رهنمودهایی از تاریخ اسلام برای تداوم انقلاب اسلامی

حجۀ الاسلام و المسلمین رسولی

قسمت ششم

با توجه بدانچه ذکر شد اکنون وارد ماجرا شده و آزارهای مشرکین را نسبت به مسلمانان صدر اسلام یادآور میشویم، البته یک نکته را نیز باید در نظر داشته باشیم که آزار دشمنان اسلام صورتهای گوناگونی داشت یعنی آنهائی را که قوم و قبیله معروف و پشتیبان نیرومندی نداشتند شکنجه و آزار بدنی میکردند تا جائیکه برخی از آنها زیر شکنجه شهید شده و جان می سپردند، و آنها را که عشیره و قوم و قبیلۀ نیرومندی داشتند با تهدید و ارعاب و آزارهای زبانی و ناسزا گوئی و احیانا با تهمت و افتراء در صدد بر می آمدند تا آنها را از صحنۀ مبارزه خارج نموده و ندای حق طلبانۀ آنها را خاموش کنند و در اینجا ما داستان را از خود رسول خدا (ص) شروع می کنیم و شما را در جریان اصلی تاریخ قرار میدهیم:

مشرکان در نزد ابوطالب:

سران مکه و قدرتمندان مشرکی که با تبلیغات رسولخدا (ص) حیثیت اجتماعی و مادی خود را در مخاطره دیدند از جمله اقداماتی که برای جلوگیری از پیشرفت مرام مقدس اسلام نمودند این بود که بفکر افتادند بنزد ابوطالب عموی پیغمبر که سمت ریاست بنی هاشم و کفالت رسول خدا را بعهده داشت بروند و با وی در اینباره مذاکره کرده تا بلکه بتوانند حمایت وی و قبیلۀ بنی هاشم را از پیغمبر اسلام و هدف عالی او باز دارند و بدین ترتیب راه برای حمله و آزار رسول خدا (ص) و احیانا قتل آنحضرت هموار سازند.

چنانچه از تواریخ بر میآید آمدن سران مکه بنزد ابوطالب بدین منظور چند بار تکرار شد و هر مرتبه پیشنهادی میکردند و بنوعی میخواستند تا وی و بنی هاشم را از دفاع و حمایت رسول خدا‌(ص) باز دارند و در هر بار با مخالفت ابوطالب روبرو میشدند مأیوس از نزد وی باز می گشتند تا جائیکه یکباره از او نا امید شده و تصمیم او را در حمایت از آن حضرت قطعی دیدند ابن هاشم می نویسد: سران قریش وقتی مشاهده کردند محمد (ص) همچنان به تبلیغ دین خود مشغول است و ابوطالب نیز بی دریغ از وی حمایت می کند و مانع از آن است که کسی باو صدمه و آزاری برساند چند تن را بعنوان نماینده بنزد ابوطالب فرستادند که از آن جمله بودند: عتبه و شیبه پسران ربیعه، ابوسفیان، ابوالبختری اسود بن مطلب، ابوجهل، ولید بن مغیره، نبیه و منیه- پسران حجاج بن عامر- و عاص بن وائل.

اینان بنزد ابوطالب آمده گفتند: ای ابوطالب این برادر زاده ات بخدایان ما ناسزا میگوید از آئین ما عیبجوئی می کند، دانشمندان ما را بی خرد و سفیه می خواند. پدران ما را گمراه می داند، اینک یا خودت از او جلوگیری کن و یا جلوگیری او را بما واگذار، زیرا تو نیز همانند مائی و ما او را کفایت خواهیم کرد، ابوطالب سخنان آنها را شنید و با خوشروئی و ملایمت آنها را آرام ساخته و با خوش روئی از نزدش بیرون رفتند.

و چون ادامۀ کار رسولخدا (ص) را مشاهده کردند برای بار دوم بنزد ابوطالب آمده و همان سخنان را تکرارکرده و ادامه داده گفتند ای ابوطالب تو درمیان ما مردی بزگوار و شریف هستی و ما برای نخستین بار بنزد تو آمدیم و از تو خواستیم از محمد جلوگیری کنی اما گفتار ما را نادیده گرفتی اینک بخدا سوگند طاقت ما تمام شده و بیش از این نمی توانیم نسبت به پدرانمان دشنام بشنویم و به بزرگان ما بد بگویند و بر خدایان ما عیب بگیرند اینک یا خودت جلوی او را بگیر یا ما بجنگ تو آمده و با هم کار زار می کنیم تا یکی از دو طرف از پای در آید و بهلاکت رسد.

سران قریش از نزد ابوطالب بیرون رفتند ولی ابوطالب بفکر فرو رفت و خود را در محذور سختی مشاهده کرد، از طرفی دشمنی و جدائی از قریش برایش سخت و مشکل بود و از سوی دیگر نمی توانست رسولخدا (ص) را به آنها تسلیم کند و یا دست از یاریش بردارد، این بود که محمد (ص) را خواست و گفتار قریش را به اطلاع آن حضرت رسانید و بدنبال آن گفت: ای محمد اکنون بر جان خود و جان من نگران باش و کاری که از من ساخته نیست و طاقت آنرا ندارم بر من تحمیل نکن.

رسولخدا (ص) گمان کرد عمویش میخواهد دست از یاری او بردارد. از اینرو فرمود: بخدا سوگند اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند من دست از اینکار بر نمیدارم تا در اینراه هلاک شوم یا آنکه خداوند مرا برایشان نصرت و یاری دهد و بر آنان پیروز شوم و سپس اشک در چشمان آنحضرت حلقه زد و گریست و از جا برخاست و بسوی در اطاق براه افتاد، ابوطالب که چنان دید صدای آنحضرت زده و گفت: فرزند برادر برگرد و چون رسولخدا بازگشت بدو گفت:

برو و هر چه خواهی بگو که بخدا سوگند هرگز دست از یاری تو بر نخواهم داشت!

و در تواریخ دیگر است که قریش در ضمن سخنان خود به ابوطالب گفتند: اگر فقر و نداری سبب شده تا محمد این سخنان را بگوید ما حاضریم مال زیادی را جمع آوردی کرده به او بدهیم به اندازه ای که او ثروتمند ترین مرد قریش گردد و بر همۀ ما مهمتر شود.

و سخن رسولخدا (ص) که فرمود: اگر خورشید را در دست راست من بگذارند و ماه را در دست چپ من قرار دهند از ینکار دست بر نخواهم داشت پاسخ این گفتارشان بود.

و بهر صورت سومین باری که بنزد ابوطالب آمدند پیشنهاد عجیبی کردند و آن این بود که عماره بن ولید را که جوانی زیبا و نیرومند بود بنزد ابوطالب آورده و گفتند: این ابوطالب این عماره را که از همۀ جوانان قریش زیباتر و نیرومندتر است بگیر و در عوض محمد را بما بسپار تا ما او را بقتل رسانیم و عماره را بجای او بفرزندی خود بگیر! ابوطالب گفت: بخدا پیشنهاد زشتی بمن میدهید! آیا فرزند خود را بشما بسپارم تا او را بکشید هرگز اینکار را نخواهم کرد مطعم بن عدی- یکی از سران قریش- گفت: ای ابوطالب بخدا سوگند قوم تو از راه انصاف با تو سخن گفتند و تا جائیکه میتوانستند سعی کردند آزاری بتو نرسانند ولی گویا تو نمی خواهی پیشنهاد دوستانه و گفتار منصفانۀ ایشانرا بپذیری!  ابوطالب گفت: ای مطعم بخدا سوگند گفتارشان منصفانه نبود و این تو هستی که میخواهی با این سخنان دشمنی آنها را نسبت بمن تحریک کنی، حال که چنین است پس هر چه میخواهی بکن و من پیشنهادشان را نخواهم پذیرفت.

شدت آزار مشرکان:

مشرکین که از ملاقاتهای مکرر با ابوطالب نتیجه ای نگرفتند بفکر آزار بیشتری نسبت به رسولخدا (ص) و مسلمانانی که بآنحضرت ایمان آورده بودند افتاده و تصمیم گرفتند فشار خود را نسبت بآنها بیشترکنند تا بلکه بدین وسیله از پیشرفت سریع مرام مقدس اسلام جلوگیری بعمل آوردند، و بدین منظور رؤسای قبائل هر کدام تنبیه و آزار افراد تازه مسلمان قبیلۀ خود را بعهده گرفتند و قرار شد هر کدام جداگانه عهده دار شکنجۀ مسلمانان قبیلۀ خود گردند.

ابوطالب که چنان دید فرزندان هاشم و عبدالمطلب را طلبید و از ایشان خواست تا او را در دفاع از رسول خدا (ص) کمک دهند. آنان نیز پس از استماع گفتار ابوطالب سخنش را پذیرفتند، تنها ابولهب بود که از قبول آن پیشنهاد خودداری کرد و در دشمنی و عداوت خود باقی ماند و بلکه به پیشنهاد سران مشرک مکه آزار رسولخدا (ص) را بعهده گرفت و تا زنده بود از دشمنی و آزار آنحضرت دست برنداشت، و گذشته از آن همسرش ام جمیل و پسرش عتبه را نیز بدشمنی وادار میکرد و آن دو نیز به وی تأسی جستند تا آنجا که ام جمیل خار سر راه رسولخدا‌(ص) میریخت، وشعر در مذمت او می سرود، چنانچه قبل از این مذکور گردید، تا جائیکه سورۀ ابولهب در مذمت آندو نازل گردید و همین امر سبب شد که مقداری از مدت آزارشان بکاهند، و تنبیه شوند.

ابولهب و رسول خدا:

نام ابولهب عبدالعزی بود که بگفتۀ برخی چون عزی نام بتی بود خداوند در قرآن نخواسته است او را  بندۀ بت بخواند و کنیه اش را ذکر فرمود و سبب اینکه به این کنیه نیز او را خوانده است بگفتۀ بعضی آن بود که گونه هایش سرخ فام و برافروخته بوده و سرخی گونه اش را تشبیه به شعلۀ سرخ آتش و زبانۀ دوزخ و جهنم کرده تا بفهماند که او جهدمی است.

و بهر صورت آزاری که رسول خدا (ص) از این مرد در راه تبلیغ دیانت مقدس اسلام دید زیانبخش تر و زیادتر از آزار دیگران بود، زیرا دشمنان دیگر آن جرئت و جسارت را نداشتند که در حضور بنی هاشم و در هر مجلس و محفلی آنحضرت را تمسخر و تکذیب و آزار کنند ولی ابولهب چون خود فرزند نا خلف عبدالمطلب و عموی رسولخدا (ص) بود جرئت اینکار داشت، و گذشته مردم جزیره العرب مخالفت و دشمنی دیگران را غالبا حمل بر حسادت و کینه توزی با بنی هاشم میکردند ولی مخالفت و تکذیب ابولهب را نمی توانستند حمل بر چیزی کنند و از اینجهت تمسخر و استهزاء و تکذیب او در عموم افراد مؤثر واقع میشد.

بعنوان شاهد بنمونه های زیر توجه کنید:

ابن هاشم می نویسد: پیغمبر در ایام برگزاری اعمال حج به منی و جاهای دیگری که محل اجتماع و برگزاری مراسم حج بود میرفت و با قبائل و طوائفی که از اطراف آمده بودند درباره مأموریت و نبوت خویش سخن می گفت و آنها را به توحید و خدا پرستی و نبوت خود دعوت میکرد- آنگاه از قول یکی از زائران نقل میکند که گفته است- من جوان در منی با پدرم سخن می گفتیم، ناگاه پیغمبر ظاهر شد و قبیله های گوناگون را به یگانگی خدا و رسالت خود میخواند و پشت سرش مردی أحول با گونه های بر افروخته و گیسوانی که از هر سوی او آویخته بود دیدیم که او را دنبال میکرد و چون سخن پیغمبر بپایان میرسید او فریاد میزد:

ای بنی فلان سخن او را نپذیرید و پیرویش نکنید که میخواهد شما را از لات و عزی و هم پیمانانتان باز دارد مبادا از او پیروی کنید!

من از پدرم پرسیدم: این احوال کیست؟ گفت: عمویش عبدالعزی فرزند عبدالمطلب یعنی ابولهب است.

ابن شهر آشوب و دیگران از طارق محاربی نقل کرده اند که گوید: مردی را در بازارذی المجاز دیدم که جامه ای سرخ رنگ در برداشت و می گفت:

ایها الناس بگوئید «لا اله الا الله» تا رستگار شوید، و بدنبال او مردی سنگ به پاهایش میزد بدانسان که خون از پاهای او جاری شده بود و می گفت:

مردم او درغگو است سخنش را نشنوید و نه پذیرید من پرسیدم: این مرد کیست؟ گفتند: این جوان پیغمبر است و این مرد عمویش ابولهب.

و در جریان صحیفۀ ملعونه که قریش و همدستانشان برای اینکه رسولخدا (ص) را بزانو در آورند طبق تعهد نامه ای معامله و داد و ستد را با بنی هاشم بر خود ممنوع کردند و ابوطالب و بنی هاشم مجبور شدند سه سال در شعب ابوطالب با کمال سختی و مشقت روزگار خود را بسر برند، می نویسند: ابولهب گذشته از اینکه پیوسته مترصد بود مبادا کسی از خویشان و یا دیگران آذوقه و خوارو بار و سایر مایحتاج زندگی بآنها برساند و یا بفروشد هر گاه کاروانهای تجارتی نیز از خارج وارد مکه میشد بآنها سفارش میکرد تا ممکن است به افرادی که از شعب ابوطالب پیش آنها میروند چیزی نفروشند و اگر جنسی را خواستند بخرند قیمت آنرا چند برابر بگوئید که آنها قدرت خرید نداشته باشند و چنانچه از اینراه خسارتی متوجه شما شد من جبران میکنم و عملا نیز اینکار را میکرد، و پس از این خواهیم خواند که این عمل ابولهب که مردی سرشناس و ثروتمند بود تا چه حد در محاصرۀ اقتصادی و اجتماعی آنها مؤثر بود تا جائیکه گاهی از شدت گرسنگی صدای اطفال گرسنه بنی هاشم از میان شعب ابوطالب بگوش مردم مکه میرسید.

ادامه دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *