اثبات وجود صانع

درسهائی از آیت الله العظمی منتظری

بسم الله الرحمن الرحیم

در بحث گذشته ،پیرامون وحدانیت باریتعالی به این جمله از خطبه 185 نهج البلاغه
رسیدیم که حضرت فرمود :« واحد لا بعدد» خداوند واحد است ولی نه آن واحدی که مبدا
اعداد است .اکنون به دنباله خطبه می پردازیم :

« ودائم لا بامد »

وخداوند همیشگی و دائم است بدون پایان زمانی .

جاودانگی خداوند ، زمانی نیست

دوام و جاودانگی خداوند نه از آن سنخ دوام زمانی معمولی است که برای اول و
آخرش ، بتوان وقت تعیین کرد .خداوند همیشه بوده و هست ولی نه به این معنی که
بالاخره غایت و منتهائی داشته باشد.

در درسهای گذشته تذکر دادیم که : خداوند تبارک و تعالی موجودی است مجرد و
خاصیت همه مجردات این است که  فوق عالم
زمانند و در ضمن ، ذات باریتعالی موجودی است غیر متناهی و موجودات مجرده دیگر
مانند عالم عقول جلوه ای از ذات خداوند هستند.و این که گفته می شود مجردات فوق
عالم زمان هستند ، برای تقریب ذهن، این مثال را می زنیم : نور خورشید خیلی قوی است
ولی وقتی این نور منعکس می شود در یک فضای باز و از آنجا به اطاق و از اطاق به
سالن ، آن نوری که در سالن است دورترین نور است به خورشید ، عالم ماده نیز پست
ترین عالم وجود و دورترین مرحله عالم وجود است ، از منبع نور و زمان مقدار حرکت
است و حرکت هم مربوط به عالم ماده است ، پس زمان همدوش با حرکت و ماده است و
خداوند فوق عالم ماده است ،لذا زمانی که مقدار حرکت عالم ماده است نسبت به خداوند
تبارک و تعالی ـ اصلا ـ فرض نمی شود .

ابن ابی الحدید ـ که یکی از علمای معتزلی مذهب است ـ در شرح نهج البلاغه اش
،جمله جالبی ـ در این خصوص ـ دارد که آن را نقل می کنیم :

« دائم لابامد ،لانه تعالی لیس بزمانی و لا داخل تحت الحرکة والزمان و هذا
ایضا من دقائق العلم الا لهی ، والعرب دون ان تفهم هذا او تنطق به ، و لکن هذا
الرجل کان ممنوحا من الله تعالی بالفیض المقدس والانوار الربانیة»[1]

یعنی اینکه خدا
 امد ندارد برای اینکه خدا موجود زمانی نیست و
داخل تحت حرکت نیز نمی باشد (برای اینکه حرکت مربوط به ماده است و خداوند فوق ماده
است) واین نیز از دقایق علم الهی است که حضرت بیان فرموده و عرب آن زمان ، سطح
فکرشان پائین تر از این بود که این مطالب را بفهمند یا اینچنین سخن بگویند ولی این
مرد(یعنی علی علیه السلام ) ازسوی خدا دارای فیض مقدس و انوار الهی بود که خداوند
به او بخشیده و افاضه کرده بود .

آری !خداوند همیشه هست ولی نه به آن معنی که ابتدا و غایتی داشته باشد زیرا
ابتدا و انتها مربوط به زمان است و خداوند فوق زمان است . برادران و خواهران برای
درک بهتر این مطلب ، به مثالی که در درسهای گذشته زدیم و زمان را به سه قسمت (
گذشته و حال و آینده) تقسیم کردیم ، مراجعه نمایند .

«و قائم لا بعمد .»

خداوند قائم است ولی نه با تکیه گاه .

وقتی «قائم» را بر افراد اطلاق کنیم ، کنایه از این است که می توانند مستقل
باشند و روی پای خودشان بایستند ولی در مورد خداوند هنگامی که کلمۀ «قائم» یا
«قیوم» اطلاق می شود یعنی واجب الوجود است و استقلال وجودی دارد و هیچ تکیه گاهی
ندارد ولی ما چون ممکن الوجود هستیم ، تکیه گا همان خدا است زیرا وجود ما وابسته
به وجود او است پس خداوند قائم است یعنی استقلال وجودی دارد ولی تمام موجودات قائم
به خدا هستند زیرا در وجود و در همه چیز وابسته به ذات مقدس باریتعالی می باشند .

« تتلقاه الاذهان لا بمشاعرة .»

اذهان ، خدا را دریابد ولی نه توسط حواس و مشاعر .

ادراک بوسیله حواس ظاهری

اذهان و فهمهای بشری ، چیزهائی را که از خارج دریافت می کنند ، توسط پنج حس
ظاهر است ،لذا می گویند : «من فقد حسا فقد علما » هر که یکی از حواس را از دست می
دهد ،دانشی را از دست داده است .

موجوداتی که در برابر چشم شما قرار می گیرند ،پس از اینکه عکس و وارونه آنها
در نقطه زرد چشم می افتد ، بوسیله سلسله اعصابی که مربوط به دیدن است ، به مرکز
مغز که مربوط به ادراک است ، منتقل می شود ، آن وقت شما آن را احساس می کنید و
توسط چشم می بینید : البته لازم به تذکر است که مغز هم به خودی خود مدرک نیست بلکه
واسطه ای است که ادراکات را به آن نفس مجرد که انسانیت انسان به او است منتقل می
کند ، نظیر کارمند مخابراتی که پشت دستگاه قرار گرفته است و بوسیله رشته سیمها
اطلاعاتی پیدا می کند ولی آن رشته سیمها چیزی جز ابزار و معدات نمی باشند و این
انسان است که توسط آن ابزارها مطالب را درک می کند . وهمچنین است سلسله عصب چشم و
آن نقطه ادراک مغز که اینها ابزارند و آن که درک می کند ، انسان است که از راه این
دریچه حسی ، به عالم خارج ارتباط پیدا می کند .

انسان دریچۀ دیگری برای ارتباط دارد که آن گوش است .آن سلسله اعصابی که از گوش
به مغز منتهی می شود نیز دریچه ای است که برای نفس انسان به عالم ماده باز شده که
از راه آن صداها را درک کند .قوه شامه ، قوه ذائقه و قوه لامسه نیز سه حس دیگر از
این پنج حس ظاهر هستند که بمنزله ابزار مخابرات اند برای نفس انسان که یک موجود
مجرد از ماده است .و حتی کلیاتی هم که ما ادراک می کنیم ، معمولا از همین جزئیات
انتزاع و خلاصه گیری می شود و کلی از آن بدست می آید مثلا : انسانی را بوسیله چشم مي
بيني او را به مغزت منتقل می کنی ديگري را مي بيني باز به مغز منتقل مي شود و همين
طور افراد انسان را بوسيله چشم به مغز منتقل مي کني، آنگاه نفس انسانی تو از این
انسانهای مختلفی که درک کرده است ، مفهوم واحدی انتزاع می کند به نام : انسان ،
بدون اینکه خصوصیات هر فردی را جداگانه در مد نظر بیاورد.

بنابراین ، خداوند ، این پنج دریچه را که حواس خمسه ظاهره
نام دارند، وسیله ادراک انسان و وسیله ارتباط علمی با خارج قرار داده است این
ادراکی را که توسط این حواس پنجگانه بدست می آید ، مشاعره می نامند یعنی شعوری که
بوسیله اینها حاصل می شود .

دراین جمله ، حضرت امیر«ع» می خواهد بفرماید : اینچنین نیست
که خداوند تبارک و تعالی مقابل چشم انسان قرار داشته و انسان بتواند او را ببیند و
آنگاه مثلا ـ بتواند درک کند ذات باریتعالی را!ـ زیرا عقل انسان نمی تواند به
حقیقت ذات مقدسش احاطه پیدا کند و ذات حق ـ اصلا ـ قابل اکتفاه نیست یعنی کنه ذات
خدا قابل درک نیست ، ولی ما ادراک می کنیم خدا را از صفات اضافیه و صفات سلبیه اش.

صفات اضافیه

خداوند تبارک و تعالی حقیقتی است غیر متناهی ، پس کسی که
متناهی است نمی تواند ادعا کند که به آن حقیقت غیر متناهی ، توان احاطه دارد. ما
اجمالا می دانیم که نبوده ایم و بعد موجود شده ایم ، پس یک موجدی داریم .این
موجدیت از صفات اضافی است .

صفات اضافیه آنهائی است که تکرار دارد ، مثلا : هر موجدی ،
یک موجد می خواهد ؛ مخلوق ، خالق می خواهد معلوم ، عالم می خواهد ؛ مدرک ، مدرک می
خواهد. این صفات تکراری(عالمیت و معلومیت ، خالقیت و مخلوقیت ، موجدیت و موجدیت
وو… ) را صفات اضافی می گویند .

برای توضیح بیشتر: ما خود می یابیم که مخلوقیم ، پس یک
خالقی لازم است ما را بوجود آورده باشد ما می یابیم که مرز وقیم (یعنی روزی به ما
داده می شود ) پس به رازقی نیاز داریم و همچنین … در اینگونه صفات ، چون یک طرف
اضافه خود ما قرار داریم و خودمان را می توانیم درک کنیم ، لذا آن طرف اضافه را
نیز اجمالا ادراک می کنیم ؛ این صفات، اضافیه است یعنی دو طرف دارد که چون یک طرف
آن خود ما هستیم و خودمان را ادراک می کنیم ؛ از این طرف اضافه ، پی به آن طرف می
بریم . از محدث بودن خود ، می دانیم که خالق و آفریدگاری داریم ، از مقدور بودن
خود ، علم به وجود قادر متعال پیدا می کنیم و همچنین هر چه بیشتر به عیبهای خود پی
ببریم ، می دانیم که آفریدگار ما این عیبها را ندارد برای اینکه اگر او هم این
عیبها را داشته باشد ، نیاز به دیگری دارد و خدا منزه است از اینکه محتاج باشد.

صفات سلبیه :

صفات سلبیه ، آن نقص هائی است که در ما وجود دارد و ذات
باریتعالی از آنها مبرا است یعنی خداوند آن صفتها را ندارد مثلا می گوئیم : خدا
جسم نیست. خدا محتاج نیست و و … ولی این صفتها را ما داریم . چون این صفات را
خدا ندارد ، لذا آنها را صفات سلبیه می نامند ، که از راه این صفات نیز می توانیم
پی به وجود آن هستی غیر متناهی ببریم ، پس خدا را از راه صفات اضافیه و صفات سلبیه
می شناسیم نه اینکه کنه ذاتش را درک کنیم !

« وتشهد له المرائی لا بمحاضرة»

گواهی می دهد به وجود خدا، محل دیدنها (یعنی چشم) ولی نه با
حضور خدا در برابر آنها .

وعدل علیهم فی حکمه . مستشهد بحدوث الاشیاء علی ازلیته ، و
بما وسمها به من العجز علی قدرته ، و بما اضطرها الیه من الفناء علی دوامه . واحد
لا بعدد ، و دائم لا بامد ، وقائم لا بعمد . تتلقاه الاذهان لا بمشاعرة ، و تشهد
له المرائی لا بمحاضرة . لم تحط به الاوهام ، بل تجلی لها بها ، و بها امتنع منها
، و الیها حاکمها . لیس بذی کبر امتدت به النهایات فکبرته تجسیما ، و لا

گواهی چشم بر وجود خداوند

مرائی یعنی محل رویت ها . ولی بسیار از شارحین نهج البلاغه
می گویند مرائی جمع مرئی است و مرئی ، اسم مفعول است به معنای دیده شده ها . و
بنابراین قول ، معنای سخن امام این می شود : موجوداتی که مرئی من و شماست ، گواهی
می دهد از برای خدا ولی نه به این معنی که خدا در این مرئیات حاضر باشد ، مانند
اجسام که جلوی شما موجود است .

ولیکن بنظر قاصر من ، مرائی جمع مرای است و اسم مکان است
یعنی محل رویت ها که همان دیدگان ما است . و با این احتمال معنی جمله امام چنین می
شود: چشمها گواهی می دهند که خدائی هست اما نه اینکه خدا را مقابل خود ببینند بلکه
ساختمان این چشم ـ با این همه ریزه کاریها ـ حکایت از آن سازنده ای دارد که دارای
علم  ، قدرت ، حیات و اراده است .

ممکن نیست ماده بی حیات ، بی شعور و بی ادراک ، به طور
تصادف، این همه ذات مادی و اتمها را به حرکت درآورد و بگونه ای تنظیم کند که یک
چشم با این همه تشکیلات ریز و دقیق به وجود بیاید . پس ساختمان این چشم بهترین
گواه است بر وجود پروردگاری که دارای علم و قدرت و حیات است . البته گواهی چشم به
اجسام تنها به همین است که آنها را مقابل خود ببیند مانند این تلویزیون که با قرار
گرفتن در برابر دیدگان ، آن را مشاهده می کنیم ولی گواهی چشم به وجود خداوند به
این معنی نیست که خدا در برابر آن حاضر است بلکه خود دقایق و ریزه کاریهائی که در
آن است ، دلالت بر وجود ذات خداوند می کند . در اینجا لازم است توجه به همان نکته
ای که عرض کردم : ذات خدا را نمی توانیم درک کنیم مگر از راه صفات اضافی و صفات
سلبی .

« لم تحط به الاوهام .»

عقلها و اوهام ، خدا را درک نمی کنند

عقلها گنجایش خدا را ندارند

قوه عاقله بالاترین قوای مدرکۀ انسان است که قوه واهمه
یکدرجه پائین تر از آن قرار دارد یعنی پس از عقل ، قوه واهمه ، سلطان قوای باطنی
انسان است زیرا معانی جزئیه را درک می کند .

ممکن است کسی بگوید : بنابراین که عقل بالاترین قوه مدرکه
انسان است ، پس خوب بود حضرت می فرمودند : لم تحط به العقول .شارحین نهج البلاغه
در پاسخ این اشکال گفته اند : مراد از اوهام ، همان عقول است زیرا عقلهای ما
آنچنان کامل نیستند که احاطه به کلیات داشته باشند بلکه این عقلها مشوب به وهم است
لذا حضرت عقول را تعبیر به اوهام کرده اند.

عقل من و شما احاطه نمی کند خدا را زیرا مظروف نمی تواند از
ظرف بزرگتر باشد و چون خدا بزرگتر از عقل ما است لذا در ظرف عقل ما قرار نمی گیرد
، مثل اینکه کسی بخواهد یک دریا را در کاسه ای قرار دهد که به هیچ وجه امکان ندارد
.

« بل تجلی لها بها.»

ولی خداوند بتوسط همان عقل ها تجلی کرده است بر آنها .

عقلها و اندیشه های ما بر خداوند احاطه ندارند ولی خداوند
بر عقلهای ما یک نحوه تجلی و پرتو افکنی کرده است که از راه همان صفات اضافیه و
صفات سلبیه ـ که ذکر شد ـ بتوانیم پی به او ببریم .

« وبها امتنع منها .»

وبسبب عقلها ، امتناع نموده از احاطۀ آنها به او .

چون خداوند ، غیر متناهی است و عقلهای ما متناهی ، لذا
خداوند در این عقلها جای نمی گیرد و این مطلب را ما بوسیله همین عقلها می دانیم
.از راه همین عقلها می فهمیم که خداوند ممکن نیست در آنها جای بگیرد.

«والیها حاکمها.»

خداوند به سوی عقلها محاکمه کرده است ، یعنی عقلها را حکم
قرار داده است.

خداوند که می فرماید : کسی نمی تواند به من احاطه پیدا کند
، زیرا من موجودی غیر متناهی هستم و عقلها کوچکتر از این هستند که به کنه ذات من
برسند ،در اینجا خود عقل ها را حکم قرار داده است که اگر کسی شک دارد در این مطلب
، می تواند به عقل مراجعه کند، همان عقلی که گنجایش خداوند را ندارد ولی به لطف او
، اینقدر درک دارد که بفهمد توان درک خدا را ندارد و نخواهد داشت .

این سه جمله حضرت چقدر از نظر ادبی و علمی جالب و پر محتوا
و زیبا است که با دقت ، می توان به آن پی برد .

در این قضاوت زیبا ملاحظه می کنیم که خداوند مدعی است و عقل
مدعی علیه است و حاکم نیز خود عقل است . عقل صحیح خود قضاوت می کند که ظرفیت
گنجایش خداوند را ندارد .البته معلوم است که بزرگی خداوند ، بزرگی جسمی نیست که
طول و عرض و عمق ـ العیاذ بالله ـ داشته باشد خداوند فوق عالم ماده است .در آنجا
هم که می گوئیم « سبحان ربی العظیم» یعنی منزه است پروردگار بزرگ ، در اینجا نیز
بزرگی جسم منظور نیست .

بزرگی و عظمت خداوند

در حدیثی در اصول کافی آمده است که راوی گویا در ذهنش این
بوده است که « الله اکبر» بمعنی « الله اکبرمن کل شییء » است یعنی خداوند از هر
چیز بزرگتر است ، پس لابد بزرگی هست که خداوند از او بزرگتر باشد چون اکبر بر وزن
افعل از باب افعل التفضیل است ، پس اگر ما بگوئیم خداوند از ما بزرگتر است ، لابد
برای خودمان یک بزرگی و عظمت منظور داشته ایم که خدا را بزرگتر می دانیم ولی حضرت
، ذهن راوی را تصحیح می کنند و می فرمایند: این درست نیست که می گوئید خداوند از
هر چیز بزرگتر است .اصلا در مقابل خداوند نمی توان چیزی را بزرگ یا چیزی دانست ـ
که به حساب بیاید ـ بلکه « الله اکبر» بدین معنی است « الله اکبر من ان یوصف»
خداوند بزرگتر از این است که قابل توصیف باشد .

 



[1] ص 48 ج 13 ـ شرح
نهج البلاغه ابن ابی الحدید .