خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

امام (ره) و تشويق عزاداران كوچك‏
در زمان بچگى در قم، بچه‏ها در ايام محرم دسته راه مى‏انداختند. رسم اين بود كه داخل هر خانه‏اى كه در آن باز بود، مى‏شدند. و از آن سپرهاى قديمى مى‏بردند و هر خانواده چيزى مثل قند، چاى، پول داخل آن مى‏ريخت. معمولاً اگر كسى پول مى‏داد، ده‏شاهى بود، يعنى نصف يك ريالى. يك روز – كه احتمالاً مربوط به سال 41 مى‏شود – با يك دسته در حال حركت بوديم. خانه امام را بلد بوديم. خانه امام يك بيرونى داشت كه الآن هست و يك اندرونى داشت كه در كوچه پشت آن يك در داشت ولى ما نمى‏دانستيم آنجا هم در منزل امام (ره) است. ما همين طور با دسته از كوچه پشتى منزل امام مى‏رفتيم. رفتيم در خانه‏اى كه در آن باز بود. امام (ره) داشتند وضو مى‏گرفتند. دسته ما ده نفر هم نبود. امام (ره) از آن استقبال كردند. ما سلام داديم و ساكت شديم. امام وضو گرفتند و يك تومان داخل سپر گذاشتند آن موقع آن مقدار پول خيلى بود و هيچكس تا آن حد كمك نمى‏كرد. اين براى ما انگيزه زيادى ايجاد كرد.(1) خاطره‏اى جالب از امام خمينى (ره)
شهيد بزرگوار محمد رضا حمامى – معاون طرح و عمليات تيپ جواد الائمه(ع) – گفت: باغ بزرگى پشت منزل حضرت امام بود كه گاهى من و بچه‏ها مى‏رفتيم آنجا و تمرين كلت كشى و تيراندازى مى‏كرديم. تو يكى از اين تمرين‏ها، اتفاقاً امام هم قدم زنان آمدند پيش ما و ايستادند به تماشا. بچه‏ها كه هميشه نسبت به امام احساس انس و صميميت خاصى داشتند، تعارف كردند تا ايشان هم چنانچه مى‏خواهند، تيراندازى كنند. امام هم كه هميشه لطف و عنايتشان شامل حال نگهبانها مى‏شد، قبول كردند و بعد از نشانه روى، دقيقاً به هدف زدند. بچه‏ها كه انتظار چنين چيزى را نداشتند، مات و مبهوت مانده بودند. امام فرمودند: شما تمرينتان كم است من در جوانى براى كشيدن اسلحه و تيراندازى سريع، آن قدر تمرين داشتم كه چند تا جيب كت را پاره كردم.(2) اللّه واحد خمينى قائد
يك شب در حالت نشسته مشغول خواندن نماز شب بودم به طورى كه فراموش كردم اسيرم و نبايد صدايم را بلند كنم. در آن حال به گفتن: «الهى العفو» مشغول بودم كه ناگاه متوجه شدم كسى پشت سرم هست. احتمال دادم براى زدن شلاق و كابل آمده‏اند. اعتنايى نكردم و الهى العفو را ادامه دادم. ولى ديدم كسى كه پشت سرم هست مى گويد: اللّه اللّه. من هم بدون آن كه به طرف او برگردم، گفتم: اللّه اللّه.
فردا صبح در حال هواخورى جمال و احد را ديدم، دو سرباز عراقى كه خيلى هواى اسرا را داشتند. جمال خودش را به من نزديك كرد و گفت: اللّه اللّه. من هم در پاسخش گفتم: اللّه اللّه. يك دفعه جمال دستش را دور گردنم انداخت و با صداى تقريباً بلند و عربى گفت: آقاى من، سرور من، مرا ببخش.
آنگاه روى پايم افتاد و از من تقاضاى بخشش نمود.
من خم شدم و او را با حالتى محترمانه بلند كرده، گفتم: ما همه به بخشش خدا نياز داريم. خداوند همه ما را ببخشد.
لحظاتى هر دو اشك ريختيم، ناگهان نگهبان استخبارات سوت داخل شو زدند و با كابل به جان جمال افتادند. بعد از پذيرايى مفصل، ما را بيرون اردوگاه بردند و در قسمت ديگر مجدداً شروع به زدن ما كردند. سپس ما را به استخبارات افسران عراقى برده، هر دو را در يك سلول كوچك كه بوى تعفن مى‏داد، زندانى كردند. پس از مدتى در سلول را باز كردند و يك افسر ارشد همراه چند سرباز و چند نفر از استخبارات وارد شدند و ما را به كتك گرفتند. آنگاه من و جمال را رو به روى هم قرار داده، كابلى به من دادند و گفتند: جمال را بزن!
گفتم: اين عراقى است، من او را نمى‏زنم. من اسيرم!
رئيس آنها كه يك سرتيپ بود، گفت: اين عراقى نيست…!
گفتم: امكان ندارد…
عراقى‏ها كابل را از من گرفته، دوباره هر دو ما را زدند بعد از چند دقيقه كابل را به جمال دادند و…
جمال به عربى قسم خورد كه اگر بند بندم را جدا كنيد، دست به روى اين شخص دراز نمى‏كنم. او نماينده رهبر من است.
افسر عراقى گفت: رهبر تو صدام حسين است و اين دشمن ماست!
جمال گفت: لا،لا قائد و رهبر من حضرت امام خمينى(س) است.
سپس افسران ارشد مثل سگ هار به جان ما افتادند و تا نفس داشتند، ما را زدند. جمال در حال شلاق خوردن مى‏گفت: اللّه واحد، خمينى قائد.(3) دارم شهيد مى‏شوم‏
يادم هست يكى از بچه‏ها به نام حسين كارگر، طلبه جوانى از بچه‏هاى يزد بود. او در قم درس مى‏خواند. بچه زرنگ، باهوش و تيزى بود. يك روز به محوطه بيمارستان پادگان ابوذر آمد. در آنجا او به نگهبانى مى‏پرداخت. به من گفت: مى‏دونى؟ از اينجا خسته شدم.
گفتم: مى‏خواهى چه كار كنى؟
گفت: مى‏خواهم بروم جبهه.
گفتم: اينجا به وجود شما خيلى احتياج است. (بيابان برهوت بود و به وجود نگهبانان احتياج بود). در حقيقت به وجود آنها عادت كرده بوديم. و با وجود آنها در بيمارستان احساس امنيت مى‏كرديم. گفتم: اين كار را نكن.
گفت: نه، اتفاقاً مى‏خواهم بروم.
گفتم: چه جورى مى‏خواهى بروى؟
گفت: فقط مى‏خوام شما به قرآن تفألى بزنى.
گفتم: ببين كارگر، من اين كار را نمى‏توانم بكنم. برو پيش آيت اللّه صدوقى در ستاد فرماندهى همشهرى خودت هم هست. بگو برايت استخاره كند.
گفت: نه، مى‏خواهم تو تفأل بزنى.
به هر حال يك كم چونه زدم . چون يك مقدار كم سن بود و من از نظر سنى تقريباً از همه بزرگتر بودم، تفألى به قرآن برايش زدم. آيه 111 سوره توبه آمد: خدا جان و مال اهل ايمان را به بهاى بهشت خريدارى كرده. آنها در راه خدا جهاد مى‏كنند كه دشمنان را به قتل برسانند و يا خود كشته شوند. اين وعده قطعى است بر خدا و عهدى است كه در تورات و انجيل و قرآن ياد فرمود…
بعد گفت: حالا كه اين آيه آمد، پس مى‏روم.
بعد بلند شد و رفت. سه روز بعد جنازه‏اش را آوردند. بچه‏ها مى‏گفتند: نماز ظهرش را كه خواند، بلند شد كه نماز عصرش را بخواند. در آن حال يكى از دوستانش او را صدا كرد كه هوشمند، هوشمند، شهيد شدم! يا مهدى و تمام.
گفت:دارم شهيد مى‏شوم، يا مهدى و تمام.
يك تركش خيلى كوچك به قلبش خورده بود. وقتى كه جنازه‏اش را آوردند، من در حال كار بودم. بچه‏ها گفتند: جنازه كارگر را آورده‏اند.
من فكر كردم مجروح شده. البته آيه قرآن مى‏فرمود كه من ديگر او را نخواهم ديد. وقتى جنازه را مشاهده كردم، ديدم خواب خواب است. آن قدر زيبا خوابيده كه حد ندارد. همان موقع پزشك‏ها او را عمل كردند ولى فايده نداشت. قلبش پاره شده بود. همان موقع قرآن را كه باز كردم، همان آيه آمد.(4) راديو آبادان‏
در مواقع اضطرارى در زمان جنگ اعلام مى‏كرد به خون احتياج است. رزمندگان اسلام از مناطق مختلف مثل جبهه فياضيه و خرمشهر مى‏آمدند و خون مى‏دادند. در واقع رزمندگان تأمين كننده خون خود بودند. بيش از همه به خون گروه O و A احتياج پيدا مى‏شد. يك بار نزديك به 30 مجروح را طى چند ساعت وارد بيمارستان كردند. براى همين از طريق راديو اعلام شد بيمارستان به خون احتياج دارد. در كمتر از يك ساعت بچه‏هاى رزمنده خرمشهرى و جبهه فياضيه براى دادن خون صف كشيدند. برخى از مواقع پرسنل بيمارستان هم ناچار مى‏شدند خون بدهند. من هم دلم مى‏خواست خون بدهم. زيرا گاهى يك كيسه خون مى‏توانست جان مجروحى را نجات دهد. ولى وزنم پايين و لاغر بودم و از سويى مسؤول بخش خون‏گيرى فردى مقرراتى بود. براى همين هرچه اصرار مى‏كردم زير بار نمى‏رفت. يك روز همراه دكتر و دونفر نيرو در اطاق عمل مشغول كار بوديم. مجروحى كه زير دست ما بود، نياز به گروه خونى A پيدا كرد. نزديك به سه ليتر خون از بدنش رفته بود. يك كيسه خون سرد آورده، مشغول گرم كردن آن شدم اما دكتر گفت: «فايده ندارد، ما به خون گرم و تازه احتياج داريم». خود را به مسؤول مربوط رساندم و اعلام آمادگى كردم كه گفت: بيشتر پرسنل در مرخصى هستند و كارى نمى‏توانيم بكنيم.
گفتم: خون من از گروه A است. حاضر هستى از من خون بگيرى؟
آن خانم با اصرار گفت: نخير!
به سراغ دكتر رفتم. او با عصبانيت گفت: ما احتياج به خون گرم داريم و اين مريض نزديك است كليه‏هايش از كار بيفتد و…
بالاخره بعد از جرّ و بحث قرار شد من خون بدهم و بعد استراحت كنم. آن خانم گفت: من cc150 بيشتر از شما خون نمى‏گيرم. از قضا كيسه خون cc400 را به من وصل كرد. من هم به روى خود نياوردم. وسط كار كه شد، ناگهان گفت: اى واى! من چرا كيسه خون cc400 را به تو وصل كردم؟!
گفتم: آن قدر عصبانى بوديد كه نفهميديد چه كار مى‏كنيد.
به هر حال من cc400 خون دادم و آن را به دكتر رساندم و او از اين بابت خيلى خوشحال شد.(5) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. خاطره از سردار حسين علايى، ر.ك: معبر، ش 6، ص 13. 2. راوى: سيد هاشم موسوى، ر.ك: كليد فتح بستان، سعيد عاكف، ص 64. 3. راوى سروان كارگر: ر.ك: اردوگاه عنبر، ص 127 تا 130. 4. راوى: خاطره از خواهر«فاطمه،ر» ر. ك: فكه، شماره 43، ص 27. 5. راوى: زهره فرح نژاد، ر.ك: ستاره‏هاى بى نشان، ج 1، ص 88 – 86.