محمد اصغرى نژاد
ترجیح زخمىها
وسیله ترابرى ما در عملیات خیبر کم بود. اکثر ماشینها یا جلو بودند یا این که آنها را زده بودند. سرانجام با یکى از ماشینهاى غنیمتى جلو رفتم. شب توى سنگر بودم که به نظرم آمد صداى کامیون مىشنوم. از سنگر بیرون آمدم. دیدم کامیونى از دور زیر آتش دشمن دارد مىآید. تعجب کردم. هر لحظه امکان داشت با یک خمپاره منهدم گردد. وقتى رسید، اولین نفرى که از آن بیرون پرید، آقا مهدى زین الدین بود. آمده بود وضعیت منطقه عملیاتى و نیروها را بررسى کند، آن هم با یک کامیون ده چرخ. یادم هست یک سنگر محکم بتونى را براى استقرار بىسیم و فرماندهى خط انتخاب کرده بودیم. آن شب مجروح زیاد داشتیم هلى کوپترها هم نمىتوانستند در شب پرواز کنند و شرایط جوّى خراب بود. براى همین مجروحین روى زمین مانده بودند. آقا مهدى دستور داد سنگر فرماندهى را تخلیه کنند. بعد هرچه پتو داشتیم در آنجا جمع کرد و مجروحین را در آن سنگر جا داد. فرمانده هم با بىسیم و نقشههاى عملیاتش بیرون سنگر ماند، در آن شرایط جوّى و زیر آتش دشمن. انگار نه انگار، سرش توى نقشهها بود نه اضطرابى داشت و نه دلهره و تشویش.۱
تصویرى از شهید على اصغر مراد نژاد
سرهنگ خلبان سهراب على شهدادى پیرامون این شهید والامقام گوید:” من فکر مىکنم هرآنچه در مورد این شهید بزرگوار بنویسیم، کم نوشتهام…او اخلاقى بسیار پسندیده داشت و همه قبولش داشتند. یادم نمىرود در یک پرواز از گیلان غرب به کرمانشاه مىآمدیم. شهر گیلان غرب بمباران هوایى شده بود. من جهت تخلیه مجروحان به آنجا رفتم و ایشان با من بودند. بعد از این که مجروحان را سوار کردیم تا به بیمارستان طالقانى کرمانشاه بیاوریم، وضع مجروحان بسیار وخیم بود و مادرى در داخل هلىکوپتر بالاى سر دو فرزند ترکش خوردهاش ایستاده بود و مرتب به سر و سینه مىزد و مىگریست. ایشان هم همزمان با آن مادر مىگریست و به فرزندانش تنفس مصنوعى مىداد. من گاهى به عقب هلىکوپتر نگاه مىکردم و مىدیدم که چه مىکند.( شهید مراد نژاد) کرد چیف بود، مداح بود، امام جماعت بود، پزشکیار بود، آمپول مىزد. هرچه مىخواستى، مىگفت: بلدم. در مأموریتى با هم در منطقه بودیم. مردم شهر فرار کرده بودند و در داخل رودخانهاى چادر زده بودند و وضع خوبى نداشتند. در مدت دو هفتهاى که با هم در آنجا بودیم، مرتب غذاهاى اضافى را از سنگرها مىگرفت و به آنها مىداد به طورى که همه بچههاى کوچک سیاه چادرها، او را مىشناختند. هرچه کنسرو و کمپوت در جبهه به او مىدادند، همه را به آنها مىداد…”۲
بلند شو و حرکت کن
“مهدى باى جامه شورانى” بیش از ۷ سال از عمرش را در جبههها گذراند. وقتى براى آخرین بار خواست به جبهه برود، گفت: من اطمینان دارم دیگر بر نمىگردم…
از او پرسیدم: از کجا این قدر اطمینان دارى؟
گفت: دیشب در عالم خواب آقایى با لباس سبز بر بالینم حاضر شده گفتند: پسرم مهدى، از جایت بلند شو و برو که دوستانت منتظر تو هستند.
همین طور که با من سخن مىگفتند، پارچه سبزرنگى دور بدنم مىپیچیدند و به طور مکرر مىفرمودند:”مهدى بلند شو و حرکت کن”.
بیدار شده، خوابم را این طور تعبیر کردم که منظور از پارچه سبز کفن است و من هم سرباز امام زمان(عج) هستم. و اکنون که امام زمان(عج) و نایب برحقش امام خمینى مرا دعوت کردهاند، حکمتى در آن وجود دارد.
یک هفته بعد از عزیمت مهدى، خواب صادقهاش به بار نشست و وجود تشنهاش از جام شهادت لبریز شد.۳
راننده بى نظیر
پیش از عملیات والفجر مقدماتى، تو هواى سرد و گزنده یک روز زمستانى، با چند تا از بچهها راهى منطقه شدیم. ما با یک مینىبوس و یک تویوتا مىرفتیم. بعد از سه راهى سلفچگان سرماى هوا بیشتر شد. نزدیک اراک تویوتا چپ کرد و بعد از آن که چند معلق زد، روى چرخهایش ایستاد. اولین نفرى که خودش را به تویوتا رساند، راد مرد بود. سیدهاشم موسوى هم از تویوتا بیرون آمده بود. آن دو ابراهیم امیر عباسى را کشاندند بیرون و رادمرد سر ابراهیم را پانسمان کرد با توجه به آن که ما در حال مأموریت بودیم، قاعدتاً مىبایست تویوتا را به حال خود رها مىکردیم ولى رادمرد به بچه گفت: ابراهیم را سوار مینى بوس کنین و اراک بروید، من هم خودم را مىرسانم.
یکى با تعجب پرسید: مگر مىخواهى چه کار کنى؟
با خونسردى گفت: مىخواهم تویوتا را بیاورم.
خرده شیشه زیادى روى صندلىهاى تویوتا ریخته شده بود سریع تمیزشان کردیم و رادمرد نشت پشت فرمان و راه افتاد. این در حالى بود که شیشه جلوى تویوتا کاملاً شکسته و ریخته بود و سردى هوا تا مغز استخوان نفوذ مىکرد. ما هم سوار مینى بوس شده، راه افتادیم. رادمرد تا مسیر نسبتاً زیادى پشت فرمان نشست کم کم احساس کردیم بدن او کرخت شده است. چون هیچ تکانى نمىخورد و فقط دستهایش فرمان را مىچرخاند. ولى گویى حس فداکارى و ایثارش فروکش نمىکرد. بالآخره مینىبوس را جلوى تویوتا کشاندیم و او را وادار کردیم نگه دارد. وقتى سراغش رفتیم، دیدیم یخ زده و نمىتواند حرف بزند. در عین حال راضى نمىشد پایین بیاید. به زور متوسّل شده او را خارج کردیم. او حتى نتوانست روى پاهایش راه برود. با کمک دو تا از بچهها او را داخل مینىبوس بردیم و یک پتو رویش انداختیم. بعد از آن، هر پنج شش کیلومتر یکى ازبچهها پشت تویوتا مىنشست تا آن که ماشین را به اراک رساندیم. و بعد از تعمیر تویوتا و بهتر شدن حال ابراهیم، به راهمان ادامه دادیم.۴
گفتنى این که برادر محمد باقر رادمرد در ۱۱ فروردین ۶۵ به شهادت رسید. آخرین سِمَت وى مسؤولیت واحد آموزش تیپ ویژه شهدا بود.
راهکار آن بزرگوار
براى آزاد سازى بستان مىبایست از پلهاى سه گانه سابله عبور مىکردیم. اما چون عراق آنجا را زیر اتش شدید خود گرفته بود، نمىدانستیم چگونه موفق شویم. به ائمه اطهار بویژه آقا امام زمان(ع) متوسّل شدیم. هنگام غروب یک روحانى با لباس سبز نزدیک ما آمد. گمان کردیم ایشان از روحانیون رزمنده اهل قم است. آقا فرمودند: همراه من نقشه اطلاعات و عملیات است و آن را به شما مىدهم تا بتوانید از پلها عبور کنید.
کنار ایشان نشستیم، فرمودند: دشمن بیشتر متوجه بالاى پلهاست و شما مىتوانید از زیر پلها عبور کنید و شهر را دور بزنید.
رزمندهها از ایشان پرسیدند: آیا مىتوانیم از زیر پلها بگذریم؟
فرمودند: آرى بعد از آن که گروه اطلاعات و عملیات عبور کرد، شما هم پشت سر آن بروید.
با راه کار ایشان توانستیم شهر را آزاد سازیم ولى وقتى داخل شهر شدیم از آن بزگوار اثرى نبود. فرماندهان هم او را نمىشناختند.۵
لطف حق در بیت المقدس ۳
در عملیات بیت المقدّس ۳ در اسفند ۶۶ در سلیمانیه عراق به عنوان طلبه در گردان محمد رسول اللّه(ص) از لشکر نصر فعالیت داشتم.
یک شب – مصادف با ۲۶ اسفند – بعد از خواندن نماز و صرف شام، به سوى قله گوجال به قصد تصرّف تپه اولاغلو – که حساس و خطرناک بود – حرکت کردیم.
این تپه دو، سه بار میان نیروهاى ایرانى و عراقى رد و بدل شده بود.
تا نقطه رهایى راه سخت و طولانى داشتیم و مىبایست ۵ ،۴ ساعت طى مسیر مىکردیم. در طول راه به علت ضعف بینایى،، دید کافى نداشتم. براى همین نفر جلویى خود را میزان قرار داده بودم.
در طول مسیر این عملیات امدادهاى غیبى را به طور آشکار مشاهده کردم. براى نمونه با آن که نیروهاى دشمن تفنگ ۱۰۶ و خمپارههاى ۶۰ و ۸۰ و ۱۲۰ میلى مترى و توپهاى دوربرد و نزدیک برد خود، انواع منورها را مىزدند، ولى ما اصلاً دیده نمىشدیم. این به خاطر پایین آمدن ابرها به سطح زمین در آن نقطه کوهستانى بود. ما در پناه ابرها – و به تعبیر درستتر، مه – حرکت مىکردیم.
بعد از ۵ ،۴ ساعت، وقتى به نقطه رهایى در گوجال رسیدیم، یک باره ابرها ناپدید شد. در آن هنگام فهمیدیم ابرها مأموریت داشتند ما را تحت پوشش قرار دهند.
سرانجام عملیات صورت گرفت و تپه مزبور به تصرّف ما در آمد. بعد از اذان صبح که هوا رو به روشنى مىرفت، شروع به بازگشت نمودیم.
چون به مسیر بازگشت نگاه کردیم، خیلى شگفت و وحشت زده شدیم. باورمان نمىشد چنین راه خطرناک و صعب العبورى را پشت سر گذاشته باشیم من این موضوع را یکى از امدادهاى غیبى مىدانم. زیرا هنگام رفتن اصلاً احساس ناراحتى و ترس نمىکردیم. اگر چنین احساسى داشتیم چه بسا قلّه را نمىتوانستیم تصرّف کنیم. به هر حال پس از رسیدن به دامنه کوه در چادرهایى که کنار رودخانه برپا کرده بودند، مستقر و منتظر شدیم تا ما را پشت خط منتقل کنند، اما هرچه منتظر شدیم، ماشینها نیامدند. ناچار شب را در چادرها به سر بردیم. بعد از نماز مشغول خوردن شام بودیم ناگهان گفتند: بمب شیمیایى زدهاند؟
بى درنگ همه از چادرها بیرون آمدند. بعضى از بچهها ماسک نداشتند. من چفیه خود را با آب رودخانه خیس کرده، به صورتم بستم.نیروها سعى مىکردند خود را بالاى کوه برسانند تا از تأثیر گازها در امان بمانند.
کسانى که میان سال و پیر بودند، نتوانستند خود را بالاى بلندىها برسانند و بین راه افتادند. تعدادى از آنها ناله مىکردند و تحت تأثیر گازهاى مخرّب واقع شده بودند. من به بعضى از آنها کمک کردم اما دیدم به علت خستگى و ضعف زیاد و تأثیر گازها، توانایى دیگرى براى یارى رسانى ندارم.
افراد دیگر هم رمق چندانى براى یارى نداشتند، زیرا از عملیات باز گشته و خسته بودند.
صحنه وحشت ناک و غم انگیزى بود. ناچار از بالاى ارتفاعات به طرف چادرها آمده، دو کترى برداشتم. آنها را از آب رودخانه پر کرده، به کمک مصدومان شتافتم. و با ریختن آب به سر و صورتشان سعى کردم وضعیت تنفسى آنها را بهتر کنم.با آن که فضاى آن منطقه آلوده به گازهاى شیمیاى بود، اثر آن را نمىفهمیدم لذا توانستم دو، سه بار بالا و پایین بروم و با پر کردن کترىها به کمک مصدومان بشتابم. به جز من، دو، سه نفر دیگر از جمله یکى از معاونان فرمانده گردان خود را بالاى کوه رسانده بودند و فقط ما به ظاهر شیمیایى نشده بودیم. معاون گردان مانند من به شیمیایى شدگان کمک مىکرد.
براى انتقال مصدومان به آمبولانس احتیاج داشتیم و مرتب اعلام نیاز مىکردیم ولى تا صبح هیچ وسیلهاى براى ما نفرستادند. سرانجام چهار، پنج دستگاه آمبولانس آمد.
به یاد دارم وقتى آخرین آمبولانس آمد و آخرین مصدومان را در آن گذاشتیم، یک دفعه به دل درد سخت و حالت روحى عجیبى دچار شدم. دیگر نتوانستم خود را سرپا نگه دارم. لذا من را هم به عنوان مصدوم در آمبولانس گذاشتند در آن لحظه احساس کردم خداوند من را تا وقتى که امدادگران برسند و وضعیت مصدومان مشخص شود، مأمور کمک، به آنها کرده بود. الآن هرچه فکر مىکنم، جز این که بگویم همه این ماجرا الطافى الهى بوده، چیز دیگرى نمىتوانم اظهار کنم.۶
فرمانده خدمتگزار
در عملیات خیبر(سال ۶۲) فرمانده گردان بود. یک روز پیش از عملیات براى دیدارش به پادگان لشکر ۱۷ رفتم. دیدم دو نفر فرغونى پر از ظروف غذا را جهت شستن مىبرند. نیروها زیاد بودند و ظرفها کم بود. آن دو با عجله فرغون را مىراندند تا پس از شستن ظرفها آنها را براى غذا خوردن سایر نیروها آماده سازند. یکى از آن دو سردار اسماعیل دقایقى بود.۷
تندیس تواضع
آن وقتها “محمد باقر صادق جوادى” فرمانده یک گروهان در پادگان امام رضا(ع) بود. به خاطر احساس مسؤولیتى که مىکرد، یک لحظه هم آرام و قرار نداشت. حتى جزئىترین امور مربوط به گروهان از دید او پنهان نمىماند. یکى از امورى که خیلى بر انجامش اصرار داشت، بازدید از نظافت فردى و عمومى نیروها بود. همیشه به این جور جاها سرکشى مىکرد و اشکالات را برطرف مىکرد. در یکى از این سرکشىها فهمید توالتها بند آمده و کثیف شده است. خودش رفت و چند تا نیرو آورد. بعضى از آنها وقتى فهمیدند که چه کار باید بکنند، حسابى ناراحت شدند و به آنها برخورد. بقیه هم با اکراه شروع به کار کردند. محمد باقر این طور مواقع نه اسمى از دستور و لغو دستور مىآورد و نه اسمى از مافوق و زیر دست. با این که به راحتى مىتوانست از موقعیت فرماندهىاش استفاده کند و آنها را وابدارد به کار، این کار را نکرد. او آنجا هم آستینها را بالا زد و شروع کرد به باز کردن چاه و شستن دستشویىها. البته تأثیر این عمل و این شیوه به روى افراد واضح و آشکار بود: از یک طرف شرمندگى زیاد و از یک طرف هم با جان و دل مشغول کار شدن.۸
با پاى برهنه
برادر اصغر عدالت در منطقه عملیاتى فاو به عنوان فرمانده مشغول خدمت بود یک شب به سنگرها سرکشى کرد ناگهان متوجه شدیم ایشان با پاى برهنه روى خاک و خاشاک راه مىرود. من به ایشان گفتم: برادر عزیز، اصغر عدالت، چرا با پاى برهنه راه مىروید؟ ممکن است عقرب یا مار به شما آسیب برساند. گفت: شما به هر نقطه از این خاک اشاره کنید قطرهاى از خون یک شهید روى آن ریخته است ما باید با وضو و با پاى برهنه در اینجا حاضر شویم.۹
پىنوشتها:
- راوى: احمد فتوحى، ر.ک: تو که آن بالا نشستى، ص ۳۶ و ۳۷٫
- اهالى آسمان، ص ۳۶۱ – ۳۶۳٫
- راوى: همسر شهید، ر.ک: لحظههاى ماندگار، روایت عشق(دفتر دوم)، ص ۱۵۰٫
- راوى سید حسن پیشقدم، ر.ک: کلید فتح بستان، ص ۱۱۳ و ۱۱۴٫
- ر.ک: عنایات امام زمان(ع) در هشت سال دفاع مقدس،ص ۴۴ – ۴۶٫
- راوى حجت الاسلام و المسلمین عبدالرحیم اباذرى، (این خاطره به طور مستقیم از نامبرده نقل شده است).
- راوى: اسماعیل محمدى، ر.ک: بدرقه ماه، عزیز اللّه سالارى، ص ۷۷٫
- راوى: سیدهاشم موسوى، ر.ک: کلید فتح بستان، سعید عاکف، ص ۱۴۹ و ۱۵۰٫
- راوى: عبدالرسول حمیدى، ر.ک: فتح، ویژهنامه سوم خرداد ۱۳۸۷، اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهاى دفاع مقدّس استان بوشهر، ص ۳۶٫