پر كاهي تقديم به آستان قدس الهي

 


موقع برگشتن از ديده‌باني در اولين آبراه، علي يوسفي سوره را ديدم. از بچه‌هاي
گردان قائم خرمشهر بود. قايقش نرسيده به مقر گردان خراب شده بود. در پادگان قدس
همدان دوره تخصصي انفجارات را با هم گذرانده بوديم. فكر نمي‌كردم علي را در جزيرة
مجنون ببينم. ….علي تخريبچي با تجربه و و كاربلدي بود. كپي كويتي پور و حسين
فخري مي‌خواند. مرا كه ديد خواندنش گرفت: ممّد نبودي ببيني/ شهر آزاد گشته/ خون
يارانت پر ثمر گشته…. هميشه نصيحتـم مي‌كرد و مي‌گفت: سيد! همين‌طوري كه ما غبطه
مي‌خوريم و مي‌گيم اي كاش در عصر امام حسين«ع» زندگي مي‌كرديم و از اصحاب اون حضرت
بوديم، آدم‌هاي بعد از ما، غبطه مي‌خورن كه اي كاش تو عصر خميني زندگي مي‌كردن و
با صدام مي‌جنگيدن، ما بايد قدر اين نعمت رو بدونيم؛ اين كم چيزي نيست. بعد مي‌گفت:
با دوستات بيش از حد قاطي نشو، اين جا رفاقت‌ها با رفاقت‌هاي توي شهر فرق مي‌كنه،
عُمر دوستي‌ها كوتاهه. دوستات كه شهيد مي‌شن، خيلي زجر مي‌كشي. ماها با هم بودن‌مون
كوتاه و دست خودمون نيست، دست تيرها و تركش‌هاي دشمنه. علي مي‌گفت: دلم مي‌خواد
تير و تركش به پهلوم بخوره، اين علاقة من به مادر سادات رو مي‌رسونه، بي‌بي پهلوش
ضربه ديد. علي كه همة حرف‌هايش درس بود، مي‌گفت: دلم مي‌خواد قبر نداشته باشم، اما
اگه قبر داشتم روي سنگ قبرم بنويسن؛ نمي‌دانيم كيست؟ گمشده‌اي در بقيع ايران، در
حسرت زيارت بقيع!

قضية
هم‌پيمان شدن پنج بچه مسجدي در مسجد جزايري اهواز روي علي اثر گذاشته بود. پادگان
قدس همدان كه بوديم قضيه‌شان را به هم گفته بود. آن پنج نفر در مسجد صيغة برادري
بسته بودند. هم‌قسم شده بودند در هر شرايطي با هم باشند و در قيامت شفيع هم. آرمي
براي خودشان انتخاب كرده بودند؛ تصوير گلي پنج برگ آرم‌شان شد. چهار نفرشان شهيد
شد. يكي از آنها كه بهمن درولي نام داشت و آخرين شهيد آن جمع بود، وصيت كرده و در وي
سنگ قبرش فقط نوشته شود: پركاهي تقديم به آستان قدس الهي.     راوی: حسینی‌پور مؤلف کتاب پایی که جا ماند