«طیب چگونه حرّ شد»

در گفت و گوی پاسدار اسلام با بیژن حاجرضایی

 

امام فرمود: «طیب بهراستی مرد بود.»

 

درآمد:

زندگی طیب حاج رضائی پس از نیم قرن از شهادت او با افسانه‌های بسیاری درآمیخته است و هر جا سخن از جوانمردی است، نامی از او نیز برده می‌شود. طیب مسیر رستگاری را از محبت خالصانه به اهل بیت«ع» یافت و بر این اعتقاد پای فشرد و در روزهای پایانی عمر به شکلی معجزه‌وار به جایگاهی مانند «حر» رسید.

او که به سبب غیرت دینی از تسلط کمونیست‌ها بر کشور سخت می‌هراسید، هر چند در قیام  ۱۵ خرداد شخصاً وارد میدان نشد، اما از حضور هیچ یک از طرفدارانش در این حرکت تاریخ‌ساز نیز جلوگیری نکرد. رژیم که به قدرت طیب در بسیج نیروها علیه خود پی برده بود، او را دستگیر کرد تا در برابر امام بایستد، ولی طیب با ایمان به حقانیت راه امام از خواست رژیم مبنی بر اعتراف به  دستور گرفتن از امام استنکاف ورزید و بر این پیمان باقی ماند و در ۱۱ آبان سال ۴۲ به شهادت رسید. 

به مناسبت پنجاهمین سالگرد شهادت طیب حاج رضائی  گفت و گوی مفصلی را با فرزند وی که به هنگام شهادت پدر در عنفوان نوجوانی بود و از او خاطرات فراوان دارد، انجام داده که از نظر امت پاسدار اسلام می‌گذرد.

 

 

نقل قول موثقی وجود دارد که امام(ره) پس از شهادت مرحوم پدرتان دستور دادند برای ایشان نماز خوانده شود و روزه بگیرند و عدهای هم این کار را کردند. اولین بار که امام را دیدید کی و به چه مناسبتی بود. خاطره آن روز را تعریف کنید.

اولین بار هنگامی بود که حضرت امام را دستگیر کردند و به تهران آوردند. مدتی زندانی بودند و بعد ایشان را به یک ساختمان آجری دو طبقه در خیابان دولت منتقل کردند. این خانه متعلق به یکی از آقایان بازاری بود و یک حیاط ۳۰۰، ۴۰۰ متری داشت. آن روزها مرحوم سید احمد آقا یک نوجوان سیزده چهارده ساله بود. عمویم گفته بود اگر آقا از شاه بخواهند طیب اعدام نشود، شاه این کار را می‌کند. خیلی تلاش کردیم تا دستگاه اجازه داد به دیدن امام برویم. امام در اتاق بزرگی زیر رف بخاری نشسته بودند. وارد شدیم و سلام کردیم و امام بسیار به ما محبت کردند. به سر من دست کشیدند و یک کتاب نهج‌البلاغه به من دادند. عمویم ماجرا را شرح دادند. امام فرمودند آقای طیب را می‌شناسم. ایشان را با ما مواجه کردند و ایشان آنچه را که حق بود انجام داد. تا به حال از این مردک (منظورشان شاه بود) چیزی نخواسته‌ام، ولی در مورد آقای طیب اگر مجالی پیش بیاید خواهم خواست که متأسفانه امام را به ترکیه تبعید کردند و دفعه بعد سال ۵۷ بود که بار دیگر در قم ملاقاتی دست داد.

 

با توجه به اینکه پانزده سالی از شهادت پدرتان گذشته بود و با عنایت به اینکه قطعاً در ظرف این پانزده سال خیلی چیزها عوض شده بودند، برخورد امام با شما چگونه بود؟

بسیار ملاقات عجیبی بود. تصورش را هم نمی‌کردیم در آن شرایط اوایل پیروزی انقلاب که امام واقعاً فرصت نداشتند، به ما ملاقاتی داده شود. رفتیم و ایشان که حافظه عجیبی داشتند فرمودند: «پسری که به او کتاب دادم کدام‌یک از شما هستید؟» عرض کردم: «من هستم». بسیار به ما محبت کردند، مخصوصاً مرحوم سید احمد آقا با ما صحبت کردند و از ما پرسیدند چه بر ما گذشت. آن لحظات واقعاً توصیف شدنی نیستند.

 

از رابطهتان با مقام معظم رهبری بگویید.

ایشان هم لطف بسیار و چندین بار در سخنرانی‌هایشان از مرحوم طیب ذکر خیر کرده‌اند. آن زمانی که آن اتفاقات برای پدرم پیش آمد، ایشان در مشهد تشریف داشتند و در تهران نبودند، اما همواره التفات داشته‌اند. سایر مسئولین هم همین‌طور. واقعاً انسان نمی‌داند چطور از این همه لطف تشکر کند.

 

مردم عادی چطور؟ برخورد آنها با شما چطور بود؟

ما همیشه مورد لطف مردم بوده‌ایم. همیشه در همه جا به محض این‌که متوجه می‌شوند فرزند یا از بستگان مرحوم طیب هستیم، فوق‌العاده به ما احترام می‌گذارند و اگر مشکلی داشته باشیم رفع می‌کنند. علاقه مردم به پدرم حد و اندازه ندارد، به همین دلیل گاهی خجالت می‌کشیم خودمان را معرفی کنیم.

 

به نظر شما دلیل این همه محبوبیت و علاقه مردم به مرحوم طیب چیست؟

راستش گاهی این برای خود من هم سئوال می‌شود، چون پدرم زیاد حرف نمی‌زد. اگر هم حرف می‌زد بسیار رک و صریح بود و در گفتن حق ملاحظه کسی را نمی‌کرد، به همین دلیل خیلی‌ها دل خوشی از او نداشتند. ویژگی‌های خاص خودش را داشت. فکر می‌کنم دلیل این همه محبوبیت پدرم دلسوزی به حال خلق خدا و تلاش برای رفع مشکلات آنها بود. خیلی دل نازک بود و گرفتاری مردم واقعاً اذیتش می‌کرد و از دل و جان مایه می‌گذاشت که هر جور شده است مشکل آنها را حل کند. خانه ما برای خودش یک دارالحکومه حسابی بود. پدرم ظهرها ساعت یک که به خانه برمی‌گشت، یک صف طولانی جلوی خانه ما تشکیل شده بود. هر کسی دردی داشت. یکی پسرش را برای سربازی به جای دوری فرستاده بودند و از پدرم می‌خواست پا در میانی کند و او را به جای نزدیک‌تری بیاورد. یکی شوهر یا برادر یا پسرش در زندان بود، یکی شوهرش بدون اجازه او زن گرفته، یکی صاحبخانه‌اش جوابش کرده بود. خلاصه انواع و اقسام مشکلات را داشتند. پدرم قبل از این‌که وارد خانه شود یکی دو ساعت به حرف‌های آنها گوش می‌داد و واقعاً هم مشکلشان را حل می‌کرد.

 

آیا مواردی را به یاد دارید؟

بله، پیرزنی بود که نمی‌خواست پسرش را به سربازی ببرند. پدرم هر روز دو کامیون سبزی برای پادگان می‌فرستاد تا او را نبرند یا مثلاً هر کسی از ده یا شهر دوری می‌آمد و در شهر غریب و بی‌پول بود، به میدان می‌رفت و پدرم سه چهار جعبه میوه به او می‌داد و می‌گفت ببر بفروش، سودش را برای خودت بردار و پول میوه را بیاور بده یا ما به ازای آن دو باره میوه بگیر و ببر بفروش. بعضی از آنها میوه را می‌بردند و برنمی‌گشتند، ولی اکثرشان برمی‌گشتند. این‌جوری لااقل یک کار و کاسبی برای آنها راه می‌انداخت تا در تهران به خلاف نیفتند.

در آن دوره اغلب مردم فقیر بودند و کار و کاسبی نداشتند و پدرم به این ترتیب به آنها کمک می‌کرد. بعضی‌ها داستان‌هایی را از پدرم نقل می‌کنند که بیشتر شبیه افسانه است و آدم به شک می‌افتد که آیا واقعاً چنین چیزهایی ممکن است؟ دلیل اصلی علاقه مردم به مرحوم طیب را همین گشاده‌دستی و روحیه گره‌گشایی می‌بینم. شب‌های جمعه که برای زیارت قبر پدرم می‌روم، کسی نیست که از آن طرف عبور کند و ننشیند و فاتحه‌ای برایش نخواند. خیلی‌ها هم داستان‌هایی را تعریف می‌کنند که آدم مبهوت می‌ماند.

 

 

معمولاً وقتی میخواهند از لوتی و لوتیگری نام ببرند، اولین اسمی که به یاد همه میآید مرحوم طیب است و در واقع نام ایشان برای بیان لوتیگری و جوانمردی به صورت ضربالمثل در آمده است. از این ویژگی پدرتان چیزی یادتان هست؟ رفتار ایشان با اصطلاحاً نوچههایشان چگونه بود؟ آیا با دیگرانی که آنها هم ادعای قلدری و بزرگی میکردند قابل مقایسه بود؟

اول به این نکته اشاره کنم که این ادا و اطوارهایی که در فیلم‌ها و سریال‌ها از داش‌مشدی‌ها و لوتی‌ها نشان می‌دهند بیشتر مربوط به فیلم‌فارسی‌هاست و ربطی به امثال پدرم ندارد، از جمله نوچه. پدرم دوستداران و هواخواهانی داشت که اغلب او را همراهی می‌کردند. یکی از نشانه‌های بزرگی که در آن دوره وجود داشت این بود که یک آدم سرشناس، هیچ‌وقت تنها به مجلس ختم یا عروسی نمی‌رفت و حتماً عده‌ای را همراه خودش می‌برد. اینها دوستان قدیمی پدرم بودند یا برایش کار می‌کردند. این ربطی به نوچه داشتن و این مسخره‌بازی‌ها نداشت. البته عده‌ای هم دست به دهان بودند که در اطراف پدر می‌پلکیدند و پدر به‌نوعی زندگی‌شان را اداره و مشکلاتشان را حل می‌کرد. پدرم خیلی به اینها علاقه داشت و چیزی را از آنها دریغ نمی‌کرد. از میان این جماعت کسانی که به دلیل مسائل مالی آمده بودند، وقتی مشکلشان حل می‌شد و کار پیدا می کردند، گاهی به پدرم سر می‌زدند، ولی همیشه دور و بر او نبودند، اما خیلی‌ها هم وقتی با پدرم آشنا می‌شدند و بی‌ریایی، مهر و محبت بدون چشمداشت او را می‌دیدند، پایبند می‌شدند و می‌ماندند و همیشه هم حرمت نگه می‌داشتند. بعضی‌ها هم که همسن و هم‌طراز پدر بودند. عده‌ای از اینها رفیق گرمابه و گلستان پدرم بودند و همیشه می‌شد روی آنها حساب کرد، اما عده‌ای هم دنبال دردسر می‌گشتند. ظاهراً اظهار دوستی می‌کردند، ولی در واقع مسبب اغلب دعواها و گرفتاری‌ها بودند.

 

برخورد پدرتان با این دسته دوم چه بود؟

هیچ. پدرم به همه به یک چشم نگاه می‌کرد و همه آدم‌ها را خوب می‌دانست. اهل کلک و این برنامه‌ها نبود و تا خلافش ثابت نمی‌شد، به هیچ‌کس گمان بد نمی‌برد. البته باهوش و دنیادیده بود و آدم‌های کلک را در هر لباس و مقامی سریع می‌شناخت و با اشاره حالی ما می‌کرد حواسمان جمع باشد. کمترین وابستگی به شهرت، مال دنیا یا قدرت نداشت.

 

اتفاقاً سئوال بعدی من در همین زمینه است. گفته میشد ایشان در جریان ۲۸ مرداد پول گرفته و به میدان آمده است.

بله، این شایعه را پخش کرده بودند، ولی کسی باور نمی‌کرد، چون پدرم نیاز مالی نداشت و از نظر روحی کسی نبود که بشود او را با پول خرید و به کاری وادار کرد. مرحوم آیت‌الله کاشانی مرحوم پدرم و برو بچه‌های پایین‌شهر را خواسته و گفته بود اگر شاه برود، کمونیست‌ها مملکت را می‌گیرند و ناموس همه به باد می‌رود. پدرم روی این مسائل خیلی غیرت داشت. در ۱۵ خرداد هم همین حرف را زده بودند، در حالی که پدرم نه‌تنها پولی نگرفت، بلکه کلی هم خرج کرد. ایشان فوق‌العاده از چپی‌ها نفرت داشت. آنها هم به خاطر این نفرت پدر از هیچ کاری فروگذار نکردند. چندین بار به او سوء قصد کردند. ماه‌ها خانه ما را سنگباران و چاقوباران کردند. سر سفره نشسته بودیم، یکمرتبه چاقویی وسط سفره‌مان می‌افتاد. از روی پشت‌بام‌ها می‌آمدند. پدرم هر کاری از دستش برمی‌آمد می‌کرد که کشور به دست کمونیست‌ها نیفتد. او ملّیون را هم مثل توده‌ای‌ها می‌دانست و حاضر نبود با آنها سر و کار داشته داشته باشد.

 

شعبان جعفری چطور؟

آدم ابلهی بود. یک مدت زیر علم چپی‌ها سینه زد. بعد با راستی‌ها همراهی کرد. بالاخره هم زیر علم شاه رفت. لوتی‌ها و داش‌مشدی‌های تهران قبولش نداشتند و او را آدم حساب نمی‌کردند. کارش کار چاق کنی بود و خودش به خودش می‌گفت شعبان بی‌مخ. برای پول هر کاری می‌کرد، از نمره گرفتن برای بچه‌های مردم تا معافی سربازی. همیشه هم در باشگاهی که درست کرده بود می‌نشست. اینها مرام و آئین ورزش باستانی را خراب کردند. مردم هم به باشگاه او اعتماد نمی‌کردند و بچه‌هایشان را به آنجا نمی‌فرستادند.

 

در خاطراتش در باره مرحوم طیب حرفهای بیربط زیادی زده است.

هیچ‌کس این مزخرفات را باور نمی‌کند. مثلاً نوشته است شاه چون مجوز موز را از طیب گرفت، طیب از او دلخور شد. برای واردات میوه کسی مجوز لازم نداشت. تنها کسی که از لبنان موز، سیب و پرتقال می‌آورد پدرم بود. هیچ‌وقت هم کسی مانع کارش نشد که برود اعتراض کند.

 

علت درگیری پدرتان با دستگاه چه بود؟

قضیه زیر سر نصیری بود. فرح برای این‌که تظاهر کند خیلی مردمی است در زایشگاهی در خیابان مولوی ولیعهد را به دنیا آورد. پدرم تمام آن منطقه را طاق نصرت بست و در طول مسیر چند گوسفند جلوی پای شاه و فرح کشت و خلاصه در استقبال از آنها سنگ تمام گذاشت. پدرم به نصیری که خودش را همه‌کاره می‌دانست اعتنا نمی‌کرد و آن روز هم برای این‌که جلو برود و با شاه دست بدهد، جلوی روی همه منقل اسپند را به دست نصیری می‌دهد. این کارش خیلی به نصیری برمی‌خورد. قبلاً هم که چند بار برای پدرم پیغام فرستاده بود در دهه محرم اجازه ندهد نهاوندی واعظ منبر برود، چون او روی منبر به شاه و کس و کارش بد و بیراه می‌گفت. پدرم می‌گفت من چه کاره‌ام که به او بگویم این را بگو، آن را نگو. خودتان بروید بگویید. کاملاً معلوم بود پدر نمی‌خواهد زیر بار خرده فرمایش‌های نصیری برود.

 

ماجرای راهپیمایی پدرتان به طرف کاخ شاه چه بود؟

پدرم هر سال برای دهه محرم ۳۰۰، ۴۰۰ تا گوسفند را ذبح می‌کرد. این گوسفندها قبل از محرم وسط میدان بودند و همه هم می‌دانستند مال چه کسی و برای چه کاری به آنجا آورده شده‌اند. سور و سات اینها هم به راه بود و حسابی میوه و سبزی می‌خوردند و به‌قدری پروار می‌شدند که گاهی به میدان می‌رفتم، سوار بعضی‌هایشان می‌شدم.

یک بار اوایل تابستان شهردار منطقه که اسمش بختیار بود می‌آید و به پدرم پیله می‌کند این گوسفندها اینجا چه کار می‌کنند. بعد هم کار بالا می‌گیرد و پدرم چند تا سیلی به بختیار می‌زند و مردم هم می‌ریزند ماشین‌های جیپ مأمورین را آتش می‌زنند. پدرم به میدانی‌ها می‌گوید کار را تعطیل کنند و خلاصه ۱۰، ۱۲ هزار نفری می‌شوند و از میدان به طرف میدان شاه سابق حرکت می‌کنند. وقتی به آنجا می‌رسند جمعیت به حدود ۲۵ هزار نفر می‌رسد. جمعیت به طرف خیابان ری حرکت می‌کند و میدان‌های اعدام، طاهری و شفیعی را می‌بندند و نهایتاً جمعیت به ۱۰۰ هزار نفر می‌رسد و به طرف کاخ شاه در خیابان پاستور راه می‌افتند. وقتی مقابل کاخ شاه می‌رسند، پدرم پیغام می‌دهد که می‌خواهد شاه را ببیند. شاه نبود و نخست‌وزیر وقت، علم آدم می‌فرستد که چه کار دارید؟ پدرم می‌گوید ۱۰۰ هزار نفر آمده‌اند، بیا ببین حرفشان چیست؟ علم پیغام می‌دهد با ۱۰۰ هزار نفر که نمی‌شود حرف زد. چند نفرتان بیایید، ناهار بخورید و بیایید پیش من. پدرم می‌گوید من ناهار بخورم و این ۱۰۰ هزار نفر گرسنه بمانند. خلاصه آنها را مجبور می‌کند از پادگان‌های ارتش برنج و خورش بیاورند و بین مردم غذا تقسیم کنند. بعد که خیال پدرم راحت می‌شود که همه غذا خورده‌اند، با چند نفر می‌رود داخل و در باره شهردار، رئیس کلانتری منطقه و مشکلات مختلف حرف می‌زند. همان جا دستگاه حساب کارش را می‌فهمد و به قدرت طیب که در عرض نصف روز توانسته بود ۱۰۰ هزار نفر را بسیج کند پی می‌برد و حکم قتلش را امضا می‌کند. این قضیه مال سال ۴۱ است، بنابراین نقشه قتل پدرم آن موقع ریخته شد

 

رفتار مرحوم طیب با به اصطلاح بالادستیها چگونه بود؟

اگر آدم‌هایی بودند که به داد مردم می‌رسیدند و به درد مردم می‌خوردند، خیلی به آنها احترام می‌گذاشت و واقعاً هوایشان را داشت، اما آدمی نبود که به خاطر مال دنیا یا از ترس قدرت، جایگاه و مقام کسی بخواهد حقی را ناحق کند. در واقع این مقامات کشوری و لشکری بودند که کارشان به پدرم می‌افتاد، والا پدرم به آنها کاری نداشت. حاضر نبود به خاطر هیچ کسی ضعیف‌چزانی کند. همیشه حامی آدم‌های ضعیف و درمانده بود. خیلی هم علاقه‌ای به حشر و نشر با بالادستی‌ها نداشت. آنها هم خوب می‌دانستند طیب چه جایگاه مردمی مهمی است، به همین دلیل سعی می‌کردند او را برای خود حفظ کنند، اما بعضی‌ها هم پدرم را خار سر راه خود می‌دانستند و از خدا می‌خواستند او زودتر از بین برود.

 

دامنه نفوذ مرحوم طیب چقدر بود؟

در میدان تقریباً کسی همطراز پدرم نبود. در میدان فقط موضوع حساب و کتاب مالی دقیق برای کسی ایجاد وجهه و جایگاه نمی‌کرد، بلکه طرف باید آدم دست به خیری هم بود و صفات خاص دیگری هم می‌داشت تا مورد قبول همه میدانی‌ها باشد و پدرم این‌گونه بود. البته در هر صنفی آدم خوب و بد هست. بعضی‌ها بعد از شهادت پدرم به شاه نامه دادند و از او به خاطر اعدام پدرم تشکر کردند.

 

چرا این کار را کردند؟

چون پدرم خار چشم آنها بود، همه قبولش داشتند و کسی در میدان هم‌طراز او نبود. پدرم مورد احترام و علاقه خیلی‌ها و آدم سرشناسی بود و در بعضی از مقاطع سیاسی هم توانست تغییراتی را ایجاد کند. این آدم‌ها می‌دانستند بالاخره در جایی کار دستگاه با مرحوم طیب گره می‌خورد و مترصد فرصت بودند که او را از سر راه بردارند.

 

این روزها مصادف با ماه محرم است. از شکوه و جلال دسته مرحوم طیب داستانهای زیادی را نقل میکنند. چه خاطراتی دارید؟

راه انداختن این دسته داستان جالبی دارد. یک بار در خیابان مولوی درگیری شدیدی پیش می‌آید و پدرم زخمی می‌شود و تا پای مرگ پیش می‌رود. وقتی به هوش می‌آید به مادرم می‌گوید سیدی در عالم بیهوشی به خوابم آمد و گفت چند روز دیگر محرم است و تو هنوز تکیه‌ات را نبسته‌ای. بلند شو. پدرم همیشه در ماه محرم در خانه مراسم عزاداری داشت، ولی از آن روز به بعد این کار را با شکوه هرچه تمام‌تر و در تکیه‌ای که می‌بست انجام می‌داد، ده روز خرج می‌داد و دسته بزرگ و باشکوهی را هم به راه می‌انداخت. همیشه می‌گفت نصف مال من متعلق به امام حسین(ع) است. انبار بزرگی را در شرق میدان میوه و تره‌بار در دهه محرم سیاه‌پوش و مراسم عظیمی را برپا می‌کرد.

دسته پدر هم وقتی حرکت می‌کرد، سرش در میدان ارک، جلوی اداره رادیو بود و ته دسته هنوز به میدان شاه (قیام) نرسیده بود. پنج شش دسته موزیک کامل هم داشت که سنج و طبل می‌کوبیدند. اینها مال شهربانی و ارتش بودند که می‌آمدند و همراهی می‌کردند.

پدر در ایام سال گاهی کارهای خلاف داشت، اما در سه ماه محرم، صفر و رمضان خلاف نمی‌کرد. بسیار به مسئله مَحرم و نامَحرم مقید بود، طوری که مادرمان گاهی گلایه می‌کرد چرا جواب سلام فلانی را ندادی؟ پدرم می‌گفت: «من که آن خانم را نمی‌شناسم چه سلامی؟ چه علیکی؟» مادر می‌گفت: «چطور نمی‌شناسی؟» سال‌هاست با ما رفت و آمد دارد. معلوم می‌شد پدرم حتی یک بار هم نگاه نکرده بود که قیافه آن خانم یادش بماند. به این‌جور مسائل بسیار مقید بود. بخش اعظم شهرت پدرم به خاطر عزاداری‌هایی بود که برای اهل‌بیت(ع) برگزار می‌کرد.

 

رابطه مرحوم طیب با مراجع چگونه بود؟

ارادت فوق‌العاده‌ای به آیت‌الله‌العظمی بروجردی داشت و هر وقت به قم می‌رفت، حتماً به دستبوسی ایشان می‌رفت. خداییش آیت‌الله بروجردی یکپارچه نور بودند. من هم گاهی با پدرم خدمتشان می‌رفتم و دست نوازشی به سر من می‌کشیدند و کتابی به من می‌دادند. علاقه پدرم به ایشان به‌قدری بود که کسی جرئت نداشت جلوی پدرم بگوید آقای بروجردی به قد کوتاه است یا بلند.

مرحوم پدر حضرت امام را هم در زندان دیده بود و ارادت خاصی به ایشان داشت. اصولاً کسانی که در خط مشدی‌گری و لوتی‌گری هستند، به سادات احترام خاصی می‌گذارند. در زندان به پدرم گفته بودند تنها راه نجات تو این است که حاج‌آقا روح‌الله را با تو روبرو کنیم و تو توی روی خود ایشان بگویی از ایشان پول گرفتی و غائله ۱۵ خرداد را راه انداختی. پدرم می‌گوید باشد، ایشان را بیاورید. می‌گویم. پدرم می‌گفت مرا همراه مأمورین نزد مردی روحانی و نورانی بردند. آنها منتظر بودند پرخاش کنم و بگویم چرا به من پول دادی و چنین و چنان کردی، اما به محض این‌که ایشان را دیدم، گفتم آقا! قربان جدتان بروم. شما کی به من پول دادید؟ اصلاً مرا کجا دیدید که پول بدهید؟ به این نامسلمان‌ها بگویید پولی به من نداده‌اید. خلاصه به این شکل حضرت امام را متوجه می‌کند که اینها چه نقشه‌ای ریخته‌اند و قضیه از چه قرار است. نصیری به پدرم می‌گوید: «با دست خودت گور خودت را کندی!» پدرم می‌گوید: «باید ۲۰ سال پیش در زندان بندرعباس می‌مردم. زنده ماندم تا امروز به وظیفه‌ام عمل کنم. افتخارم این است که هر سال برای امام حسین(ع) عزاداری می‌کنم. من فدایی امام حسین(ع) و فرزندانش هستم. حالا بیایم به خاطر دو روز بیشتر زنده ماندن به فرزندش تهمت بزنم و بگویم به من پول داده است؟ در عمرم گناه و خطا زیاد کرده‌ام، اما دیگر زیر بار این ذلت نمی‌روم که به فرزند فاطمه زهرا(س) و سید اولاد پیغمبر(ص) تهمت بزنم».

وقتی مادرم به او گفت: «فکر من و بچه‌ها را نکردی؟» جواب داد: «خدای بالای سر ما فکرشان را کرده است. نگران نباش».

امام فرمودند: «به‌راستی طیب مرد بود. در جلسه‌ای که او را در زندان دیدم بر من ثابت شد هرچه در باره‌اش می‌گویند، حقیقت دارد».

 

سوتیترها:

 

۱٫

فکر می‌کنم دلیل این همه محبوبیت پدرم دلسوزی به حال خلق خدا و تلاش برای رفع مشکلات آنها بود. خیلی دل نازک بود و گرفتاری مردم واقعاً اذیتش می‌کرد و از دل و جان مایه می‌گذاشت که هر جور شده است مشکل آنها را حل کند.

 

۲٫

پدرم می‌گفت من در عمرم گناه و خطا زیاد کرده‌ام، اما دیگر زیر بار این ذلت نمی‌روم که به فرزند فاطمه زهرا(س) و سید اولاد پیغمبر(ص) تهمت بزنم و بگویم از او پول گرفته‌ام.

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *