مبانى حق و تكليف‏


##تهيه و تدوين: حجةالاسلام و المسلمين محمد رضا مصطفى پور##
موضوع حق و تكليف از موضوعاتى است كه مبانى خاص خود را خواهد داشت كه با بيان آن مبانى و رابطه آن‏ها با حق و تكليف مى‏توان تبيين كرد حقوق واقعى انسان و تكليف حقيقى او چه مى‏باشد و آدمى در حيات اجتماعى و فردى خود از چه حقوق و تكاليفى برخوردار است، اساسى‏ترين مبانى حق و تكليف. معرفت‏شناسى و هستى‏شناسى و انسان‏شناسى و دين‏شناسى است از اين رو در اين مقاله به اين امور چهارگانه و رابطه آن‏ها با حقوق و تكاليف انسان مى‏پردازيم. 1- معرفت‏شناسى و رابطه آن با حقوق‏
در معرفت‏شناسى دو ديدگاه كلى وجود دارد.
الف: ديدگاهى كه معيار معرفت و فهم بشرى را در حسّ و تجربه منحصر و محدود مى‏داند و ابزار ديگرى را براى شناخت و معرفت نمى‏پذيرد. بر مبناى اين ديدگاه، هستى به وجود مادى خلاصه مى‏شود و وجود ماوراء ماده انكار مى‏گردد.
ب: ديدگاهى كه معتقد است معارف نازله و ابتدايى به واسطه حس و تجربه حاصل مى‏شود اما فراتر از حس و تجربه معارفى هستند كه شالوده و اساس علم رياضيات را تشكيل مى‏دهند، مفاهيم رياضى، هرچند متعلق به ماده نيستند ليكن خود آن‏ها صورت مادى و خارجى ندارند.
بالاتر از معرفت رياضى، معرفتى است كه علم كلام و حكمت عهده خلافت، امامت و اسماى الهى كه از مفاهيم تحريرى محض هستند، به وسيله عقل آدميان ادراك مى‏شوند.
برتر از معرفت‏هاى كلامى و فلسفى، كه به وسيله عقل ادراك مى‏شوند، معارفى است كه عرفان نظرى آن را تبيين مى‏كند معارفى چون هويت مطلقه و توحيد واقعى و موحد حقيقى كه از مباحث شهودى است در اين معرفت مورد بررسى قرار مى‏گيرد.
سلطان همه معارف و علوم، معارف و علوم انبياء و اولياء است كه آن را كشف و شهود و وحى معصومانه خليفة اللهى گويند.
اگر انسانى با حس و تجربه به كسب معرفت نايل آيد به طور طبيعى حق و تكليف را در آن محدوده مى‏بيند. از اين رو حقوق معنوى براى او مصداقى نخواهد داشت و تكاليف امورى هستند كه براى تنظيم رفتارهاى اجتماعى آن‏ها ضرورت پيدا مى‏كند اما اگر ابزار معرفت شهود و وحى و همچنين عقل باشد حقوق و تكاليف محدود به حقوق مادى و اجتماعى بوده بلكه علاوه بر آن‏ها حقوق معنوى مربوط به رابطه انسان با ماوراء ماده است مصداق پيدا مى‏كند و آن حقوق معنوى حقوق مادى و اجتماعى او را نيز تحت تأثير قرار مى‏دهد. 2- هستى‏شناسى و رابطه آن با حق و تكليف‏
در هستى‏شناسى نيز دو ديدگاه كلى وجود دارد. ديدگاهى كه هستى را محدود به ماده مى‏داند و منكر وجود، موجودات غير مادى است. اين ديدگاه، ديدگاهى الحادى است كه اصالت را به ماده مى‏دهد.
در برابر اين ديدگاه، نظريه الهى است كه علاوه بر ماده به موجودات ماوراء ماده نيز باور دارد و به عبارت ديگر: آن‏ها هستى را به دو قسم مجرد و مادى تقسيم مى‏كنند.
اساس انديشه الهى بر اين است كه موجودات جهان هستى از يك جهت به چهار قسم، تقسيم مى‏شوند.
1- موجود مادى: موجوداتى كه داراى حجم و وزن هستند و قابل تقسيم مانند همه موجودات مادى.
2- موجود مستكفى: موجوداتى كه هرچند ماده ندارند ولى از لوازم مادى مانند شكل برخور دارند. نظير آن چه كه انسان در عالم رؤيا مى‏بيند از نگاهى ديگر به آن‏ها موجود مثالى يا برزخى مى‏گويند.
3- موجود تام: موجوداتى كه مانند فرشتگان و حاملان عرش، لوح و قلم و كرسى داراى تجرّد عقلى هستند.
4- موجود فوق تمام: وجود و هستى كه فوق همه اين هاست، موجودى كه خالق تمام موجودات و برخوردار از همه كمال‏ها و تأمين كننده نياز و كمال ديگر پديده‏هاست.
باتوجه به اين دو ديدگاه، اگر وجودى واجد همه كمال‏ها متعلق باور انسان باشد مى‏دانند كه او با توجه به علم نامتناهى، تعيين كننده حقوق و تكاليف آدميان است، زيرا او منشأ هستى و مدبّر و ربّ كل نظام تكوين و از جمله انسان است و به عبارت ديگر: او با ربوبيت بر نظام تكوين، هدايت نظام هستى از جمله انسان را به عهده گرفته است. از اين رو انسان هم در برابر خدا و هم در برابر موجودات ديگر حقوقى دارد كه بايد آن‏ها را ايفا نمايد.
اما اگر هستى منحصر در ماده و امور مادى باشد، آدميان همه حركات و رفتارها و اعمال خويش را با امور طبيعى و مادى مرتبط مى‏كند و حقوق او هم در همان محدوده جلوه مى‏نمايد. 3- انسان‏شناسى و رابطه آن با حق و تكليف‏
از جمله مبادى و مبانى حق و تكليف، انسان‏شناسى است. در رابطه با انسان‏شناسى سه عنصر محورى بايد مورد توجه قرار گيرد. الف: هويت شناسى‏
يعنى حقيقت و هويت انسان چيست؟ آدميان به لحاظ هويت مركب از روح و جسم است كه اصالت وجود او را روح او تشكيل مى‏دهد گرچه ابعاد ديگرى دارد كه به جسم او ارتباط پيدا مى‏كند. از اين رو گفته‏اند: هويت حقيقى انسان داراى ابعاد و لايه‏هاى سه گانه است و توجه به او بدون لحاظ همه اين ابعاد، نقص در شخصيّت او به شمار مى‏آيد و اين ابعاد سه گانه عبارتند از: اول: بعد حيوانى‏
انسان در بعد حيوانى در شهوت و غضب و برخى آرزوها و اميال نفسانى خلاصه مى‏شود. دوم: بعد انسانى‏
انسان در اين بعد صاحب مقام تفكر و تعقّل و عزم و اراده است كه با تفكر و تعقل مى‏شناسد و با عزم و اراده و تصميم، كارى كه مى‏خواهد انجام مى‏دهد. سوم: بعد الهى‏
اين بعد بعدى است كه به صاحب اصلى خالق او مربوط است و انسان متعارف نسبت به آن امانت دار الهى است. ب: جايگاه انسان در نظام هستى‏
انسان در نظام هستى از چه جايگاهى برخوردار است. آيا موجودى است مثل ديگر موجودات و در عرض آن‏ها و تنها تفاوتش در داشتن عقل و اراده است يا موجودى برتر است كه او خليفة اللّه و امانت دار الهى و داراى كرامت ذاتى و… است كه از نظر دينى اين انسان خليفه خدا، برخوردار از روح الهى، امانت دار خدا و داراى كرامت ذاتى و…است. ج: شناخت تعامل انسان با هستى‏
يكى از مباحث محورى در شناخت انسان، شناخت چگونگى تعامل او با جهان هستى است.
انسان در خلأ زندگى نمى‏كند. بلكه در نظامى ادامه حيات مى‏دهد كه اجزايى محيط اطراف او را فرا گرفته و او هميشه با آن در ارتباط است. از اين رو يكى از شئون بشر تعامل و برخورد او با نظام طبيعت است، اين تعامل مى‏تواند سازنده و منطقى باشد يا سودجويانه و مخرّب، چگونگى برخورد انسان با طبيعت متوقف بر شناخت چگونگى رابطه او با طبيعت و تعامل او با طبيعت است. اگر او جهان را مخلوق خداى جهان آفرين بداند و همه انسان‏ها را صاحب حق در قبال طبيعت به گونه‏اى با آن تعامل پيدا مى‏كند و اگر او خود را مستقل از هر چيزى و همه چيز را در رابطه با خود ببيند، نتيجه او با طبيعت سودجويانه و محروم كردن ديگرى در استفاده از طبيعت است و اگر خود را مخلوق خدا و انسان‏هاى ديگر را صاحب حق از طبيعت، رابطه سازنده و منطقى با طبيعت برقرار مى‏كند. 4- دين‏شناسى و حقوق انسان‏
از جمله مباحثى كه در رابطه با تبيين حقوق انسانى بايد مورد توجه قرار گيرد شناخت دين است.
دين مجموعه مقررات و قوانين و برنامه‏ها است كه جهان آفرين و انسان آفرين با توجه به آگاهى از حقيقت و هويت انسان و جايگاه او در نظام هستى و چگونگى رابطه با جهان هستى و آگاهى از مصالح و منافع او براى او تنظيم كرده است كه آدميان در پرتو آن مى‏توانند حقوق و منافع و مصالح خود را تأمين كنند.
بخش عمده‏اى كه مجموعه‏اى از بايد و نبايد هاست. براى تأمين و حفظ حقوق انسانى است. بايدها طريق تأمين حقوق فردى و اجتماعى است و نبايدها نشان دهنده موانع و آفات تأمين حقوق هستند. به گفته مرحوم علامه طباطبائى (ره) انبياء آمده‏اند تا به مردم عقايد و اعمالى را بياموزند كه در پرتو آن سعادت واقعى خويش را تأمين كنند، انسان بايد پايه زندگى خويش را بر روى اعتقادات دينى بنا كند و به وظايفى كه در پيشگاه الهى و جامعه بشرى دارد، عمل نمايد تا به كمال خويش دست يابد.(1)
با توجه به مبانى چهارگانه در معرفت‏شناسى و هستى‏شناسى و انسان‏شناسى و دين‏شناسى. آدميان بايد حقوق خود را به گونه‏اى تنظيم كنند كه با شناخت واقعى از انسان و هويت او و چگونگى تعامل او با هستى و جايگاه او در نظام تكوينى و هستى، هماهنگ بوده و همه مصالح و منافع واقعى و نيازهاى حقيقى او را تأمين نمايد اين حقوق با اين ويژگى‏ها فقط بوسيله اديان الهى و توحيدى تنظيم مى‏شود. ادله تكليف مدارى دين
اما در برابر اين ديدگاه گفته مى‏شود كه دين فقط تكليف محور است و هيچ توجهى به حقوق انسان ندارد و براى آن ادله‏اى نيز اقامه كرده‏اند كه به آن ادله و پاسخ آن‏ها پرداخته مى‏شود. 1- نسبت بايد و نبايدهاى دينى و حق‏مدارى‏
واژه به كار گرفته در ادبيات دينى به نظام‏هاى تكليف محور اختصاص دارد نه حق محور، زيرا بايد و نبايد با الزام و اكراه و اجبار و امر و نهى بيشتر سنخيت دارد. در حالى كه شاخصه حق، اختيار و آزادى است. از اين رو مكتبى كه شالوده آن بايد و نبايد است نمى‏تواند حق مدار باشد بلكه تكليف مدار است. پاسخ تنافى تكليف با حق‏
در پاسخ سخن فوق گفته مى‏شود: گرچه در تعاليم دينى بايد و نبايد هايى وجود دارد كه بار تكليفى دارند. اما بايد توجه داشت كه اين تكليف «براى انسان» است نه «بر انسان» و آن تكليفى با حق انسان منافات دارد كه «بر انسان» باشد نه براى انسان. و تكاليف دينى از نوع تكليف براى انسان است توضيح آن كه: اگر به مفهوم حق و تكليف دقت شود و مناسبات ميان آن دو مورد باز كاوى قرار گيرد. روشن خواهد شد كه رابطه ميان آن دو به دو شكل قابل تصور است.
1- گاهى حق براى شخص معينى است و تكليفى بر ديگران و گاهى حقى براى ديگران و تكليفى بر فرد، در اين قسم حق براى يك طرف مطرح است و تكليف براى طرف مقابل، حق اين فرد تكليف مقابل است كه حاصل آن نفع اين فرد و بار ديگرى است و حق طرف مقابل، تكليف اين فرد كه در نتيجه نفع آن براى ديگرى است و بار آن براى اين فرد. از باب مثال: تكليف پدر تربيت صحيح فرزند است، در اين صورت حق فرزند بر پدر تربيت صحيح اوست كه به ظاهر اين وظيفه بار پدر و به نفع فرزند و در نتيجه حق اوست و يا حق نفقه براى خانواده تكليفى بر عهده شوهر است كه در اين صورت نفع آن مال خانواده است و تكليف آن بر شوهر.
2- قسم ديگرى از مناسبات ميان حق و تكليف وجود دارد كه حق و تكليف هر دو در يك طرف قرار دارند. هم حق براى آن فرد است و هم تكليف بر او، در اين قسم ترديدى وجود ندارد كه تكاليف به حقوق بازگشت مى‏كنند و در حقيقت راه تحقق و احياى حق‏اند. و الزام در برخى امور از آن روست كه تنها راه تحقق يافتن حق است و بدون استيفاى آن‏ها، استيفاى حقوق ممكن نيست. از باب مثال: در نظام آموزش و پرورش، تكاليفى را براى دانش‏آموزان در نظر مى‏گيرند. اما وقتى اين تكاليف تحليل شود، همه آن‏ها به حقوق دانش‏آموز برمى‏گردد و او بار خود را حمل مى‏كند نه اين كه بار مدرسه و محيط آموزشى را تحمل كند. زيرا حق مسلم اين دانش‏آموز فراگيرى علم و يادگيرى دانش است. اما چون از اين حق غافل است و به ظاهر آن را حق خود نمى‏داند و مى‏خواهد به بازى و سرگرمى وقت بگذراند، آن را بر خود تكليف مى‏پندارد و حال آن كه در واقع حق است و به طور خلاصه، همه برنامه‏هاى محيط علمى از منظر آموزش تكليف محسوب مى‏شود اما از منظر پرورش حق است.
در حقوق و تكليف‏هاى دينى نيز از همين قبيل است. يعنى اگر خداوند در آموزه‏هاى دينى آدميان را به نماز، روزه، حج و زكات و ساير وظائف تكليف كرده به حقوق انسان برمى‏گردد زيرا حق تكامل، فهميدن، رشد كردن، هم جوارى با ملائكه، دورى از خوى حيوانى و حق برترى از جماد و نبات، حق مسلم اوست و تنها راه تحصيل اين امور، اجراى تكاليف و احكام دينى است. و به عبارت ديگر: به لحاظ اين كه «قرب الهى» وصول به سعادت و جانشينى خدا در زمين حق انسان است كه از راه اقامه نماز، واداى روزه و پرداخت زكات، و تحقق عدالت امكان‏پذير نيست پس بايد براى رسيدن به آن حقوق اين تكاليف را انجام داد. 2- رابطه عبوديت و بندگى خدا در تضاد با حقوق انسان‏
آموزه‏هاى دينى به گونه‏اى تنظيم شده است كه عبد محور و تكليف مدار است. مردم در چنين نظامى همگان بنده و عبد اند كه فقط بايد مطيع اوامر مولا بوده و خواسته‏ها و انتظارات او را برآورده سازند در حالى كه اگر دين بر مبناى حق تنظيم مى‏شد. انسان مى‏بايست مخدوم باشد نه خادم. و به عبارت خلاصه‏تر: نظام بندگى و عبوديت براى خداوند با حقوق انسان در تضاد است. زيرا انسان‏ها پيوسته بايد در برابر خدا تسليم باشند. پاسخ تضاد عبوديت با حق انسان‏
اشكال تضاد بين عبوديت خدا و حق انسان از اين جا نشئت گرفته است كه تصور مى‏شد رابطه عبد و مولا در دين مشابه عبد و مولا در نظام برده دارى است و اين اشكال از ادبيات و تعابيرى است كه به كار رفته است.
در حالى كه اگر تأمّل شود بين آن‏ها تفاوت‏هاى فراوانى است و آن‏ها عبارتند از:
1- مراد بردگى در نظام انسانى، بردگى مادى است در حالى كه مراد از بندگى الهى، بندگى ملكوتى و عبوديت معنوى است و اصلاً نمى‏توان بين نظام تشريعى الهى و نظام مادى برده‏دارى قياس كرد.
2- در نظام برده دارى فردى تحت سيطره فردى همانند خود قرار مى‏گيرد و در نتيجه در همه امور خدمت گزار مولاى خود قرار مى‏گيرد و انتظارات او را برآورده مى‏سازد. اما در نظام عبوديت و بندگى الهى نه انسان تحت سلطه فردى كه هم سطح و هم نوع اوست قرار مى‏گيرد و نه انسان خدمتگزار خداوند است بلكه اولاً مولاى او كسى است كه به وى وجود و هستى عطا كرده و او را از كتم عدم به حيطه وجود آورده و همه حاجات و شئون او را برآورده ساخته است و ثانياً در نظام الهى و دينى، انسان خادم خداى سبحان نيست كه به سود او كار كند بلكه خادم خويش است كه نتيجه تلاش‏هاى او به خود او برمى‏گردد.
انتظار خدا از بشر آن نيست كه به او و آن چه متعلق به اوست سود رسانى و خدمت شود بلكه براى اين است كه بشر به خود خدمت كند. در واقع خداى متعال خود منشأ نفع و منبع سود و سرچشمه بخشش وجود است «اللّه يبسط الرزق لمن يشاء»(2) خدا روزى را به هر كه بخواهد توسعه مى‏دهد براى همين است كه انبياء و اولياء الهى براى او از هيچ ايثار و نثارى دريغ نمى‏كنند و فردى چون على(ع) مى‏فرمايد: «در عزت من همين بس كه بنده تو هستم: «كفى بى عزاً ان اكون لك عبداً و كفى بى فخراً ان تكون لى ربّاً، انت كما احبّ فاجعلنى كما تحبّ»(3) اين عزت براى من بس است كه عبد تو باشم و افتخارم همين بس كه تو پروردگار منى، تو آن چنانى كه من دوست دارم مرا آن چنان نما كه خود مى‏پسندى و دوست دارى.
بنابراين در نظام بندگى ملكوتى و عبوديت دينى نه تنها با حقوق بشر منافات نداشته و با آن در تضاد نيست بلكه با آن موافق مى‏باشد. بلكه تنها طريق تحقق حقوق انسانى بندگى براى اوست كه از مسير نظام دينى آن را تشريع كرده است و بلكه بالاتر در پرتو عبوديت الهى و ملكوتى، آدميان هويت واقعى خود را مى‏يابند و از عنوان «ان هم الا كالانعام بل هم اضلّ»(4) آن‏ها در حقيقت مانند چارپا يانند بلكه گمراه‏تر، خارج مى‏شوند و در ابعاد گوناگون علمى و عملى از طرف خدا به آباد كردن زمين مى‏پردازند: «هو انشأكم من الارض و استعمركم فيها»(5) خداى سبحان شما را از زمين پديد آورد و براى معمور ساختن زمين مأمور ساخت. 3- نسبت مجازات‏هاى دينى با تكليف‏محورى‏
از جمله مطالبى كه در تكليف دين مطرح مى‏شود، طرح مجازات و كيفر در دين است، كيفر داشتن از آثار تكليف است نه از لوازم حق، و اختيار فعل و ترك از آثار حق است. از اين رو به لحاظ اشتمال دين بر مجازات‏هاى دنيوى و اخروى فقط تكليف مدار است و تكليف هم با اكراه و اجبار همراه است اما حق با اختيار و آزادى قرين است.
كسى كه صاحب حق است و خود را محق مى‏داند و نه مكلف، ثبوت و سقوط حق در اختيار اوست و مختار است كه آن را استيفا يا از آن صرفنظر نمايد در صورت عدم استيفاى حق خود، كسى براى او كيفر در نظر نمى‏گيرد و مجازاتى را بر او تحميل نمى‏كند يعنى عدم طلب حق، مانند ترك تكليف نيست كه عقاب و عذابى در بر داشته باشد. از باب مثال، هر انسانى حق بهره از محيط سالم و غذاى سالم را دارد. حال اگر كسى نخواست اين حقوق را استفاده كند، احدى نمى‏تواند او را به سبب ترك حقوقش تنبيه و عقاب نمايد در حالى كه دين تكاليفى بر عهده انسان مى‏گذارد و اگر فرد آن تكاليف را انجام ندهد، تحت تعقيب قرار مى‏گيرد و سپس مجازاتى را نسبت به او اعمال مى‏كنند. پاسخ نسبت مجازات‏ها با تكليف محورى دين‏
براى پاسخ به اين اشكال لازم است معناى عذاب و اقسام آن مورد تحليل قرار گيرد. از نظر تعاليم دينى مجازات‏هاى الهى نتيجه طبيعى عمل است نه اين كه امرى اعتبارى باشد. توضيح مسئله آن كه: حقوق انسان بر دو قسم است:
1- حقوق اولى و اساسى كه به حيات و موجوديت انسان برمى‏گردد مانند حق سلامتى، حق غذا و هواى سالم و مانند آن.
2- حقوق ثانوى كه حيات انسان به آن بستگى ندارد، هرچند وجود آن در تكامل زندگى انسان مؤثر است، مانند: حق تفريح، مسافرت و ورزش و مانند آن، گرچه بسيارى حقوق وجود دارد كه اگر انسانى آن را ترك كند مجازاتى براى او در نظر گرفته نشده است. اما اين طور نيست كه استيفا نكردن آن حقوق پى آمدهاى منفى در تكوين نداشته باشد. زيرا ماهيت حقوق آن است كه براى مستحق فايده‏اى داشته باشد و در تكامل او تأثير كند و اگر نباشد در تعالى و رشد صاحب حق اختلالى به وجود بيايد. سلامتى يك نوع حق است ولى عدم استيفاى آن، تدريجاً حيات شخص را به خطر مى‏اندازد، تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس، حق مسلم روح ملكوتى انسان است و سهل انگارى در آن بيمارى دل را بهمراه دارد و درمان بيمارى قلب حق مسلم جان الهى بشر است و غفلت از آن افزايش مرض را به دنبال دارد و به عبارت ديگر: براى تأمين سلامتى جسم و جان بايد تلاش كرد و از هواى سالم، تفريح سالم، غذاى سالم و از تعليم و تربيت و ديگر عوامل بهره گرفت، اين امور حق محسوب مى‏شوند و ترك استيفاى اين حقوق، سلامت، نشاط و شادابى روانى و جسمانى و بالأخره تمدن فرد و جامعه را كه در تديّن او نهادينه شده، تهديد مى‏كند و بايد براى حفظ سلامت روانى همانند سلامت جسمانى اهتمام ورزيد زيرا ترك آن حقوق پى آمدهاى سوئى براى انسان خواهد داشت.
حقوق و تكليف‏هاى دينى هم از اين قبيل‏اند و مجازات‏هاى ترك تكاليف و اعمال دينى مجازات‏هاى اعتبارى نيستند بلكه ره طبيعى عمل فرد هستند.
براى توضيح بايد بدانيم مجازات‏ها اقسامى دارد كه برخى از آن براى خدا روا نيست:
اول: مجازات براى تشفى: اگر مظلوم از ظالمى انتقام مى‏گيرد براى تشفى خاطر خود و براى آرام شدن دلش آن مجازات را اعمال مى‏كند يا درخواست مجازات مى‏كند. مجازات الهى از اين قبيل نيست.
دوم: مجازات براى برقرارى نظم و امنيت و عبرت ديگران: گاهى نيروى انتظامى و قوه قضائيه مجرمان را تحت تعقيب قرار مى‏دهد تا نظم و امنيت در جامعه برقرار شود و ديگران عبرت بگيرند كه اين كارها را انجام ندهند. اما بايد توجه داشت كه مجازات الهى از اين نوع نيز نيست، زيرا قيامت، سراى امن است از اين رو مجازات براى امنيت معنا ندارد. علاوه چون قيامت دار عمل نيست عبرت گرفتن ديگران از آن جايگاهى ندارد.
سوم: عذاب و مجازات و انتقام طبيبانه: اگر بيمارى به طبيب مراجعه كرد و طبيب براى درمان بيمار نسخه‏اى براى او نوشته باشد و فرد بيمار به نسخه طبيب حاذق بى‏اعتنايى كند، بيمارى او تشديد مى‏شود، افزايش مرض و تهديد به زوال سلامت، انتقام طبيبانه است. پزشك، بيمار را مجازات نمى‏كند بلكه به او مى‏آموزد كه چون به دستور پزشكى عمل نكردى به فلان درد مبتلا شدى، انتقام پزشك تشديد بيمارى و تهديد سلامتى بيمار است. انتقام خداوند براى اوساط مردم در همين قابل توجيه است.
چهارم: انتقام و مجازات پدر از فرزند بازيگوش: سرپرست كودك از او مى‏خواهد به آتش و شعله‏هاى آن نزديك نشود، اما كودك بى اعتنا به تذكر سرپرست به شعله آتش دست مى‏زند و مى‏سوزد. مجازات الهى مى‏تواند از اين قسم باشد. درست كه تكاليف به حقوق برمى‏گردند اما ترك تكاليفى كه راه رسيدن به حقوق هستند، نتيجه و اثرى جز عذاب و كيفر ندارد.
عذاب‏ها هر چند در آخرت ادراك مى‏شوند، اما همان لحظه كه گناه صورت مى‏گيرد فرد تبهكار عذاب مى‏شود: «ان الذين يأكلون اموال اليتامى ظلماً انما يأكلون فى بطونهم ناراً و سيصلون سعيراً»(6)همانا كسانى كه اموال يتيمان را مى‏خورند جز اين نيست كه در شكم‏هايشان آتش فرو مى‏خورند و در آينده به آتش افروخته دوزخ درآيند. اصل آتش نقد كوتاه مدت، هم اكنون نيز موجود است. ليكن چون تبهكار، مست دنياست سوختن را احساس نمى‏كند باطن گناه در همين دنيا عذاب دوزخ است و آن چه در آخرت مطرح مى‏شود تجسم آن است.
معناى مجازات الهى آن نيست كه خداى سبحان بگويد: چون شما حقوقتان را كه به صورت تكاليف بيان شده است استيفا نكرديد، من مجازات اضافه‏اى براى شما قرار مى‏دهم، بلكه عذابى كه از ناحيه ترك تكليف به انسانى مى‏رسد، اثر طبيعى استيفا نكردن حقوق است.
مجازات دنيوى گناه نيز از همين قبيل است، حدود و آيات براى حفظ امنيت جامعه و تنبيه و بيدار كردن جانى و ديگران است. خداوند درباره حكمت ارسال رسولان مى‏فرمايد: آنان را فرستاديم تا در قيامت كسى نگويد: خدايا چرا كسى را نفرستادى تا ما را از گمراهى باز دارد، پيش از آن كه به خوارى و رسوايى مبتلا شويم: «ربّنا لو لا ارسلت الينا رسولاً فنتبع آياتك من قبل ان نذل و نخزى»(7) فرستادن رسولان و نازل كردن كتاب‏هاى آسمانى حق مسلّم جامعه بشرى است كه خداى متعال به وسيله پيك‏هاى خاص مردم را آگاه و آنان را به عواقب گناه و گمراهى بيم داده و باز مى‏دارد. به گونه‏اى كه مى‏توان گفت: ارسال منذران آسمانى جزو مطالبات بشر است و بشر حق دارد از راهنمايان دلسوز برخوردار باشد تا دفينه‏ها و گنجينه‏هاى عقلى آنان را شكوفا كرده و حجت را بر آنان تمام نمايد.
بنابراين اولاً مجازات تضييع حق بشر نيست بلكه اثر تكوينى رفتار و عمل كرد
خود انسان است. ثانياً دريافت پيام خداوند به وسيله سفيران الهى حق مسلم جامعه انسانى و از مطالبات حتمى وى محسوب مى‏شود. و در واقع در نظر گرفتن مجازات براى جرم نجات مجرم است و نجات يافتن حق هر انسانى است چنان كه وقتى على(ع) درباره سارقى، حد سرقت را جارى كرد و دستش را قطع كرد، جوان فرياد كشيد و از حضرت به عظمت ياد كرد و گفت: على(ع) مرا نجات داد.(8) 4- ناكافى بودن دين براى تبيين همه حقوق بشر
توقعات انسان از دين براى برآورده ساختن همه حقوق و نيازهايش انتظار ناصوابى است، زيرا دين همانند دارويى براى درمان بيمارى خاص است نه درمان همه بيمارى‏ها.
در پاسخ مى‏گوييم: با توجه به اين كه اصل دين مجموعه منظمى است كه همه معارف آن وحيانى است و چون علم الهى به همه اشياء احاطه دارد، قوانينى را تنظيم كرده است كه اصول و كليات آن ثابت و جزئيات و فروع آن متغيير است و آن اصول و فروع بيان كننده و برآورنده همه نيازها و حقوق انسان‏هاست. دين در واقع اصل دارو است و احكام معين آن به مثابه داروهاى معين مى‏باشد. يعنى همان طور كه اصل كلى و جامع عنوان دارو براى درمان همه بيمارى‏هاست و داروى خاص براى علاج بيمارى معين است، اصل كلى و جامع دين براى برآوردن همه نيازهاى فردى و جمعى است و هر حكمى از احكام دين براى رفع نياز مخصوص است: «و ننزّل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنين»(9) قرآن را نازل كرديم كه شفا و رحمت براى مؤمنان است علاوه چون دين محدودبه نقل و كتاب و سنت نيست بلكه عقل در كنار نقل دو شاخص اصلى شريعت الهى‏اند، پس مى‏تواند درمان همه دردها بوده و براى همه عصرها و مصرها و نسل‏ها سودمند باشد. نتيجه گيرى‏
از مجموعه مباحث اين مقال به دست مى‏آيد كه:
اولاً: بحث حق و تكليف ارتباط ناگسستنى با مبانى معرفت شناختى و هستى شناختى و انسان شناختى دارد به گونه‏اى كه تا مبناى فكرى و عقيدتى درباره آن تبيين نگردد نتايج مطلوبى بر اين بحث مترتب نمى‏گردد.
ثانياً: مبانى فكرى بايد به منبعى مرتبط باشد كه مطمئن و مصون از خطا و اشتباه باشد و آن اين كه بايد براى معرفت مطمئن حقايق به عقل برهانى اعتنا و منبع وحيانى اهتمام ورزيد.
ثالثاً: حق و تكليف در اسلام بر مبنا و عقيده‏اى بنا شده كه هيچ‏گونه ناهماهنگى بين آن‏ها وجود ندارد بلكه همه تكاليف به حقوق بر مى‏گردند تكليف محورى در فرهنگ آسمانى اسلام به معناى بندگى خدا و رهايى از وساوس و دسايس شيطانى است كه اين خود بزرگترين مقام براى انسان است و بندگى و سرسپردگى انسان در مقابل خداى متعالى، تنها طريق وصول به جايگاه رفيع و مقام منيع انسان است.
در قاموس دين مفهوم عبوديت و بندگى، حريت و آزادگى در سايه حق محورى دينى است.
كيست مولا آن كه آزادت كند
بند رقّيّت زپايت واكند
چون به آزادى نبوت هادى است‏
مؤمنان را از انبيا آزادى است‏ پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. الميزان، ج 2، ص 149.2. سوره رعد، آيه 26.3. بحارالانوار، ج 4، ص 402.4. سوره فرقان، آيه 44.5. سوره هود، آيه 60.6. سوره نساء، آيه 10.7. سوره طه، آيه 134.8. بحارالانوار، ج 41، ص 210.9. سوره اسراء، آيه 82.