خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

نگاهى به جنايات منافقين‏
دو روز تمام بود كه در بيابانى خشك و بى آب و علف به سر مى‏برديم. آب و آذوقه تمام شده بود و ما در محاصره دشمن كه در كوههاى اطراف سنگر گرفته بودند، قرار داشتيم. از گروه 18 نفرى اعزامى ما از تهران، هفت نفر شهيد شده بودند. و من و چهار نفر ديگر نيز زخمهايى بر بدن داشتيم و تنها شش نفر سالم مانده بودند، ظهر كه شد، از شش نفرى كه سالم بودند، سه نفر به نگهبانى پرداختند و سه نفر ديگر آماده نماز شدند، برادران وقتى كه نمازشان را خواندند، كمى با هم صحبت كردند و بعد به من و سه زخمى ديگر گفتند كه تصميم دارند در تاريكى شب به دنبال آب و آذوقه بروند و جان ما و خودشان را نجات دهند. هنگام عصر تصميم گرفتيم كه ابتدا براى نجات جانمان اجساد شهدا را دفن كنيم. هنوز كندن گور تمام نشده بود كه بچه‏ها دست از كار كشيدند و براى نجات دادن جان بقيه، آماده حركت شدند. هوا تاريك شده بود. همديگر را با چشمانى گريان در آغوش كشيديم. و شش نفر به راه افتادند و من نگاهم را بدرقه راهشان كردم. چند ساعتى گذشت و از بچه‏ها خبرى نشد. حال آن دو زخمى ديگر رو به وخامت مى‏رفت و بر اثر تب شديد كه داشتند، مرتب هذيان مى‏گفتند. و من تنهاى تنها بودم. چشمهايم را به زحمت باز نگهداشته بودم. آنقدر از دست و پهلويم خون رفته بود كه ديگر نمى‏توانستم تكانشان بدهم و به هر زحمتى كه بود، خودم را به روى تپه خاكى كه برادران براى كندن گور بيرون ريخته بودند رساندم كه ناگاه با سر به داخل گور كه عمقش به يك متر مى‏رسيد، افتادم. وقتى به هوش آمدم، چيزى به صبح نمانده بود. صداهاى ناآشنا و غريبه‏اى به گوشم خورد. يكى از آنها بالاى گور ايستاد. من از زير چشم او را نگاه مى‏كردم. او هنوز مطمئن نبود كه من مرده‏ام يا نه. خم شد و به صورت من نگاه كرد. صورتم خونين و خاك و آلود بود و او نتوانست تشخيص بدهد كه من زنده هستم. بعد بلند شد و به همراهان خودش گفت: «نه رفقا، اين يكى هم ريش نداره». در همين هنگام همان كه بالاى سر من آمده بود، سر بريده يكى از برادران پاسدار را بلند كرد و مستقيماً بالاى سر من آورد به طورى كه قطره‏هاى خونى كه از گردن بريده او مى‏چكيد، به صورت من مى‏افتاد. و من آن موقع بود كه متوجه يكى ديگر از جنايات هولناك اين مزدوران بيگانه شدم. آنها سرهاى تمامى پاسدارانى را كه ريش داشتند، بريده بودند. يكى‏شان اصرار داشت كه سر تمامى ما را ببرد و ديگرى در
جواب مى‏گفت: مگر نديدى كه اون دفعه، بى‏ريشها را قبول نكردند. بى خودى سه بار اضافى رو گردنمون نينداز.» آن يكى گفت: آخه شيش تا سر چى مى‏شه؟ شيش هزار تومن هم شد پول؟
بعد با عصبانيت سر بريده پاسدارى را كه بالاى سر من گرفته بود، پرت كرد و گفت: اينم بذارش تو گونى.
و بعد به سرعت از سنگر گريختند.
نيم ساعتى بيشتر نگذشته بود كه صداى خودروها و تانكها به گوشم رسيد. صداى فرياد اللّه اكبر و لااله الّا اللّه به گوش مى‏رسيد. بچه‏ها براى غريبى پاسداران سر از تن جدا شده خون گريستند.(1) شهيد نماز
فلاح نژاد فرمانده گروهان ما بود و بچه‏ها از اينكه اين مرد آسمانى فرماندهى گروهانشان را به عهده داشت، برخود مى‏باليدند. نمازش را هميشه اول وقت مى‏خواند. او عاشق امام حسين(ع) بود…نام حسين (ع) را با شعفى آميخته به حسرت، بر زبان جارى مى‏كرد و اشك مى‏ريخت… اگر از كنار او رد مى‏شدى، مى‏شنيدى كه زير لب زمزمه مى‏كند: “السلام عليك يا ابا عبداللّه”.
آن روز صبح به ما صبحانه نرسيده بود و همگى گرسنه بوديم. فلاح نژاد مهمانمان بود و ناهار را ساعت 11 آوردند. فلاح نژاد به رسم ميهمان بودن مجبور شد قبل از نماز، غذا را همراه ما صرف كند. پس از ناهار پرسيد: “وقت نماز شده يا نه” و يكى از بچه‏ها جواب داد. پنج دقيقه از وقت اذان ظهر گذشته است. و او با حيرت گفت: «پنج دقيقه گذشت؟!» و سرش را چند بار به حالت تأسف تكان داد… شتابان به سمت منبع آب رفت تا وضو بگيرد. تا نزديكيهاى منبع رسيده بود كه ناگاه خمپاره‏اى از بالا به زمين سقوط كرد و صداى مهيبى را به اطراف پراكند… پس از اينكه گرد و خاك فروكش كرد، فلاح نژاد را ديدم كه به طرف سنگر مى‏آيد. از اينكه مى‏ديدم او سالم است، خوشحال شدم…به دنبال او به سنگر رفتم و با كمال تعجب ديدم كه او دستش را روى قلبش گذاشته است. كمى بعد دهانش پر از خون شد. و من آن زمان بود كه فهميدم تركشى به قلبش خورده است. فلاح نژاد نتوانست حرفى بزند. متوجه شدم كه خودش را به طرف روزنامه‏اى كه در سنگر افتاده بود، مى‏كشاند. من بيرون رفتم تا آمبولانس خبر كنم. وقتى كه برگشتم، فلاح نژاد را ديدم كه دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چيزى مى‏نويسد… خواستم تا زير بغلش را بگيرم و به طرف آمبولانس ببرم… خودش بلند شد و همراه با امدادگر به طرف آمبولانس رفت… نگاهى به روزنامه انداختم و نوشته خونينش را خواندم. بى اختيار اشك حسرت در چشمانم حلقه زد. و من بار ديگر آن نوشته را خواندم و سير نشدم و دوباره خواندم… فلاح نژاد با خون قلبش بر روى آن تكه روزنامه چيزى نوشته بود كه هميشه از زبانش مى‏شنيدى: «السلام عليك يا ابا عبداللّه» به طرف آمبولانس دويدم تا بار ديگر چهره نورانى او را ببينم. اما او كه شوق ديدار امام حسين(ع) را در دل داشت، بيشتر از اين نتوانسته بود اين دنياى خاكى را تحمل كند و قبل از حركت آمبولانس در حالى كه هنوز لبخندى بر لبانش بود، به خدا پيوسته بود.(2) شكار نافرجام‏
دو نفرى به طرف واحد تخريب برگشتيم. در نزديكى يك چهار راه، بين جزاير مجنون شمالى و جنوبى، مقر كوچكى متعلق به لشكر 17 على بن ابى‏طالب (ع) قرار داشت.
ما مى‏بايست از روى جاده ساحلى كه از جلوى اين ساختمان مى‏گذشت، عبور مى‏كرديم تا به واحد تخريب برسيم. با اين كه منطقه جنگى بود، مرغابى‏ها بدون ترس از تير و تركش روى آب شنا مى‏كردند. چند مرغابى به فاصله 5 مترى در حال شنا بودند و ما را وسوسه كردند تا براى صبحانه به طرف آنها شليك كنيم. يكى، دو تا تير شليك كرديم ولى به مرغابى‏ها نخورد.
غرق در شكار بوديم كه پشت سر، صداى عصبانى‏اى ما را به خود متوجه كرد: آقا، چرا تيراندازى مى‏كنيد؟
صدا آن قدر قوى و با جذبه بود كه در دل من ترسى افتاد. انتظار نداشتم كسى به ما اعتراض كند. به طرف صدا برگشتم. از سوى جوانى 24 يا 25 ساله كه اندامى ورزيده با محاسنى كم پشت بود. دوباره گفت: براى چى تيراندازى مى‏كنيد؟ مگه اينجا ميدون تيره؟!
دوستم شعبانى بدون توجه گفت: مى‏خواهيم مرغابى بزنيم.
جوان به نزديك ما رسيد. چند نفر ديگر هم به دنبال او از مقر خارج شده، به طرف ما آمدند. جوان گفت: مرغابى براى چى؟! مگه اينجا شكارگاه؟ اينجا جبهه است. اون طرف همه‏اش نيروست. شعبانى با بى‏توجهى گفت: خوب براى صبحانه مى‏زنيم ديگه. مواظب جلوهم هستيم. سپس دوباره شليك كرد.
با تيراندازى مجدد او، جوان به شدت عصبانى شد و با صداى بلند داد زد: مگه به شما صبحانه نمى‏دن؟ چرا فشنگ‏هاى بيت المال را بى‏خودى هدر مى‏دهيد؟ شما از كدام واحديد؟ آنگاه به همراهانش گفت كه اسلحه شعبانى را بگيرند. و خودش هم به طرف شعبانى رفت. درگيرى، جدى شد و شعبانى ضمن بحث با او اسلحه را محكم گرفته بود.
هر كدام اسلحه را به طرف خود مى‏كشيد.
در آن بين مجدداً آن جوان گفت: شما از كدام لشكريد؟ همين الآن بايد تكليف شما معلوم بشه. يعنى چه؟! جايى كه همه جور امكاناتى در اختيار شماست. صبحانه، ناهار، شامتون رو با هزار بدبختى ميارن، درسته كه شما تيرهاى بيت المال را هدر بدين؟ مى‏دونيد چه پولى بابت اين فشنگ‏ها پرداخت شده؟
شعبانى كوتاه نمى‏آمد، و در همان حال درگيرى گفت:
چه اشكالى داره، اين‏قدر از اين تيرها وسط اين جزيره ريخته كه چهار تا تير به جايى برنمى‏خوره.
من پيش خود حق را به جوان مى‏دادم و به حرف‏هاى او فكر مى‏كردم كه صداى يكى از همراهان جوان مرا متوجه خود كرد: به رفيقت يه جورى برسون كه قضيه رو تموم كنه. مى‏دونى با كى داره دعوا مى‏كنه؟
گفتم: نه، مگه كيه؟
گفت: آقا مهدى.
گفتم: آقاى مهدى، خوب!
گفت: فرمانده لشكر 17، آقا مهدى زين الدين!
حسابى شوكه شدم. تو دلم گفتم: ببين ما چقدر نسبت به بيت المال بى خياليم و اين آقا از كوچكترين مسأله بيت المال نمى‏گذرد…(3) شكنجه با نفت و آتش‏
در گزارش آزاده‏اى آمده است: وقتى وارد اتاق شدند، بدن سوخته و پوست تاول زده آنها نشان مى‏داد كه به شكل وحشيانه‏اى شكنجه شده‏اند. به كنار آنها رفتيم تا پيكرهاى رنج كشيده‏شان را در آغوش بگيريم… ماجرا از اين قرار بود كه به دليل ضرب و شتم وحشيانه روزمره عراقيها ما دست به اعتصاب غذا زده بوديم. آنها نيز تنى چند از برادران را جدا كردند و به اتاق شكنجه بردند، روى بدنشان نفت ريختند و آنها را آتش زدند. لحظاتى بعد كه آتش را خاموش مى‏كنند، يكى از شكنجه گران مى‏گويد: شما بايد برويد بگوييد كه سايرين بيايند غذا بگيرند و گرنه دو مرتبه آتشتان مى‏زنيم.
برادران آسايشگاه نيز به دليل جلوگيرى از تكرار شكنجه آن عزيزان تصميم گرفتند اعتصاب را بشكنند.(4) رايحه دل انگيز
سال 65 بود كه به دست نيروهاى عراقى اسير شدم. سه روز بعد از اسارت، ما را از بصره به طرف بغداد حركت دادند…حدود پنج روز در استخبارات عراق بوديم… همانجا بود كه يكى از برادران سپاهى را به جرم پاسدار بودن و روحانى بودنش در پيش چشمان ما به شهادت رساندند. بعد از آن ما را به مدت ده روز در پادگان الرشيد عراق نگه داشتند. در آنجا رزمنده اسيرى بود كه از ناحيه پا بسختى مجروح شده بود اما بر خلاف درد شديدى كه داشت، چهره‏اش آرام مى‏نمود. هميشه در گوشه‏اى مى‏نشست و ذكر مى‏گفت. يك روز صبح زمانى كه از خواب برخاستيم، متوجه شديم كه تمام آسايشگاه را بوى عطرى پر كرده است. همه متعجب به هم نگاه مى‏كرديم و كسى نمى‏دانست كه بوى عطر از چيست. پس از كمى دقت و جستجو موضوع را فهميديم. صداى گريه بچه‏ها فضاى سالن را پر كرد. ساعتى بعد مأمورين عراقى براى شمارش وارد سالن شدند. اما همگى متعجب و حيران بر جاى خود ايستادند. آنها نيز بوى عطر را فهميده بودند و تعجب كرده بودند. فهميده بودند كه اين رايحه خوش از آن برادر مجروحى است كه شب پيش به شهادت رسيده بود. ما به چشم خويش مأمور عراقى را ديديم كه با مشاهده اين صحنه گريه كرد و دو دست خود را زير سر آن برادر شهيد برد و زير لب گفت: به خدا سوگند او شهيد است…(5) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. قزلچه، ص 54 – 49 (با تلخيص).2. راوى: على جگينى (ر.ك: قزلچه، ص 87 – 85.)3. ر.ك: آخرين نگاه، محسن دلاورى، ص 58 – 52.4. مقاومت در اسارت، ج 4، ص 112.5. راوى: محمدرضا مظفرى (ر.ك: قزلچه، ص 119 – 120.)