خاطراتى سبز از ياد شهيدان‏

من كه هستم تا شما را بزنم
در نوشته برادر ستوان حسن دوشن آمده است: به اتفاق تيمسار بابايى به فرودگاه اهواز رفتيم تا با هواپيماى ترابرى 130 Cكه حامل مجروحين بود، به تهران برويم. عباس در فرودگاه بر روى چمن‏ها نشست و به من گفت كه بروم و مقدمات رفتنمان را فراهم كنم… مسؤول ستاد وقتى فهميد با تيمسار بابايى آمده‏ام، از من خواست تا او را به دفتر ستاد بياورم. وقتى بيرون آمدم ديدم بسيجى‏ها او را به كار گرفته‏اند و در حال حمل برانكارد به داخل هواپيماست. با اينكه مى‏دانستم شهيد بابايى تازه از جبهه برگشته و نياز به استراحت دارد، به افسر خلبان هواپيما گفتم، ايشان تيمسار بابايى هستند. كمتر از او كار بكشيد.
آن خلبان با شنيدن اين جمله شگفت زده شد و بى‏درنگ نزد تيمسار رفت و ضمن عذر خواهى از او خواست تا به داخل هواپيما برود… خلبان با خواهش و تمنا از بابايى تقاضا كرد تا به داخل كابين مخصوص خلبانان برود.شهيد بابايى به ناچار به قسمت بالايى كابين هواپيما رفت و خلبان براى انجام كارى هواپيما را ترك كرد. پس از چند دقيقه، درجه دار مسؤول داخل هواپيما، وارد كابين شد. با مشاهده شهيد بابايى كه با لباس بسيجى در كابين خلبان نشسته بود، چهره‏اش را در هم كشيد و با صداى بلند گفت: چه كسى به تو گفته اينجا بيايى؟ پاشو برو پايين.
شهيد بابايى بدون اينكه چيزى بگويد، در حالى كه سر به زير داشت، پايين آمد و در كنار من نشست. هواپيما كه آماده پرواز شد، خلبان به همراه گروه پروازى از در جلو(ى) هواپيما وارد شد به محض ديدن تيمسار كه در قسمت پايين نشسته بود با اصرار دوباره شهيد بابايى را به قسمت بالا برد. وقتى هواپيما آماده پرواز شد. آن درجه دار پس از بستن در هواپيما وارد كابين خلبانان شد و با ديدن عباس بر سر او فرياد كشيد: باز هم كه تو بالا رفتى. مگر نگفتم كه جاى تو اينجا نيست. بيا برو پايين. اگر يكبار ديگر بيايى اينجا مى‏زنم تو گوشت.
هواپيما در حال حركت در داخل باند بود و خلبانان گوشى به گوش داشتند و چيزى نمى‏شنيدند.
شهيد بابايى براى بار دوم از كابين پايين آمد. چند دقيقه بعد خلبان از طريق گوشى به درجه دار گفت: از تيمسار پذيرايى كن.
آن درجه دار پرسيد كدام تيمسار؟
خلبان در حالى كه بر مى‏گشت تا پشت سر خود را ببيند، گفت: تيمسار بابايى كه در عقب كابين نشسته بودند، كجا رفتند!
درجه دار با شگفتى پرسيد: ايشان تيمسار بابايى بودند؟!
سپس ادامه داد: قربان، من كه بدبخت شدم. بنده خدا را دوبار پايين كشانده‏ام.
درجه دار به طرف ما آمد و به حالت خبردار در مقابل شهيد بابايى ايستاد.
صورتش را جلو برد و گفت: تيمسار بزن تو گوشم. جون مادرت منو بزن، من اشتباه كردم.
شهيد بابايى گفت: برادر، من كه هستم تا شما را بزنم.
درجه دار گفت: تيمسار، به خدا گفته بودند كه مرام شما مرام حضرت على (ع) است ولى نه اينقدر. اگر حضرت على (ع) هم بود، با اينكار من به حرف مى‏آمد.
تيمسار مرتب مى‏گفت: استغفرالله، اين چه حرفى است كه شما مى‏زنيد.
درجه دار گفت: قربان خواهش مى‏كنم تشريف بياوريد بالا.
عباس گفت: همينجا خوب است.
درجه دار آمد و در كنار ما نشست. او تا تهران پيوسته مى‏گفت: تيمسار، من را ببخش، به على مريدت شدم.
و شهيد بابايى ساكت و آرام نشسته بود. صورتش گل انداخته و همچنان سرش پايين بود.(1) مگر همسر و فرزندان من با بقيه فرق مى‏كنند؟
در خاطره سرهنگ ولى الله كلاتى آمده است. در سالهاى 60-61 كه بنزين به صورت كوپنى توزيع مى‏شد، من متصدى توزيع كوپنهاى اختصاصى پايگاه اصفهان بودم. شهيد بابايى بيشترين سهم را به خلبانان شكارى كه در جنگ نقش فعالى داشتند، مى‏دادند و من موظف بودم تا كوپنها را فقط به دستور شخص ايشان توزيع كنم روزى ستوان صادقى نزد من آمد و گفت: پدر خانم بابايى مى‏خواهد همسر و فرزندان بابايى را به قزوين ببرد به همين خاطر نياز به كوپن بنزين دارد. من با توجه به اين كه او كوپن را براى خانواده بابايى مى‏خواست، بدون كسب اجازه از شهيد بابايى يك كوپن به ايشان دادم. فرداى آن روز ماجرا را براى ايشان توضيح دادم. بابايى عصبانى شد و گفت: چرا شما اينكار را كرديد؟ گفتم، آخر موسى صادقى گفت، ايشان با ناراحتى پاسخ داد: موسى گفته باشد. شما چه حق داريد كه كوپن اداره را به ايشان بدهيد! گفتم: حالا كه طورى نشده است. مى‏روم و يك كوپن تهيه مى‏كنم و مى‏گذارم سرجايش. شهيد بابايى با عصبانيت گفت: برادر جان، مگر همسر و فرزندان من با بقيه فرق مى‏كنند؟! خوب با اتوبوس بروند. چه كسى واجب كرده كه حتماً بايد با ماشين سوارى بروند؟ اگر شما مى‏بينيد كه ما به آقايان خلبانان كوپن مى‏دهيم، مسأله‏اش فرق مى‏كند. اين نيست كه شما هم بذل و بخشش كنيد.
اين ماجرا گذشت و من به دستور ايشان رفتم و آن كوپن را از ستوان صادقى گرفتم.(2) گريزان از شهرت
در روايت ستوان موسى صادقى آمده است: حدود سالهاى 61و62 زمانى كه شهيد بابايى فرمانده پايگاه اصفهان بود، يكى از پرسنل نقل كرد، در شب جمعه‏اى به طور اتفاقى به مسجد حسين آباد اصفهان رفتم.
در تاريكى متوجه شدم صدايى كه از بلندگو به گوش مى‏آيد، خيلى آشناست. پس از پايان دعا كه چراغها روشن شد ديدم كه حدسم درست بوده. كسى كه دعاى كميل مى‏خوانده است، سرهنگ بابايى است. خوشحال شدم و جلو رفتم سلام كردم و گفتم: جناب سرهنگ، قبول باشد ان شاءالله. اطرافيان با شنيدن كلمه سرهنگ به شهيد بابايى نگاه كردند. بعد از احوالپرسى كه با هم كرديم، از چهره او دريافتم كه ناراحت است. وقتى علت را جويا شدم، پاسخ دادند: كاش واژه سرهنگ را نمى‏گفتى.
فهميدم كه تا آن لحظه كسى از اهالى آن منطقه، شهيد بابايى را نمى‏شناخته و ايشان هر شب جمعه به عنوان شخص عادى به آن مسجد مى‏رفته و دعاى كميل مى‏خوانده است. پس از اين ماجرا او ديگر در آن مسجد دعاى كميل نخواند. زيرا هميشه دوست مى‏داشت تا ناشناس بماند.(3) ترجيح رضايت خدا
در خاطره‏اى آمده است: پس از مدتى كه مهدى باكرى به جبهه مى‏آيد و رشادتها از خود نشان مى‏دهد، برادرش حميد هم به دنبال او مى‏آيد. حميد بلافاصله پس از ورود، به ستاد فرماندهى مى‏رود، جايى كه آقا مهدى در آنجا مستقر است. پس از سلام و احوالپرسى، آقا مهدى از حميد مى‏خواهد كه به كارگزينى پيش آقاى روز بهانى برود و مداركش را تحويل بدهد وكارهاى مقدماتى را پشت سر بگذارد. حميد نزد آقاى روزبهانى مى‏رود و متوجه مى‏شود معرفى نامه‏اى كه لازم بوده است از سپاه تبريز بگيرد، ندارد… آقاى روزبهانى به او اطمينان مى‏دهد كه با تأييد فرمانده… اين مشكل حل است. وقتى حميد مجدداً نزد آقا مهدى مى‏آيد و جريان را به او مى‏گويد، آقا مهدى با همان لبخند مليح هميشگى، چشم در چشمان حميد مى‏دوزد و پس از مكثى نسبتاً طولانى مى‏گويد: حتماً تو نمى‏خواهى كه من كار غير قانونى انجام دهم. خدا راضى‏تر است كه به تبريز بروى، سرى به خانواده بزنى، سلام ما را هم برسانى و بعد با مدارك كامل پيش ما بيايى. سپس دستان برادرش حميد را به گرمى مى‏فشرد، صورتش را مى‏بوسد و او را تا دم در بدرقه مى‏كند.(4) هنوز نمى‏دانست با چه كسى طرف است
در خاطره‏اى آمده است: حاج حسين (خرازى فرمانده لشكر 14 امام حسين (ع)) كه با سر و روى خاكى از خط برگشته بوده مى‏خواست براى شركت در جلسه به قرارگاه برود، ناچار بود سروصورت را صفايى بدهد. آن زمان ما در فاو خط پدافندى محكمى در جاده ام القصر داشتيم. آن روز حمام خراب شده بود و بچه‏ها براى استحمام به نهرهاى كنار اروند مى‏رفتند. حاج حسين به راننده تانكر آب گفت: برادر، مى‏شود لوله آب را روى سر من بگيرى تا سرم را بشويم.
راننده كه حسين را نشناخته بود، گفت: مگر خون تو از بقيه رنگين‏تر است؟! برو در نهر شنا كن. حاجى گفت: من به آن آب حساسيت دارم.
و بلأخره با اصرار، راننده شلنگ را روى سر حاجى گرفت: موقع شستن سر به خاطر اينكه حاجى يك دست داشت، مقدارى در شستن شامپوها معطل شد و راننده هم براى اينكه كار زودتر تمام شود، مقدارى آب داخل يقه حسين ريخت و شروع كرد به نق زدن كه: تو كه يك دست دارى، چرا به جبهه آمده‏اى تو كه حتى نمى‏توانى كارهاى خودت را هم انجام بدهى؟ و حاج حسين همچنان ساكت بود…راننده هنوز نمى‏دانست با چه كسى طرف بوده است.(5) پرافتخار ولى بى توقع
در خاطره‏اى از اكبر اردستانى برادر سرلشكر شهيد مصطفى اردستانى آمده است: زمانى كه پدرم به رحمت ايزدى پيوسته بود، شهيد ستارى همراه تنى چند از فرماندهان و پرسنل نيروى هوايى براى شركت در مراسم ختم آن مرحوم به ورامين آمده بودند. در آن روز شهيد ستارى برايم تعريف كرد: در يكى از عملياتهاى برون مرزى، حاج مصطفى كار بزرگى انجام داده بود. و من با چند تن از فرماندهان نيروى هوايى براى استقبال ايشان به مهرآباد رفتيم. وقتى از هواپيما پايين آمد، او را در آغوش كشيدم و با بوسيدن گونه‏هايش اين موفقيت بزرگ را به او تبريك گفتم. سپس به اتفاق سوار ماشين شديم تا به ستاد نيروى هوايى برويم. حاج مصطفى به راننده گفت: از ميدان شوش برو. فكر كردم در آن مسير كارى دارد لذا سؤال نكردم. ماشين حركت كرد و مسير شوش را در پيش گرفت. وقتى به ميدان شوش رسيديم، به راننده گفت: نگهدار، من پياده مى‏شوم. فكر كردم قصد خريد وسيله‏اى را دارد. ولى هنگامى كه پياده شد، گفت: «تيمسار،ببخشيد، بچه‏هاى من ورامين هستند. مى‏خواهم بروم ورامين.» گفتم چطورى، با چه وسيله‏اى؟
گفت: ايستگاه ورامين كنار ميدان شوش است. با مينى بوس مى‏روم.
به او گفتم: آخه اينطور كه نمى‏شود. ماشين يا اول شما را به ورامين برساند بعد مرا به ستاد ببرد يا با هم تا ستاد مى‏رويم. مرا كه رساند، تو را ورامين مى‏برد.
اصرار من سودى نبخشيد و او مرتب با تكان دادن دست از ما خداحافظى مى‏كرد و از ماشين فاصله مى‏گرفت. من كه اخلاق او را مى‏شناختم و مى‏دانستم كه از هرگونه تكبّر و بزرگ بينى به دور است، تسليم خواسته‏اش شدم با چشم تا ايستگاه مينى بوس او را بدرقه كردم. درون جمعيت منتظر ماشين جا گرفت و چند لحظه بعد پا در ركاب ماشين گذاشت. انگار نه انگار كه ساعتى قبل چه افتخارى براى مملكت آفريده است. ناشناس و بى تكلف بر صندلى مينى بوس تكيه زد و ما نيز راه ستاد نيروى هوايى را در پيش گرفتيم.(6) بوى عطر دهان دهقان
روزى دهقانى از اهالى روستاى همدان نزد آخوند همدانى مى‏آيد و مسأله‏اى شرعى را مى‏پرسد. آخوند در بين سخنان دهقان متوجه بوى معطرى مى‏شود كه فضا را احاطه كرده است به طورى كه قبلاً چنين بوى معطرى به مشامش نرسيده بود.(آخوند ملاعلى همدانى علاقه‏اى وافر به عطر داشت و هميشه از بهترين عطرها استفاده مى‏كرد) از دهقان مى‏پرسد: از چه عطرى استفاده مى‏كنيد؟ دهقان جواب مى‏دهد: من اصلاً از عطر استفاده نمى‏كنم هر بار كه اين دو با هم كلامى رد و بدل مى‏كردند، فضا معطر مى‏شد به طورى كه پاسخ سؤال دهقان تحت الشعاع قرار مى‏گرفت. بالأخره دهقان مجدداً سؤال مى‏كند: آقا، چرا جواب سؤال مرا نمى‏دهيد؟ ملا در جواب مى‏گويد: اگر راز اين مسأله را ندانم، پاسخ نمى‏دهم. دهقان مى‏گويد: من فردى كشاورز هستم و دائماً در حال كار يا فراغت به ذكر صلوات مى‏پردازم. شبى در خواب ديدم كه در مسجد النبى(ص) هستم و همه اوليا و انبيا نيز جمع هستند. رسول خدا(ص) خطاب به آنها فرمود: آيا مى‏دانيد امروز بيش از همه چه كسى به ياد ماست؟ عرض كردند خير يا رسول الله، رسول خدا اشاره به من كردند و آنگاه مرا كه در گوشه‏اى ايستاده بودم به جلو صدا زد و در حضور آن‏ها دهانم را بوسيدند و از آن به بعد هر گاه لب به سخن مى‏گشايم، چنين عطرى خوشبو در فضا احساس مى‏شود.(7) پاداش به ميزان عمل
در خاطره‏اى از برادر جانباز سعدالله احمدى آمده است: روزى براى خريد وسايل به خيابان اتابك رفتم و يادم آمد كه به محله شهيد احمد عربشاهى بروم (خدا رحمتش كند) و سرى به خانواده‏اش بزنم. در خانه‏اش را زدم. كسى باز نكرد. منتظر بودم و به عكس كوچكى كه در روى در زده بودند، نگاه مى‏كردم. يكى از همسايه‏ها گفت كه منزل نيستند. وقتى خواستم برگردم، در باز شد و پدرش بيرون آمد. اين را هم بگويم كه پدرش ناشنواست و لب خوانى مى‏كند به او گفتم: كس ديگرى در خانه نيست؟ گفت نه، و مرابه داخل خانه برد. پس از صحبت و احوال پرسى، هديه‏اى ناقابل كه باخود داشتم، براى فرزند شهيد و مادر شهيد، به او دادم و خداحافظى كردم و از خانه بيرون آمدم. در راه پولم را شمردم و ديدم كه داخل جيب من 600 تومان پول هست. با خود كلنجار مى‏رفتم كه اين را هم چيزى مى‏خريدى و مى‏دادى. چيزى از تو كم نمى‏شد. بعد مى‏گفتم از خيابان اتابك تا خيابان نارمك خيلى راه است، چطور برگردم. همينجور كه فكر مى‏كردم به سر خيابان عارف رسيدم. در همين احوال بودم كه يك اتوبوس شركت واحد ايستاد و راننده گفت: حاج آقا بفرما بالا. گفتم: من سوار نمى‏شوم. گفت: من كه نمى‏خواهم تو را بدزدم، بيا بالا – در مسير، هر جا خواستى پياده شو. ديدم راست مى‏گويد.سوار شدم. از چهار راه عارف تا سه راه افسريه آمد. وارد اتوبان شود تا تهران پارس رسيد و من منتظر بودم تا مرا پياده كند. از آنجا به خيابان گلبرگ آمد و تا سر كوچه مان كه رسيد، گفتم: نگه دار. تشكر كردم و پياده شدم. اين گوشمالى خداوند بود و چه قشنگ بنده خود را گوشمالى مى‏دهد كه تو اين كار را كردى، من هم تو را رساندم. اگر آن 600 تومان را هم داده بودى، باز بنز تو را مى‏رساندم، حالا كه ندادى، با شركت واحد رساندمت.(8) چرا معرفى كرديد؟!
در خاطره‏اى از دورى شديد سردار ميثمى از شهرت‏طلبى آمده است: «از شهرت گريزان بود اصلاً اجازه نمى‏دادند در جايى نام او مطرح شود و سعى مى‏كرد در هر كارى، وضعيت به گونه‏اى باشد كه به چشم نيايد. يك بار براى مأموريت و گزارش وضعيت جبهه‏ها به طرف تهران حركت كرديم. ابتدا به خدمت مقام معظم رهبرى كه در آن زمان رئيس جمهور بودند رسيديم. در آن جلسه، حاجى ما را معرفى كرد و گزارش لازم را به عرض ايشان (مقام معظم رهبرى) رسانديم بى آنكه خودش معرفى شود. سپس رفتيم به خدمت حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى در آن جلسه هم تمام تلاش خود را به كار برد تا معرفى نشود ولى يكى از دوستان، وقتى مشغول گزارش دادن بود، رو به او كرد و گفت، ايشان هم حاج آقا ميثمى هستند.
وقتى اين حرف از دهان دوستمان خارج شد، نگاه به حاج آقا ميثمى كردم. صورتش سرخ شد و سرش را به زير انداخت. حجت الاسلام هاشمى رفسنجانى سرشان را با خوشحالى تكان دادند و گفتند: بله، بعضى وقتها گزارشات خوبى از ايشان به دستمان مى‏رسد.
جلسه تمام شد و در تمام وقت، حاج آقا ميثمى با ناراحتى نشسته بود. بيرون كه آمديم، بى اختيار گفت: چرا مرا معرفى كردى؟(9) جسمى كه جان شد
برادر عباس قربانى گويد: «نزد يك عمليات والفجر هشت (20/11/64 فاو) من به عنوان پيك با آقاى قوچانى همراه او بودم. چهره‏اش با قبل فرق مى‏كرد. نورانيت خاصى پيدا كرده بود. در عمليات بدر (19/12/63،شرق دجله) هم من با او بودم و گاهى صحبت از شهادت مى‏كردند ولى در اين عمليات، قضيه فرق مى‏كرد. از سخنرانى هايش و از برخوردهايش مشخص بود به واقعياتى كه ما از كشف آن عاجز بوديم، رسيده است…»(10)
درباره نحوه شهادت وى در كتاب نبرد فاو آمده است: «روز چهارم عمليات والفجر هشت، آتش توپخانه و حملات هوايى دشمن در كليه محورهاى عملياتى و خطوط پدافندى و نيز در اطراف و داخل شهر فاو و عقبه خودى نسبت به روزهاى قبل افزايش مى‏يابد. از ترددها نوع آرايش و تقويت يگان‏هاى ارتش عراق نيز چنين بر مى‏آيد كه آنها خود را براى پاتك‏هاى سنگين‏ترى آماده مى‏سازند.
همزمان با شروع فعاليت رزمندگان اسلام براى پاكسازى عناصر گارد كه پشت خط خودى حضور داشتند دشمن نيز با استعداد فراوان زرهى و پياده، دست به پاتك شديدى از طريق جاده آسفالت به طرف سه راهى(كارخانه نمك) مى‏زند پس از گذشت دو، سه ساعت از درگيرى، انبوهى از امكانات ترابرى و زرهى سوخته شده دشمن در پانصد مترى تا يك كيلومترى سه راه، جاده آسفالت را مسدود مى‏كند. در ساعت 14، پس از مدّت كوتاهى آرامش، همزمان با اجراى شديد توپخانه دشمن، ادامه پاتك در دشت سمت راست جاده بصره براى تصرف سه راه و قرارگاه‏هاى حاشيه جاده شنى به طور ناگهانى آغاز مى‏گردد. نيروهاى دشمن با استعداد بيشترى، در حمايت آتش تهيه و گلوله باران شيميايى توپخانه، براى تصرف جاده آسفالته در پشت سر رزمندگان، و پيشروى به سمت خط خودى از سوى مقابل، اقدام به پاتك مى‏كنند تا در پى آن، گردان حضرت ابوالفضل (ع) را به محاصره خويش در آوردند. امّا افراد گردان حضرت ابوالفضل (ع) با استوارى هر چه تمامتر به مقاومت در برابر آتش تهيه و هجوم تانك‏ها و نفرات پياده دشمن ادامه مى‏دهند. فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) به همراه على قوچانى فرمانده يكى از تيپ‏هاى لشكر 14 امام حسين(ع) و فرمانده محور عمليات، از طريق بى سيم مسؤولان را از حضور دشمن در سمت راست جاده بصره باخبر مى‏كنند و درخواست كمك مى‏نمايند. افراد گردان‏هاى ديگر كه هر كدام از شب گذشته تا كنون فعالانه در حال درگيرى به سر برده، تعدادى از آن‏ها آلوده به مواد شميايى شده‏اند و در چهره يكايكشان آثار خستگى و كوفتگى شديد ظاهر شده و توانايى كمك به گردان مزبور را ندارند، از اين‏رو فرمانده گردان حضرت ابوالفضل(ع) كه تا كنون پاسخگوى پاتك شديد دشمن بوده است، بنا به ضرورت پيشنهاد عقب نشينى داد. و پس از جلب موافقت فرماندهان بالاتر، به قصد پدافند، يك كيلومتر عقب‏تر از سه راه، گردان را مستقر مى‏سازد. برادر قوچانى كه از صبح امروز در خط مقدم كنار نيروهاى مقاوم گردان ابوالفضل(ع) حضور يافته و به فرمانده گردان در امور مختلف كمك رسانده است، اكنون نيز در عقب نشينى گردان، به صورت اختيارى و منظم، نقش فعالى ايفا مى‏كند. او موضعى را كمى عقبتر مشخص مى‏كند و با تسلط كافى به همراه فرمانده گردان، حركت نيروها را كنترل و هدايت مى‏نمايد. او در اين راه چنان به تكاپو مى‏افتد كه گويى با خود عهد بسته است كه چون تا اين ساعت در
شرايط سخت و سنگين مقاومت، شريك بسيجيان بوده است، در اين برهه از عمليات نيز بعد از عزيمت آخرين نفر، به عقب برگردد.
او جلوتر از همه افراد در اين مسير به اين سو و آن سو مى‏رود و لحظه‏اى از تحرك باز نمى‏ايستد. سنگر به سنگر مواضع خودى را سركشى مى‏نمايد و در پى آخرين نفرات گردان، تلاش مى‏ورزد… به خاطر اطمينان يافتن از رفتن كليه بسيجيان در خط، در زير آتش شديد دشمن كه در اين ساعت شدت يافته بود پيوسته به جستجو ادامه مى‏دهد و با دوندگى و فريادهاى بلند، افراد احتمالى باقيمانده را خبر مى‏كند. نيروهاى دشمن با كاهش آتش نيروهاى خودى، هر لحظه به محل سه راه نزديك‏تر مى‏شوند امّا على قوچانى سرگرم وظيفه خطير خويش است و با روحيه‏اى سرشار از علاقه به بسيجيان و دلسوزى غير قابل توصيف، همچنان منطقه را كنترل مى‏كند.
همزمان با پايان گرفتن عقب نشينى گردان (حضرت ابوالفضل(ع)) او نيز براى پيوستن به نيروها خود را آماده مى‏كند اما چيزى از خط فاصله نگرفته است كه تانك‏هاى دشمن متوجه حضور وى شده و وى را به عنوان آخرين نفر، مورد هدف قرار مى‏دهند. نيروهاى خودى كه از دور ناظر صحنه هستند، در يك لحظه، على قوچانى را همچون شعله‏اى از آتش مشاهده مى‏كنند كه به سرعت محو مى‏شود. در بررسى‏هاى انجام شده هيچگونه اثرى از او به دست نمى‏آيد و او كه انسى عميق و پيوندى ناگسستنى با بسيجيان داشت، وجودش را فدا مى‏سازد و تنها مشتى خاك از خود، براى خانواده‏اش به يادگار مى‏گذارد.»(11)
عزيزى ديگر گويد:«وقتى آقاى قوچانى شهيد شد، آقاى خرازى (فرمانده لشكر 14 امام حسين(ع)) به من مأموريت داد به محل شهادت او بروم و از نزديك جستجو كنم شايد چيزى از جسدش بيابم. وقتى به منطقه رفتم…نااميد برگشتم. وقتى خبر آن را به آقاى خرازى دادم، باورش نشد… همراه هم به منطقه رفتيم و از نزديك، محل شهادت او را نشان دادم و اين بار خود (آقاى خرازى) بررسى كرد و به نتيجه نرسيد…»(12)
يكى از همرزمان شهيد قوچانى به نام مصطفى دامغيان – كه در يكى از عمليات‏هاى گشت جانباز گرديد گويد:«يادم مى‏آيد بعضى مواقع (شهيد قوچانى) مى‏گفت:«من دلم مى‏خواهد مفقود شوم و از بدنم اثرى نماند! وقتى علت را پرسيدم، به طور جدى و از ته دل مى‏گفت :براى اين كه خدا را راضى كنم، امام از دستم راضى باشد و خجالت شهدا را نكشم.»(13) پاورقي ها:پى‏نوشت‏ها: – 1. پرواز تا بى نهايت، ص‏172-170. 2. پرواز تا بى نهايت، ص 146. 3. پرواز تا بى نهايت، ص‏131. 4. گلشن ياران، ص 58. 5. هزار قله عشق، ص 127،128. 6. اعجوبه قرن، ص‏154و155. 7. به نقل از حجةالاسلام رستگارى ر.ك: ياد آن روزها، احمد حسينيا، ص 66و67. 8. يالثارات الحسين(ع)، ش 241، ص 11. 9. روح آسمانى، ص‏130و131. 10. راوى: عباس قربانى، ر.ك. 11. جان عاريت، ص 160و155. 12. جان عاريت، ص 78. 13. جان عاريت، ص‏56.