خاطراتى سبز از یاد شهیدان

محمد اصغرى نژاد

 

فرمانده‏تان را صدا کنید

یک روز آقا مهدى باکرى – فرمانده لشکر عاشورا آمد محل آموزش گروهان ما در قجریه، مثل بیشتر وقت‏ها لباس ساده بسیجى به تن داشت. از نزدیک کار بچه‏ها را دید و پس از سفارشاتى درباره سرعت بیشتر بچه‏هاى پیاده به یگان‏هاى دیگر رفت. چند دقیقه بعد یک پاترول ارتشى در کنار محل تمرین ما ترمز کرد و یکى از افراد داخل آن گفت: فرمانده سپاه اینجاست؟

گفتم: بله.

گفت: صدایش کنید.

یکى از بچه‏ها در پى آقا مهدى رفت.

طولى نکشید که آقا مهدى تند آمد و کنار پاترول رفت و گفت: در خدمتم، کارى داشتید؟

سرگرد ارتشى نگاهى به آقا مهدى کرد و به برادرى که دنبال آقا مهدى رفته بود گفت: آهاى آقا، من گفتم برو فرمانده‏تان را صدایش کن،

حداقل فرمانده دسته را.

آقا مهدى چند قدم نزدیک‏تر رفت و گفت: با من کارى داشتید؟بفرمایید.

سرگرد ارتشى نیم نگاهى به آقا مهدى کرد و گفت: نه خیر آقا.

این بار آقا مهدى با قاطعیت بیشتر گفت: اگر با من کارى نداشتید، چرا دنبالم فرستادید؟

ارتشى دیگرى که کنار سرگرد نشسته بود، گفت: فرماندء لشکر اییشان هستند. من او را توى قرارگاه دیده بودم.

با شنیدن این حرف، ارتشى‏ها احترام نظامى گذاشتند: بعد آقا مهدى کنار پاترول روى زمین نشست و با تبسم به ارتشى‏ها گفت: بفرمایید بنشینید….۱

 

 

حکایت یا على مدد

“عبدالرحمان یا على مدد” در تاریخ ۶۰/۶/۲۷ در سوسنگرد رداى شهادت به تن کرد. او از مدت‏ها قبل از عروج خونین خود از پروازش آگاهى داشت. در بخشى از وصیّت نامه او آمده است: “پدر و مادر عزیزم، شما را به خدا مى‏سپارم…مادرم، فرزندت را حلال کن. تو را مى‏بوسم و خداحافظى مى‏کنم.”

و این جمله نیز در وصیتنامه اوست: “وقتى نامه من به دست شما مى‏رسد که دیگر من در بین شما نیستم.”

نکته شگفت‏انگیز دیگر، تاریخ نگارش وصیتنامه است. عبدالرحمان آن را مدتها پیش از باریابى به پیشگاه حق نگاشته بود، یعنى در تاریخ (.۱۳۵۸/۲) ۲

 

 

 

رسیدن خیرات به اموات شهدا

محمدرضا، نورانى و زیبا و با لباسى سبز و تبسم کنان به طرفم آمد. با آن که مى‏دانستم شهید شده، اما از شوق شروع نمودم به بوسیدن او بعد از چند دقیقه گفت: سیر شدى مادر؟

گفتم: نه.

گفت: خوب بیا کمى با هم حرف بزنیم…

از او پرسیدم: آیا چیزى از ما زمینى‏ها به شما مى‏رسد؟

با خنده گفت: مرتب، حتى قرآن خواندن شما کلمه به کلمه به ما مى‏رسد،اما…

در آن لحظه خنده از چهره‏اش رفت.

با نگرانى پرسیدم: اما چه؟

گفت: اما دو هفته است چیزى به ما نرسیده…

راست مى‏گفت: مدتى بود او را فراموش کرده بودم…۳

 

 

علت تذکر مجید

عملیاتى در ۷ فروردین ۶۱ در سر پل ذهاب از سه محور کوره موش و بازى دراز و جبهه میانى سرپل ذهاب انجام شد.

یکى از برادران عزیز به نام مجید رستمى – که مسؤولیت یکى از گروه‏هاى عملیات کننده را داشت – به محض شروع به حرکت یکى از بچه‏ها را صدا کرد و راهى را که کاملاً با آن آشنا بود، به او شناساند و گفت:از اینجا برگردید و فلان کار را بکنید و فلان کار را نکنید. طرف مقابل از صحبت‏هاى مجید شگفت زده شده بود، آخر سر به او گفت: حالا چرا این‏ها را به من مى‏گویید؟

مجید پاسخ داد:چون قرار است شما بچه‏ها را عقب بیاورید.

وقتى مجید رفت، دلم آتش گرفت. او انسان فداکار و مخلصى بود که همیشه به حالش غبطه مى‏خوردم. چه قدر براى پیروزى انقلاب زحمت کشید. چه فداکارى‏ها که در جبهه انجام نداد. صخره‏هاى تنگ کورک، دلاور مردى‏هاى او را فراموش نمى‏کنند. اما ماجراى غم انگیزى که تا مدت‏ها باورش براى من مشکل بود، این که وقتى گروه مجید به هدف رسید، مجید بالاى ارتفاع رفت و با صداى بلند تکبیر گفت. در همان لحظه عراقى‏ها سینه او را با دوشکا هدف قرار دادند و شهیدش کردند.۴

 

 

احمد و حسین و مهدى

دو نفر از فرماندهان عراقى را ما گرفتیم. مى‏گفتند: وقتى اسم احمد کاظمى، حسین خرازى یا مهدى باکرى مى‏آمد، لرزه بر اندام ما مى‏افتاد. دعا مى‏کردیم روبروى لشکرهاى این سه نفر نباشیم چون مطمئن بودیم که اینها مى‏آیند و مى‏زنند و هیچ کس هم جلودارشان نیست.۵

 

 

به یاد روحانى گردان امیر(ع)

من در عملیات والفجر ۱۰ (در شاخ شمیران) در گردان امیر(ع) بودم. در گردان روحانى اى از شهرستان فارسان وجود داشت که خیلى شوخ طبع و خوش اخلاق بود. وى همیشه به بچه‏ها روحیه مى‏داد.

زمانى که عملیات تمام شد، ما براى تخلیه پیکر شهدا از منطقه عازم شاخ شمیران شدیم. در حالى که مشغول جمع آورى پیکرهاى مطهر شهدا بودیم، متوجه شدم روى سینه شاخ شمیران یک تکه پارچه وجود دارد. خوب که دقت کردم و نزدیکتر شدم، فهمیدم آن تکه پارچه، عمامه همان روحانى است که متأسفانه اسمش را از خاطر برده‏ام. عراقى‏هاى لامذهب و بى رحم، بعد از آن که روحانى را در ارتفاعات به شهادت رسانده بودند، پیکرش را پایین پرتاب کردند براى همین جنازه، او پاره پاره شده بود.۶

 

 

پاداش ایثار

روزى مشغول انتقال دو مجروح از پشت خط بودم در آن زمان من پزشک یار بودم. یکى از آنها پایش قطع شده بود. پاى دیگرش هم به پوستى بیشتر بند نبود و استخوان پایش کاملاً از هم جدا شده بود. نفر دیگر از ناحیه سینه مجروح بود. آن که پایش قطع شده بود با زحمت سرش را از روى برانکارد بالا آورد، گفت: آقاى دکتر، فکر مى‏کنید من شهید مى‏شوم یا نه؟

من که فکر نمى‏کردم نگران آینده است، با تبسم گفتم: اصلاً نگران نباش، ان شاء اللّه خوب مى‏شود.

ناگاه گریست و گفت: پس شما مى‏فرمایید من لیاقت شهادت ندارم!

گفتم: نه برادر، اصلا من قصد چنین جسارتى نداشتم…

به علت کمبود آمبولانس مجبور بودیم مجروحان را طبق اولویت و شدت جراحت به پشت خط و بیمارستان صحرایى برسانیم. وقتى خواستیم همان شخص را به بیمارستان منتقل کنیم با اسرار زیاد از ما خواست اول دوست او را به مقصد برسانیم. ما هم چنین کردیم. و وقتى سراغ او رفتیم، دیدیم بى‏هوش است. ضمن انجام کمک‏هاى اولیه او را به بیمارستان رساندیم در آنجا پزشکان اورژانس بسیج شدند تا ایشان را نجات دهند ولى سرانجام در کنار معشوقش آرام گرفت.۷

 

 

حماسه سهام

عدّاى از دختران هویزه در ۹ مهر ۵۹ براى آوردن آب به کنار رودخانه رفتند. در آنجا مزدوران عراقى مزاحمشان شدند. یکى از افراد دشمن کوزه سفالى را که روى سر یکى از دخترها بود نشانه‏گیرى کرد و آن را شکست. دختر بچه‏اى به نام سهام با شجاعت جلو رفت و با حالت اعتراض گفت: نامردها، چرا نمى‏گذارید آب ببریم؟ مگر شما شمر هستید؟

هنوز سخن سهام به پایان نرسیده بود که گلوله‏اى به پیشانى سهام نشست و خون، صورت معصومش را پوشاند. خبر شهادت سهام که به مردم رسید، به طرف محل حادثه هجوم آوردند و پیکر آن شهید کوچک را به سر دست گرفته عزادارى کردند. رفته رفته عزادارى به تظاهرات تبدیل شد و فریادهاى اعتراض و اللّه اکبر در فضاى شهر اوج گرفت. این اقدام مردمى چنان ترسى به دل دشمن افکند که جرأت نکرد از محدوده پاسگاه جلوتر بیاید.۸

اسوه مقاومت

به بیمارستان شهید چمران مجروحى آورده بودند که دو پایش از زانو قطع شده بود. چون وسیله کم داشتیم، نمى‏توانستیم برایش کارى انجام دهیم. دکترى از بچه‏هاى سپاه را دیدم. گفت: چرا ایستاده‏اى؟ اگر بلد نیستى کار کنى، برو کنار.

گفتم: دکتر، بلدم ولى وسیله نیست، نمى‏دانم چه کار کنم.

گفت: نمى‏بینى پاى او چه طور خونریزى مى‏کند؟ بازش کن،زود باش.

پاى مجروح خونریزى شدیدى داشت. پارچه‌هایى به پایش بسته بودند و او را از خط مقدّم به بیمارستان آورده بودند.

با سرعت پارچه‏ها را باز کردم تا با کمک دکتر جلوى خونریزش را بگیرم.

گوشت پاى مجروح ماننند پارچه رشته رشته شده بود.

دکتر گفت: زود باش قیچى کن.

برایم خیلى سخت بود که بدون بى حسى یا بى‏هوشى بخواهم گوشت بدن کسى را قیچى کنم، اما مجبور بودم چون دکتر بالاى سرم ایستاده بود. آرام آرام اشک مى‏ریختم و گوشت‏هاى پاره پاره‏اش را قیچى مى‏کردم.

آن مجروح که نوجوانى ۱۵ ،۱۴ ساله بود، گوشه پتو را در دهانش فرو برده بود و ناله مى‏کرد. صورتش از شدت درد قرمز شده بود.

پانسمان که تمام شد، دیدم نوجوان مجروح از حال رفته است. مقاومت او برایم خیلى جالب بود.۹

 

 

حماسه على بیات

فتح اللّه شربینى در تمام مدت اسارتش بدون ترس و واهمه با عراقى‏ها در مى‏افتاد و آنها را اشغال گر و کافر خطاب مى‏نمود. شکنجه‏هاى عراقى‏ها نتوانست در مسیر او تغییر ایجاد کند. از او باشورتر على بیات بود. یکى از ترفندهاى عراقى‏ها براى آزار على کشیدن سوت آمار هنگام قضاى حاجت یا وضو گرفتن در وقتى بود که بچه‏ها آزادانه مى‏توانستند به کارهاى شخصى خود رسیدگى کنند. قانون سوت آمار این بود که هر اسیرى در هرکجا که مى‏بود، مى‏بایست کار خود را رها کرده، سریعاً به محل آمارگیرى برود. اما على، هیچ اعتنایى به سوت آمار نکرد و یک راست به سوى شیر آب مى‏رفت و وضو مى‏گرفت. على در جواب عصبانیت نگهبانان و حمله آنها به او در هنگام وضو – که با ضربات کابل و چوب به ناحیه سر و صورت بود – آن را نیمه کاره رها نمى‏کرد. عراقى‏ها یک روز او را جلوى صف آورده، با دادن نسبت‏هاى دروغ در مورد برخى از کارهاى صورت گرفته على را به ستون بزرگى بستند و با ریختن نفت، بدنش را به آتش کشیدند اما على حسرت یک آخ را به دل عراقى‏ها نهاد هنوز هم پس از سال‏ها از اسارت، جاى سوختگى روى پاهایش باقى است.۱۰

 

مانند مقتداى خود

در روزهاى اول ورودمان به اردوگاه دوازده – که مصادف با فصل تابستان و حرارت زیاد خورشید بود – عراقى‏ها شمر صفت آب را به روى ما بستند. براى همین لب ما خشکید و چهره‏ها سیاه شد و دیگر کسى ناى سخن گفتن نداشت. یکى از عزیزان ما به نام رحمتى همان طور که کنار ستون آسایشگاه ایستاده بود، نقش بر زمین شد و مانند مولایش حسین بن على(ع) با عطش شدید به شهادت رسید.۱۱

 

 

شجاعت و مقاومت مسعود

در دوران اسارت، دوستى داشتیم به نام مسعود پلاتینى. او فردى بسیار شجاع و مقاوم بود و به راحتى در مقابل عراقى‏ها مى‏ایستاد. یک بار در یک روز سرد زمستان چند نگهبان اردوگاه که بسیار سنگ دل بودند، از او خواستند به امام توهین کند. مسعود زیر بار نرفت. براى همین حدود ۵۰۰ ضربه شلاق به او زدند اما او هم چنان مقاومت کرد. چند روز بعد از آن، او از سرجایش در صف آمارگیرى برخاست و بلند گفت: مرگ بر صدام یزید کافر! عراقى‏ها از شدت عصبانیت نزدیک بود دیوانه شوند. مسعود را گرفته، بعد از ضرب و شتم زیاد، حدود دو ماه در سلول انفرادى قرار دادند. از او پرسیدند: چرا به صدام اهانت کردى؟ گفت: شما به رهبر ما اهانت کردید. من هم به رهبر شما اهانت کردم.۱۲

 

 

فرمانده گردان صبار

براى انجام جلسه‏اى اضطرارى از سنگر فرمانده ارتش بى سیم زده، فرمانده گردان صبار – حاج محمد طاهرى – را خواستند.

در آن زمان حاج محمد در حال پیاده کردن جعبه‏هاى مهمات و انتقال آن به زاغه مهمات بود و لذا لباسش با زنگ فلزات و قفل و دستگیره‏هاى جعبه آلوده شده بود. البته این کار از لحاظ سازمانى هیچ ربطى به حاجى نداشت ولى او در بسیارى از کارهاى تدارکات و جابه جایى تسلیحات – در کنار امر فرماندهى گردان – فعالیت داشت.

 

حاجى به محض اطلاع از جلسه لباس‌هایش را تکاند و حرکت کرد. وقتى وارد سنگر برادران ارتشى شد، توجه چندانى به او نکردند زیرا فکر مى‏کردند او از نیروهاى تدارکات است، مخصوصاً این که لباس یونیفرم سپاه هم نداشت و مثل همیشه با لباس خاکى رنگ بسیج بود.

بعد از چند دقیقه، یکى از فرماندهان ارتش به حاجى گفت: چرا فرمانده شما نیامد؟

حاجى گفت: با کى کار دارید؟

گفت: با فرمانده گردان صبار.

حاجى گفت: بفرمایید، در خدمتم.

فرماندهان ارتش با تعجب یکدیگر را نگاه کرده، سپس به حاجى نگریستند.

آن شخص که از حاجى سراغ فرمانده گردان صبار را گرفته بود، از او پرسید: شما؟

حاجى گفت: طاهرى هستم، فرمانده گردان صبار.

این بار نگاه‏ها با شگفتى بیشترى به سمت حاجى معطوف شد…۱۳

 

 

شجاعتى کم نظیر

در موارد متعددى اتفاق مى‏افتاد که وقتى گروهک‏ها به منازل پیش مرگان حمله مى‏کردند، زنان غیور سلاح بر دوش به دفاع بر مى‏خاستند و اجازه نمى‏دادند حریم خانواده آنها توسط دشمن شکسته شود. نمونه بارز آن همسر بنده خانم صدیقه است. ایشان در آن دوران، مسلح بود و در زمینه‏هاى مختلف همکارى مى‏کرد و به جمع آورى اطلاعات مى‏پرداخت. او گاهى همراه بنده در عملیات هم حضور داشت. براى نمونه در عملیات روستاى “باباریز” – واقع در شرق سنندج – که یکى از عملیات‏هاى مهم پیش مرگان بود، ضربه‏هاى اساسى به ضد انقلاب زد و دوشادوش من و دیگر پیش مرگان جنگید. ایشان بارها به تنهایى در دقع یورش ضد انقلاب به منزل ما نقش داشت. در یکى از این حمله‏ها، زبان ایشان در اثر ترکش نارنجکى که دشمن به داخل خانه ما پرتاب کرده بود، آسیب دید. و صدیقه خانم دچار مشکل تکلّم شد و سال‏ها با این بیمارى دست و پنجه نرم مى‏کرد.۱۴

 

 

پى‏نوشت‏ها:

  1. راوى: فرهنگ یونسى، ر.ک: آشنایى‏ها، ص ۹۹ و ۱۰۰ (قلى زاده عیار، صریر، تهران، اول: ۸۵)
  2. ر.ک: در انتظار او، ص ۱۹۸ و ۱۹۹ (اسماعیل ماهینى، کنگره سرداران و ۲۰۰۰ شهید استان بوشهر،اول: ۸۴)
  3. راوى: مادر شهید محمد رضا یزدانى، به نقل از خواهر شهید،ر.ک: خفته بیدار، ص ۱۰۱٫
  4. راوى: برادر مظاهرى ر.ک: ده مترى چشمان کمین، ص ۱۷۹ – ۱۸۱ (صیفى کار)، بنیاد حفظ آثار، تهران، اول، ۸۶٫
  5. راوى: برادر محسن رضایى، ر.ک: پرواز آخر، ص ۹۵(محمد مهدى بهداروند، صبح میثاق، قم، اول: ۸۵)
  6. راوى: اسماعیل رستمى، ر.ک: حماسه شاخ شمیران، ص ۷۴٫
  7. راوى: ستوان دوم على رضا مهرى، ر.ک: در مدار حماسه، ص ۳۷ و ۳۸٫
  8. هویزه، ص ۲۰ و ۲۱٫
  9. راوى: معصومه میرزایى (امدادگر دوران دفاع مقدس) ر.ک: دیدار زخم‏ها، ص ۱۰۳ و ۱۰۳٫
  10. راوى: فریدون بیاتى، ر.ک: شهردار ارودگاه، ص ۹۷ و ۹۸٫
  11. راوى: برادر محمدى، ر.ک: شکوفه‏هاى صبر، ص ۱۴۶٫
  12. راوى: برادر مزارى، ر.ک: رمز مقاومت، ج ۳، ص ۱۷۲ و ۱۷۳(عطاریان، پیام آزادگان، اول: ۸۶)
  13. راوى: مهدى رجب زاده همرزم شهید، ر.ک: گل اشک، ص ۶۵ و ۶۶٫
  14. راوى: رحیم احمدى (فرمانده سابق پیش مرگان کرد مسلمان)، ر.ک: روزهاى سبز کردستان، ج ۱، ص ۴۰ (محمد فایق فرجى، صریر، تهران، اول: ۸۵(

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *