در ايران خروس و مرغ نعل مىكنم
در خاطره آزادهاى آمده است: يك روز افسرى به نام يوسف به اردوگاه آمد كه از نظر جسمانى هيكلى درشت و شكمى بزرگ داشت… و سعى مىكرد يك نفر را به عنوان جاسوس از بين برادران انتخاب و مشخص كند. و به همين دليل يك ماه تمام بود روى يكى از برادران اصفهانى به نام على كار مىكرد. و به دليل حساسيتى كه برادران آزاده در برخورد عالى ايرانيان با عراقيها داشتند، به من مىگفتند: عظيمى به على بگو با اين افسر عراقى صحبت نكند. من گفتم: على يك برادر بسيجى و مطمئن است كه چيز خاصى دست عراقيها نمىدهد. يك روز از على پرسيدم: آن عراقى چه مىگويد؟ گفت: هيچى، با من صحبت مىكند و چيزهايى مىپرسد؟ از جمله شغلم را، و من در جوابش گفتم، نعلبند هستم. پس از يك ماه كه روى اين برادر عزيز كار كرده وعده و وعيد به او داده بود، از او پرسيده بود كه خوب در آسايشگاه چه خبر؟ گفته بود خبرى نيست. افسر عراقى گفته بود چرا، در آسايشگاه يك خبرهايى هست و بچهها كارهاى تبليغى و سياسى انجام مىدهند. على گفته بود: نه، خبرى نيست. من كه از همان اول گفتم نعلبندم و در ايران خروس و مرغ نعل مىكنم. حالا اگر خروس و مرغ دارى، بيار تا برايت نعل كنم. و افسر عراقى آنقدر نادان و نفهم بود كه حرفهاى على را باور كرده بود و پس از مدتى كه نتوانسته بود اطلاعاتى از على كسب كند، او را كتك زده بود و گفته بود: برو كه تو به درد ما نمىخورى.(1) من عرب هستم، همان عرب خودتان
در عمليات محرم در تپههاى 175 بودم. سردار شهيد قربانعلى عرب مسؤوليت آنجا را به عهده داشت. به نگهبانها گفته بود هر كس را در شب ديديد و ايست داديد و اسم شب را نگفت، بدانيد كه از اين عربها و عراقيها هستند و بايد تيراندازى كنيد.
يك شب براى سركشى از خط حركت مىكند. در يكى از تپهها يكى از نگهبانها به او ايست مىدهد و مىپرسد كيستى؟ در جواب مىگويد: عرب. نگهبان با شنيدن كلمه عرب شروع به تيراندازى مىكند. خوشبختانه كنار او يك تخته سنگ وجود داشت و بلافاصله پناه مىگيرد و فرياد مىكشد تا پاس بخش مىآيد. آهسته به طرفش مىآيند و او فرياد مىزند: من عرب هستم، همان عرب خودتان، قربانعلى.
آن شب به خير گذشت. روز بعد مىگفت: ديگر توبه كار شدم كه در شب به نگهبان اسمم را بگويم.(2) آنقدر بر سر بيچاره كوبيد تا مرد
در گزارش يك بسيجى آمده است: براى اولين بار بود كه به جبهه مىرفتم. با شانزده سال سن، در عمليات كربلاى چهار شركت كردم. در جايى كه درگير بوديم يك دوشكاى عراقى همه را كلافه كرده بود. مهماتمان تمام شده بود و مضطرب بوديم. هر لحظه احتمال داشت محاصره بشويم. يكى از بچهها كه ديگر نمىتوانست اين وضع را تحمل كند، اسلحه خاليش را مثل چوب دستى برداشت و رفت آن دوشكاى مسلط بر سنگرها را دور زد و با آن تفنگ بدون خشاب آنقدر بر سر آن بيچاره كوبيد تا او را از پا درآورد.(3) بلا براى ديگران خوب است
در خاطره برادر باقرى آمده است: مدتها بود كه مىخواستم بروم جبهه و بابايم نمىگذاشت، با اين كه خودش آدم مذهبى و متدينى بود. تا اينكه به آرزويم رسيدم، اما همان ماه اول مجروح شدم. پسرعمويم موضوع را به پدرم مىگويد: اول كه باور نمىكرده و مىگفته شهيد شده تو دروغ مىگويى تا بالاخره قبول مىكند و ناراحت مىشود. پسرعمويم مىگويد: از او (پدرم) پرسيدم: شما كه هميشه ورد زبانت جبهه است. دائم از شهادت مىگويى و اهل محل را به جبهه مىفرستى. چطور حالا اين قدر ناراحت شدى و خودت را باختى؟! او روى سادگى خودش گريه مىكند و جواب مىدهد: من براى بچههاى مردم مىگفتم نه براى هاشم.(4) خيلى عالى بود
در روايت برادر جليليان آمده است: آتشبار ما منطقه عمومى مندلى را زير پوشش داشت و ما از آن منطقه، ثبتىهاى زيادى داشتيم و گهگاه با درخواست ديدهبان آتش مىكرديم. آن روز ميرزا جواد آقا تهرانى به همراه آقا ولى (اللّه چراغچى قائم مقام لشكر پنج نصر خراسان) براى سركشى از خطوط دفاعى آمده بودند. آقا ولى به من گفت: فلانى برو قبضه خمپاره را آماده كن. بعد هم از جناب ميرزا درخواست كردند تا گلولهاى را به سمت دشمن شليك كند. ايشان هم پذيرفتند اما ارتفاع قبضه بلند بود و قد خميده ميرزا جواد آقا، كوتاه. ناچار شديم زير پايشان جعبه مهمات بگذاريم. ميرزا جواد آقا روى جعبه رفتند و با حال خوشى اين آيه را خواندند، «و ما رميت اذ رميت ولكن اللّه رمى».
گلولهاى را داخل قبضه انداختند و همزمان بر اثر شدت انفجار و مناسب نبودن جاى جعبه، به زمين خوردند و عمامهشان افتاد. همه ما ناراحت شديم. آقا ولى سرخ شد و گفت: چرا جاى جعبه را محكم نكرديد، كمك كرديم تا حاج آقا از زمين بلند شدند. در همين حين صداى ديدهبان آمد: خيلى عالى بود. اين گوله را ثبت كن. خورد روى تانك دشمن.
دست مبارك ميرزا جواد آقا گلوله را به هدف زده بود و ما با آن گراى ثبتى آرامش دشمن را بر هم زديم.(5) تعبير درست خواب
در روايت برادر حسينى مىخوانيم. مدتى قبل از عمليات والفجر مقدماتى عارف بزرگوار، ميرزا جواد آقا تهرانى به جبهه آمده بودند و در سنگر آقا ولى اقامت داشتند، آقا ولى از ميرزا بسيار تكريم مىكرد و رازهاى ناگفتهاش را با ادب و احترام با ايشان بازگو مىكرد. يك روز صبح آقا ولى خطاب به ميرزا گفت: ديشب خواب ديدم كه با برادران مسلمان خودمان مىجنگيم. از ديشب ناراحتم. با همه اعتقادى كه دارم، مىگويم نكند فرداى قيامت مورد مؤاخذه قرار بگيريم. ميرزا لبخندى زدند و گفتند: اين جور نيست. در اين عمليات، شما با نيروهايى از دشمن مواجه خواهيد شد كه به شكل شما در آمدهاند. لباس شما را پوشيدهاند تا شما را فريب دهند.
در هنگام عمليات، نيروهاى ما مواجه با گروه بسيارى از سربازان دشمن شدند كه لباس خودى پوشيده بودند و پيشانى بندهايى كه روى آنها يا حسين، يا زهرا، و يا على نوشته بود، بر پيشانى بسته بودند و بدينسان خواب شهيد، تعبير واقعى پيدا كرد…(6) اصرار ميرزا جواد آقا به شركت در عمليات
در خاطره برادر حسينى آمده است: آقا ولى (اللّه چراغچى قائم مقام لشكر 5 نصر خراسان) به علماى اعلام علاقه زيادى داشت. يكى از آنها ميرزا جواد آقا تهرانى بود، كه آقا ولى از دوران دبيرستان و قبل از انقلاب با ايشان در رابطه و در رفت و آمد بود. هر دو به يكديگر علاقه داشتند. يادم هست در زمان جنگ هر وقت ميرزا به جبهه مىآمد، به سنگر آقا ولى مىرفتند و آقا ولى با احترامات خاصه از ايشان تجليل مىكرد. ميرزا اصرار مىكرد همراه ديگر نيروها در عملياتى كه در پيش است شركت كند اما آقا ولى با لبخند مليحى مىگفت: حاج آقا، شما نمىتوانيد همپاى نيروهاى ما بدويد و راه برويد.
ميرزا در جواب گفتند: آنقدر توان دارم كه يك ليوان آب دست رزمندگان اسلام بدهم، به علاوه قول مىدهم مزاحم شما نباشم. هركجا شهيد شدم، زحمت تشييع به خودتان ندهيد و همانجا مرا دفن كنيد. آقا ولى با احترام مىگفت: حاج آقا ما دعا مىكنيم خداوند وجود شما را براى اسلام حفظ كند.(7) هدايت به بيرون از سنگر
در جبهه مهران در واحد تداركات مشغول خدمت بودم و بردن مواد مورد نياز و وسايل خط مقدم به عهده ما بود. يك روز تلفن زنگ زد. گوشى را برداشتم. از ما درخواست آب كردند. كمى پائينتر از سنگر خودمان مقر كسانى كه مسؤول آبرسانى بودند، قرار داشت. خود را به آنجا رسانده، بعد از عرض سلام گفتم آب براى خط ببريد. مشاهده كردم آنان بر خلاف روزهاى ديگر بيرون از سنگر نشسته، مشغول خوردن صبحانه هستند. پرسيدم: چرا اينجا نشستهايد؟ گفتند: دلمان گرفته بود، زديم بيرون. من با گفتن: خوش باشيد به طرف سنگر خودمان برگشتم. هنوز يك ربع ساعت از آن جريان نگذشته بود كه يكدفعه – در حالى كه مشغول نوشيدن چاى بودم – صداى انفجار شنيدم. كمى بعد بيرون از سنگر آمده، به اطراف نگاه كردم. ديدم از آبرسانى غبار عجيبى بلند شده است. فورى دوان دوان به طرف آنها رفتم. ديدم تمامى آنها دارند خدا را شكر مىكنند. تا مرا ديدند، خنديدند. گفتم چه شده است؟ گفتند: توپ فرانسوى سنگر را زيرو رو كرده است.
راستى چه كسى به آنها گفته بود امروز بيرون از سنگر غذا بخورند؟! حتماً كار خدا بوده است.(8) پاورقي ها:پىنوشتها: – 1. مقاومت در اسارت، ج 1، ص 213 و 214. 2. خاطره برادر سيد على بحر، ر.ك : گلشن ياران، ص 64. 3. فرهنگ جبهه (مشاهدات، ج 10) سيد مهدى فهيمى، ص 90 (دفتر پژوهش و گسترش فرهنگ جبهه، تهران، چاپ اول، 1373). 4. فرهنگ جبهه، (مشاهدات، ج 10) ص 98. 5. قهر چزابه خاطرات شهيد اسلام ولى اللّه چراغچى، سيد هادى هاشمى، ص 72 (انتشارات شادرنگ، مشهد، چاپ اول). 6. قهر چزابه، ص 94. 7. قهر چزابه، ص 93. 8. خاطرهاى از شهيد سيد حسن فرحناك. اين عزيز در منطقه مريوان در تاريخ 28/12/66 به شهادت رسيد. (اقتباس از پرونده آن شهيد).