شناخت خدا

درسهائی از نهج البلاغه

شناخت خدا

آیة الله العظمی منتظری

موضوع بحث،خطبه186نهج البلاغه عبده بودکه درآن مسائل فلسفی وکلامی دقیقی در
مورد شناخت خداوند آمده است وهمانگونه که سید رضی می فرماید:این خطبه مشتمل براصول
وپایه های علمی است که درسایر خطبه ها کمتریافت می شود.  و در بحث گذشته اولین جمله خطبه را مورد بررسی
قرار دادیم.  واینک به دنباله بحث:

“ولاحقیقته أصاب من مثَّله”

وحقیقت خدارا درک نکرده کسی که برای خدا مِثل و مانند قائل شود.

برای اینکه این مطلب روشن شود،شراح نهج البلاغه مطالبی دارند که متفرّع است
برمسائلی که قبلاًدرمبحث وجودوهستی بیان شد. واکنون نیز ناچاریم بعضی از آن مطالب
را یادآور شویم.

تحقق اشیاءبه واسطه وجود

وقتی گفته می شود:   انسان موجود است
یا درخت موجوداست وو…یک قضیّه درست می شود.یعنی: “الانسان موجودٌ”یک
قضیه است.  انسانیت،ماهیت[1] است
که وقتی یک مفهوم به نام وجود را برآن حمل کردیم،می شود:الانسان موجود.خوب توجه
کنیدکه انسانیت بواسطه وجود محقق می شود؛پس اگر هستی ووجود را از انسانیت
بگیری،چیزی باقی نمی ماند.  بنابراین وقتی
گفته می شود:انسان موجود است، یعنی انسان واقعیت خارجی دارد

پس معلوم می شود آن چیزی که خارجیت وواقعیت دارد، همان هستی شئ است.  ازاین روی،هستی را به نور تشبیه می کنند.

تشبیه هستی به نور

در تعریف نور می گویند: “الظاهر بذاته المظهر لغیره”نور چیزی است که
خودش ظاهر است وچیزهای دیگر را هم ظاهر می کند. 
یعنی چیزهای دیگر هم دراثر پرتو وجلوه نور،روشن وواضح می شوند.

وجود وهستی هم اینچنین است؛وجود وهستی خودش واقعیت دارد،وهمان وجود هم به
ماهیت واقعیت میدهد.  وقتی گفته
میشود:انسان موجود است، درخت موجود است، آسمان موجود است و و…اگر این موجودیت
وهستی ازهرچیزگرفته شود، عدم محض می شود.

پس آن چیزی که واقعیت دارد ومنشأ آثار است، همان هستی اشیاءاست.   و تعریف نور برهستی صدق می کند،زیرا هستی خودش
ظاهر است وماهیات دیگر را هم ظاهر می کند.

در قرآن می فرماید: “الله نورالسموات و الأرض “خداوند نور آسمانها
وزمین است.  یعنی خدا خودش تحقق دارد،
واقعیت دارد وچیزهای دیگر بواسطه خدا واقعیت و تحقق پیدا می کنند.

اکنون که ما به نور مَثَل زدیم، می توانیم تصویری از هستی داشته باشیم.   نور همانگونه که واضح است، مراتب
دارد،مثلاًلامپ ده شمعی،بیست شمعی،صد شمعی،هزارشمعی وهمینطور هر چه شمع ها بیشتر
شود،مراتب نورانیت قوی تر می گردد.واگر یک نور غیرمتناهی را فرض کردیم، آن نور
دیگر دوتا نمی شود.

برای روشن شدن مطلب می گوئیم:  
هرلامپی باهر قدر نورانیت که پیدا شود،باز هم نور آن محدود است زیرا یک
طرفش ظلمت است یعنی نور با ظلمت جمع شده است وهر چه از ظلمت کاسته شود برنور
افزوده می شود ولی نور غیر متناهی دیگر حد ندارد وقهراًبرای آن دوتا نمی شود فرض
کرد چون اگر دوتاباشد متناهی می شوند زیرا این نور آن را ندارد وآن نور این را
ندارد این کمال آن را ندارد وآن کمال این را پس هر دو محدود می شوند؛و فرض براین
است که نور غیر متناهی است وحد ندارد. پس نور غیر متناهی قهراًواحد است.

جلوه های هستی

در هر صورت این نور غیر متناهی که فقط نور است ومحدود به ظلمت نیست وواحد است
ونمی توان برای آن تعددی فرض کرد،لازمه اش داشتن جلوه وپرتو است.  وقتی به نور آفتاب می نگریم، می بینیم پرتوی از
آن در حیاط می افتد،حیاط را روشن می کند، 
وجلوۀ آن به اطاق سرایت کرده، آن جا را نیز روشن می سازد البته با نوری
کمتر از نور حیاط وهمچنین…تا اینکه پرتو ضعیفی به صندوقخانه می رسد که چون از
کانون نور خیلی فاصله دارد،لذا این پرتو وجلوه ضعیف است ودر نتیجه، روشنائی
صندوقخانه خیلی کم است.

در مورد هستی غیر متناهی هم می توان این مطلب را فرض کرد.  یعنی آن هستی واحد غیر متناهی نیز جلوه هائی
دارد که آن جلوه ها وابسته به آن هستی غیر متناهی هستند. آن کانون غیر متناهی به
چیزی احتاج ندارد چون هستی محض است ولی جلوه اش به او احتیاج دارد چون پرتو آن است.   جلوۀجلوه اش باز به او احتیاج دارد و همینطور
تمام جلوه ها به او نیازمندند واو بی نیاز است.

هستی ـ همانگونه که گفتیم ـ مانند نور است.همانطور که نور خودش ظاهر بود
وچیزهای دیگر را ظاهر می کرد،هستی هم خودش محقق است وماهیات دیگر بواسطه او محقق
می شوند. پس اگر یک هستی داشته باشیم که هستی محض باشد یعنی در ذاتش نیستی راه
داشته باشد،آن را هستی غیر متناهی می نامند.

پس ذات خدا حقیقتی ووجودی است غیر متناهی که برای آن دوتابودن محال است.   وهمانگونه که در مثال نور گفتیم که جلوه هایش
مراتب دارد، در اینجا نیز همین مسئله صادق است یعنی ذات باریتعالی نیز پرتو وجلوه
دارد واین جلوه ها مراتب دارند.وهر چه این جلوه ها از منبع نور دورتر می شوند،
ضعیف تر می شوند.

جلوه های باریتعالی

عالم عقول ـ به قول فلاسفه ـ که همان عالم ملائکةالله و مقرّبین درگاه خداوند
است، جلوۀخداوند است که به خدا نزدیکترند وهمینطور تنزل می کند تااینکه به عالم
ماده وناسوت می رسد که این عالم پائین ترین مرتبه عوالم است وآن را پست ترین عوالم
وجود وهستی می نامند.

پس مایک حقیقت هستی غیر متناهی داریم که ذات باریتعالی است وذات باریتعالی هم
جلوه دارد  تمام موجودات جلوه هاو ترشحات
وجودند و همانند سایه وجود حق اند.  
واینها در مقابل باریتعالی خودیّتی ندارند زیرا همانگونه که در مثال نور
ذکر شد،آن روشنائی که در صندوقخانه بود،پرتوی از نور بیرون بود وآن نور ازخود
استقلالی نداشت.

درباره موجودات نیز می گوئیم که از خود هیچ استقلال وجودی ندارند بلکه همه
وابسته اند به آن حقیقت هستی مستقل که قائم به ذات وقیّوم به ذات است وآن ذات حق
تعالی است.

اینجا که حضرت می فرماید: “ولا حقیقته اصاب من مثّله “حقیقت خدا را
درک نکرده است کسی که برای خدا مثل فرض کند. 
مثل معنایش این است که دو شئ در عرض هم باشند وبا هم مشتر ک باشند ومصداق
یک حقیقت باشند وهر دو هم مستقل باشند!این فرض محال است برای اینکه اگر دوتا شوند
محدود می شوند، این کمال آن را ندارد وآن کمال این را ندارد و متناهی می شوند؛وذات
باریتعالی هستی غیر متناهی است که در ذاتش نیستی راه ندارد.   ذات باریتعالی آن حقیقتی است که غیر متناهی
است وبا ضد خودش ترکیب نشده است وچنین حقیقتی نمی توان برای آن دو تا فرض کرد.پس
هر کس برای خدا مثلی فرض کند حقیقت خدا را که غیر متناهی بودن او است درک نکرده
است.

 

ترکیب در ذات خدا راه ندارد

بیان دیگری شّراح نهج البلاغه دارند که شاید مقداری عملی باشد،لذا با اختصار
از آن می گذریم:می گوینداگر خدا بخواهد مثل داشته باشد یا این است که ذات این دو
در یک ماهیت باهم شرکت دارند و در عوارض باهم اختلاف دارندمثل زید وعمرو که ذاتشان
یکی است وآن انسانیت است ولی در عوارض باهم اختلاف دارند مثلاًیکی سفید است ودیگری
سیاه.

یا اینکه فرض می کنیم در جزءذات باهم شرکت داشته باشند ودر فصلشان ازهمدیگر
متمایز باشند مانند انسان با اسب که در حیوانیّت با هم شریکند؛ولی انسان حیوانی
است ناطق واسب حیوانی است صامت.

 وفرض سوم این است که گفته شود در تمام
ذات از هم امتیاز دارند ودر یک عَرَض باهم شرکت دارند. مانند برف ویخ در هر حال
هریک از این سه قسمت را اگر فرض کنیم، لازمه اش این است که ترکیب در هویت
باریتعالی باشد وحال آنکه باریتعالی بسیط است و ترکیب در ذاتش راه ندارد.[2]

“ولاایّاه عنی من شبّهه.”

 وقصد او را نکرده است کسی که برای او
شبیهی قائل باشد.

این جمله نظیر همان جمله گذشته است،می فرماید:هر کس بخواهد برای خدا شبیه فرض
کند،خدا را قصد نکرده است برای اینکه آن چیزی که برایش شبیه فرض می شود،دو تا می
شوند ووقتی دو تا شدند محدودمی شوند،پس آن دیگر خدا نیست زیرا خدا هستی غیر محدودی
است که دوئیت در آن راه ندارد.

تمثیل و تشبیه

بعضی از بزرگان میان این دو جمله فرق گذاشته اند،می گویند آنجاکه
فرموده:”من مثَّله”این در صورتی است که دو حقیقت،درذاتشان مثل هم باشند
مانند زید وعمرو که دو انسانند ودر ذاتشان مثل هم اند.واگر درکیفیات وعوارض مثل هم
باشند گفته می شود:شبیه بهم هستندمثلاًفرض بگیرید یک چیزی قدَّش دراز است،وچیز
دیگری هم قدَّش درازاست،می گویند:این دوتابه هم شبیه هستند؛چون از نظر کمّی که یکی
ازعوارض است باهم شباهت دارند.

پس”مثّله”که فرمود،مربوط است به آنجاکه درذات مثل هم باشند
و”شبّهه”مربوط است به آنجا که در عوارض مثل هم باشند.  وبعید هم نیست که چنین باشد.

بنابراین کسی که شبیه برای خدا قائل شود،خدا را قصدنکرده است زیرا خدا عوارض
ندارد وچیزی برذات اقدسش عارض نمی شود.برای اینکه اگر چیزی عارض ذات خدا شود یا
اینکه باید آن عرض حادث باشد که درآن صورت لازم می آید خدا محل حوادث باشد واگر
خدا محل حوادث باشد نیاز به غیر پیدا می کند ویا اینکه گفته شوداین عرض از ازل با
خدا بوده است ودر آن صورت لازم می آید که هم خدا قدیم باشد وهم این عرض وصفت قدیم
باشد،آن وقت چند قدیم لازم می آید!

بنابراین،خداوند هیچ عوارضی ندارد تا بخواهد با موجوددیگری در عوارض شبیه
باشد.  صفات خدا عین ذات خدا است یعنی خدا
علم زائد برذات یا قدرت زائد بر  ذات
ندارد.  ذات خدا یک هستی غیر متناهی است که
همان هستی غیر متناهی،علم غیرمتناهی هم هست، قدرت غیر متناهی هم هست، حیات
غیرمتناهی هم هست وو…

“ولاصمده من اشارالیه وتوهّمه”

وقصد نکرده ونخواسته است اورا کسی که به او اشاره کرده یااورا دروهم آورد.

انواع اشاره

اشاره بردو قسم است:

1ـ اشاره حسی:اشاره حسی آن است که بادست به اجسام اشاره کنیم.

2ـ اشاره توهّمی:واین همان اشاره عقلانی است که چیزی را در مغز جای دهیم
وساخته ذهن ماباشد در مورداشاره حسی که واضح است، با انگشت نمی توان به خدا اشاره
کرد زیرا خدا جسم نیست که مشارالیه با انگشت باشد.ودر مورداشاره عقلانی هم باید
گفته شود: خداوند تبارک وتعالی وجودی است غیر متناهی وممکن نیست در مغز ما جا
بگیرد برای اینکه مغز مامحدود است وهیچگاه محدود نمی تواندبه غیر محدود احاطه پیدا
کندمثل این است که ـ بلاتشبیه ـ کسی بخواهد دریائی را در کوزه ای جا بدهد.

وانگهی آنچه در مغز ما آید ساختۀخود مااست ومخلوق است، وهیچگاه خالق،مخلوق نمی
شود! لذا -همانگونه که قبلاًنیز تذکر داده شد ـ ماخدا راتنها باصفات اضافیه یا
صفات سلبیه می توانیم درک کنیم وبس چون درصفات اضافیه، یک طرف اضافه خودمان هستیم
ودر صفات سلبیه ماجسم هستیم و محدود،وخداوند محدود نیست،پس آنچه متعلق به جسم است
از خدا سلب می کنیم.امّا حقیقت ذات خداکه یک وجود ونور غیر متناهی است محال است که
در مغزمن وشما جا بگیرد.

در روایت آمده است:”کلّ مامیزتموه بأوهامکم فی ادق معانیه فهو مخلوق لکم
؛ولعلّ النمل الصغار تتوهم ان لله تعالی زبانیتین”.

آنچه شمادر اوهامتان تمیز دهید، هر چندخیلی هم دقّت کرده باشید،ساختۀذهن
شمااست وشاید مورچه های کوچک هم چنین پندارند که خداوند دارای دوشاخ است!!واینکه
حضرت می فرماید شاید مورچه چنین پنداشتی داشته باشدبرای این است که مورچه کمال خود
را درهمان دو شاخ می بیند، لذامطابق فکر وایده آل خودش خدائی را در ذهن خود می سازد.

آن چوپان زمان حضرت موسی(ع) هم خیال می کرد خداوند مانند خودش می باشد واز
همین ماست وپنیر وکشک و…تغذیه می کند وشاید اگر اورا نوازش کنی، لذّت ببرد
!!ولذابا خدا می گفت:

توکجائی تاشوم من چاکرت!!

                                                                        چارقت
دوزم کنم شانه سرت !

دستکت بوسم، بمالم پایکت!

                                                                        وقت خواب آیم بروبم جایکت!

اوچنین چیزهائی را برای خودش کمال می دانست،لذادر مورد خداهم چنین فرض می
کرد،ودر ذهن کوچک خود،آنچنان خدائی تصوّر می کرد.

بنابراین،خدا را نطلبیده است کسی که با دست به او اشاره حسّی بکند وبخواهد
اورا نشانه بگیرد چون خدا جسم نیست که با انگشت بتوان اورا نشان داد.  وهمچنین خدا را قصد نکرده است کسی که با توّهم
بخواهد خدا را در مغز خود جای دهد،چون آن توهّم وآن مغز محدود است
ومحدودبرغیرمحدودنمی توانداحاطه پیدا کند واز طرفی دیگرهر چه در مغز انسان جای
گیرد هر چند خیلی دقیق وعمیق هم باشد، چیزی جز مخلوق وساخته انسان
نیست،وخداوندخالق مغز انسان وخود انسان وتمام موجودات است، پس هیچگاه در مغز مخلوق
قرار نمی گیرد.

                                                                                      ادامه دارد

 



[1] – ماهیت حدّشیءرا می گویند. وقتی می گوئی انسان موجود است،درخت هم موجود
است؛انسان با درخت یک امتیازذاتی دارند یعنی ذات هریک با دیگری فرق دارند که همان
ماهیِّت هریک را می رساند.