صبح آن روز…

 

 

 

 

فاطمه بختیاری

صبح بود و خورشید در گوشه آسمان می‌درخشید. امام علی(ع) از خانه بیرون آمد. به کوچه نگاه کرد، کوچه خلوت بود. امام به طرف بازار به راه افتاد. یک دینار در دست داشت و می‌خواست با تنها دیناری که دارد، مقداری آرد بخرد و به خانه ببرد. از چند کوچه گذشت، به میدان رسید. صدای همهمه مردم از سمت بازار شنیده می‌شد. خرما  فروش‌ها خرماهایشان را روی حصیر ریخته بودند و برای مشتری‌ها از شیرینی آنها می‌گفتند. مغازه کوزه  فروشی،  پر بود از کوزه‌های بزرگ و کوچک. در دکان بزّازی هم پارچه‌های زربفت و حریر از دیوار آویزان بود. امام به سمت دکانی رفت که کیسه‌های آرد را روی هم چیده بود. مقداد را دید و سلام گفت. مقداد، جواب سلام امام را داد. امام علی(ع) به چهره مقداد نگاه کرد. مقداد سر به زیر انداخت. امام، ضعف و ناراحتی را در صورت مقداد دید. دانست چند روز است که او چیزی نخورده  که این طور رنگ پریده و ضعیف شده است. امام، دینار را به طرف مقداد گرفت. مقداد با خود گفت: حتماً همین یک سکّه است. اگر بیشتر بود، همه را به من می‌داد. در بخشش چون رسول خداست.

امام هنوز دستش را به طرف مقداد گرفته بود و سکّه، کف دستش بود.

مقداد گفت: نه و قدمی به عقب برداشت. خواست به راهش ادامه دهد. امام، سکّه را در دست مقداد گذاشت و قبل از آن که مقداد بتواند حرفی بزند، رفت. مقداد زیر لب، خدا را شکر کرد. به دکان آرد  فروشی رفت که کمی آرد بخرد تا نانی بپزد و بعد از چند روز، لقمه نانی بخورد.

****

میدان شهر شلوغ بود. کاروان آماده حرکت بود. زن‌ها سوار کجاوه‌ها شده بودند. نگهبان قافله فریاد زد: زودتر آماده شوید.

بازرگان برای آخرین‌بار به خدمتکارش سفارش کرد: وقتی رسیدی به شهر همه پارچه‌ها را به انبار می‌‌بری تا من بیایم.

خدمتکار طناب بار را محکم کرد و گفت: بله قربان!

بازرگان برای اطمینان، دور چند شتری که بار پارچه داشتند، چرخید و طناب‌هایی که پارچه‌ها را با آن بسته بودند، وارسی کرد. کنار آخرین شتر ایستاد و با عصبانیت به خدمتکار گفت: این بد بسته شده است.

خدمتکار با عجله دوید و طناب را محکم کرد. صدای گریه زنی، نگاه بازرگان را به سوی شترهایی کشاند که کجاوه بر روی آنها بود.

زن گفت: به خدا وقتی رسیدیم، تمام مخارج سفر را می‌دهیم.

قافله سالار، بی‌حوصله بود. شوهر زن با صدای لرزانی گفت: ما فقیر نیستیم؛ امّا حالا گرفتاریم.

در همین موقع، پرده یکی از کجاوه‌ها کنار رفت و پیرزن چاقی پرسید: چرا حرکت نمی‌کنید؟

قافله سالار با دستپاچگی، سمت کجاوه رفت و جواب داد: هنوز چند نفر نیامده‌اند.

پیرزن، پوزخندی زد و پرده کجاوه را انداخت.

زن به شوهرش اشاره کرد. شوهرش به التماس گفت: وقتی رسیدیم، کرایه شتر را می‌دهم.

قافله سالار، دستارش را از سر برداشت. صورتش از خشم سرخ شده بود. داد زد: کرایه را همین حالا می‌گیرم!

زن فکر کرد برای آخرین بار حرفی بزند، شاید بتواند دل قافله سالار را نرم کند. جلو رفت و گفت: پدرم بیمار است. می‌خواهیم… .

فریاد قافله سالار، حرف زن را قطع کرد: بس است!

زن، اشکی را که از گوشه چشمش می‌چکید، با دستش پاک کرد و به طرف خُرده وسایلی که داشت برگشت. زیر لب گفت: باید به خانه برگردیم.

قافله سالار، سوار اسب سیاهش شد. دستش را سایه‌بان چشمانش کرد و به نگهبانان قافله گفت: به زودی حرکت می‌کنیم.

چند سوار به سمت قافله آمدند و با قافله سالار حرف زدند و کنار بقیه مسافران ایستادند.

زن و مرد با حسرت به مسافران نگاه کردند. بازرگان، وقتی از بار پارچه‌هایش خیالش راحت شد، به سمت آنها رفت. با خود گفت: باید بیشتر خودم را به مردم عادی نزدیک کنم.

رو به روی زن ایستاد و پرسید: می‌خواهید به سفر بروید؟

زن گفت: آری؛ امّا… .

شوهرش با ناراحتی گفت: قافله سالار کمکی نکرد، حالا می‌خواهی چه چیز را بدانی؟

بازرگان، کیسه‌ای را به طرفش گرفت و گفت: کافی است؟

زن و شوهر نمی‌توانستند باور کنند. با ناباوری به همدیگر نگاه کردند. بازرگان، کیسه را روی وسایل آنها گذاشت و گفت: هزار درهم است.

مرد، مقداری از سکّه‌ها را به قافله سالار داد. قافله سالار همان طور که سکه‌ها را می‌شمرد، فریاد زد:حرکت می‌کنیم. حرکت می‌کنیم.

بازرگان با خودش گفت: می‌توانم تا مدّت‌ها برای دیگران ماجرای امروز را تعریف کنم. این زن و مرد، اهل همین شهر هستند. برای مردم از کار من تعریف خواهند کرد.

زن و مرد باور نمی‌کردند. ‌انگار خواب می‌دیدند. زن، با صدایی که از شادی می‌لرزید، گفت: خدا تو را جزای خیر دهد!

بعد وسایلش را به دست شوهر داد. یکی از نگهبان‌های قافله، پرده کجاوه‌ای را کنار زد و به شوهر زن کمک کرد تا وسایلشان را در کجاوه بگذارند. زن به داخل کجاوه رفت. شوهرش افسار شتر را کشید. شتر از جایش بلند شد. بازرگان به سمت شترهایش رفت.

صدای زنگ ‌شترها و شیهه اسب‌ها بلند شد. کاروان از دروازه شهر بیرون رفت. بازرگان، دل نگران پارچه‌هایش بود. برای آخرین‌بار به خدمتکارش گفت: همه حواست به پارچه‌ها باشد.

خدمتکار همان طور که افسار شتری را گرفته بود گفت: مراقب خواهم بود.

شتر زن و شوهر، از کنار بازرگان رد شد. مرد گفت: به زودی باز می‌گردیم و امانتی شما را پس می‌دهیم.

زن، پرده کجاوه را کنار زد و دعا کرد: خدا تو را جزای خیر دهد!

بازرگان سر تکان داد و به سمت بازار به راه افتاد.

****

بازرگان، پیامبر(ص) را میان مردم دید. جمعیت زیادی دور تا دور پیامبر(ص) نشسته بودند. بازرگان نگاه کرد تا جای خالی پیدا کند. کنار دیوار رفت و ما بین دو مرد که به پیامبر(ص) نگاه می‌کردند، نشست. بازرگان به دیوار تکیه داد. پیامبر (ص) پرسید: «چه کسی از شما امروز برای خشنودی خدا مالی را انفاق نموده است؟».

همه به هم نگاه کردند؛ امّا کسی حرفی نزد. بازرگان لبخندی زد و خواست حرفی بزند که کسی گفت: «از خانه بیرون آمدم..». .بازرگان نگاه کرد. امام علی(ع) بود. بازرگان با ناراحتی به دیوار تکیه داد و ماجرای کمک کردن امام علی(ع) به مقداد را شنید. وقتی حرف‌های امام تمام شد، بازرگان با رضایت سر تکان داد و با خود گفت: فقط یک دینار! من هزار درهم بخشش کردم.

پیامبر(ص) بعد از شنیدن حرف‌های امام فرمودند: «رحمت خدا بر تو باد». بازرگان طاقت نیاورد و با خود گفت: باید پیامبر(ص) هم از کار من با خبر شود.

از جایش بلند شد و گفت: من بیشتر از علی انفاق کردم.

بازرگان، ماجرای سفر آن زن و شوهر را برای همه گفت. به چهره، پیامبر(ص) نگاه کرد! چند نفر گفتند: چه احسان بزرگی!

یکی از مردها گفت: خدا تو را جزای خیر دهد!

پیرمردی گفت: به راستی بخشنده هستی!

بازرگان با غرور، سر تکان داد و منتظر ماند تا پیامبر(ص) هم او را دعا کند؛ امّا ایشان ساکت ماند. بازرگان تعجّب کرد. شخصی از جمعیت، رو به پیامبر کرد و  پرسید: ای رسول خدا! درباره علی گفتی: رحمت خدا بر تو باد؛ ولی به این شخص که انفاق بیشتری کرده، چیزی نفرمودید؟!

همه جمعیت منتظر جواب پیامبر(ص) بودند. امام علی(ع) کنار پیامبر نشسته بود و ایشان را نگاه می‌کرد.

پیامبر(ص) فرمود: «آیا ندیده‌اید خدمت گزار پادشاهی، هدیه‌ای ناچیز نزد او می‌برد. پادشاه آن خدمت گزار را بسیار احترام می‌کند. او را در جایگاه ارجمندی می‌نشاند؛ ولی اگر خدمت گزار دیگری هدیه نفیسی برای او بیاورد، چندان به او احترام نمی‌کند؟

جمعیت با اطمینان، حرف پیامبر(ص) را تأیید کردند. مردی گفت: آری بارها دیده‌ام.

مرد دیگری گفت: من هم دیده و شنیده‌ام.

بازرگان هم گفت: من هم دیده‌ام.

پیامبر(ص) فرمود: «چنین است انفاق علی که یک دینار را فقط برای خدا و به خاطر تأمین نیاز مؤمنی داد».

پیامبر(ص) به بازرگان نگاه کرد و ادامه داد: «شخص دیگر، مال خود را به رقابت… ».

به یک‌باره، حال بازرگان بد شد. انگار پیامبر در دل او بود و از همه چیز خبر داشت. هزار درهم را داده بود تا همه‌ جا از آن حرف بزند.

بازرگان به دیوار تکیه داد و ادامه حرف‌های پیامبر(ص) را شنید: «اگر او با این نیّت به اندازه زمین تا عرش، طلا و گوهر انفاق کند، از رحمت خداوند دورتر می‌شود و به غضب خدا نزدیک‌تر».

بازرگان دیگر توان شنیدن نداشت. دستش را به دیوار گرفت تا از جایش بلند شود؛ امّا نتوانست. حس کرد همه دیوار روی سرش آوار شده است و فقط مهربانی و کمک پیامبر(ص) است که می‌تواند او را از زیر آوار بیرون بیاورد.

منبع: «داستان‌های شنیدنی»؛ محمّد محمّدی اشتهاردی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *