اشاره
در سلسله مقالات پيشين به زمان، خاستگاه وعوامل پيدايش خوارج اشاره شده بود كه در ضمن آن با چگونگى شكلگيرى جنگ صفين آشنا شديم، نبردى كه بانيرنگ عمرو عاص در به نيزه زدن قرآن كريم، تفرقهاى ميان سپاهيان امام على (ع) افتاد وباعث پديدار گشتن گروهى متعصب وجاهل درتاريخ اسلام شد؛ اينك وقت آن رسيده است تا با زمينه هاى پذيرش حكميت، داستان ليلة الهرير و فريب خوردگان اين ميدان آشنا شويم.
زمينههاى پذيرش حكميت
1. جنگ فرسايشى وافزايش آمار تلفات
با طولانى شدن نبرد صفين و افزايش آمار تلفات، جوّ روانى خاصى بر سپاه حضرت على(ع) تحميل شد؛ بنا به نقلى، در چهار ماه نبرد يكصدوده هزار نفر از طرفين به قتل رسيدند(1) كه بيست وپنج نفر از آنها “بُدريون” و صحابه پيامبر(ص) بودند كه در لشكر كوفه حضور داشتند. اين آمار مربوط به تلفات شناسايى شده است در حالى كه افرادى نيز مفقود شدند.(2)
در چنين شرايطى، انگيزههاى نهفته بعضى از افرادِ دودل و كجانديش بروز كرد؛ به طورى كه برخى از شاميان نيز از ادامه جنگ به ستوه آمدند و در هر فرصتى فرياد صلح و ختم جنگ سردادند؛ چنان كه اّحنف بن قيس تميمى، (رهبر بنىتميم از سپاه كوفه) فرياد زد: عرب هلاك شد!(3) همچنين روزى فردى از سپاه شام، در حالى كه لباسى آهنين به تن داشت، به حضرت اميرمؤمنان(ع) در ميدان جنگ خطاب كرد: “اى على! تو در اسلام، هجرت و جهاد پيشتاز بودى، چرا اين خونها را مىريزى؟! بيا و اين جنگ را رها كن و به عراق بازگرد؛ ما هم به شام برمىگرديم”.(4)
لشكريان حضرت امام على(ع) هم كه به فاصله كمتر از شش ماه بعد از جنگ جمل در نبردى ديگر شركت مىجستند ارادهاى متزلزلتر داشتند و در پى فرصتى بودند تا از اين مهلكه نجات يابند.
در چنين فضايى معاويه نيز جهت همراهى با اين فريادها و سست كردن ارادهها، نامههايى مبنى بر افزايش تلفات و پشيمانى از گذشته و اميد به آينده براى حضرت على(ع) فرستاد.(5)
اين موارد، گواه است كه بيشتر سربازان از جنگ خسته بودند؛بنابراين، از درك منطق قوى و درست امام(ع) در زمينه ادامه نبرد ناتوان شدند و با كارهاى نامعقول، ايشان را آزردند. آثاراين آزردگى در خطبههاى شكايت آميز اميرمؤمنان(ع) كه پس از جنگ صفين ايراد شده به خوبى مشهود است.(6) 2. دست نيافتن به غنائم جنگى
اعراب، به خصوص مردم عراق در جنگهاى گذشته غنيمتهاى فراوانى مىگرفتند، ولى در اين جنگ طولانى، به سبب فقدان غنيمت، دلهايشان سست شد و به ادامه نبرد رغبتى نداشتند؛ حتى برخى از اصحاب امام(ع) درباره اندك غنيمتهايى كه به دست مىآوردند، اختلاف مىكردند و كار به جايى مىكشيد كه با دخالت حضرت على(ع) ميانشان صلح برقرار مىشد.(7)
چنين افرادى كه به متاع چند روزه دنيا دل بسته بودند، با اندك تطميعى از طرف فرزند ابوسفيان، از يارى امام و مقتداى خويش نيز دست مىكشيدند. بنا بهگفته ابن اعثم : خالدبن مْعُمّر سدوسى، قهرمانى دلاور در سپاه امام على(ع) بود كه توانست
خود را به خيمه معاويه برساند، ولى با دريافت پيشنهاد فرماندارى خراسان از جنگ دست كشيد.(8)
اين موارد گوشهاى از روحيه غنيمت طلبى سپاهيان امام(ع) است كه آن را بايد از عوامل مؤثر در خوددارى سربازان بر ادامه نبرد و در نتيجه پذيرش حكميت دانست. 3. سرپيچى از دستورات
از مهمترين اهرمهاى قدرت نمايى هر فرماندهى، داشتن سپاهيانى توانا و فرمانبر است تا به كمك آنها بتواند به مقصود خود برسد؛پر واضح است كه لشكريان سركش همواره مشكلات فراوانى مىآفرينند و اين امر در سپاهيان حضرت امير(ع) به خوبى مشهود بود و در پذيرش حكميت از طرف امام(ع) اثرى بسزا داشت.
لشكريان آن حضرت، هم از فرمان ايشانو هم از امر فرماندهشان سرپيچى مىكردند؛ در حالى كه سپاهيان معاويه به اين امر اهتمامى چشمگير داشتند. امام(ع) از اين واقعه با تأسف ياد كرد و فرمود: “دريغا! تودهاى كه با من هستند از فرمانم سرپيچى مىكنند،ولى همراهان معاويه ازاو
فرمان مىبرند و در برابرش گردنكشى نمىكنند”.(9)
آرى، سپاهيان تحت امر فرزند ابوسفيان، باوجود ناحق بودن او از وى فرمان مىبردند، ولى سربازان و گاه برخى از فرماندهان سپاه امام على(ع) با وجود حقانيت حضرت، از ايشان فرمان نمىبردند؛ براى نمونه، اشعث بن قيس كه يكى از سرداران سپاه اميرمؤمنان(ع) بود و در طول جنگ با انگيزة حمّيت(10) و تعصب خاص قبيلهاى دلاورانه مىجنگيد، ناگهان در اوج نبرد و پس از ملاقات با چند تن از ياران معاويه، چهره انسانى صلحطلب به خود گرفت و از دستورات امام واجب الإطاعه خويش سرپيچى نمود؛ در نتيجه، بيشتر سربازان تحت امر وى نيز از زير بار مسئوليت شانه خالى كردند و از مبارزه دست كشيدند و عرصه را براى قدرت نمايى و تاخت و تاز شاميان آماده ساختند.
سرپيچى از فرمانهاى امام(ع) بهاندازهاى بود كه حضرت لب به شكايت گشود و در سخنانى دردناك آنان را چنين سخت مورد ملامت و عتاب قرار داد:
لَقَدْ كُنْتُ أمْس أميراً فَأصْبَحْتُ اليومَ مَأمُوراً وَ كُنْتُ أمْس نَاهِيا،ً فَأصْبَحْتُ اليَومَ مَنْهيّاً وَقَدْ أحْبَبْتُمُ البَقَاءَ وَ لَيْسَلي أنْ أحْمِلَكُم عَلي ماتَكْرَهونَ؛(11) من ديروز فرمانده و اميربودم، ولى امروز فرمانبر شدهام و ديروز نهى كننده بودم، ولى امروز بازداشته شدهام! شما زنده ماندن را دوست داريد و من نمىتوانم شما را به راهى كه دوست نداريد مجبور سازم.
آرى، در چنين لشكرى آمادگى پايان جنگ به خوبى حس مىشد و بسيار طبيعى بود كه با نشان دادن كوچكترين چراغ سبزى از دشمن براى ختم پيكار، اينان مشتاقانه به آن روى آورند. داستان ليلة الهرير(12) و توطئه عمروعاص
با پايان ماه محرم و فرارسيدن ايام صفر، جنگى سخت ميان دو سپاه آغاز شد و در آغازين روزها بر شدت آن افزوده شد. پيكار تن به تن هر روز ادامه داشت و درنتيجه تلفات فراوانى به بار آمد؛ از اين رو سپاهيان دو طرف به خستگى و درماندگى افتادند.
سرانجام، شب جمعه دوازدهم صفر سال 37 (ه. ق) فرا رسيد. در اين شب، زخمىهاى دشمن از شدت جراحتها چنان مىناليدند كه گويى سگ زوزه مىكشد؛ بدين روى اين شب را “ليلة الهرير” ناميدند.
در اين شب اشعث بن قيس در قبيله خود خطبهاى ايراد نمود و از اثرات نابود كنندة جنگ سخن به ميان آورد و مردم را به پايان بخشيدن جنگ فراخواند؛ معاويه نيز با شنيدن خطبه اشعث، ضمن تأييد حرفهاى او خطر تهديد كشورهاى ايران و روم را گوشزد كرد.(13)
يعقوبى در اينباره مىنويسد: “سخنان اشعث در گرما گرم نبرد، عوامل سستى را در سپاه “كِنده” تقويت كرد؛ حتّى به قبيلههاى ديگر نيز سرايت نمود؛ پس مىتوان نتيجه گرفت كه وى با معاويه ارتباط مخفيانه داشت و قبل از اين جريان، معاويه نظر او را به خود جلب كرده بود”.(14)
در مقابل، حضرت على(ع) از اين شب به شبِ فيصله كار تعبير كرد؛(15) زيرا شدت درگيرى، سپاهيان شام را زمينگير و درمانده كرده بود. خبر درماندگى سپاه به معاويه رسيد و وى بىدرنگ عمروعاص را فرا خواند و از او چارهانديشى خواست.
عمرو گفت: نه تو مثل على هستى و نه سپاهيانت همانند لشكريان على؛ پس بهتر است امرى را به آنان پيشنهاد كنى كه اگر قبول كردند، ميانشان اختلاف اندازد و اگر نپذيرفتند، باز هم اختلاف ميان آنان حكمفرما شود؛ آنها را به حكميت كتاب خدا فراخوان كه اين بهترين چاره است.
معاويه ضمن تصديق حرفهاى عمرو، دستور بالا بردن قرآنها را صادر نمود(16)؛ درحالى كه قبل از اين جريان وقتى با سفيران امام(ع) مواجه مىشد، حرف آخرش اين بود كه ميان ما و شما فقط شمشير حاكم است، ولى اكنون به ناگاه از تصميم خود صرف نظركرد و صلح و پايان جنگ را بر وفق مراد خود ديد.
ديرى نپاييد كه قرآنهاى زيادى بر بالاى نيزه قرار گرفت و در صبحدم، مقابل چشمان حيرت زده سپاهيان امام على(ع) خود نمايى كرد. تميم بن حذيم، (از ياران حضرت على(ع) نقل مىكند: وقتى كه ما در صبح “ليلة الهرير” نگاهى به لشكر دشمن افكنديم، در پيشاپيش آنان قرآن هايى از جمله قرآن بزرگ مسجد اعظم دمشق كه آن را ده نفر حمل مىكردند، مشاهده كرديم.(17)
به نظر مىرسد نيرنگ بالا بردن قرآنكريم را كه عمروعاص در صفين به كار برد، از بهرههاى نبرد جمل بود؛ زيرا در جريان اين جنگ، بنا به دستور حضرت على(ع) فردى به نام مسلم مجاشعى (عبدالقيس) همراه قرآنى در مقابل لشكر بصره قرار گرفت و آنها را به سوى قرآن فرا خواند و آيه «و إن طائفَتانِ منُ الْمؤمنينُ اقْتَتَلوا فَأصْلِحوا بَيْنَهْما(18) » را تلاوت كرد، ولى سپاهيان مقابل، او را با تير زدند(19). اختلافى فراگير در سپاه اميرالمومنين(ع) حيله فرزند عاص كارگر افتاد و ديرى نپاييد كه شكاف عميقى در سپاهيان امام(ع) پديد آورد و اختلاف نظرى گسترده سراسر لشكر حضرت را فرا گرفت؛ عدهاى آواز جنگ سردادند و دستهاى نيز به داورى قرآن كريم تن داده، فرياد صلح برآوردند و در اين ميان، موافقان و مخالفان صلح با ايراد خطبهاى اهداف خويش را تشريح كردند.
“يوليوس دو لهوزن” شرق شناس آلمانى بروز چنين اختلافى را طبيعى مىداند و مىگويد: “نيزهها هميشه به منزله علامت و نشانه به كارگرفته مىشد و قرآن هم كه به مثابه پرچم اسلام بود؛ در نتيجه، اين هشدارى بود به اهل عراق؛ به آنهايى كه به جنگ با قومى پرداخته بودند كه پرچمشان همانند پرچم آنها بود؛يعنى قرآن؛ لذا نيازى نبود كه اذهان عراقىها آمادگى قبلى داشته باشد تا مطلب را بفهمند؛ بنابراين، جاى شگفتى نيست كه اين حيله در آنان مؤثر افتاد”.(20)
حضرت على(ع) كه به خوبى از نيرنگ شاميان و ترفندهاى معاويه و عمروعاص آگاهى داشت، سپاهيان خود را از گرفتار شدن در اين دام برحذر داشت و بر ادامه نبرد ترغيب كرد و فرمود: “به خدا قسم! اينان پيرو قرآن نيستند؛ اينها همه فريب و نيرنگ است”(21).
قرآن كريم يعنى نفى ظلم، فريب و نفى معاويه، ولى اينان كتاب الهى را همين شكل ظاهرى آن مىپنداشتندو اهل قرآن را كسانى مىدانستند كه آن را ببوسند و احترام كنند. جهل و تعصب كور، آنها را آلت دست دشمن قرار داد؛ حضرت هر چه كوشيد تا با آيه، حديث، استدلال و منطق به آنها بفهماند كه اين فريب است و معاويه اهل قرآن نيست، ولى گويا امام(ع) با مردگان سخن مىگفت؛ «فَإنَك َلاتُسًمِعْ الْمْوتي ولاتُسمِع الصُّم الُدعاءَ إذا وَلَوْا مُدْبِرِينُ»؛(22) پس تو اى رسول خدا! نمىتوانى صداى خود را به گوش مردگان و دعوت خويش را به گوش كران برسانى؛ هنگامى كه روى برگردانند و دور شوند.
ناگاه، جمعيتىنزديك بيست هزار نفر زره پوش كه شمشيرهايشان را بر شانه افكنده بودند و پيشانيشان بر اثر سجده پينه بسته بود و در پيشاپيش آنان مسعر بن فدكى، زيد بن حصين و گروهى از قاريان در حركت بودند، خدمت امام على(ع) رسيدند و در حالىكه امام(ع) را با نام و بدون ذكر كنيه و لقب صدامىزدند، از وى خواستند كه به حكميت قرآن تن دردهد؛ وگرنه همانگونه كه عثمان را كشتند وى را نيز خواهند كشت.(23)
برداشت نادرست آنها از دين، آنان را رو در روى على(ع) قرار داد و امام(ع) در تنگناى شديدى قرار گرفت؛ به گونهاى كه حضرت داد سخن برآورد و فرمود: “واى بر شما! من اوّلين فردى بودم كه فرمان خدا را اجابت نمودم و نخستين كسى بودم كه مردم را به كتاب الهى دعوت كردم. اينان عهدالهى را نقض و خداوند را عصيان كردند و اهل عمل به قرآن نيستند؛ من با آنها مىجنگم تا به حكم قرآن در آيند”(24).
ولى خوارج خواستار بازگشت فورى مالك اشتر(25) از صحنه كارزار و دستور آتشبس بودند؛ درحالى كه مالك اشتر سردار دلاور سپاه امام على(ع) در چند قدمى خيمه معاويه مشغول نبرد بود و تا پيروزى نهايى فاصله چندانى نداشت و اگر فرصت كوتاهى مىيافت، ريشه ظلم و فسادِ بنىاميه را مىخشكاند، امّا دريغا! امام در چنگال دردآور گروهى گرفتار آمد كه حقايق را نمىفهميدند و ناچار فرمان توقف نبرد را صادر نمود و دو مرتبه “يزيدبنهانى” را نزد مالك فرستاد و او را از ادامه نبرد برحذر داشت و به اردوى خود فراخواند. مالك چون جان امام خويش را در معرض خطر ديد، از جنگ دست كشيد و به خيمهگاه بازگشت و با خوارج مشغول بحث و استدلال گرديد(26).
بنا به نقلى، پس از مراجعت مالك، ميان او و اشعث بن قيس مشاجرهاى در گرفت و نزديك بود با هم بجنگند و امام(ع) چون ترسيد كه يارانش از او جدا شوند، پيشنهاد صلح و تعيين حّكم را پذيرفت.(27)
پس آن حضرت چارهاى جز پذيرش پيشنهاد صلح نداشته، خلاف ميل باطنى خويش به صلح تحميلى تن در دادند.با پذيرش اين پيشنهاد از سوى امام و بازگشت مالكاشتر به اردوگاه امام، آتشبس برقرار و آرامش نسبى بر اردوى دو طرف حكمفرما شد.
بعد از اين رويدادها، نامههايى ميان امام على(ع) از يك سو و معاويه و عمروعاص از سوى ديگر رد و بدل شد كه در آن همديگر را به حكميت قرآن كريم فراخواندند. متن اين نامهها در كتابهاى تاريخى ثبت شده است.(28)
نكته ديگر درباره پراكندگى سپاهيان كوفه اين است كه سه گرايش متفاوت درباره پذيرش صلح و عدم آن در لشكر امام(ع) وجود داشت. شاعرى شامى در سرودهاى، سه نفر را همراه با عقيدهشان چنين معرفى مىنمايد:
ثَلاثَةُ رَهطٍ هُم أهلُها
وَ إنْ يَسكُتُوا تَخمَدُ الواقِدَةُ
سعيدُبنقيس و كبشُ العراق
وَ ذاك المُسوَّدُ مِن كِنده(29)
يعنى سه جنگجو هستند كه اگر خاموش بمانند، آتش جنگ به سردى مىگرايد: سعيدبنقيس [كه فردى ميانهرو است] و سالار عراق [مالكاشتر كه بر ادامه جنگ تأكيد دارد] و سيه پوش كندى [اشعث بن قيس كه طرفدار جدى صلح و آتشبس است].
از اين شعر به خوبى مىتوان به پراكندگى فكرى و عقيدتى سپاهيان حضرت امير(ع) پىبرد؛ چرا كه عدهاى همچون مالكاشتر برادامه جنگ تا پيروزى نهايى اصرار مىورزيدند، ولى افراد ديگرى همانند اشعث بن قيس از ادامه جنگ بيزار و خواهان پايان نبرد بودند.
از اين رو،اشعث خدمت امام على(ع) رسيد، در حالى كه خواستار ملاقات و گفتوگو با معاويه بود و با اجازه حضرت با معاويه ديدار نمود و از او پرسيد: براى چه قرآنها را بر سر نيزه زدهايد؟ معاويه گفت: براى اينكه ما و شما به حكم قرآن كريم گردن نهيم؛ پس شما داورى كه به آن اعتقاد داريد بفرستيد و ما هم فردى را مىفرستيم تا با عمل به قرآن، رأى نهايى را صادر كنند و ما هم پيرو نظرشان هستيم. اشعث با تأييد سخنان معاويه و با ارائه گزارشى از ملاقاتش با او، حضرت را در جريان كارها قرار داد و طرفين در حالى خود را براى معرفى دو داور جهت مذاكره آماده كردند كه سپاهيان هم همين را مىخواستند.
اميرمؤمنان(ع) تنى چند از قاريان كوفه را و معاويه هم چندين نفر از قاريان شام را به ملاقات يكديگر گسيل داشتند و اين دو گروه درحالى كه به قرآن كريم مىنگريستند، پس از تبادل نظر، اتفاق كردند كه هر چه را قرآن احيا كرده است، زنده نمايند و آنچه را ميرانده است، بميرانند؛ سپس هر گروه نزد اصحاب خويش برگشتند.
پس از رفت وآمدها و مجادلات بسيار و زير فشار خودىها و به دليل پيشگيرى از خونريزى، هر يك از دو طرف به تعيين داور رضايت دادند؛ شاميان به حكميت عمروعاص راضى شدند، ولى اشعث و قاريان سادهانديش در سپاه عراق، ضمن تعيين قطعى ابوموسى اشعرى، پيشنهاد امام(ع) را درباره نمايندگى “ابن عباس” و “مالكاشتر” ردكردند(30) و بدين ترتيب، دو خواسته را بر امام تحميل كردند: يكى اصل حكميت و ديگرى شخص حكم.
سرانجام، قرارداد صلح در روز چهارشنبه هفدهم صفر سال 37 (ه . ق) نوشته شد. در آغاز نگارش صلحنامه، معاويه با گذاشتن عنوان “اميرالمؤمنين” كنار اسم حضرت على(ع) مخالفت كرد و گفت: اگر على را اميرالمؤمنين مىدانستم با او نمىجنگيدم؛ ازاين رو با پيشنهاد عمروعاص لقب “اميرالمؤمنين” از كنار نام امام(ع) پاك، و اسم حضرت همراه نام پدرشان نوشته شد. امام(ع) اين ماجرا را با وقايع صلح حديبيه و حذف عنوان “رسول اللّه” از كنار اسم پيامبر(ع) قياس كرده،(31) فرمودند: “امروز ما با فرزندان همان مشركان رو به روييم”.
در نهايت، با امضاى قطعنامهاى كه چند تن از اصحاب دو طرف به عنوان شاهد حاضر بودند، قرار شد دو داور تا ماه رمضان در مكانى بين شام و عراق با بررسى اوضاع سياسى، جهت رفع اختلاف تلاش نمايند.(32)
به اين ترتيب، بحران صفين با انتخاب دو حكم از سوى طرفين و امضاى قرارداد صلح، به ظاهر پايان پذيرفت و همگان براى نهايى شدن صلحنامه به”دُومَةُ الجَنْدَل (33)” چشم دوختند، امّا زمزمههايى حاكى از ترديد و اختلاف در زمينه پذيرش حكميت از برخى سپاهيان امام(ع) به گوش مىرسيد كه آغاز فتنهاى ديگر بود.
درمقاله بعدى ضمن بررسى چگونگى ظهور رسمى خوارج درصحنه سياسى حكومت اميرالمومنين(ع)، با دست اندركاران اين توطئه بزرگ آشنا خواهيم شد؛ ان شاء الله. پاورقي ها:پىنوشتها: – 1. مروج الذهب،ج2،ص404؛ ولى به گفتهاى ديگر، هفتاد هزار نفر در اين جنگ به قتل رسيدند(وقعة صفين، ص475). 2. مروج الذهب، ج2، ص405؛ التنبيه و الإشراف، ص 256. 3. وقعة صفين، ص387. 4. الأخبار الطوال، ص188. 5. همان، ص187. 6. ر.ك: نهج البلاغه، خطبههاى 34، 121، 127، 208و… . 7. وقعة صفين، ص179. 8. الفتوح، ج3، ص55؛ همچنينر.ك:بحار الأنوار، ج32، ص581 و 580. 9. وقعة صفين، ص 397. 10. امام(ع)، در جريان گشودن شريعه فرات،اشعث را تشويق كرد و فرمود: “هذا يَومٌ نَصَرتُم بالحَميّة” ؛ اين روزى است كه شما به كمك تعصب قبيلگى پيروز شديد. اين گواه بر عصبيت قبيلگى اوست ( همان، ص 167) . 11. نهج البلاغه، خطبه 208؛ با اندكى اختلاف: الإمامة و السياسة، ج1، ص118. 12. هرير: زوزه سگ. در نبرد قادسيه بين لشكريان اسلام و ايران نيز شبى بدين نام وجود داشت (شرح نهج البلاغه ابنابىالحديد، ج 9، ص 98 ). 13. وقعة صفين، ص481. 14. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص165. 15. وقعة صفين، ص476. 16. همان، ص 476 و 477؛ الكامل فى التاريخ، ج3، ص192. 17. وقعة صفين، ص 478. 18. سوره حجرات، آيه 9. 19. أنساب الأشراف، ج2، ص240؛ فضايل اميرالمؤمنين(ع) ص 180. 20. تاريخ سياسى صدر اسلام، شيعه و خوارج، ص 28 و 29. 21. وقعة صفين، ص 489. 22. سوره روم، آيه 52؛ بدون حرف “فا” در “فَإنَّك”: سوره نمل، آيه 80 . 23. البداية والنهاية، ج 7، ص 303. 24. وقعة صفين، ص 489 و 490. 25. در مورد تيز بينى و باهوشى اين سردار شجاع اسلام، امام على(ع) فرمودند: “اى كاش در ميان شما دو تن يا حتى يك تن چون مالك وجود داشت؛ زيرا آنچه من در دشمنم مىديدم، او نيز مىديد”(تاريخ الأمم و الملوك، ج 4، ص 43؛ همچنين ر.ك: نهج البلاغه، حكمت 443). 26. وقعة صفين، 491. 27. تاريخ اليعقوبى، ج2، ص165. 28. الأخبار الطوال، ص192 و 191. 29. وقعة صفين، ص484. 30. همان، ص499. 31. البداية و النهاية ؛الأخبار الطوال، ص194؛ تاريخ الأمم و الملوك، ج4، ص37؛ الكامل فى التاريخ، ج3، ص195. 32. وقعة صفين، ص510 و 511؛ تاريخالأمم و الملوك، ج4، ص38 و 39. 33. دُومَةُ الجندل؛ قلعه و قريه اي است ميان شام و مدينه كه در عراق واقع است و به دستور پيامبر ( به دست خالدبنوليد، در سال نهم هجرى فتح شد (معجم البلدان، ج2، ص554).