نخستين سفر محمد (ص) به شام و داستان بحيرا

درسهائي از تاريخ تحليلي

قسمت هفدهم

حجة الاسلام و المسلمين رسولي محلاتي

بسم الله الرحمن الرحيم

عموم مورخين و اهل حديث از دانشمندان
شيعه و اهل سنت با اندک اختلافي داستان سفر محمد (ص) را به شام و در معيت عمويش
ابوطالب و برخورد آن حضرت را با «بحيرا» نقل کرده اند، مانند شيخ صدوق (ره) در
اکمال الدين و ابن شهر آشوب در مناقب و ابن هشام در سيره و طبري و يعقوبي و ابن
سعد نيز در کتابهاي خود آن را نقل کرده اند و نويسندگان معاصر نيز عموما  بدون نقد و ايرادي آن را ترجمه و نقل کرده اند[1] و بلکه برخي از
آنها در برابر برداشتهاي غلطي که دشمنان اسلام از اين داستان کرده، و خواسته اند
از اين راه تهمت هائي به اسلام و رهبر بزرگوار آن بزنند از آن دفاع کرده و در صدد
پاسخ گوئي دشمنان بر آمده و بدين ترتيب اصل داستان را پذيرفته و چنان است که در
صحت آن ترديد نداشته اند[2].

ولي در برابر اينان برخي از نويسندگان
و ناقلان اين داستان، در صحت آن ترديد کرده و راويان يا رواي آن را دروغگو و جعّال
خوانده و بلکه برخي آن را ساخته و پرداخته ي دشمنان اسلام دانسته اند، و برخي نيز
قسمت هائي از آن را مردود و مجعول دانسته ولي اصل آن را به نوعي پذيرفته اند، و ما
در آغاز اصل داستان را به تفصيلي که ابن هاشم در سيره از ابن اسحاق روايت کرده با
مختصر اختلافي که از ديگران ضميمه ي آن کرده ايم از روي کتاب زندگاني پيامبر اسلام
خود براي شما نقل مي کنيم و سپس گفتار نويسندگان و ناقدان و يا منکران را مي
آوريم.

 

اصل داستان

بنابر نقل مشهور نُه سال و به قولي
دوازده سال از عمر رسول خدا (ص) گذشته بود[3] که ابوطالب به
همان گونه که گفتيم ــ مانند ساير مردم قريش ــ عازم سفر شام شد، تا با مال
التجاره ي مختصري که داشت تجارت کند و از اين راه کمکي به مخارج سنگين خود بنمايد.

قريشان هر ساله دو بار سفر تجارتي
داشتند يکي به «يمن» در زمستان و ديگري به «شام» در تابستان «رحلة الشتاءِ و
الصيف».

مقصد در اين سفر شهر بُصريٰ بود که در
آن زمان يکي از شهرهاي بزرگ شام و از مهمترين مراکز تجارتي آن عصر به شمار مي رفت.

در نزديکي شهر بصري صومعه و کليسائي
وجود داشت و مردي دير نشين و ترسائي گوشه گير به نام «بحيرا» در آن کليسا زندگي مي
کرد، و مسيحيان معتقد بودند که کتابها و هم چنين علومي که در نزد دانشمندان گذشته
ي آنان بوده دست به دست و سينه به سينه به بحيرا منتقل گشته است.

و برخي گفته اند: صومعه ي «بصري» که تا
شهر 6 ميل فاصله داشت مانند صومعه هاي عادي و معمولي ديگر نبود بلکه مخصوص به
سکونت آن دانشمند و عالمي از انصاري بود که علم و دانشش از ديگران فزونتر و در
مراحل سير و سلوک از همگان برتر باشد، و «بحيرا» داراي چنين اوصافي بود.

هنگامي که ابوطالب تصميم به اين سفر
گرفت به فکر يتيم برادر افتاد و با علاقه ي فراواني که به او داشت نمي دانست آيا
او را در مکه بگذارد يا همراه خود به شام ببرد.

وقتي هواي گرم تابستان بيابان حجاز و
سختي مسافرت با شتر را در کوه و بيابان به نظر مي آورد ترجيح مي داد محمد را ــ که
کودکي بيش نبود و با اين گونه ناملايمات روبرو نشده بودــ در مکه بگذارد و از رنج
سفر او را معاف دارد، ولي از آن طرف با آن علاقه شديد و توجه خاصي که در حفاظت و
نگهداري او داشت نمي توانست خود را حاضر کند که او را در مکه بگذارد و خيالش در
اين باره آسوده نبود، و تا آن ساعتي که مي ــ خواست حرکت کند هم چنان در حال ترديد
بود.

هنگامي که کاروان قريش خواست حرکت کند
ناگهان ابوطالب فرزند برادر را مشاهده کرد که با چهره اي افسرده به عمو نگاه مي
کند و چون خواست با او خداحافظي کند چند جمله گفت که ابوطالب تصميم گرفت محمد را
همراه خود ببرد.

رسول خدا (ص) با همان قيافه ي معصوم و
جذاب رو به عمو کرده و هم چنان که مهار شتر را گرفته بود آهسته گفت: عمو جان! مرا
که کودکي تيم هستم و پدر و مادري ندارم به که 
مي سپاري؟

همين چند جمله کافي بود که ابوطالب را
از ترديد بيرون آورد و تصميم به بردن آن بزرگوار بگيرد، و از اين رو بلا درنگ به
همراهان خود گفت:

به خدا سوگند او را با خود مي برم و
هيچ گاه از او جدا نخواهم شد.

کاروان قريش حرکت کرد اما مقداري راه
که رفتند متوجه شدند که اين سفر مانند سفرهاي قبلي نيست و احساس راحتي و آرامش
بيشتري مي کنند آفتاب آن سوزشي را که در سفرهاي قبل داشت ندارد و از گرما بدان
مقداري که سابقا ناراحت مي شدند احساس ناراحتي نمي کنند. اين اوضاع براي همه ي
مردم کاروان تعجب آور بود تا جائي که يکي از آنها چند بار گفت:

اين سفر چه سفر مبارکي است.

ولي شايد کمتر کسي بود که بداند اينها
ههم از برکت همان کودک دوازده ساله است که در اين سفر همراه کاروان آمده بود.

بالاتر از همه کم کم متوجه شدند که
روزها لکه ي ابري پيوسته بالاي سر کاروان در حرکت است و براي آنها در آفتاب گرم
سايه مي افکند، و اين مطلب وقتي براي آنها به خوبي واضح شد که به صومعه و دير
«بحيرا» نزديک شدند.

خود بحيرا وقتي از دور گرما و غبار
کاروانيان را ديد به لب دريچه اي که از صومعه به بيرون باز شده بود آمد به چشم به
کاروانيان دوخته بود و گاهي نيز سر به سوي آسمان مي کشيد و گويا همان لکه ي ابر را
جستجو مي کرد که بر سر کاروانيان سايه مي افکند.

و هيچ بعيد نيست که روي صفاي باطني که
پيدا کرده بود و اخباري که از گذشتگان به او رسيده بود منتظر ديدن چنين منظره و
چشم به راه آمدن آن قافله بود، و جريانات بعدي اين احتمال را تائيد مي کند، زيرا
مورخين مانند ابن هشام و ديگران مي نويسند:

کاروان قريش هر ساله از کنار صومعه ي
بحيرا عبور مي کرد و گاهي در آنجا منزل مي کردند و تا آن سفر هيچ گاه بحيرا با
آنان سخني نگفته بود، اما اين بار همين که کاروان در نزديکي صومعه منزل کردند غذاي
زيادي تهيه کرد و کسي را به نزد ايشان فرستاد که من غذاي زيادي تهيه کرده ام و
دوست دارم امروز تمامي شما از کوچک و بزرگ و بنده و آزاد، هر که در کاروان است بر
سر سفره ي من حاضر شويد.

بحيرا از بالاي صومعه ي خود به خوبي آن
لکه ي ابر را ديده بود که بالاي سر کاروان مي آيد و هم چنان پيش آمد تا بر سر
درختي که کاروانيان زير آن درخت منزل کردند ايستاد.

ابن هشام از ابن اسحاق نقل کرده که:
خود بحيرا پس از ديدن اين منظره از صومعه به زير آمد و از کاروان قريش دعوت کرد تا
براي صرف غذا به صومعه ي او بروند، يکي از کاروانيان به او گفت: اي بحيرا به خدا
سوگند مثل اينکه اين بار براي تو ماجراي تازه اي رخ داده زيرا چندين بار تا کنون
ما از اينجا عبور کرده ايم و هيچ گاه مانند امروز به فکر پذيرائي ما نيفتادي؟

بحيرا گويا نمي خواست راز خود را به
اين زودي فاش کند از اين رو در جواب او گفت:

راست است، اما مگر نه اين است که شما
ميهمان و وارد بر من هستيد، من دوست داشتم اين بار نسبت به شما اکرامي کرده باشم و
به همين جهت غذائي آماده کرده و دوست دارم همگي شما از آن بخوريد.

قرشيان به سوي صومعه حرکت کردند، اما
محمد (ص) را به خاطر آنکه کودکي بود و يا به ملاحظات ديگري همراه نبردند، و بعيد
هم نيست که خود آن حضرت که بيشتر مايل بود در تنهائي به سر ببرد و به اوضاع و
احوال اجتماعي که در آن به سر مي برد انديشه کند از آنها خواست تا او را در نزد
مال التجاره بگذارند و بروند، و گرنه معلوم نيست ابوطالب به اين سادگي حاضر شده
باشد تا او را تنها بگذارد و برود.

هر چه بود که بحيرا در قيافه ي يکايک
واردين نگاه کرد و اوصافي را که از پيامبر اسلام شنيده و يا در کتابها خوانده بود
در چهره ي آنها نديد، از اين رو با تعجب پرسيد:

کسي از شما به جاي نمانده؟

يکي از کاروانيان پاسخ داد: به جز
کودکي نورس که از نظر سن کوچکترين افراد کاروان بود کسي نمانده!

بحيرا گفت: او را هم بياوريد و از اين
پس چنين کاري نکنيد!

مردي از قريش گفت: به لات و عزّي سوگند
براي ما سرافکندگي نيست که فرزند عبدالله بن عبدالمطلب ميان ما باشد! اين سخن را
گفته و برخاست و از صومعه به زير آمد و محمد (ص) را با خود به صومعه برد و در کنار
خويش نشانيد.

بحيرا با دقت به چهره ي آن حضرت خيره
شد و يک يک اعضاءِ بدن آن حضرت را که در کتابها اوصاف آنها را خوانده بود از زير
نظر گذارنيد.

قرشيان مشغول صرف غذا شدند ولي بحيرا
تمام حرکات و رفتار محمد (ص) را دقيقا زير نظر گرفته و چشم از آن حضرت بر نمي
دارد، و يک سره محو تماشاي او شده.

ميهمانان سير شدند و سفره ي غذا برچيده
شد در اين موقع بحيرا پيش يتيم عبدالله آمد و به او گفت: اي پسر تو را به لات و
عزي سوگند مي ــ دهم که آن چه از تو مي پرسم پاسخ مرا بدهي؟

و البته بحيرا از سوگند به لات و عزي
منظوري نداشت جز آنکه ديده بود کاروانيان به او قسم مي خورند.

اما همين که آن بزرگوار نام لات و عزي
را شنيد فرمود: مرا به لات و عزي سوگند مده که چيزي در نظر من مبغوض تر از اين دو
نيست.

بحيرا گفت: پس تو را به خدا سوگند مي
دهم سوالات مرا پاسخ دهي!

حضرت فرمود: هر چه مي خواهي بپرس!

بحيرا شروع کرد از حالات و زندگاني
خصوصي و حتي خواب و بيداري آن حضرت سوالاتي کرد و حضرت جواب مي داد، بحيرا پاسخ
هائي را که مي شنيد با آن چه در کتابها درباره ي پيغمبر اسلام ديده و خوانده بود
تطبيق مي کرد و مطابق مي ديد، آنگاه ميان ديدگان آن حضرت را با دقت نگاه کرد، سپس
برخاسته و ميان شانه هاي آن حضرت را تماشا کرد و مهر نبوت را ديد و بي اختيار آنجا
را بوسه زد.

قرشيان که تدريجا متوجه کارهاي بحيرا
شده بود به يکديگر گفتند: محمد نزد اين راهب مقام و منزلتي دارد، از آن سو ابوطالب
نگران کارهاي بحيرا شد و ترسيد مبادا ديرنشين سوء قصدي نسبت به برادر زاده اش
داشته باشد که ناگاه بحيرا را ديد نزد وي آمده است پرسيد:

اين پسر با شما چه نسبتي دارد؟

ابوطالب ـ فرزند من است!

بحيرا ـ او فرزند تو نيست، و نبايد
پدرش زنده باشد!

ابوطالب ـ او فرزند برادر من است.

بحيرا ـ پدرش چه شد؟

ابوطالب ـ هنگامي که مادرش بدو حامله
بود وي از دنيا رفت.

بحيرا ـ مادرش کجاست؟

ابوطالب ـ مادرش نيز چند سالي است
مرده!

بحيرا ـ راست گفتي. اکنون بشنو تا چه
مي گويم:

او را به شهر و ديار خود باز گردان و
از يهوديان محافظتش کن و مواظب باش تا آنها او را نشناسند که به خدا سوگند اگر
آنچه من در مورد اين جوان مي دانم آنها بدان آگاه شوند نابودش مي کنند.

و سپس ادامه داده گفت:

اي ابوطالب بدان که کار اين برادر زاده
ات بزرگ و عظيم خواهد گشت و بنابراين هر چه زودتر او را به شهر خود بازگردان.

و در پايان سخنانش گفت:

من آن چه لازم بود به تو گفتم و مواظب
بودم اين نصيحت را به تو بنمايم.

سخنان بحيرا تمام شد و ابوطالب درصدد
برآمد تا هر چه زودتر به مکه باز گردد و از اين رو کار تجارت را به زودي انجام داد
و به مکه بازگشت و حتي برخي گفته اند: از همانجا محمد (ص) را با بعضي غلامان خود
به مکه فرستاد و خود به دنبال تجارت رفت.

و در پاره اي از تواريخ آمده که وقتي
سخنان بحيرا تمام شد ابوطالب بدو گفت: اگر مطلب اينطور باشد که تو مي گوئي او در
پناه خدا است و خداوند او را محافظت خواهد کرد. و در روايتي که طبري و برخي ديگر
در اين باره از ابوموسي اشعري نقل کرده به دنبال داستان بحيرا آمده است که بحيرا
هم چنان ابوطالب را سوگند داد تا اينکه ابوطالب آن حضرت را به مکه باز گرداند… و
اين جمله را هم اضافه کرده که:

«و بعث معه ابوبکر بلالاًع و زوّده
الراهب من الکعك و الزيت»

يعني ابوبکر بلال را به همراه آن حضرت
فرستاد،‌ و راهب نيز توشه ي راهي از «کاک»[4] و زيتون به آن
حضرت داد[5].

 

بهانه اي در دست برخي از مغرضان

ما قبل از آنکه به نقد و بررسي اين
داستان بپردازيم بايد به اطلاع شما برسانيم که اين داستان به اين شکلي که نقل شده
بهانه اي به دست مغرضان و برخي از خاورشناسان داده است آنها که پيوسته مي گردند تا
از تاريخ و روايات پراکنده ي اسلامي بهانه اي به دست آورده و به صورت حربه اي عليه
اسلام و رهبر گرامي آن استفاده کنند، ايشان اين داستان و امثال آن را وسيله اي
براي تشکيک در نبوت پيغمبر اکرم (ص) قرار داده و چنان چه در کتاب فروغ ابديت از
آنها نقل شده گفته اند:

«محمد بر اثر عظمت روح و صفاي قلب، و
قوت حافظه و دقت فکر که طبيعت بر او ارزاني داشته بود، به وسيله همان ملاقات
سرگذشت پيامبران و گروه هلاک شدگان را مانند عاد و ثمود و بسياري از تعاليم حيات
بخش خود را از همين راهب فرا گرفت».[6]

که در پاسخ بايد بگوئيم: صرف نظر از
صحت و سقم حديث بحيراي راهب که بعدا در آن بحث خواهيم کرد، بطلان اين تهمت و پندار
وضاح تر از آن است که ما بخواهيم وقت زيادي از شما و خود را روي آن صرف نظر کنيم
زيرا با اين توجه به اينکه:

اولاــ عمر رسول خدا در اين سفر آنقدر
نبود که بتواند آن همه مطالب متنوع و گوناگون را در ذهن خود بسپارد و دهها سال پس
از آن با آن زيبائي و فصاحت معجزه آميز براي مردم بيان دارد… .

و ثانياــ عمر آن سفر و به خصوص مدت
ديدار آن حضرت با بحيرا به آن مقدار نبود که بتواند يک دهم از آن مطالب متنوع و
بسيار را بياموزد و يا ديرنشين نصراني (و يا يهودي) به آن بزرگوار ياد دهد، به
خصوص آنکه طبق تحقيق و مدارک قطعي آن بزرگوار «امّي» بوده و سواد خواندن و نوشتن
هم نداشته است و معمولا اين گونه امور احتياج به ضبط و يادداشت و داشتن سواد
خواندن و نوشتن دارد.

و ثالثاــ آن چه پيغمبر بزرگوار اسلام
دهها سال بعد از اين ماجرا در ضمن آيات بسيار زياد قرآني ابراز فرمود با بسياري از
آنچه نزد راهبان و ديرنشيناني هم چون بحيرا بوده و ريشه ي آن از تورات و انجيل است
تفاوت بسيار دارد، و اثري از خرافاتي که به دست خرافه سازان در آن دو کتاب مقدس
وارد شده در اين آيات مبارکه ديده نمي شود و جائي براي اين پندار باطل که اين از
آن گرفته شده باقي نمي ماند… .

و رابعاــ همه اين پندارهاي غلط و تهمت
هاي ناروا روي اين فرض است که اصل اين داستان صحيح و بدون خدشه و ترديد باشد، در
صورتي که ذيلا خواهيد خواند که صدور اين داستان مورد ترديد جمعي از تاريخ نويسان و
ناقلان حديث بوده، و راويان آن را عموما تضعيف کرده و روايتشان را مخدوش داشته
اند… .

و در پايان اين را هم بد نيست بدانيد
که اين گونه اتهامات و نسبتهاي ناروا تازگي 
نداشته و در زمان خود آن بزرگوار هم از اين گونه سخنان و گفتارهاي نادرست
وجود داشته تا آنجا که خداي تعالي درصدد پاسخ گوئي و دفاع از پيامبر بزرگوار خويش
برآمده و مي فرمايد:

«و لقد نعلم انَّهم يقولون انَّما
يعلمه بشر، لسان الذي يلحدون إليه أعجميُّ و هذا لِسان عربيّ مبين * انَّ الذين لا
يؤمنون بآيات الله لا يهديهِم الله و لهم عذاب أليم * انَّما يفتري الکذب الذين لا
يؤمنون بآيات الله و أولئك هم الکاذبون»[7].

يعني ــ و به راستي ما مي دانيم که
اينان مي گويند قرآن را بشري به او تعليم کرده و ياد داده، در صورتي که زبان آن کس
که بدو اشاره مي کند عجمي است، و اين (قرآن) زبان عربي روشني است، همانا آنها که
آيات خدا را باور ندارند خدا هدايتشان نمي کند و عذابي دردناک دارند. دروغ را فقط
آنهائي مي سازند که به آيات خدا ايمان ندارند، و آنها خودشان دروغگويانند.

که البته اين سخن ناروا را درباره ي
مرد مسيحي مذهب رومي که نامش «ابو فکيهه» يا «مقيس» يا «ابن حضرمي» و يا «بلعام»
بوده مي گفتند  که ساکن مکه بود و رسول خدا
گاهي نزد او رفت و آمد مي کرد.

باري بهتر است اين بحث را رها کرده و
به دنباله ي بحث خود، يعني تحقيق و بررسي اين داستان باز گرديم.

ادامه
دارد

 




تاريخ پيامبر اسلام، دکتر آيتي، ص56.