حد و پیامدهای «سُرور» در اوّلین درجه از ادب الهی

حضرت آیت‌الله العظمی مجتبی تهرانی(ره)

شادمانی از رعایت ادب و انجام وظیفه
گفتیم که اهل معرفت درجۀ اوّل ادب را در ارتباط با سه حالت درونی مطرح می‏کنند؛ خوف، رجا و سُرور. ما خوف و رجا را مفصّلاً توضیح دادیم و حالا برای جمع کردن بحث، اشاره‏ای هم به بحث سرور خواهیم داشت. انسان مؤدّب باید در حال سرور حدود الهی را رعایت کرده و بی‏ادبی نکند؛ یعنی وقتی عمل صالحی انجام می‏دهد، از یک ‏طرف خوشحال و مسرور باشد از اینکه توانسته در مسیر معنویات گام بردارد و وظایف الهی‏اش را انجام دهد و از طرف دیگر باید مراقب باشد در این خوشحالی افراط نکرده و به‏ حدّی شادی نکند که نسبت به مولایش جرأت پیدا کرده و مرتکب بی‏ادبی شود. این مقتضای پایین‏ترین درجۀ ادب است.

پرهیز از سرور افراطی و سرمستی
این مطالب در روایات ما هم آمده است که انسان طبیعتاً از انجام عبادات مسرور می‏شود، امّا باید حدّ اعتدال آن را حفظ کند. انسانی که برای خدا، عمل خیری را انجام داده، از اینکه توانسته به وظیفه‏اش عمل کند، فرح و شادی در دلش می‏افتد که مطلوب است؛ امّا باید مواظب باشد که این سرور به ‏حدّی نرسد که او نسبت به مولایش جرأت پیدا کند. شادی و فرح حساب‏نشده، اصلاً مورد پسند مولا نیست و قرآن کریم هم می‏فرماید: «إِنَّ‏ اللَّهَ‏ لاُیحِبُّ‏ الْفَرِحینَ؛(۱) خدا سرمستان را دوست ندارد.» منظور از فرحین در اینجا، کسانی هستند که شادی حساب‏نشده و بیجا دارند.
سرور بی ‏حدّ و مرز، یعنی شادی افسارگسیخته و مهارنشده که انسان را به مرزشکنی می‏کشاند و حتّی ممکن است انسان را از نظر حالات درونی به «اِدلال» برساند؛ ادلال یعنی انسان در مقابل مولای خود بایستد و نعمت‏هایی که او به وی عطا کرده را به رخ مولایش بکشد! یعنی طلبکارانه به ولی‏نعمت خود که تمام وجودش از اوست، بگوید: «من» این کارهای خیر را انجام دادم! من این کارهای زشت را ترک کردم و…! با آنکه فراموش کرده است تمام این کارهای خیر، به ‏خاطر وجود نعمت‏هایی بوده که خدا به او عنایت کرده است؛ اصلاً تمام وجود او، فیض و عنایت خداست. حال چطور او این‏قدر بی‏ادبانه و بی‏شرمانه بر مولای خود ادلال می‏کند؟! این حالت از زشت‏ترین و بی‏ادبانه‏ترین حالاتی است که ممکن است برای یک عبد پیش بیاید و او را کلّاً ساقط کند.

۱ـ‌ «اِدلال» نتیجۀ افراط در سرور
در روایتی آمده: «یَدْخُلُ رَجُلَانِ الْمَسْجِدَ أَحَدُهُمَا عَابِدٌ وَ الْآخَرُ فَاسِقٌ»؛ دو نفر وارد مسجد می‏شوند، درحالی که یکی عابد است و دیگری گناه‏کار. «فَیَخْرُجَانِ مِنَ الْمَسْجِدِ وَ الْفَاسِقُ صِدِّیقٌ وَ الْعَابِدُ فَاسِقٌ»؛ پس از مدّتی این دو نفر از مسجد خارج می‏شوند در حالی که آن فاسق، در زمرۀ صدّیقین وارد شده است و آن عابد، جزء گنه‏کاران شده است! سؤال پیش می‏آید چرا جای این دو نفر عوض شد؟! حضرت دلیلش را ذکر می‏کنند و می‏فرمایند: «وَ ذَلِکَ أَنَّهُ یَدْخُلُ الْعَابِدُ الْمَسْجِدَ وَ هُوَ مُدِلٌّ‏ بِعِبَادَتِهِ وَ فِکْرَتُهُ فِی ذَلِکَ»؛ آن عابد به این دلیل با حال فسق از مسجد خارج شد که ادلال داشت و دلش به اعمال خیرش خوش بود و از خدا طلبکار بود! برای همین فکر، ساقط شد و جزء فاسقین قرار گرفت. «وَ یَکُونُ فِکْرَهُ الْفَاسِقِ فِی التَّنَدُّمِ عَلَى فِسْقِهِ فَیَسْتَغْفِرُ لِلَّهِ مِنْ ذُنُوبِهِ»؛(۲) امّا آن فاسقی که صدّیق شد، حالت ندامت داشت و از خدا آمرزش طلب می‏کرد. همین خوف از گذشته، امید داشتن به مغفرت الهی و پناه بردن به رحمت خدا، باعث نجات او شد.
در روایت دیگری آمده است: «إِنَّ الْمُدِلَّ‏ بِعَمَلِهِ لَا یَصْعَدُ مِنْ عَمَلِهِشَیْ‏ءٌ»؛(۳) همانا هیچ عملی از اعمال شخص مدلّ بالا نمی‏رود و اصلاً مقبول درگاه خدا واقع نمی‏شود. این روایات نشان می‏دهد ادلال چه اثر مخرّبی دارد و در حقیقت انسان را به‏ طور کلّی ساقط می‏کند.

۲ـ «اتّکال بر عبادات» نتیجۀ سوء دیگر
یکی دیگر از پیامدهای سرور بیش از اندازه و افراط‏گونه نسبت به عمل، اتّکال بر عمل است. ما در روایات بسیاری داریم که انسان بر اثر حبّ نفس، اتّکال بر عمل پیدا می‎کند و همین اتّکال بر عمل، او را سقوط می‎دهد. اتّکال بر عمل یعنی دلخوش کردن و امیدوار شدن به اینکه اعمال عبادی و طاعاتی که انسان انجام داده، برایش کارساز است و نجات و فلاح او را تضمین می‏کند. چنین کسی دیگر خود را محتاج لطف و رحمت خدا نمی‏بیند و تمام اعتماد و اتّکالش به غیر خداست. این حالت وقتی در شخصی پیدا شود، موجب میشود سروری کاذب و فرحی بیجا برای او به ‏وجود آمده و او را نسبت به مولایش جرأت بخشد و خوف و رجایش را نیز از مدار اعتدال و مرز ادب خارج کند؛ دیگر خوفش زائل شده و رجایش کاذب می‏شود؛ لذا مؤمن باادب، باید مراقب باشد که اتّکال به عمل خود نداشته و نگذارد سرور بیش از حد، او را از حالت اعتدال در خوف و رجا خارج کند.

تطبیق بحث با یک روایت
ما در روایات داریم عمل نیک سرورآور است، امّا نه سروری که انسان به‏ خاطر آن از حقّ تجاوز کند و متجرّی شود. روایت مفصّلی از وصایا و سفارشات امام صادق(ع) به «عبدالله ‏بن ‏جندب» است؛ که من بخشی از آن را می‏خوانم؛ حضرت به عبدالله فرمودند: «یَا ابْنَ جُنْدَبٍ إِنَّمَا الْمُؤْمِنُونَ‏ الَّذِینَ‏ یَخَافُونَ‏ اللَّهَ؛ ای پسر جندب! همانا مؤمنین کسانی هستند که از خدا خوف دارند»، یعنی این حالت در تمام آنان مشترک است. این عبارت مربوط به اصل قضیه بود؛ امّا بحث اتّکال به عمل و افراط و تفریط نسبت به خوف و رجا، کمی جلوتر آمده است. آنجا که حضرت در فراز دیگری از همین وصیت می‏فرمایند: «یَا ابْنَجُنْدَبٍ یَهْلِکُ الْمُتَّکِلُ عَلَى عَمَلِه؛ ای پسر جندب! کسی که اتّکال و اتّکا به عمل نیک خود داشته باشد، به هلاکت می‎رسد»، «وَلَا یَنْجُو الْمُجْتَرِئُ عَلَى الذُّنُوبِ الْوَاثِقُ بِرَحْمَهِ اللَّهِ؛ و کسی هم که نسبت به مولا جرأت پیدا کند و با آنکه دستش به گناهان آلوده شده، به رحمت خدا اعتماد داشته باشد، نجات پیدا نمی‏کند»؛ پس اتّکال به عمل، از سرور نسبت به انجام وظیفه ناشی می‏شود که چون از حدّ الهی خارج شده است، خوف و رجا را نیز از مدار خود خارج می‏کند.
راوی می‏گوید: «قُلْتُ فَمَنْ یَنْجُو؟» از امام پرسیدم: اگر کسی که اتّکال به عمل کند و با وثوق به رحمت خدا تجرّی نماید هلاک می‎‏شود، پس چه کسی اهل نجات است؟ «قَالَ(ع): الَّذِینَ هُمْ بَیْنَ الرَّجَاءِ وَ الْخَوْفِ کَأَنَّ قُلُوبَهُمْ فِی مِخْلَبِ طَائِرٍ شَوْقاً إِلَى الثَّوَابِ وَ خَوْفاً مِنَ الْعَذَاب»؛(۴) حضرت فرمودند: کسانی که بین رجا و خوفند؛ گویا دل‎هایشان در پنجۀ پرنده‎ای است که هیچ آرام و قراری ندارند و معلوم نیست چه عاقبتی خواهند داشت؛ هم شوق به ثواب دارند و هم خوف از عذاب.» کسی که در چنگال یک باز شکاری است، هر لحظه با خود می‏گوید: نکند یک‏وقت مرا رها کند و از بین بروم! از آن ‎طرف امید دارد که پرنده او را گرفته است و دارد با خود می‏برد. قلب مؤمن باید چنین حالتی داشته باشد که هم خائف نسبت به عذاب است و هم امیدوار به ثواب الهی؛ لذا ما در روایات می‎بینیم که باید این موازنه حفظ شود، چرا که لازمۀ پایین‏ترین درجات ادب الهیِ قلب است.

حال قلبیِ کمّلین نسبت به خداوند
در جلسۀ گذشته اشاره‏ای به موازنۀ میان خوف و رجا برای متوسّطین از مؤمنین داشتم و الآن می‏خواهم مطلب را دربارۀ کمّلین از مؤمنین مطرح کنم. اولیای خدا کسانی هستند که قلبشان پیوند عمیقی به خدا خورده است و تنها او را دوست دارند؛ چون در بالاترین سطوح معرفتی به او هستند و کمالات بی‏پایان خدا دل‏هایشان را جذب کرده و ربوده است؛ پس تمام فکر و ذکرشان خداست و به غیرخدا توجّهی ندارند. حال سؤال این است: آیا آنها هم خوف دارند یا نه؟
در جواب باید گفت آن‏ها هم خوف دارند ولی منشأ خوفشان با دیگران متفاوت است. بیم آن‏ها به‏ خاطر گناهان یا آتش جهنّم نیست؛ بلکه آنان عظمت حق را درک کرده‏اند و به این دلیل قلب‏هایشان وَجِل و هراسان است. آن‏ها نگران آتش جهنّم و عذاب الهی نیستند، بلکه از رویارویی با خدای متعال و قرار گرفتن در برابر آن عظمت مطلق الهی، بیمناکند.

خشیت قلبی به جای خوف
در روایتی از پیغمبر اکرم آمده است که حضرت فرمودند: «إنَّ هَولَ المُطَّلَعِ شدیدٌ»؛(۵) آن حالت هول‏انگیز نسبت به روز قیامت که همه در محضر عدل الهی می‏ایستند، خیلی شدید است! این جمله در مورد همه است و قیامت برای همه هراس‏انگیز است، امّا منشأ ترس‏ها با یکدیگر فرق دارد؛ همانطور که منشأ ترس از مرگ نیز متفاوت است؛ گاهی ترسیدن و دل‏نگرانی‏ها نسبت به مرگ به‏ خاطر دنیاست؛ مثل کسی که از ابنای دنیاست و حبّ به دنیا سراسر دلش را فراگرفته است؛ اکنون که از محبوبش جدا می‏شود، هراسان است. گاهی به‏ خاطر گناهان و احتمال وقوع عذاب الهی است؛ مانند حال اکثر مؤمنین. گاهی هم اضطراب و بی‏قراری منشأ دیگری دارد و به‏ خاطر این است که فرد خود را در برابر یک اتّفاق بزرگ، یعنی ملاقات با خدا می‏بیند. این هم ترس و اضطراب دارد.

تطبیق بحث با حالات اولیای خدا
به حالات امیرالمؤمنین علی علیه السلام در شب نوزدهم ماه مبارک رمضان که نگاه کنید، خواهید دید حضرت مدام از داخل حجره بیرون می‏آمدند و به آسمان نگاه می‎کردند و دوباره به داخل خانه بازمی‏گشتند. مکرّر این کار را انجام می‏دادند و با خود می‏گفتند: «اللَّیلَهَ اللَّیلَهَ»؛ امشب همان شب است، وعده‎ای که پیغمبر به من داد، درست است. پس خود حضرت هم به وقوع شهادتشان یقین داشتند و اصلاً آرام و قرار نداشتند. این بی‏قراری برای چه بود؟ آیا بیم حضرت از مرگ، مثل ترس من و شما بود؟! او که اکمل نفوس ائمّه و تنها عِدل پیغمبر است، چرا وقتی میخواهد به ملاقات پروردگار برود، آن ‏هم با حالتی راضی و مرضی، باز هم این‏ همه اضطراب دارد؟! او که عاشق مرگ بود، چرا مضطرب شده بود؟! دلیلش درک عظمت ملاقات با خدای متعال است. حضرت از مرگ نمی‏ترسد؛ بلکه منشأ اضطرابش، ادراک و علم او از عظمت الهی است؛ در اینجا دیگر سخن از خوف نیست، بلکه حرف خشیت است. اولیای خدا به ‏خاطر درک عظمت و جلالت خداوند، ترس و اضطراب درونی دارند؛ لذا آن‏ها هم هنگام مرگ مضطرب بوده و آرام و قرار ندارند. نه اینکه از مرگ ترسیده باشند، بلکه خشیت دارند.
لذا در روایات به ما سفارش شده است خوف را به خشیت تبدیل کنیم؛ یعنی همۀ خوفمان، به‏ خاطر ترس از مرگ و عذاب نباشد، بلکه به‏گونه‏ای عمل کنیم که کمی از آن بیمی که اولیای خدا از او دارند، در دلمان وارد شود. در روایتی از امامصادق(ع) آمده است که به حضرت عیسی خطاب شد: «یَا عِیسَى‏ أَدِّبْ‏ قَلْبَکَ‏ بِالْخَشْیَهِ؛(۶) ای عیسی! با خشیت، قلب خود را ادب کن»؛ پس ادب قلب، برای متوسّطین در «خوف از خدا» است و برای کمّلین در «خشیت از او» است؛ البتّه با این شرط که از حدّ اعتدال خارج نشده و انسان را به یأس و ناامیدی نکشاند.

دومین درجه از ادب الهی قلب
همۀ این مطالب، یعنی اعتدال در خوف، رجا و سرور که منجر به یأس، اطمینان و جرأت نشود، مربوط به اوّلین درجۀ ادب الهی قلب بود. امّا درجۀ دوم ادب این است که شخص باید از مقام خوف خارج شود و به مقام قبض برسد؛ همچنین از مقام رجا خارج شده و به مقام بسط برسد و نیز از حالت سرور خارج شود و به مقام مشاهده نائل شود.

تبدیل «خوف، رجا و سرور» به «بسط، قبض و مشاهده»
حال ببینیم این تعابیر به چه معناست. خوف، رجا و سرور اموری هستند که به‏ وسیلۀ ما تحصیل می‎شوند؛ مثلاً خوف بر اثر تفکّر، توجّه و تذکّر نسبت به امور چهارگانه‏ای که در گذشته گفتیم، برای انسان پیدا می‏شود. رجا نیز با توجّه و تذکّر به وعده‎های الهی، رحمت حق و فضل و کرم واسع او پدید می‏آید. سرور هم پس از اعمال صالحی که انسان انجام می‏دهد، حاصل می‏شود. حال اگر مؤمنِ مؤدّب، در این امور افراط و تفریط نداشته باشد و حدّ اعتدال را حفظ کند، می‏تواند سیر معنوی را ادامه دهد و آن‏قدر پیش برود که بر اثر تسلیم بودن نسبت به اوامر الهی، خداوند دلش را ادب کند و او را بالاتر ببرد. به این معنا که حقّ تعالی، مؤدِّب او می‏شود و مثل یک طبیب حاذق و دلسوز، بیماری او را مداوا می‏کند.
در این مرحله دیگر بحث دل سپردن و یا ترسیدن نیست، بلکه گرفته شدن و باز شدن دل مطرح است. اینکه کجا دل باید گرفته شود، کجا باید باز شود، در دست خداست. این کارها دیگر کار اوست. اینکه کجا باید سرور بنده تبدیل به مشاهده شود و پس از طاعت و عبادت، چشم او به تجلّیات اسما و صفات الهی روشن گردد، از ناحیۀ خدا تعیین می‏شود. این‏ها دیگر دست بنده نیست و همه‏اش از بالا شروع می‏شود؛ یعنی خداوند به دل او بسط می‏دهد تا سریع‏تر حرکت کند. خدا به دل او قبض می‏دهد تا التفات بیشتری به نفس و اعمال عبادی داشته باشد. اوست که سرور می‏دهد و پرده‏ای را کنار می‏کشد تا بنده بتواند گوشه‏ای از جمال الهی را مشاهده کرده و پر و بالی باز کند و در نهایت، فیض خاصّ الهی را کسب نماید. مقدّمات کار دست من و شماست که اوّلین درجۀ ادب را رعایت کنیم؛ امّا از آن به بعد، کار، در دست ما نیست. لذا ادب الهی اقتضا می‏کند که ما به ‏نظر خودمان عمل نکنیم؛ بلکه ببینیم خدای متعال چه خواسته است و به همان عمل کنیم. ما باید دقیقاً طبق آنچه شارع فرموده، عمل کنیم.

این مرحله در دست خداست؛ امّا مقدّمات در دست ما…
ما اگر مدّتی پیش رویم و از دستورات شرع تخطّی نکنیم، یعنی چیزی از خودمان نسبت به احکام شرعی کم و زیاد نکنیم، خوفمان به قبض الهی تبدیل می‏شود، رجایمان به بسط و سرورمان به مشاهده. همۀ این‏ها کار خدا است که با رعایت ادب توسّط ما، تحقّق می‏پذیرد. آن قبض و بسطی که مؤدِّبش خدا باشد، بسیار زیباست و سروری که به مشاهده تبدیل می‏شود، به ‏مراتب بالاتر از خوشحالی اوّلیه نسبت به انجام وظیفه است. باید ادب را رعایت کرد و برای رسیدن به قبض و بسط یا مشاهده، از دایرۀ شرع خارج نشد؛ مثلاً برای رسیدن به مشاهده، نباید آن‏قدر به نماز و ذکر پرداخت که از تکالیف مالی نسبت به نفقۀ خانواده بازماند و در انجام آن وظایف کوتاهی کرد. اقتضای ادب این است که انسان طبق شرع عمل کند و بداند همۀ این امور، در ید رحمت خاصّۀ خداست.

انواع و اقسام قلوب اولیای الهی
در اینجا باید چند تذکّر بدهم که یک‏ وقت کسی به اشتباه نیفتد. اوّلاً اینکه این حالات، مخصوص اولیای خاصّ خداست؛ یعنی کسانی که سیر معنوی داشته‏اند و به درجاتی از ولایت الهی رسیده‏اند، در معرض قبض و بسط الهی هستند، نه بندگان افتاده‏ای که در انجام تکالیف شرعی‏شان مشکل دارند و گاهی اوامر و نواهی الهی را تضییع می‏کنند؛ یعنی خداوند، مؤدِّب دل کسانی است که اوّلین درجۀ ادب را رعایت کرده و تا این مرحله پیش آمده‏اند. اینجاست که خدا می‏گوید کجا دل بگیرد و کی باز شود؟ و کجا و در چه موقعیتی شهود کند؟

تقسیم قلوب به عشقی و مناجاتی
نکتۀ دیگر اینکه قلوب اولیای خاصّ خدا به یک معنا از نظر قبول فیوضات حق، متفاوت هستند. یک دسته از قلوب اولیاءالله که البتّه بستگی به ارادۀ خداوند دارد، عشقی ـ شوقی نامیده می‏شوند و دستۀ دیگر، خوفی ـ حزنی‏اند. دلیل این شیوۀ نامگذاری هم آن چیزی است که در گذشته به آن اشاره کردم و گفتم که منشأ خوف و رجا، جلوۀ اسمای الهی است؛ لذا اگر اسم جلال حق، در دل کسی جلوه کند، خوف پدید می‏آید و اگر اسم جمال حق جلوه کند، رجا پدیدار خواهد شد.
توضیح اینکه یک ‏دسته از اولیای خدا، اسم جمال حق در دلشان تجلّی می‏کند و یک‏ دسته، اسم جلال حق تعالی؛ لذا حالاتی که به این قلب‏ها دست می‏دهد، باهم متفاوت است. گروه اوّل که متجلّی به یک اسم جمالی شده‏اند، نوعی هیبت مشوب به شوق در دلشان پیدا می‏شود؛ که این رجای آن‏هاست؛ مثلاً وقتی شما کسی را خیلی دوست داشته باشید، وقتی بخواهید با او ملاقات کنید، چه حالی به شما دست می‏دهد؟ دل به تپش می‏افتد و آرام و قرار ندارد. آیا این خوف است؟ نه! چون منشأ این اضطراب و نگرانی، ترس نیست؛ بلکه درک عظمت و شدّت اشتیاق است که آدم را ناآرام کرده است. شوق همراه با عظمت محبوب، سراسر دل را گرفته و هیبتِ مشوب به شوق است که دل را به تپش آورده است. یک دسته از اولیای خدا، این‏گونه قبض و اقباضشان در دست خداست. به این قلب‏ها عشقی ـ شوقی گفته می‏شود.
امّا دستۀ دیگری از قلب‏ها هستند که اسم جلال حق در آن‏ها تجلّی کرده و حزن و حیرت را برای شان به‏ همراه آورده است. این دل‏ها، همیشه متحیّر و محزون هستند و دائماً‏ آثار جلال الهی در آن‏ها نمایان می‏شود؛ لذا به آن‏ها قلب‏های خوفی ـ حزنی می‏گوییم.

نمونهای از قلبهای متفاوت اولیای خدا
حالا یک روایت را برای تان بخوانم که ببینید این تقسیم‏بندی دربارۀ اولیای خاصّ خدا مطرح است. در یک روایت نقل شده که روزی حضرت یحیی(ع) به حضرت عیسی(ع) برخورد کرد و دید حضرت عیسی خوشحال است و می‏خندد. وقتی این صحنه را دید، تعجّب کرد؛ به او تشر زد و گفت: آیا خودت را از عذاب خدا ایمن می‏بینی که می‏خندی؟! حضرت عیسی با همان خنده‏اش جواب داد: آیا تو از فضل و رحمت خدا مأیوس هستی؟! در این هنگام به هر دو پیغمبر وحی شد که هر کدام از شما که حسن ظنّش به من بیشتر باشد، او نزد من محبوبتر است. دلیل این تفاوت حال و رفتار دو پیغمبر الهی چه بود؟ علّت این بود که در دل حضرتیحیی، اسم جلال الهی تجلّی کرده بود و او دلی خوفی ـ حزنی داشت و در دل حضرت عیسی، اسم جمال حق تجلّی کرده بود و او قلبی عشقی و شوقی داشت.

عکسالعملهای متفاوت اولیا، به حسب تفاوت قلوبشان
با این توضیحات معلوم می‏شود چرا در برخی اولیای خدا جنبه‏های قبض غلبه داشته و در بعضی دیگر جنبۀ بسط غالب بوده است. در این مراتب دیگر لازم نیست موازنه برقرار باشد؛ چون مربّی، مؤدِّب و طبیب، خداست و هر چه او صلاح بداند برای بنده و مریضش بهتر است. ما باید در ابتدای مراحل تأدیب خود، موازنه را حفظ کنیم، ولی آنجا دیگر کار در دست ما نیست و باید ببینیم خدا چه حالتی را برای قلب تعیین می‏کند. ممکن است یکی از اولیای خدا سراسر زندگیاش مواجهه با قبض باشد و یکی دیگر سراسر زندگی‏اش بسط باشد!
قرآن دربارۀ قلوب افرادی که بسط دارد، می‏فرماید: «الَّذین‏ إِذا ذُکِرَاللَّهُ‏ وَجِلَتْ‏ قُلُوبُهُمْ‏ وَ إِذا تُلِیَتْ عَلَیْهِمْ آیاتُهُ زادَتْهُمْ إیماناً؛(۷) هنگامی که خدا یاد می‏شود، قلب‏هایشان می‏لرزد و به تپش می‏افتد؛ و هنگامی که آیات الهی خوانده می‏شود، ایمانشان زیاد می‏گردد.» این حالت، همان شوق به‏ همراه درک عظمت و هیبت است. قرآن دربارۀ گروهی که قلوبشان قبض دارد نیز می‏فرماید: «إِنَّ الَّذینَ أُوتُوا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهِ إِذایُتْلى‏ عَلَیْهِمْ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ سُجَّداً* وَ یَقُولُونَ سُبْحانَ رَبِّنا إِنْ کانَ وَعْدُ رَبِّنا لَمَفْعُولاً* وَ یَخِرُّونَ لِلْأَذْقانِ یَبْکُونَ وَ یَزیدُهُمْ خُشُوعاً؛(۸) کسانی که از گذشته به آن‏ها علم داده شده و نسبت به اسمای جلالیۀ خدا آگاهی دارند، هنگامی که قرآن برای شان خوانده می‏شود، با حالت سجده به زمین می‏افتند و می‏گویند پاک و منزّه است پروردگار ما! همانا وعدۀ او محقّق خواهد شد. این گروه در حالی که به سجده افتاده‏اند، گریه می‏کنند و خشوع‌شان بیشتر می‏شود.» این‏ها کسانی هستند که اسمای جلال الهی را مشاهده کرده‏اند و حیرت و حزن، قلب‏هایشان را فراگرفته است.

«مشاهده» نیز در دست خداست
مشاهده هم مانند حالت قبض و بسط قلب در دست خداست؛ یعنی اولیای خدا مشاهدات‌شان هم در دست خودشان نیست و هر وقت خدا بخواهد می‏توانند تجلّیات اسمای الهی را شهود کنند؛ لذا ممکن است مدّتی از مشاهده بی‏بهره باشند و مدّتی سیر و شهودشان خیلی تقویت شود؛ با آنکه تفاوتی نکرده‏اند و در انجام تکالیف الهی‏شان کوتاهی نداشته‏اند. این هم در دست خداست و اقتضای ادب این است که بنده هیچ التفاتی به این امور نداشته باشد و تمام همّ و غمّش این باشد که رضای الهی را جلب کند؛ حال می‏خواهد در حال قبض باشد یا بسط؛ مشاهده داشته باشد یا نه؛ طبیب و مؤدِّب، اوست.

تطبیق بحث با روایات
قلب مؤمن، میان انگشتان خدا
ما در بعضی از روایات داریم که قلب مؤمن بین «دو انگشت خدا» است. مگر خدا دست دارد؟ خداوند به یک معنا نه دست دارد و نه انگشت، ولی به یک معنا هم دست دارد و هم انگشت. خودش در قرآن فرموده است: «یَدُ اللَّهِ‏ فَوْقَ‏ أَیْدیهِم.»(۹) پس می‏توان به او چنین نسبتی داد. حال منظور از روایتی که می‏گوید: قلب مؤمن، میان دو انگشت از دست خداست،‏ چیست؟ ممکن است معنایش این باشد که دل مؤمن به جایی می‏رسد که دو انگشت قبض و بسط الهی آن را به این ‏طرف و آن ‏طرف می‏چرخاند. پس تمام دلگیر شدن‏های قلب ما باید با قبض الهی و برای خدا باشد و تمام خوشحال شدن‏هایمان باید با بسط الهی و برای خدا باشد. یعنی برای خدا دلگیر شویم و برای خدا از چیزی خوشمان بیاید؛ اگرنه نه مؤمنیم و نه باادب. قبض و بسط دل باید در ربط با خدا باشد. مشاهده هم که لطف و عنایت خود اوست و ما وظیفه داریم به تکالیف‌مان عمل کنیم، نه اینکه دنبال این چیزها باشیم.

قلب مؤدّب راضی به رضای خداست
دل را باید تسلیم خدا کرد که بین دو انگشت او بچرخد. هر وقت دل مؤمن بین دو انگشت رحمان قرار بگیرد، معلوم می‏شود این دل مؤدّب به آداب الهی شده است. زمانی که دل مؤدّب شود، دیگر از مشقّت‏های تأدیب راحت شده و دیگر رنج و تعب ندارد؛ چون به دست خدا می‏افتد و به صلاحدید او تغییر حالت می‏دهد. مقدّمات این مقام در دست من و شماست، ولی ادامۀ کار در دست اوست. آن‏ وقت است که بندۀ مؤدّب به خدا عرض می‏کند: خدایا! هرچه تو خواستی همان کن و هر طور که می‏خواهی در قلبم جلوه کن؛ سپس به همان تجلّی‏ای عشق می‏ورزد که خدا برایش خواسته است:
یکی درد و یکی درمان پسندد
یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
من این قضیه را بیش از ۳۰ سال پیش دیدم که یکی از اولیای خدا از درد به خودش می‏پیچید ولی خطاب به خدا می‏گفت: قربانت شوم…!
۷ نوع مریضی داشت ولی ذکر «اَلْحَمْدُلِلّهِ» از زبانش نمی‏افتاد. اگر من تعبیراتی را که ایشان به ‏کار می‏برد را بگویم، خیلی‎ها متوجّه نمی‏شوند؛ البتّه باید گاهی وقت‏ها این حرف‏ها را گفت که شما هم بشنوید. گاهی خطاب به خدا می‏گفت: این امراض مال خودت است و به من هیچ ارتباطی ندارد؛ هر کاری می‏خواهی بکن!
ما کجا می‏توانیم این حرف‏ها را لمس کنیم؟! امّا این‏ها متن معارف ماست و ما باید در این مسیر حرکت کنیم تا به اینجاها برسیم. به خود خدا قسم! اگر ما به اینجا برسیم، دیگر هیچ‏گاه احساس درد نمی‏کنیم.

پی‌نوشت‌ها
۱ـ قصص، ۷۶٫
۲ـ بحارالأنوار، ج ۶۹، ص ۳۱۶٫
۳ـ بحارالأنوار، ج۶۸، ص ۲۳۰٫
۴ـ بحارالأنوار، ج۷۵، ص ۲۸۰٫
۵ـ کنزالعمّال، ج۱۵، ص ۵۵۴٫
۶ـ تحف‌العقول، ص ۵۰۰٫
۷ـ انفال، ۲٫
۸ـ اسراء، ۱۰۷ تا ۱۰۹
۹ـ فتح، ۱۰٫

سوتیتر:
۱٫
زمانی که دل مؤدّب شود، دیگر از مشقّت‏های تأدیب راحت شده و دیگر رنج و تعب ندارد؛ چون به دست خدا می‏افتد و به صلاحدید او تغییر حالت می‏دهد. مقدّمات این مقام در دست من و شماست، ولی ادامۀ کار در دست اوست

۲٫
یکی از اولیای خدا از درد به خودش می‏پیچید ولی خطاب به خدا می‏گفت: قربانت شوم…! ۷ نوع مریضی داشت ولی ذکر «اَلحَمدُلِلّهِ» از زبانش نمی‏افتاد. اگر من تعبیراتی را که ایشان به ‏کار می‏برد را بگویم، خیلی‎ها متوجّه نمی‏شوند؛ البتّه باید گاهی وقت‏ها این حرف‏ها را گفت که شما هم بشنوید. گاهی خطاب به خدا می‏گفت: این امراض مال خودت است و به من هیچ ارتباطی ندارد؛ هر کاری می‏خواهی بکن!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *