بازگشت به مکه ودر گذشت مادر

درسهائی از تاریخ تحلیلی

قسمت چهاردهم

حجةالاسلام  و المسلمين رسولی محلاتی

به ترتیبی که گفته شد حلیمه سعدیه رسول خدا (ص)راپس از گذشت پنج سال از توقف
آن حضرت در میان قبیله،به مکه ونزد مادرش آمنه باز گرداند،وبا اینکه این کار بر خلاف
میل وخواست قلبی او بود ولی روی قرار قبلی ووعده ای که به جدش عبدالمطلب ومادرش
آمنه داده بود آن حضرت را به مکه آورد وتحویل داد .

ودر تاریخ برای این کار حلیمه که بر خلاف رضای قلبی او بود جز آنچه گفته شد
جهات دیگری نیز ذکر کرده اند :مانند اینکه :

1ـابن هشام در سیره وطبری در تاریخ خود حلیمه روایت کرده اند که گوید :

 پس از ماجرای شق صدر شوهرم گفت :من
ترس آن را دارم که این پسر دچار جن زدگی ـ یا جنون ـ شده باشد، او را به نزد
خانواده اش باز گردان .حلیمه گوید : من آن حضرت را برداشته وبه نزد مادرش ـ آ منه
ـ آوردم واو به من گفت : چه شد با آن اصراری که برای نگهداری فرزند داشتی اورا باز
گرداندی ؟

گفتم فرزندم بزرگ شده ومن وظیفه خود را نسبت به او انجام دادم واینک از پیش آ
مدها وحوادث نا گوار بر او بیمناکم،وروی همین جهت همانگونه که شما مایل بودید او
را به شما می سپارم .

آمنه گفت داستان این نیست راست بگوی !

حلیمه گوید : وبه دنبال این گفتار مرا رها نکرد تا بالاخره من اصل ماجرا را
برای او نقل کردم .آمنه گفت :آیا از شیطان بر او بیمناکی ؟گفتم :آری،گفت :هرگز
نگران نباش که به خدا سوگند شیطان را بر او راهی نیست وفرزند مرا داستانی است،می
خواهی داستانش را برای تو باز گویم ؟گفتم :آری….

حلیمه گوید :سپس آمنه داستان دوران حاملگی و ولادت آن حضرت ومعجزاتی را که
مشاهده کرده بود برای من بازگفت ….که ما قبل ازاین در داستان ولادت نقل کرده
وتکرا ر نمی کنیم ـ وآنگاه گفت فرزندم را بگذار وبرو[1] .

2ـ ونیز در همان سیره ابن هشام آمده که ازجمله انگیزه های حلیمه در بازگرداندن
رسول خدا به نزد مادرش آمنه آن بود که چند تن از نصارای حبشه رسول خدا (ص) را با
حلیمه دیدند، ونگاههای دقیق وخیره ای به آن حضرت نموده واورا بررسی کردند،وآنگاه
بدو گفتند:

ما این پسرک را ربوده وبه شهر ودیار خود خواهیم برد که او در آینده داستان
مهمی دارد که ما دانسته ایم واین سبب شد تا حلیمه آن حضرت را پیوسته از نظر آنان
دور داشته وبالاخره هم ناچار شد اورا به نزد آمنه باز گرداند [2].

ونظیر این روایت در کتابهای دیگر نیز با مختصر اختلافی نقل شده است .

 

واما داستان وفات آمنه

پیش از این گفته شد که هشام بن عبد مناف زنی 
از بنی النجار مدینه را به همسری گرفت که جد رسول خدا (ص)یعنی عبدالمطلب از
آن زن متولد شد،واز این رو پیامبر خدابا قبیله بنی النجار مدینه قرابت نسبی داشت
ودائیهای پدری وفامیلهای دیگر ایشان در مدینه بسر می بردند ،وپس از انکه حلیمه آن
حضرت را به مکه آورد وبه مادرش آمنه سپرد، آمنه فرزند عزیز خود را برداشته وبرای
زیارت قبر شوهرش عبدالله ودیدارخویشان وی به مدینه آورد .ودر این سفر «ام ایمن» را
نیز همراه خود به مدینه برد،ودر مراجعت از همین سفر بود که آمنه در هنگامی که حدود
سی سال از عمرش گذشته بود ـ چنانچه گفته اند[3] ـ در
جائی به نام (ابوا [4])از دنیا رفت
وبنابر نقل مشهور آن مخدرّه را در همانجا دفن کردند.

ابن سعد در کتاب «طبقات »خودرا روایت که آمنه و ام ایمن با دو شتر که همراه
داشتند آن حضرت را به مدینه بردند ومدت یک ماه در مدینه نزد خویشان خود ماندند واز
خود آن حضرت نقل می کند که رسول خداکه بعدها که به مدینه هجرت کرد خانه ای را که
در آن ورود ومنزل کرده بودند وقبر پدرش عبدالله در آن خانه بود نشان میداد
وخاطراتی از روزهای توقف در مدینه را بازگو میکرد [5].

وبه دنبال آن نقل کرده که ام ایمن می گفت :مردمی ازیهودیان می آمدند وبه آن
حضرت نگریسته ومن شنیدم که یکی از آنها می گفت :این پیامبر این امت است وهجرتگاه
او همین شهر خواهد بود،ومن این سخن را به خاطر سپردم .

وی گوید :پس از آن،آمنه ،رسول خدا را بر داشته وبه سوی مکه حرکت کرد وچون به
(ابوا »رسیدند آمنه در همانجا وفات یافت وقبر او در همانجا است .

 سپس ام ایمن آن حضرت را برداشته وبا
همان دو شتری که همراه داشتند به مکه آورد،وام ایمن در زمان حیات آمنه وپس از وفات
او نیز از رسول خدا(ص) نگهداری می کرد .

ابن سعد دنباله‌ي داستان را اینگونه ادامه داده که رسول خدا (ص) در سفر حدیبیّه
به (ابواء ) عبور کرد وبه زیارت قبر مادر رفته وآنجا را مرمّت نمود ودر کنار قبر
او گریست ومسلمانان نیز گریستند،وچون از آن حضرت در این باره پرسیدند فرمود :مهر
ومحبت او به یادم آمد وگریستم[6]!نگارنده
گوید :در این جا تذکر دو مطلب لازم است :

1ـ این قسمت از حدیث پاسخ خوبی برای سخن دیگری نیز که مورد بحث واقع شده می
باشد ،وآن سخن این است که برخی گفته اند :گریه برای مردگان وهمچنین زیارت قبور
مردگان جایز نیست ودر چند جا نیز نقل شده که عمر بن خطاب از گریه کردن برای مردگان
نهی میکرده وحتی دستور میداد زنانی را که حتی برای مردگان خود گریه می کنند با
تازیانه بزنید[7]،واز رسول
خدا (ص) روایت کرده اند که فرمود:

 «اِن َالمَیِتَ یُعَذَب
ُبِبُکاءِالحَی ِ»[8]

 یعنی به راستی که مرده به واسطه گریه
زندگان شکنجه می بینند ….!

زیرا گذشته از اینکه عایشه در روایات بسیاری که دانشمندان اهل سنت از وی نقل
کرده اند این حدیث را که از عمر وپسرش عبدالله بن عمر نقل شده بود تکذیب کرده
وگفته است :آن دونفر خطا کرده واشتباه شنیده اند[9]
.ومرحوم علامه امینی (قدس سره ) روایات زیادی در این باره از کتابهای معتبر اهل
سنت نقل کرده[10]،همانگونه
که شنیدید با عمل خود رسول خدا (ص) در اینجا ودر جاهای بسیار دیگری که خود بر
مردگان می گریست ویا به دیگران دستور گریه بر مردگان را میداد،منافات دارد،که
انشاالله در جای خود ذکر خواهیم کرد،ودر اینجا همین تذکر مختصر کافی است .

2ـ همانگونه که در این روایات خواندید وآنچه پیش از این نیز در داستان وفات
عبدالله امده بود،ومشهور میان اهل تاریخ ومحدثین نیز همین است که عبدالله در مدینه
از دنیا رفت وهمانجا او را دفن کردند وقبرش در همانجا است[11]
.وآمنه مادر آن حضرت نیز در (ابواء ) از دنیا رفت وهمانجا او را دفن کردند،ولی در
برخی روایات وکتابها ی شیعه واهل سنت آمده است که قبر آمنه وعبدالله هر دو در مکه
است ودر برخی از آنها است که تنها قبر آمنه در مکه است[12]
.ومجلسی (ره ) در بحارالانوار پس از نقل چندحدیث از کتابهای شیعه که ظهور در همین
مطلب دارد که قبر آن دو در شعب[13] مکه
یا قبرستان مکه است ورسول خدا در این دو جا آمده وبا آنها گفتگو کرده،گفته است.

این اخبار با آنچه مشهور است که پدر ومادر ان حضرت در غیر مکه از دنیا رفته
اند مخالف میباشد وجمع میان آنها ممکن است بدینگونه باشد که پس ازفوت بدن ان دو را
به مکه منتقل کرده باشند ـ چنانچه برخی از سیره نویسان گفته اند ـ ممکن است رسول
خدا(ص) آن دورا صدا زده وبه صورت اعجاز روحشان ـ یا روح وبدنشان با هم در مکه ـ
حاضر شده باشند [14].

نگارنده گوید :گذشته از اینکه مجلسی (ره) نام برخی از این سیره نویسان را ذکر
نکرده خیلی بعید به نظر می رسد که با توجه به فاصله زیاد مدینه وهمچنین ابواء با
شهر مکه وبه خصوص با وسیله نقلیه آن زمان چنین انتقالی انجام شده باشد،وچنان نیازی
هم در کار نبوده که احتیاج به صدور معجزه ای در این باره باشد والله اعلم .

وبه هر صورت این بحث را رها کرده وبه دنبال بحث خود باز می گردیم .ودر
بحارالانوار از کتاب «عدد»نقل شده که آمنه ان حضرت را در مدینه به خانه مردی از
بنی عدي بن النجار برد ویک ماه در انجا توقف کردند ،وبرای رسول خدا (ص) از آن توقف
یک ماهه خاطراتی به جای مانده که از آن جمله فرمود :

 در آن روزها مردی از یهود دیدم که به
نزد من رفت وآمد میکرد ودقیقا مرا زیر نظر می گرفت تا اینکه روزی تنهائی مرا ديدار
کرده پرسید:

ـ ای پسر نامت چیست ؟

گفتم :احمد .

در این وقت مرد یهودی نگاهی به پشت من کرد وشنیدم که می گفت :این پسر پیامبر
این امت است،وسپس به نزددائیهای من رفت وجریان را به آنها نیز گزارش داد ،وآنها
نیز به مادرم گفتند،واو برحال من بیمناک شده واز مدینه خارج شدیم .

واز ام ایمن روایت کرده که گفت :روزی دو مرد از یهودیان مدینه هنگام نیمه روز
به نزد من آمده وگفتند:

احمد را پیش ما بیاور، من آن حضرت را به نزد آنها بردم، وآن دو نفر یهودی
دقیقا او را زیر نظر گرفته وپشت وروی بدن آن حضرت را بررسی کردند،سپس یکی ازآنها
به دیگری گفت :

 « هذا نَبِیُ هذِهِ الاُمَةِ وهذِهِ
دارُ هِجرَتِهِ وسَیَکُونُ بِهذِه ِالبَلدَةٍ مِنَ القَتلِ والسَبیِ اَمرُ عَظَیمُ
»

 ـ این پیامبر این امت است واین شهر هم
هجرتگاه او است ودر آینده در این شهر از کشتار و اسارت،داستان بزرگی اتفاق می افتد[15].

و به هر صورت ام ایمن ان حضزت را به مکه اورد،و همچنان از آن حضرت نگهداری کرد
و تا پایان عمر رسول خدا(ص)در خدمت آن بزرگوار بود،و تا پنج الی شش ماه پس از رحلت
رسول خدا نیز زنده بود و آن گاه از دنیا رفت.

و رسول خدا محبت ها و خدمت های اورا پیوسته یادآوری می کرد،تا جایی که برطبق
نقلی به دیدار او می رفت و می فرمود:

«امّ ایمن،امّی بعد امّی[16]»

ام ایمن پس از مادرم مادر من بود.

و بر طبق روایت کتاب«عدد»که مجلسی(ره)از ان نقل کرده پس از ان که رسول
خدا(ص)با خدیجه ازدواج کرد ام ایمن را ازاد فرمود[17] و
چون شوهر نداشت مسلمانان را به ازدواج با وی تشویق فرمود تا جایی که برطبق نقل
کتاب«انسان بلاذری»در این باره فرمود:

«من سره ان یتزوّج امراة من اهل الجنة فلیتزوّج ام ایمن[18]»

کسی که دوست دارد با زنی از اهل بهشت ازدواج کند با ام ایمن ازدواج کند.

و به دنبال همین گفته ی رسول خدا بود که زید بن حارثه[19] با
او ازدواج کرد،و اسامة بن زید که بعد ها از مسلمانان بزرگ و مشهور گردید و در چند
مورد به مأموریت هایی از طرف رسول خدا مفتخر گردید،و فرمانده ی لشکر از سوی آن
حضرت شد ثمره و محصول همین ازدواج شد.

در کنار عبدالمطلب:

و از آن پس رسول خدا(ص)در کنار جدّش عبدالمطلب و تحت سرپرستی و کفالت او قرار
گرفت.

ابن اسحاق گفته است:

رسم چنان بود که برای عبدالمطلب در کنار خانه ی کعبه فرش مخصوصی مي‌گستراندند
و پسران وی در اطراف آن می نشستند تا عبدالمطلب بیاید،و به خاطرگرامی داشت و
احترام وی کسی روی آن فرش نمی نشست.

گاه می شد که رسول خدا(ص)ـکه در ان وقت پسرکی کوچک بودـمی امد و روی ان فرش می
نشست،عموهایش چنان که می دیدند او را می گرفتند تا از ان فرش دور سازند،ولی
عبدالمطلب که ان منظره را مشاهده می کرد به ان ها می گفت:

«دعوا ابنی فوالله انّ له لشانا»

فرزندم را واگذارید که به خدا سوگند اورا مقامی بزرگ است…

و سپس اورا در کنار خود روی ان فرش مخصوص می نشانید و دست بر پشت او می کشید و
از حرکات و رفتار او خرسند می شد[20].

و ابن سعد در طبقات روایت کرده که پس از فوت آمنه،عبدالمطلب رسول خدا (ص) را
نزد خود برد وبیش از فرزندان خود نسبت به او محبت و مهر می ورزید و او را به خود
نزدیک می کرد ودر وقت تنهایی و خواب به نزد او می رفت و از او مراقبت می کرد…

ونیز روایت کرده که مردمی از قبیله ی«بنی مدلج»به عبدالمطلب گفتند:از این
فرزند محافظت کن که ما جای پایی را شبیه تر از جای پای او با جای پایی که در مقام «ابراهیم
(ع) »است ندیده ایم،و عبدالمطلب با شنیدن این سخن به ابو طالب گفت:بشنو که اینان
چه می گویند و ابوطالب پس از شنیدن این گفتار از ان حضرت محافظت می کرد.

و عبدالمطلب به ام ایمن که از رسول خدا نگهداری می کرد و دایگی و پرستاری اورا
به عهده داشت می گفت:از این فرزند من محافظت کن که اهل کتاب اورا پیغمبر این امت
می پندارند.

و عبدالمطلب چنان بود که غذائی نمی خورد جز انکه می گفت:پسرم را نزد من ارید،و
اورا نزد وی می بردند[21].

و در کتاب اکمال الدین صدوق(ره)بسندش از ابن عباس روایت کرده که گوید:در سایه
ی خانه ی کعبه برای عبدالمطلب فرشی می گستراندند که احدی به خاطر حرمت عبدالمطلب
بر ان جلوس نمی کرد و فرزندان عبدالمطلب می آمدند و اطراف  آن فرش می نشستند تا عبدالمطلب بیاید.و گاه می
شد که رسول خداـدر حالی که پسر کوچکی بود ـمی آمد وبر آن فرش می نشست و این جریان
بر عموهای آن حضرت(که همان فرزندان عبدالمطلب)بودند گران می آمد و به همین جهت او
را می گرفتند تا از آن جایگاه و فرش مخصوص دور سازند و عبدالمطلب که آن وضع را
مشاهده می کرد می گفت:

پسرم را واگذارید که او بس مقامی بزرگ خواهد بود،و من روزی را می بینم که او
بر شما سیادت خواهد کرد،و من در چهره ی او می بینم که روزی بر مردم سیادت واقایی
می کند…

این را می گفت و سپس اورا برداشته ودر کنار خود می نشانید و دست بر پشت او می
کشید و اورا می بوسید و می گفت:من از این فرزند پاک تر و خوشبو تر ندیده
ام…انگاه متوجه ابوطالب ـ که با عبدالله از یک مادر بودندـ می شد و می گفت:ای
ابوطالب براستی که برای این پسر مقام بزرگی است او را نگهداری کن و از وی دست باز
مدار که او تنهاست وبرای او همانند مادری مهربان باش که صدمه ای به او نرسد…

سپس او را بردوش خود سوار می کرد و هفت بار به اطراف خانه طواف می داد و نظیر
این روایت به طور اختصار در کتاب هایی نظیر مناقب ابن شهر آشوب و اصول کافی
کلینی(ره)و جاهای دیگر نقل شده[22].

و در همین روایت اکمال الدین امده که چون هنگام مرگ عبدالمطلب فرارسید به سراغ
فرزندش ابوطالب فرستاد و چون وی در بالین او حاضر شد در حالی که عبدالمطلب در حال
احتضار بود و می گریست و محمد(ص)روی سینه ی او قرار داشت به سوی ابوطالب متوجه شده
و می گفت:

«یا اباطالب انظر ان تکون حافظا لهذه الوحید الذی لم یشمّ رائحة ابیه.و لم یذق
شفقة امه.انظر یا اباطالب ان یکون من جسدک بمنزلة کبدک…»

ای اباطالب بنگر تا نگهداری این فرزندی که تک و تنهااست و بوی پدر را استشمام
نکرده و مهر مادر را نچشیده است باشی بنگر تا همانند جگر خود او را عزیز داری…

«یا اباطالب ان ادرکت ایامه فا علم انی کنت من ابصر الناس و اعلم الناس به،فان
استطعت ان تتبعه فافعل وانصره بلسانک و یدک ومالک فانه و الله سیسودکم… »

«ای ابوطالب اگر روزگار اورا درک کردی بدان که من نسبت به وضع او از همه مردم
بیناتر و داناترم و اگر توانستی از او پیروی کن و با دست و زبان و مال و دارایی
خود،اورا یاری نما که به خدا سوگند وی بر شما سیادت خواهد نمود..[23]

 

وفات عبدالمطلب

برطبق گفته مشهور از اهل حدیث وتاریخ،رسول خدا هشت ساله بود که عبدالمطلب در
حالی که به گفته ی ابن اثیر در اسد الغابة بینایی خود را از دست داده بود[24] از
دنیا رفت و درباره ی اینکه خود عبدالمطلب در هنگام مرگ چند سال داشته اختلاف زیادی
در تاریخ دیده می شود که برخی عمر او را در هنگام وفات هشتاد و دو سال و برخی یکصد
و چهل سال ذکر کرده اند[25]،که
تفاوت آنها حدود شصت سال می باشد،که البته اینگونه اختلافات در تاریخ گذشته تازگی
ندارد،و در تاریخ و روایت نمونه های فراوانی دارد.

و گفته اند:خداوند به عبدالمطلب ده پسر و شش دختر عنایت کرد که پسران عبارت
بودند از:حارث،ابوطالب، حمزه، زبیر، عبدالله، عیذاق، مقوم، حجل، ابولهب، عباس.که
البته در بعضی از اینها اختلاف نیز هست و یعقوبی در تاریخ خود«عیذاق» و«حجل»را یکی
دانسته و دهمی را«قثم»دانسته است[26].چنانچه
برخی مقوم و حجل را یکی دانسته اند[27].

و شیخ صدوق(ره)بجز عباس عدد آن هارا ده نفر ذکر کرده و مانند برخی دیگر فرزندی
به نام«ضرار»نیز برای عبدالمطلب ذکر کرده است[28].

دختران او عبارتند از:،عاتکة،امیمة،ام حکیم،برّة،اروی،صفیة(مادر زبیر بن
عوام)ادامه دارد

 



[1]
– سيره ابن هشام ج 1 ص 165، تاريخ طبري ج 1 
ص 579.