خاطره سوزناك برادر محمدى
من در مرحله دوم عمليات بيت المقدس، مسؤول امداد و درمان بودم. به ما دستور داده بودند 76 تانكT27 دشمن را سالم از چنگ آنها بيرون بياوريم.
بين سنگرهاى عراقىها عبور كرديم و به توپخانه آنها رسيديم كه با زمين خوردن يكى از بچهها و شليك بى اختيار وى لو رفتيم و ناچار به درگيرى شديم. دشمن با شليك منورهايش دشت را مثل روز كرده بود. بارش باران هم به سختى اوضاع افزود. براى همين مقابله با تانكهاى T27 خيلى مشكل شد. فرماندهى دستور داده بود تانكهاى عراقى را كه در حال فرار بودند، منهدم كنيم. همين كه سه تانك را منفجر كرديم، مابقى گريختند. در آن شب اسيرهاى زيادى هم گرفتيم. تا ساعت 7 صبح به دنبال تانكها مىدويديم. در ادامه پيشروى به جايى رسيديم كه دژ و خاكريزهاى عجيبش معروف بود. دشمن اطراف شلمچه را دو خاكريز بزرگ به موازات هم زده بود. بين آن دو خاكريز با ماده چسبنده و ژله مانندى كه امكان عبور را غيرممكن كرده بود، پوشانده شده بود. بعد از تصرف خاكريز اول و عبور از آن، تازه متوجه آن ماده ژله مانند شديم كه منطقه را به باتلاق چسبنده و وحشتناكى تبديل كرده بود. با اين حال به ابتكار بچهها يك معبر خاكى گشوديم و به خاكريز دوم رسيديم، غافل از آن كه پشت خاكريز دوم تعدادى تانك در كمين هستند. به محض رسيدن به روى خاكريز، مورد هدف توپ و رگبار گلوله واقع شديم. لذا مجبور به عقبگرد شديم. خدا مىداند مبارزه انسان با تانك چقدر سخت و پرتلفات است. ما غافلگير شده بوديم ولى با توكّل به خدا مقاومت كرديم. هرچه تانكها جلوتر مىآمدند،شليكشان بيشتر و تعداد شهداى ما افزونتر مىگشت. يك دفعه متوجه شدم تيرى به يك رزمنده خورد. مجدداً به طرفش رگبار بستند و او با سر توى سراشيبى خاكريز افتاد. در پى آن على هادلى داد زد: حسن، حسن به دادش برس!
به طرف او رفتم. ديدم اصلاً جاى سالمى برايش نمانده كه قابل پانسمان باشد. درد و خونريزى امانش را بريده بود و نفسهاى آخر را مىكشيد. با اشاره و به طور ناقص به من گفت كه راحتش كنم. خيلى سريع آمپول مرفين فشنگى را به بازويش زدم تا لااقل در حال شهادت درد كمترى بكشد. ناگهان يكى پشت سرم فرياد زد: كمك، كمك!
برگشته، ديدم على دارد به سمت پايين خاكريز مىغلتد. به طرف او دويدم كه متوجه رگبارى از گلولهها نزديك پاهايم شدم به طورى كه نتوانستم طرف على بروم. در همان لحظه تانكى به سمت على شليك كرد و او به طرف هوا پرتاب شد و افتاد آن سوى خاكريز و من هم بر اثر تركشهاى آن گلوله مجروح شدم. از شدت جراحت نمىتوانستم حركت كنم. با شليك يك تانك ديگر، چندين متر به هوا پرتاب شدم و ديگر چيزى نفهميدم و از هوش رفتم. بعد از به هوش آمدن و احساس سوزش در قسمت كمرم، ديدم يك عراقى پاهايم را مىكشد و فرياد مىزند: طبيب، طبيب! صداهايى شبيه تركيدن چيزى توأم با ضجه و ناله به گوشم مىخورد. تاپ تاپ اين صداها كه مدام تكرار مىشد روى اعصابم اثر بدى گذاشته بود. سرم را به سمت صداها كه برگرداندم، ديدم.
تانكهاى عراقى از روى جنازه بچهها حركت مىكنند و اين صداها در پى له شدن آن سرهاى مطهر زير شنى تانك است. البته برخى از بچهها چون تا قبل از آن كه سرمطهرشان زير شنى نرود، زنده بودند، ضجه و ناله و فرياد مىكردند.
سرباز عراقى كشان كشان مرا به يك سنگر كوچك برد. نزديك بود آنجا كشته شوم كه با وساطتهاى سرباز و فرمانده او نجات يافتم. وقتى آن سرباز مرا به منطقه امنى برد، روى دوش خود سوار كرد، سپس تا نيم ساعت مرا حمل كرد تا آن كه از شدت خستگى روى زمين افتاد. وقتى خاطرش جمع شد كسى ما را نمىبيند، با دستش ريش مرا كه خاكى و گلى شده بود، با نوازش پاك كرد و با بغض گفت: خمينى، خمينى، حبيبى….
من تازه فهميدم كه او چرا نسبت به من مهربانى كرده و مىخواست هرطور شده نجاتم دهد، با آن كه در خاك دشمن بوديم ولى احساس مىكردم كنار برادرم هستم. با اين حال جوانب احتياط را رعايت كرده، هيچ عكس العملى نشان ندادم. با اين حال ديدم با گريه و زارى زمزمه مىكند: خمينى، خمينى،…
و هم زمان با آن سر و صورتم را مىبوسد و نوازش مىكند…
ديگر شك نكردم و مطمئن شدم او از علاقمندان به امام و انقلاب و اسلام است، طولى نكشيد كه گروهى عراقى سررسيدند و مرا به عقبه خود بردند.(1) و ما رميت اذ رميت
بچهها آن شب بعد از غسل شهادت و خداحافظى دردناك، آماده رفتن به منطقه و نقطه رهايى بودند. قرار بود عمليات پيش از اذان صبح شروع شود و بچهها در تاريكى دست به حمله بزنند. دقايقى پيش از حركت، يكى از فرماندهان عمليات با دفتر امام(ره) تماس گرفته، تقاضاى استخاره كرد. امام(ره) از طريق دفتر پيغام دادند: اگر مقدمات و زمينه كار فراهم شده، نيازى به استخاره نيست.
با اين حال آن فرمانده عزيز دست بردار نبود. آن قدر پافشارى كرد كه امام عزيز قبول كردند استخارهاى براى عمليات آن شب بگيرند. لحظاتى بعد پاسخ استخاره با اين آيه ارسال گرديد: «بسم اللّه الرحمن الرحيم و مارميت اذرميت ولكن اللّه رمى».
اللّه اكبر از اين اشاره!
حضرت روح اللّه بعد از تلاوت آيه فرمودند: بهتر از اين نمىشود!
عمليات كه شروع شد، هنوز نيم ساعت نگذشته، خبر پيروزيهاى شگفتانگيز نيروها از طريق بىسيمهاى منطقه عمليات به همه رسيد. اين گزارش هم واصل گرديد: همان فرمانده عزيزى كه تقاضاى استخاره كرده بود، در آسمان صبح آن روز به باغ سبز ملكوت پر كشيد.(2) اسير گرفتن برادران مهندسى بسيج
حدود ساعت 14 در منطقه گردان 144 بودم.(3) و اولين پاتك دشمن سركوب گرديده بود. از مسافت دور لودرى را ديدم كه بيل خود را تا حد امكان بالابرده بود و به سمت عقب مىآمد. فكر كردم امكان دارد اتفاقى براى خدمه يا لودر پيش آمده كه قادر به ادامه كار نيست و براى همين به عقب خط مىآيد. طولى نكشيد كه لودر با همان حالت جلوى من توقف كرده كنار راننده يك نفر بسيجى نشسته بود كه به سرعت پياده شد و نزد من آمد.
آن بسيجى كه نامش محمد رضا بود، گفت: جناب سرهنگ، اسير گرفتيم، اسير عراقى! سه نفر هستند. اينها در سنگر پنهان شده بودند. قبل از آن كه لودر به سنگر آنها برسد بيرون آمدند و به زبان عربى چيزهايى گفتند و التماس مىكردند و دستهاى خود را بالا گرفته بودند. من از ميان گفته هايشان فقط كلمه «الامان» را متوجه مىشدم كه آخر هر دو سه حرفشان يكبار مىگفتند: الامان. ما براى اين كه آنها از چنگ ما فرار نكنند، بيل لودر را روى زمين گذاشتيم و اشاره كرديم داخل آن بروند. ابتدا از رفتن درون بيل امتناع مىكردند. شايد مىترسيدند آنها را زنده به گور كنيم. اما بعد با اصرار ما راضى شدند و داخل بيل رفتند. ما هم براى اين كه فرار نكنند، بيل را تا حد امكان بالا برديم و آورديم آنها را به شما تحويل دهيم.
ما وقتى از آن اسيران عراقى بازجويى به عمل آورديم، مطلع شديم كه آنها در خواب بودند. و وقتى بيدار شدند، متوجه شدند در محاصره نيروهاى ايرانى قرار دارند.(4) اگر من جايش بودم…
وقتى به خط پدافندى پاسگاه زيد رسيديم، شب بود. يكى از بچههاى اطلاعات عمليات گفت: برويم تو سنگر اطلاعات بخوابيم تا صبح بشود و ببينيم تكليف چيست. وسط سنگر يك نفر خوابيده بود و پتو را روى سرش كشيده بود. چه خوروپفى هم مىكرد. كنارش دراز كشيديم ولى مگر خوابمان مىبرد. خسته بوديم، كلافه هم شديم. من با لگد به پايش زده، گفتم: برادر، برو آن طرفتر بخواب، ما هم جايمان بشود بخوابيم.
بيشتر منظورم اين بود كه بيدار شود و از صداى خروپفش راحت شويم.
او هم خودش را كشيد آن طرفتر و هر سه خوابيديم.
مىدانستم زين الدين هم به خط پدافندى آمده اما نمىدانستم همان كسى است كه من به او لگد زدهام، تا اين كه يكى آمد و صدايش كرد، آقا مهدى، برادر زين الدين!
تمام تنم يخ كرد. پتو را روى سرم كشيدم تا شناخته نشوم. حسابى خجالت كشيدم ولى شهيد زين الدين بلند شد و بدون اين كه به روى خودش بياورد، رفت. بعد از نيم ساعت آمد و دوباره سرجايش خوابيد، انگار نه انگار. اگر من به جايش بودم، لااقل آن لگد را يك جورى تلافى مىكردم. هميشه همين طور بود و ترجيح مىداد با گذشت، آدم را خجالت زده كند تا اين كه چيزى بگويد.(5) مسعود پلاتينى
به خاطر پيچ و مهرهاى كه در پاى راستش بود و كارهاى استثنايى و اراده پولادينى كه داشت، به مسعود پلاتينى معروف شده بود. بعد از ظهر يكى از روزها بود كه صداى نكره نگهبان عراقى فضا را شكافت: يا اللّه، بابا آما، پنج پنج!
كم كم صفهاى اسرا براى سرشمارى شكل گرفت. دوباره صداى نگهبان بلند شد: بشينيد، سرها پايين!
نفسها در سينهها حبس شده بود و كسى جرأت هيچ كارى جز اجراى فرمان را نداشت.
باز نگهبان فرياد زد: مگر نگفتم سرها پايين؟!
با خود گفتم: خدايا، باز چه شده؟ همه سرها كه پايين است!
با شنيدن صداى درگيرى، سرم را برگرداندم. نگهبان عراقى با كابل و مشت و لگد به جان مسعود افتاده بود، اما مسعود خم به ابرو نمىآورد. سرش را بالا گرفته بود و زل زده بود تو چشمهاى نگهبان. چند نگهبان ديگر هم به كمك نگهبان اول آمدند و مسعود را كتك زدند، اما او تصميم خودش را مبنى بر پايين نياوردن سر گرفته بود. عاقبت تاريكى شب از راه رسيد و عراقىها دست از سرش برداشتند. فرداى آن روز مسعود را درون چاله فاضلاب انداختند. وقتى از فاضلاب نجات يافت، دوباره كارهاى سابقش را از سر گرفت. براى همين به او مىگفتند: مسعود پلاتينى.(6) پاورقي ها:پىنوشتها: – 1. ر.ك: شجاعان نبرد، ص 196 تا 198. 2. راوى: آزاده برادر حسن محمدى، ر.ك: گزارش هشتادد و هفتمين مراسم شب خاطره حوزه هنرى مندرج در كيهان، 2 مرداد 84، ص 13. 3. اين خاطره از سرتيپ فرض اللّه شاهين راد است و مربوط به عمليات فتح المبين كه در فروردين سال 60 اجرا شد، مىباشد. 4. راوى: منصور ايمانى، ر.ك: كيهان، 22/12/84، ص 14. 5. راوى: يداللّه حسينى، ر.ك: تو كه آن بالا نشستى، ص 77 و 78. 6. ر.ك: وقتى باران بيايد، ص 101 – 99.