيشنهاد فرهنگستان ايران‏نامش به آذرشهر تغيير يافت. (پاسدار اسلام، ش 261، ص 35). 4. گلشن ابرار، ج 2، ص 757. 5. ابوالفضل چيت ساز، مسافر ملكوت، تهران، مركز اسناد انقلاب اسلامى، چاپ اول، 1382 ه.ش ص 12. 6. گلشن ابرار، ج 2،ص 758. 7. همان مدرك. 8. ستارگان حرم، ج 3، ص 42. 9. هادى غفارى، خاطرات هادى غفارى، تهران، حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى، چاپ اول، 1374 ه.ش، ص 23. 10. جمعى از نويسندگان، شهيد آيت اللّه حسين غفارى، تهران، مركز بررسى اسناد تاريخى وزارت اطلاعات، چاپ اول، 1381 ه.ش، ص 12. 11. خاطرات هادى غفارى، ص 23. 12. آيت اللّه حاج ميرزا على مقدس تبريزى از علماى طراز اول آذربايجان در دوران حكومت رضاخان بود. او فقيهى دانشمند و روشنفكر بود و تأليفات بسيارى داشت. از جمله تأليفات او كتاب «اسلام در خطر است و ما بى خبر»، «فلسفه آفرينش»، و چاپ نشريه «الدين و الحيوة» پيرامون ايدئولوژى و نقش آن در زندگى است. كه در آن دوران خفقان دست به تأليف و نشر آن زد. رژيم دوبار ايشان را دستگير و حتى تا پاى چوبه اعدام برد كه هر دو بار به دليل ترس دستگاه از محبوبيت ايشان بين مردم، موفق به چنين جنايتى نشد.(برگرفته از خاطرات هادى غفارى، ص 19 – 20. 13. گلشن ابرار، ج 2، ص 759 – 760. 14. همان مدرك، ص 763. 15. ستارگان حرم، ج 3، ص 43. 16. گلشن ابرار، ج 2، ص 762؛ خاطره‏هاى غفارى، ص 19. 17. على ربانى خلخالى، شهداى روحانيت شيعه، ناشر بى‏جا، چاپ اول، 1402 ه.ق، ج 1، ص 245. 18. همان مدرك. 19. ستارگان حرم، ج 3، ص 43؛ شهيد آيت اللّه عفارى، ص 13. 20. خاطرات هادى غفارى، ص 33؛ ستارگان حرم، ج 3، 51. 21. شهداى روحانيت، ج‏1، ص 245. 22. على دوانى،نهضت روحانيون ايران ،تهران ،انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامى ،چاپ دوم ،1377 ه ش،ج 6،ص 423. 23. ستارگان حرم،ج 3،ص 51. 24. شهداى روحانيت،ج 1،ص‏247. 25. خاطرات هادى غفارى،ص 33. 26. ستارگان حرم،ج 3،ص‏51. 27. خاطرات هادى غفارى،ص 34. 28. مسافر ملكوت،ص‏22. 29. همان مدرك،ص‏24 – 25. 30. گلشن ابرار،ج 2،ص 762. 31. مسافر ملكوت،ص 21. 32. همان مدرك،ص‏28،گلشن ابرار،ج 2، ص 761،شهداى روحانيت شيعه،ج‏1، ص 249. 33. آية اللّه غفارى، ص‏17. 34. ستارگان حرم،ج‏3،ص‏50. 35. آية اللّه غفارى،ص‏17. 36. مسافر ملكوت،ص‏26. 37. آية اللّه غفارى،ص‏17. 38. همان . 39. همان . 40. ستارگان حرم،ج‏3،ص 45 -46. 41. جمعى از نويسندگان،رويدادها،دبيرخانه مركزى ائمه جمعه،چاپ اول،1370 ه ش ،ج 1،ص 271. 42. ستارگان حرم، ج 3، ص 50. 43. نهضت روحانيون ايران،ج 6، ص 426. 44. همان مدرك،ص 425 و 427. 45. ستارگان حرم،ج 3،ص 48 – 47، خاطرات هادى غفارى، ص 112. 46. مسافرملكوت، ص 31،خاطرات هادى غفارى،ص 111. 47. ستارگان حرم،ج 3،ص 46. 48. آية اللّه غفارى،ص 19. 49. خاطرات هادى غفارى، ص 130 – 131. 50. نهضت روحانيون ايران، ج 6، ص 428. 51. خاطرات هادى غفارى، ص 136. 52. گلشن ابرار،ج 2،ص 763.