خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

باد و كاروان شعله ور
در شب عمليات ثامن الائمه قرار بر اين شد كه روى كارون نفت ريخته و آتش زده شود تا دود حاصله جلوى ديد دشمن را بگيرد. به همين جهت كانالى به طول 200 متر از كنار خط لوله نفت تا رود كارون حفر شد و نفت را داخل آن سرازير كردند اما قبل از اينكه نفت در مسير تعيين شده مهار شود، توسط توپ دشمن به آتش كشيده و اختيار آن از دست نيروهاى رزمنده خارج شد. دود غليظى منطقه را گرفت. كم كم قرارگاه فرماندهى ارتش در دود فرو رفت. همه به سرفه و تنگى نفس دچار شدند و قرارگاه خود را ترك كردند و به فرماندهى سپاه كه كمى از محل آتش دورتر بود، رفتند. دود همچنان پيشروى مى‏كرد و اگر نيروها در منطقه مى‏ماندند، دچار خفگى مى‏شدند. با ترك منطقه هم، عمليات شكست مى‏خورد. اما قبل از رسيدن دود و آتش به مقر سپاه، باد آن را بلند كرد. شهيد باقرى كه فرماندهى آن مقر به عهده او بود به يكى از فرماندهان گفته بود. «اين آتش مى‏توانست اينجا را فرا بگيرد اما چون خدا مى‏خواست اين عمليات انجام شود و به موفقيت برسد، آن را از ما دور كرد.»(1) خمپاره‏اى كه عمل نكرد
تخريب چى‏ها در بررسيهاى به عمل آمده در پالايشگاه نفت آبادان به لوله‏اى برخوردند كه در آن خمپاره نشسته ولى عمل نكرده بود. چون وقت كافى براى كار روى آن وجود نداشت، مقرر شد فردا به سراغ آن بروند. وقتى فردا به محل مورد نظر رفتند، اثرى از آن نديدند. براى همين نگران شده، مسؤول پالايشگاه را در جريان قرار دادند. او هم نتوانست كارى انجام دهد. تا اينكه يك روز از شركت نفت اهواز خبر دادند لوله‏اى در انبار شركت ديده شده كه در آن خمپاره‏اى گير كرده است.
برادران تخريب شگفت زده شدند كه چگونه يك خمپاره تا اهواز آن هم در انبارى سرپوشيده رفته است. سرانجام گروهى به آنجا اعزام شدند و دريافتند كه لوله مزبور همان لوله‏اى است كه در پالايشگاه آبادان ديده بودند. اين لوله به اشتباه به وسيله تريلر به اهواز فرستاده شده بود. و اين از الطاف خداوندى بود كه در آن همه جابه‏جايى در آن مسير طولانى (اهواز تا خرمشهر) آن خمپاره عمل نكرده بود و الا باعث صدمات مالى و جانى فراوانى مى‏شد.(2) مثل ياران حسين(ع)
در روايت برادر حيدر على رحمتى‏ها آمده است : در يكى از جلسات مسؤولين و اعلام حمايت و پايدارى فرماندهان لشكر كه در اهواز برگزار شد، فرمانده لشكر ضمن ارائه تحليلى از وضعيت كشور و جنگ گفت: با توجه به اينكه جنگ فرسايشى شده و بايد با برنامه‏ريزى دنبال شود، نياز به دوره‏هاى آموزشى و سرمايه‏گذارى روى نيروهاى رزمنده است. با عنايت به اينكه اكثر نيروها از نيروهاى داوطلب و مردمى هستند، دقيقاً ما نمى‏دانيم كداميك از آن‏ها تا چه مدت در جبهه حضور دارند. پس از اتمام سخنان فرمانده لشكر هر يك از فرماندهان به نوبت سخنانى ايراد كردند و همگى بر حضور بيشتر در جبهه تأكيد داشتند. بعد نوبت به شهيد حسين صنعتكار(فرمانده محور عملياتى لشكر زرهى 8 نجف اشرف) و سِحر بيان خالصانه او رسيد. چنين شروع كرد: بسم اللّه الرحمن الرحيم السلام عليك يا اباعبداللّه.
با شنيدن اين جمله همه حضّار به گريه افتادند و فضاى جلسه معطر به معنويت امام حسين و رايحه شهادت گشت. سپس در حالى كه خودش از شدت گريه گونه‏هايش خيس بود، ادامه داد: اى فرمانده لشكر، شب عاشورا ياران حسين(ع) خطاب به آن حضرت عرض كردند اگر هزار مرتبه كشته شويم، حاضريم دوباره (بعد از) زنده شدن از آرمان تو دفاع كنيم. ما هم به تبعيت از ياران حسين(ع) اعلام مى‏كنيم تا جان داريم، مثل ياران حسين(ع) مى‏مانيم و از اسلام و ولايت و رهبرى دفاع مى‏كنيم.(3) عجب فرماندهى داريد
يك روز ماشين لندرورى آمد و كنار گروهان ايستاد. چند نفر از بچه‏هاى ارتشى هم پيش ما بودند. در ماشين باز شد و آقا مهدى زين الدين آمد پايين. بچه‏ها به طرفش رفتند و او را دوره كردند. چند نفر با او دست داده و روبوسى كردند و با هم رفتند به يكى از سنگرها. يكى از درجه دارهاى قديمى ارتش كنار من نشسته بود. پرسيد اين كيست، از رفقاى شماست؟
گفتم: رفيق كه هست، رفيق همه ماست ولى از آن گذشته فرمانده لشكر هم هست.
از تعجب دهانش بازمانده بود، گفت: امكان ندارد! مگر مى شود فرمانده لشكر به گروهانى كه از مقر لشكر دور افتاده است، سربزند، آنهم اين طورى و بدون محافظ، وسط اين همه آدم كه دوره‏اش كرده‏اند؟!
ما مى‏خنديديم و مى‏گفتيم: مگر چيست؟ خُب فرمانده ماست ديگر. مگر نمى‏شود آدم با فرمانده‏اش روبوسى كند؟
درجه دار مزبور گيج شده بود و مانده بود چه بگويد، او براى ما تعريف كرد كه گاهى مى‏شود كه چند سال در يك تيپ خدمت مى‏كرده ولى فرمانده تيپ را حتى يكبار هم نديده. خودش با آن كه خيلى مذهبى نبود ولى هرجا ما را مى‏ديد، مى‏گفت: عجب فرماندهى داريد! قدرش را بدانيد. واقعاً بى نظير است. من كه آرزوم است چنين فرماندهى داشته باشم.(4) نگهبانى فرمانده لشكر
برادر محمد جواد مهديان پور(5) خيلى به مقررات و مسايل انضباطى اهميت مى‏داد و در عين حال از روحيه لطيف و معنوى خاصى برخوردار بود. بعد از يكى از عمليات‏ها او نيمه‏هاى شب هنگام سركشى از خط مقدم متوجه مى‏شود در يك قسمت از خط هيچ نگهبانى نيست. بعد از كمى بررسى مى‏فهمد دو، سه نگهبان آن محدوده رفته‏اند در يك سنگر و تخت گرفته‏اند خوابيده‏اند.
مهديان پور مى‏رود سراغ آن نگهبانها و بيدارشان مى‏كند و مى‏گويد: مى‏دانيد الآن چقدر رزمنده به اميد اين كه شما خط را نگه داشته‏ايد، در حال استراحت هستند؟
يكى از آنها كه خواب آلود بود، گفت: خوب، مى‏گوييد كه چى؟
مهديان پور با خونسردى مى‏گويد: منظورم اين است كه شما بزرگوارها در وقت نگهبانى نبايد بخوابيد.
يكى از آنها مى‏گويد: ما تازه عمليات كرده و خسته‏ايم. اصلاً ناى ايستادن نداريم.
مهديان پور ساعت شروع و اتمام نگهبانى را از آنها مى‏پرسد و پاسخش را مى‏گيرد و به آنها مى‏گويد:خيلى خوب، من به جاى شما نگهبانى مى‏دهم و شما مى‏توانيد استراحت كنيد.
مى‏گويند: خدا خيرت بدهد.
ساعتى بعد پاس بخش براى خبرگيرى از نگهبانها مى‏آيد و چشمش به مهديان پور مى‏افتد و مات و مبهوت مى‏شود و چند لحظه درجا خشكش مى‏زند. حيرت زده مى‏پرسد: شما اينجا چه كار مى‏كنيد حاج آقا؟! نگهبانها كجا هستند، بلايى سرشان آمده است؟
وقتى مهديان پور جريان را مى‏گويد، پاس بخش كه ظاهراً فرمانده دسته بوده، با عصبانيت زياد راه مى‏افتد طرف سنگر آنها كه بيدارشان كند. مهديان‏پور دستش را گرفته، مى‏گويد: آنها خيلى خسته‏اند، تقصيرى هم ندارند.
پاس بخش با ناراحتى مى‏گويد: چطور تقصير ندارند حاج آقا؟ هم ترك پست كرده و هم اين كه شما را جاى خودشان گذاشته بودند.
مى‏گويد: اولاً آنها من را نمى‏شناختند. شما هم چيزى به آنها نگو. ثانياً وظيفه ما بوده كه امروز نيروى تازه نفس بياوريم و اينها را عقب بفرستيم ولى متأسفانه به علت آتش دشمن و بعضى چيزهاى ديگر نتوانسته‏ايم.
يكى از نگهبانها كه از صحبت آنها بيدار شده و از سنگر بيرون آمده، جلو مى‏رود و با هول و ترس از پاس بخش مى‏پرسد مگر ايشان كى هستند؟
وقتى جواب پاس بخش را مى‏شنود، جا مى‏خورد و با لكنت زبان از مهديان‏پور عذرخواهى مى‏كند. بعد رفقايش را از خواب بيداركرده، به آنها مى‏گويد كه فرمانده لشكر به جاى آنها نگهبانى داده است.(6) اين فرمانده را خيلى‏ها بعد از شهادت شناختند
وقتى پرگشود، خيلى‏ها تازه ابر مرد گمنام جنگ را شناختند، غلامحسين افشردى سردار باقرى، معروف به برادر حسن تئوريسين جنگ، مغز متفكر جبهه، طراح نبردهاى مردمى. شهيدى كه در وراى هر پيروزى، از پيشنهادات كارساز خودش، ردى مؤثر برجاى گذاشته بود. فرمانده دل بسيجى‏ها همو كه نقشه عمليات را وسط خط رسم مى‏كرد. روى اتاق كارش در پايگاه منتظران شهادت نوشته بود: 100% شناسايى 100% موفقيت. چنان دشمن را مى‏شناخت كه به قول يكى از فرماندهان جنگ هر كس نمى‏دانست فكر مى‏كرد از نيروهاى دشمن است. حاج احمد يك روز به همت و خرازى گفته بود:اين باقرى آن قدر مسلط است كه انگار روى نقشه مى‏جنگد.
باقرى از يك سو معتقد بود جنگ بدون شناخت امكان ندارد و از طرف ديگر وقتى كسى او را نمى‏شناخت، مى‏گفت: من باقرم، راننده فرمانده، بچه ميدان خراسان. بچه هايى هم كه او را نمى‏شناختند، حرفش را قبول مى‏كردند. زيرا آن جوان لاغر اندام، اصلاً ظاهرش به فرمانده‏ها نمى‏خورد. باقرى مى‏خنديد، شوخى مى‏كرد، گريه مى‏كرد. زمين محوطه حياط را آب و جارو مى‏كرد، حتى از شستن دستشويى هم مضايقه نداشت. براى همين فرمانده قرارگاه كربلا را خيلى‏ها بعد از شهادت شناختند. دينش محصول ميدان نبرد بود. خادم بسيجى‏ها به شمار مى‏آمد و روى خاك نماز مى‏خواند. زير باران خمپاره قنوت را تا مى‏توانست كش مى‏داد و مى‏گفت: اللهم ارزقنا توفيق الشهادة فى سبيلك.(7) دنياگريزى حاج غلام رضا صالحى‏
قرار بود در يكى از جبهه‏ها عملياتى صورت گيرد. لذا فرماندهان و معاونان يگان‏ها در محلى گرد آمده بودند. از جمله آنها شهيد حاج غلام رضا صالحى قائم مقام لشكر حضرت رسول(ص) بود او بين بچه‏ها آمده بود و با آنان احوال‏پرسى مى كرد. لباس بسيار ساده او باعث جلب توجه ديگران شد. بچه‏ها به او گفتند: پوشيدن چنين لباسى براى شما كه يك فرمانده عالى‏رتبه هستيد، زيبنده نيست!
او قاطعانه گفت: ما ساده زيستى و خلوص را از رهبران راستين خود همچون على(ع) آموخته‏ايم.(8) تنهايى مى‏خواهم بجنگم‏
در عمليات بدر وقتى همه نيروها عقب نشينى كردند. امير سرلشكر شهيد على صياد شيرازى حاضر نشد باز گردد. براى همين بسيجيان جان بركف كه عاشق فرمانده بودند، دستها و كمر ايشان را گرفتند و به زور داخل قايق گذاشتند تا عقب برود. در وسط آب فرمانده، خود را داخل آب انداخت تا برگردد وقتى او را از آب بيرون كشيدند، فرياد كشيد و گريه كرد و گفت: شما حق نداريد فرمانده را بى‏اختيار از صحنه بيرون ببريد. بسيجى‏ها گفتند: جناب سرهنگ ، همه عقب رفته‏اند، تو خط به شما نياز دارند. اما صياد گريه كرد.
دست آخر هم به التماس افتاد و گفت: شما را به خدا ول كنيد مرا. اصلاً من خودم تنها مى‏خواهم بمانم و بجنگم. اسلام در خطر است. كشور در خطر است. بگذاريد بمانم. بابا، شما زير دست من هستيد، من كه تحت امرتان نيستم!(9) شير بيشه تخريب‏
«خدامراد زارع» به خاطر شجاعت به شير تخريب معروف بود. او بازوى سردار شهيد على رضا عاصمى – فرمانده تخريب – در تخريب به شمار مى‏آمد. خدا مراد گاهى به شوخى مى‏گفت: من از اول جنگ تا به حال مجروح نشده‏ام و از آمپول هم مى‏ترسم. از خدا خواسته‏ام كه مجروح نشوم.
خدامراد از اهالى يكى از روستاهاى نورآباد فارس و دبير زبان آن منطقه بود ولى هيچ كس از بچه‏هاى تخريب از آن خبر نداشتند. بعد از شهادت خدامراد جمعى از نيروها به همراه فرمانده تخريب به ديدار خانواده‏اش رفتند. در آنجا نيروهاى تخريب توصيفى از شجاعت‏هاى خدامراد كردند كه براى اهالى مايه تعجب بود.
خدامراد در جريان عمليّات بدر به وسيله گلوله كاليبر دشمن كه به سرش اصابت كرد، به شهادت رسيد.(10) تحمل عجيب درد يا…
خانه از وجود برادران پاسدارى كه براى عيادت از برادر فرومندى، آمده بودند، كم كم خلوت شد و دكتر براى تعويض پانسمانش حاضر گشت. وقتى چشمم به زخم عميق او افتاد، بسيار متأثر شدم و گريستم. دكتر باند بسيار بزرگى را با سرقيچى داخل زخم مى‏كرد و آن را شست و شو مى‏داد. ما حتى نمى‏توانستيم به آن نگاه كنيم. گريه هم مى‏كرديم ولى آقاى فرومندى رفتارى طبيعى داشت و با ما صحبت مى‏كرد. دكتر خيلى تعجب كرده ، مى‏گفت: آقاى فرومندى انسان عجيبى است!
از آقاى فرومندى پرسيديم: مگر اين زخم درد ندارد؟
گفت: چرا، هر زخمى دردى دارد ولى زخمى كه در راه رضاى خدا باشد، درد ندارد، چون براى خداست.(11) لباس چند منظوره‏
به او گفتم: حسين جان، اين يك رسم است كه وقتى به خواستگارى مى‏روى، حداقل لباس تازه‏اى بپوش. نا سلامتى مى‏خواهند تو را بپسندند!
جواب داد: لازم نيست. لباس بسيجى، لباس چند منظوره است. هم لباس دامادى است، هم لباس آخرت.
حسن حسين زاده بدون اين كه صبر كند كسى او را بپسندد، با لباس بسيجى در عمليات والفجر 8 به حجله شهادت رفت.(12) قربانى امام‏
با چشمان اشك آلود و ملتمسانه گفت: مادر، شما مگر مسلمان نيستيد؟! چرا از شش برادر يكى را به كمك امام نمى‏فرستيد؟! صداى دشمن را نمى‏شنويد؟! به پدرم بگو قربانى امام آماده شده است. بگذارد اين قربانى به ميدان برود. واقعاً نمى‏خواهيد به امام قربانى بدهيد؟!
رضايت ما را گرفت و فرداى همان روز اعزام شد. اعزام آخرش مثل ديگر اعزام‏هايش نبود. چون رفت و ديگر بر نگشت. حتى نشانه‏اى هم از او پيدا نكرديم. اصلاً نمى‏خواهيم پيدا كنيم. مگر آدم قربانى را كه داده، دوباره مى‏خواهد؟!(13) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. چشم جبهه‏ها، ص 69 و 70. 2. ر.ك: پيام انقلاب، ش 255، ص 31. 3. آبشار ابديت، محمد رضا يوسفى كوپايى، ص 132 و 133 (لشكر زرهى 8 نجف اشرف، چاپ اول، 1375) 4. راوى: على مدنى، ر.ك: تو كه آن بالا نشستى، ص 51. 5. آخرين سمت اين بزرگوار جانشينى قرارگاه ثامن الائمه(ع) بود. 6. راوى : محسن مقدم، ر.ك: كليد فتح بستان،ص 225 – 223. 7. كيهان، 8 آبان 84، ص 9. 8. عاشقان بى ادعا، ص 75. 9. ر.ك: يالثارات الحسين(ع)، ش 123، ص 11. 10. ر.ك: نگين تخريب، ص 183 (پاورقى متن). 11. راوى: غلام رضا كيوان لو، ر.ك: گامى به آسمان، ص 38 و 39. 12. برادر شهيد، ر.ك: رازهاى پاك، ص 50. 13. راوى: مادر شهيد على اوسط فكرى، ر.ك: رازهاى پاك، ص 34 و 35.