خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

كيسه شنى گوشتى‏
وقتى به هوش آمدم، ديدم تمام بدنم پر از خون است. كسى اطرافم نبود. كمى خودم را حركت دادم و بچه‏ها متوجه من شدند و آمدند مرا به عقب بردند. 13 روز بعد در بيمارستان شهيد صدوقى شيراز – در حالى كه به علت آسيب شديد روده‏ها بسترى بودم – به هوش آمدم. با چند مرحله بسترى در بيمارستان و جراحى، از آن وضع راحت شدم ولى مسأله‏اى كه عجيب بود اين كه من با يك تركش به روى زمين افتادم و بى‏هوش شدم ولى وقتى به هوش آمدم، بدنم مثل آبكش سوراخ سوراخ بود و من نمى‏دانستم چه طورى اين اتفاق افتاده است و اين همه تير چگونه به من خورده است. در سال 69 خواستم تركشى را كه در جريان همان مجروحيت داخل گوشم شده بود، خارج سازم. وقتى بنياد جانبازان رفتم، گفتند فرمانده وقت شما بايد گواهى كند تا ما شما را به بيمارستان معرفى كنيم. فرمانده وقت ما آقاى بيطرفان بود. او در آن زمان در سپاه منطقه بود. رفتم پيش ايشان و سلام كردم. ديدم حالت خاصى به ايشان دست داد. گفت: «چه كار دارى؟» گفتم اين طورى شده است. فورى گواهى خواسته شده را نوشت و گفت: «برو و اينجا نايست؟» من از رفتار او خيلى شگفت زده شدم. اين ماجرا گذشت، تا سال 72 كه در دانشگاه قبول شدم. در آن موقع در بسيج دانشجويى فعاليت مى‏كردم. يكى از برنامه‏هاى ما شركت در ارودى راهيان نور بود. در يكى از اين اردوها آقاى بيطرفان هم دعوت شده بود اما خيلى طرف من نمى‏آمد و از من دورى مى‏كرد و اين موضع باعث ناراحتى من مى‏شد. مى‏گفتم اين بنده خدا فرمانده ما بوده، چرا اين طورى مى‏كند؟! در آنجا آقاى عزيزى – كه در آن وقت هم كلاسى ما در دانشگاه و عضو بسيج دانشجويى بود – از او علت آن رفتارش را مى‏پرسد و آقاى بيطرفان در پاسخ وى داستانى را تعريف مى‏كند. در پى آن آقاى عزيزى از او مى‏خواهد آن داستان را براى همه دانشجويان تعريف كند. آقاى بيطرفان در جمع دانشجويان مى‏گويد: من خاطره‏اى از يك رزمنده برايتان مى‏گويم كه خودش هم از آن خبر نداشته است و اولين بار است كه مى‏شنود…
موضوع از اين قرار بود كه وقتى من با آن وضع مجروح و بى هوش شدم، همه فكر كردند من شهيد شده‏ام. و چون عراقى‏ها در حال پيشروى بودند و روى جاده هيچ سنگر و حفاظى نبود، آقاى بيطرفان تصميم مى‏گيرد با تيربار جلوى دشمن را بگيرد تا بچه‏ها فرصت عقب روى پيدا كنند. براى اين كه سنگرى درست كند، جنازه دو تا از شهدا را روى هم مى‏گذارد، پيكر من را هم روى آنها قرار مى‏دهد و پشت ما سنگر مى‏گيرد و راه عراقى‏ها را مى‏بندد. ايشان تا سال 69 فكر مى‏كرده كه من شهيد شده‏ام ولى با ديدن من مى‏فهمد كه من آن روز زنده بودم و در حال بى هوشى به سر مى‏بردم.
بعد از شنيدن اين ماجرا بود كه من متوجه شدم چرا بدنم مثل آبكش سوراخ سوراخ شده بود. البته خدا را شكر كردم كه بدن بى جان من هم براى دفاع از ميهن و اسلام و يارى ساير رزمندگان مفيد واقع شده بود.(1) وصيت نامه شهيد محمدرضا نيازمند
محمد رضا در عمليات والفجر هشت آسمانى گرديد با شروع پاتك دشمن، او در پى اصابت تركش خمپاره به ناحيه شكم مجروح شد. با اين حال و وضعيت وخيمى كه داشت، به فكر مجروحان ديگر بود. محمد رضا بعد از آن كه همه مجروحان را به عقب فرستاد، به علت جراحت عميق و خونريزى شديد، به نداى حق لبيك گفت.(2)
به گوشه‏هايى از وصيت نامه او نگاه مى‏كنيم:
بارالها، من براى رضاى تو و براى يارى دين تو كه همان دين محمد(ص) است، به جبهه رفتم، جبهه‏اى كه در آن معنويت حكمفرماست… جبهه‏اى كه انسان در آن خدا را مشاهده مى‏كند. جبهه‏اى كه در آن قلب مى‏سوزد، اشك مى‏جوشد، وجود خاكستر مى‏شود و احساسش سخن مى‏گويد. جبهه‏اى كه وقتى در آن گام مى‏نهى، احساس مى‏كنى كه در هاله‏اى از نور همگام با فرشتگان مقرب الهى قدم مى‏گذارى و عطر دلنشين بهشتى، مشامت را پر مى‏كند و زمزمه خوش تسبيح و دعا گوش‏هايت را مى‏نوازد و صفحه خاطرات شيرينى دلت را زينت مى‏بخشد… پروردگارا… خوش دارم كه از مرزهاى عالم وجود در گذرم و در وادى فنا غوطه‏ور شوم، جز خدا چيزى احساس نكنم… خدايا، به من موهبتى ارزانى دار كه از همه چيز ببرم و به وصال تو برسم… ايزدا، به بركت گداختگان هيبت تو و به بركت نواختگان حضرت تو، الهى، به بركت متحيران جلال تو و به بركت مقهوران مهتر تو، اى ملكى كه همه مملوكان توُ اند و اى جبارى كه همه جباران عالم مجبور تُواند و اى رزاقى كه همه بشر مرزوق تواند و اى غفارى كه همه اهل خطا مغفور تواند، مرا درياب و به سوى زندگى ابديت سوق ده. پروردگارا، اين چندمين بار است كه وصيت نامه‏ام را تعويض مى‏كنم. ديگر از تو خجالت مى‏كشم وليكن اميدوار به لطف تو مى‏باشم. ياريم كن باصلاح خودت اين آخرين وصيت نامه‏ام باشد كه بنويسم… معشوقا، دل بر اميد تو بسته و بر عشقت مى‏سوزم. تو خود مى‏دانى كه عشق به تو و دين تو مرا بدين جا كشانيده. لذا جوابم را بده، شهادت در راهت را نصيبم گردان و مرا بر اين آرزوى ديرينه‏ام برسان…(3) برخورد تند شهيد خالو
يك بار با يكى از ماشين‏هاى پادگان رفتيم جايى. راننده ماشين يكى از بچه‏هاى كادر بود. از همان اول به قول معروف گازش را گرفت. شهيد على خالو – مسؤول محور عملياتى تيپ ويژه شهدا -(4) يكى، دوبار به او تذكر داد و گفت: آرام‏تر هم كه برى، مى‏شود.
او به شوخى گفت: وقت طلاست.
نمى‏دانم چقدر رفته بوديم كه يك دفعه يك دست‏انداز سر راهمان سبز شد. راننده تا آمد به خودش بجنبد، ماشين با همان سرعت افتاد توى دست انداز. خالو طورى توپيد به آن راننده و با او برخورد كرد، كه همه ما ماتمان برد. خود آن راننده هم توقع چنان برخوردى را نداشت. ناراحتى خالو همه به خاطر اين بود كه آن ماشين به بيت المال تعلق داشت. مى‏گفت: اگر ايمان مان قوى باشد، بايد بدانيم كه حتى همين بى‏احتياطى‏ها هم حساب و كتاب دارد. تو قيامت بايد به خاطر همين خطاهاى به ظاهر كوچك هم جواب پس بدهيم.(5) همچو ايوب پيامبر(ع)
در يك عمليات بناشد شهيد بزرگوار محمد باقر رادمرد يك تانك براى مانور بياورد. ايشان به كار مشغول شد. در آخر وقتى داشت دوشكا را روى تانك سوار مى‏كرد، يك آن ديدم انگشتش زير پايه دوشكا گير كرد. به سختى توانست آن را در بياورد. چون آثار درد در چهره‏اش نبود و يك آخ هم نگفت، مطمئن شدم آسيبى نديده است. وقتى كارش تمام شد آمد پايين، به من گفت: سيد جان، سيم چين اين دور و برا هست؟
سريع رفتم و يك سيم چين آوردم. هنوز نمى‏دانستم براى چه كارى مى‏خواهد. با اشاره به انگشت سبابه‏اش گفت: بى‏زحمت اين انگشتر را ببر!
همين كه چشمم به انگشتش افتاد، نفسى از ته دل كشيدم. كم مانده بود چشمهايم از كاسه بزند بيرون. به سبب سنگينى پايه دوشكا انگشترش كج شده و در پوست و گوشتش فرو رفته و دستش پر از خون شده بود. وقتى ديد همچنان خيره انگشتش هستم، دلدارى‏ام داد و گفت: طورى نيست فقط زود آن را در بياور.
من به سختى توانستم قسمتى از آن را ببرم. بعضى قسمتها را هم كه توى گوشت فرو رفته بود و چسبيده بود، به سختى توانستم از لابه‏لاى پوست و گوشت لهيده شده بكنم. در تمام اين مدت با اين كه دلم ريش ريش شد ولى او حتى يك آخ هم نگفت.
رادمرد اعتقاد داشت هر درد و مصيبتى كه براى رضاى حضرت حق و در راه او باشد، شيرين و گواراست. با اين وجود، من از اين همه صبر و تحمل او مات و مبهوت شدم.(6) حكايت آن نماز مغرب‏
اوايل جنگ ما در پايگاه دزفول مستقر بوديم. آن روزها عمليات هوانيروز به صورت «بكاو و بكش» بود. يعنى چون دشمن جاى مشخصى نداشت، هلى كوپترها به منطقه مى‏رفتند و دشمن را شناسايى مى‏كردند و او را مورد هدف قرار مى‏دادند. شبها هم به پست فرماندهى مى‏رفتيم و پروازهاى روز بعد را هماهنگ مى‏كرديم.
شبى ديرتر از معمول به محل اجتماع پرسنل برگشتيم. تصميم گرفتم اول نمازم را بخوانم و سپس به غذاخوارى بروم. در نماز خانه كسى نبود. نماز مغرب را شروع كردم. در اثناى ركعت دوم احساس كردم چند نفر وارد شدند و پشت سر من ايستادند. با خود گفتم كه آنها هم نماز خود را فرادا مى‏خوانند. البته در ركعت سوم متوجه شدم آنها به من اقتدا كرده‏اند. براى همين عرق سردى در وجودم نشست و احساس مسؤوليت سنگينى كردم. بعد از اتمام نماز، وقتى به عقب برگشتم، ناگهان چهره نورانى حضرت آيت اللّه خامنه‏اى را ديدم كه آن روزها به عنوان نماينده امام در شوراى عالى دفاع انجام وظيفه مى‏كردند. با ديدن ايشان شرمم بيشتر شد و در دل خود گفتم: خدايا، من چه كسى هستم كه ايشان و همراهانشان به من اقتدا كردند. بلافاصله پشت صف رفته و منتظر نشستم.(7) يكى از منتظران واقعى
و آخرين بار با جمعى از دوستان به ديدن حاج حسين دخانچى رفتيم. وقتى مى‏خواستيم خداحافظى كنيم، مرا صدا زد، نزديك او رفتم و گوشم را نزديك دهانش بردم. پرسيد: بزرگان از علائم ظهور امام زمان(عج) خبرى داده‏اند يا نه؟
پرسيدم: چطور مگر؟
گفت: مى‏خواهم اين نيمه جانى كه دارم، فداى امام زمان(عج) كنم.
گريستم و گفتم: با توجه به علائم و قرائنى كه بزرگان مى‏فرمايند، ان شاء اللّه ظهور امام عصر(عج) نزديك است و بايد منتظر باشيم.
ديدم اشك توى چشمانش حلقه زد و برگونه هايش جارى شد. آنگاه به دوستان همراه عرض كردم. هر كس مى‏خواهد منتظر واقعى را ببيند، به حاج حسين نگاه كند. هفده سال است روى تخت و از ناحيه گردن قطع نخاعى است ولى يك لحظه هم چشم از امام زمان(عج) بر نداشته. هرچند اداى تكليف كرده ولى مى‏گويد نيمه جانم را هم مى‏خواهم فداى مولا و آقايم امام زمان (عج) كنم.(8) معامله با خدا
برادر حسين دخانچى در نوزده سالگى قطع نخاعى شد. خيلى درد كشيد ولى هيچگاه گلايه و شكوه نكرد. از مدتها قبل خودش را براى هر وضعيتى آماده كرده بود. هفده سال درد و رنج داشت ولى هرگز شكايت نكرد و هميشه شكرگزار بود. اگر كسى دعا مى‏كرد شفا پيدا كند، مى‏گفت: من با خدا معامله كرده‏ام و حاضر به پس گرفتن آن نيستم.
او در مقابل درد و رنجش تسيلم نمى‏شد و مقاومت مى‏كرد. آن چنان صبر و رضايت از خود نشان مى‏داد كه گويى لذت مى‏برد. و در همه حال شاكر خدا بود. يكى از اقوام كه براى عيادت از حسين آمده بود، گفت: «نذر كنيد بلكه خدا شفا عنايت كند. شايد حسين از اين درد و رنج راحت شود.» بعد از اين كه خداحافظى كرد و رفت، حسين با تعجّب پرسيد: مادر، اينها چه مى‏گويند؟ من با خدا معامله كرده‏ام و هيچ وقت حاضر نيستم اين معامله را به هم بزنم.
حسين به مقام رضا رسيده بود و جز خدا كسى را نمى‏ديد.(9) قرعه شهادت براى چه كسى است؟
يك قبضه چهار لول 5/14 ميلى مترى چيزى حدود يك ماه در اسكله لشكر 17 مستقر بود و با آن به طور مرتب شليك مى‏كرديم. بچه‏ها در روزهاى عمليات غذايشان را هم پشت قبضه مى‏خوردند. تصميم داشتيم نيروها را به علت خستگى تعويض كنيم كه هواپيماهاى دشمن به بمباران منطقه پرداختند. بلافاصله پشت قبضه رفته، در سينى محاسب ايستادم و آن را تنظيم كردم و به مأمور آتش گفتم شليك كند. ناگهان احساس كردم كسى به من گفت بيا پايين. بعد از من برادر «قلعه جانباز»(10) نشست. يك دفعه صداى مهيبى برخاست. متوجه شدم هواپيما قبضه را زد و برادر قلعه جانباز به طرز فجيعى به شهادت رسيد. فقط بالا تنه او باقى مانده بود. ايشان نيم ساعت بيشتر نبود كه به آن منطقه آمده بود. گويى فقط براى شهادت آمده بود.(11) دفاع با تمام وجود
در پايان عمليات والفجر ده براى حفاظت از آسيب‏هاى احتمالى بمباران شيميايى به تپه‏اى در مجاور مقرگردان رفتيم. آن تپه بر مقر گردان كاملاً اشراف داشت. هواپيماهاى دشمن ابتدا پدافندهاى ضدّ هوايى را مى‏زدند. خودم شاهد بودم كه تمام خدمه‏هاى توپ ضدهوايى يكى پس از ديگرى مجروح يا شهيد مى‏شدند و نفرات بعدى آنها را از روى توپ بلند كرده، خودشان به تيراندازى مشغول مى‏شدند. آن قدر از مقر گردان دفاع كردند تا همگى به شهادت رسيدند.(12) به ياد شهيد سحرى‏
در عمليات غرور آفرين خيبر كه در اسفند 62 در جزاير مجنون انجام شد، فرمانده دسته ما برادر محمد باقر سحرى بود. وقتى به دشمن رسيديم، دنيايى از آتش به روى ما گشوده شد به حدى كه هيچكس نمى‏توانست سرش را از روى زمين بلند كند. در پى آن دشمن در صدد برآمد ما را دوز بزند امّا شهيد كلهرى با زدن چندين آرپى‏جى مانع از اجراى نقشه شوم آنها شد و به من گفت: به نيروها بگو نارنجك‏هاى خود را به آن طرف كه جاده دشمن است پرتاب كنند.
درگيرى بسيار شديدى بين طرفين ايجاد شده بود و عده‏اى از همرزمان ما به شهادت رسيدند و جمعى هم مجروح شدند. قرار شد يك عقب نشينى تاكتيكى داشته باشيم. برادر محمد باقر سحرى هم به شدت مجروح شده بود. با آن كه يك دست و يك پاى ايشان قطع شده بود و فشار دشمن به ما لحظه به لحظه بيشتر مى‏شد، به ما روحيه مى‏داد: او – كه بعداً به خيل شهدا پيوست – دست سالمش را زير سرش گذاشته بود و نيروها را به مقاومت دعوت مى‏كرد. حتى در لحظه آخر هم كه ديگر كسى نبود، به من گفت: كوهى، مقاومت كن!
جنازه اين شهيد بزرگوار يازده سال زير آبهاى جزيره ماند و سپس به ديار خود بازگشت.(13) ميگ و ولش!
وقتى جنگ شروع شد، ما را كه هفتاد نفر بوديم، به مسجد سليمان آوردند. ناهار ما را يك دستگاه وانت از شركت نفت مى‏آورد و آن را داخل آشيانه مى‏خورديم. يك روز بدون خوردن صبحانه به آشيانه رفتم و به شدت مشغول كار شدم. وقت ناهار شد و اعلام كردند كه وانت غذا رسيده و آماده تقسيم غذاست. بلافاصله هر كس بشقاب خود را برداشت و در صف ايستاد. تقريباً 50 نفر جلوتر از من در صف بودند. خسته و كوفته بودم. دو، سه بار صف ناهار را برانداز كردم و لرزه به اندامم افتاد كه خدايا، چه موقع نوبت من مى‏شود. ناگهان صداى آژير قرمز در فضاى آشيانه پيچيد. در يك لحظه صف غذا به هم ريخت و همه به پناهگاه رفتند. در نتيجه يك ديگ پر از غذا را در كنارم ديدم و كسى هم بالاى سرش نبود با ترديد به غذا نگاه كردم. دوستانى كه نزديك من پناه گرفته بودند، مرا صدا مى‏كردند: «ابراهيم، ميگ‏ها آمدند، بيا پناهگاه!» در يك لحظه به فكر فرو رفتم و تصميم گرفتم به طرف ديگ غذا بروم و يك بشقاب پر بردارم و شكمى از عزا دربياورم. يكى از بچه‏ها با التماس مى‏گفت: «ابراهيم، ميك‏ها آمدند، بيا پناهگاه!» به طرف او برگشتم و گفتم: «ميگ‏و ولش كن، ديگ‏و بچسب!» آن وقت به طرف ديگ رفته و يك شكم سير غذا خوردم. پس از آن ماجرا هرگاه دوستان و همكاران را مى‏ديدند، مى‏گفتند: ميگ‏و ولش، ديگ‏و بچسب.(14) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. راوى: برادر حاج احمد اميرآبادى، ر.ك: عطش، 30 خرداد 84، ص 22 – 20. 2. ر.ك : عطر شكوفه‏هاى سيب، مهرى حسينى، ص 16 و 68. (نشر مجنون، قم، چاپ اول، 1383.) 3. همان، ص 108 تا 111. 4. اين عنوان، آخرين درجه شهيد بود. 5. كليد فتح بستان، سعيد عاكف، ص 89. 6. راوى: سيد على حسينى، ر.ك: كليد فتح بستان، ص 111 و 112. 7. راوى: برادر خليلى، ر.ك: پرواز در پرواز، ص 100 و 101. 8. راوى: برادر جوشقانيان، ر.ك: نگين شكسته، ص 105 و 106. 9. راوى: مادر شهيد، ر.ك: نگين شكسته، محمد خامه يار، ص 30 و 31 ( ناشر: رهپويان، قم، 1384). 10. به ايشان لقب «حافظ» داده بودند. زيرا ديوان حافظ را زياد مى‏خواند. 11. راوى: ابوالفضل رابع، ر.ك: معبر، ش 6، ص 21. 12. راوى: حسين احمدى كافشانى، ر.ك: معبر، ش 6، ص 21. 13. راوى: عباس كوهى، ر.ك: معبر، ش 6، ص 55. 14. راوى: ابراهيم برزكار، ر.ك: پرواز در پرواز، ص 107 و 108.