محمّدحسین فکور
امام صادق(ع) به «ابو بصیر» فرمود:«ای ابو محمّد! گویا قائم(عج) را میبینم که با عیال و اهل خود در مسجد سهله۱ فرود آمده است.۲
امام باقر(ع) میفرماید: «…عصای موسی برای قائم ما نگاه داشته شده است. او با آن عصا، کارهایی که موسی(ع) میکرد، خواهد کرد. با آن، مردمانی را ]که دشمنان اویند [میترسانَد و چیزهایی که از دروغ ساختهاند، میبلعد… دو لب گشوده دارد که فاصله آن، چهل ذراع است و آنچه از دروغ و سحر ساختهاند، میبلعد».۳
امام صادق(ع) فرمودهاند:«عمر دنیا تمام نمیشود تا آن که مردی از اهل بیت بیاید که مانند داوود و آل داوود(ع) قضاوت کند و از مردم در قضاوت شاهد نمیخواهد ] و به دانش و آگاهی خود عمل میکند.[».۴
امام صادق(ع) در روایتی که «معاویه وَهنی» نقل کرده، به او فرموده است: «ای معاویه! مردم در باره این آیه سوره الرحمن که فرموده: «مجرمان از چهرههایشان شناخته میشوند و آنگاه موهای پیش سر و پاهایشان را میگیرند چه میگویند؟».
معاویه گفت: مردم میگویند که خدا در روز قیامت، گناهکاران را از سیمایشان میشناسد. سپس موهای پیشانی و پاهای آنها را میگیرند و در آتش میاندازند.
امام صادق(ع) فرمود:«خدا خودش آنها را آفریده ]و آنها میشناسد[. دیگر چه نیازی دارد که به سیمای آنها بنگرد؟! این آیه، در باره قائم ماست. او کافران ]و دشمنان[ را از سیمایشان میشناسد و سپس دستور میدهد تا آنها را دستگیر کنند و به سختی به آنها شمشیر میزند».۵
از کلام نیکوی او
در شگفتم از کسی که در نمازش سوره «انّا أنزلنا» نمیخواند، چگونه (خداوند) نمازش را قبول میکند؟!
نمازی که در آن، سوره «قل هو الله» خوانده نشود با فضیلت نمیشود.
به درستی که در بهشت، زنان نمیزایند. خونهای زنانه را نمیبینند. نقصانها و کمبودهایی که کودکان دارند ]در مؤمنان[ وجود ندارد. هرچه انسان دوست دارد و هر چیزی که چشمانش از آن لذّت میبَرَد، در بهشت هست. همانطور که در قرآن نیز خداوند فرموده که:«و فیها ما تشتهیه الأنفس و تلذّ الأعین».۶
هرگاه مؤمنی دلش فرزندی بخواهد، خداوند به همان شکلی که دوست دارد، برای او خلق میکند، همان طور که حضرت آدم(ع) را خلق کرده تا نمونهای باشد و مردم باور کنند.۷
وعده دیدار
آقای حاج آقا جمّال الدّین اصفهانی ـ قدّس سرّه ـ ۸ گفتند: من برای خواندن نماز ظهر و عصر به مسجد شیخ لطف الله ـ که در میدان شاه (میدان امام کنونی) اصفهان است ـ میآمدم. روزی نزدیک مسجد، جنازهای را دیدم که میبَرَند و چند نفر از باربرها و کشیکچیهای بازار۹ همراه او هستند. مرد تاجری از بزرگان بازار اصفهان نیز همراه جنازه میرفت و به شدّت میگریست. آن تاجر، مرا میشناخت. وقتی او را گریان دیدم، تعجب کردم که اگر این میّت از آشنایان اوست که اینطور برایش میگرید، پس چرا او را به این صورت مختصر و اهانت آمیز، تشییع میکنند؟ و اگر با او ارتباطی ندارد، چرا اینطور گریه میکند؟ جنازه که نزدیک من رسید، مرد تاجر پیش من آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه این ولیّ خدا، نمیآیید؟ بیاختیار با شنیدن این حرف، از رفتن به مسجد و اقامه نماز برای مردم منصرف شدم و با جنازه، همراه شدم. جنازه را تشییع کردیم تا به سرچشمه پاقلعه در اصفهان رسیدیم که غسّالخانه معروف شهر بود. در این حال، ناراحت بودم که چهطور شد که من نماز جماعت اوّل وقت را رها کردم و این راه دور را آمدم؟! در این فکر بودم که مرد تاجر، پیش من آمد و گفت: شما نپرسیدید که این جنازه از کیست؟
گفتم: بگو. گفت: سال گذشته، به سفر حج مشرّف شدم. در راه حج، به کربلا رسیدم. در کربلا، بستهای را که همه پولها و مخارج سفر و اثاثیه ضروری من در آن بود، دزدیدند. در کربلا نیز هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. تصوّر این که آنهمه پول را داشتم و در راه حج تا کربلا رسیده بودم، ولی از حج رفتن محروم شده بودم، مرا بیاندازه غمگین و افسرده کرده بود.
حیران و سرگردان مانده بودم که به ذهنم رسید شب به مسجد کوفه بروم. در بین راه مسجد کوفه، با غم و غصّه، سرم را پایین انداخته بودم و میرفتم. ناگهان دیدم سواری با کمال هیبت و اوصافی که برای وجود مبارک حضرت صاحب الأمر(عج) شنیده بودم، در برابرم پیدا شد و فرمود: «چرا این چنین افسردهحالی؟». عرض کردم: مسافرم و در طول مسیر، خسته شدهام. فرمود: «اگر علّت دیگری غیر این دارد، بگو!». با اصرار اسبسوارِ باهیبت، شرح ماجرا را گفتم. در آن حال، صدا زدند:«هالو!هالو!هالو! ». به ناگاه دیدم که شخصی با لباس نمدی در قیافه حمّالها و کشیکچیهای بازار اصفهان، ظاهر شد. در نزدیک مغازه ما در بازار اصفهان، یک نگهبان به نام «هالو» بود.۱۰ به او که خوب نگاه کردم، دیدم همان هالوی اصفهان است. حضرت به او فرمودند:«اثاثیهای را که از او دزدیدهاند، به او برسان و او را به مکّه ببر» و خودشان ناپدید شدند.
حضرت که رفتند، هالو به من گفت: «در فلان ساعت از شب بیا تا اثاثیهات را به تو برسانم!». وقتی آنجا حاضر شدم، او هم تشریف آورد و بسته پول و اثاثیهام را به دستم داد و فرمود:«درست نگاه کن و ببین اموال و اثاثیهات تمام است؟!». بسته را باز کردم و دیدم چیزی از آنها کم نشده است. فرمود: «برو اثاثیه خود را به کسی بسپار! و فلان زمان، در فلان مکان، حاضر باش تا تو را به مکّه برسانم!».
من سر موعد، حاضر شدم و او هم حاضر شد. فرمود: «پشت سر من بیا!». به دنبال او راه افتادم. مقدار کمی از مسافت که طی شد، به ناگاه دیدم در مکّه هستم. فرمود: «بعد از اعمال حج، در فلان مکان، حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو: با شخصی دیگر، از راه نزدیکتر آمدهام، تا متوجّه نشوند».
پس از اعمال حج در موعد مقرّر، حاضر شدم و جناب هالو مرا به همان طریق، به کربلا بازگردانید. آن جناب در مسیر رفت و برگشت به ملایمت با من سخن میگفت؛ اما هر وقت میخواستم بپرسم که آیا شما همان هالوی بازار اصفهان هستید، هیبت او مانع از پرسیدن میشد.
…در میان راه از او پرسیدم: «چرا امام زمان(عج) سه مرتبه، تو را صدا زدند تا تو حاضر شدی؟ پاسخ داد:«مرتبه نخست که صدایم زدند، در بازار اصفهان بودم، در مرتبه دوم، در میانه راه بودم و در مرتبه سوم، در نزد شما و ایشان حاضر بودم».
هنگامی که به کربلای معلّا رسیدیم، رو به من کرد و فرمود: « آیا حق محبّت من به گردن تو ثابت شد». گفتم: بله. فرمود: «تقاضایی دارم که به وقتش از تو خواهم خواست تا برایم انجام بدهی!» و آنگاه از من جدا شد.
…به اصفهان آمدم و برای دید و بازدید زیارت، در خانه نشستم. روز اوّل، دیدم جناب هالو وارد شد. خواستم از جای خویش برخیزم و به خاطر مقامی که از او دیدهام، او را اکرام و احترام نمایم که با اشاره از من خواست در جایم بنشینم و چیزی نگویم. آنگاه به قهوهخانه رفت و پیش خادمها نشست و در آنجا مانند خدمتکاران، چای خورد و قلیانی کشید. بعد از آن، وقتی خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: «آن تقاضایی که از تو داشتم، این است که روز پنجشنبه، دو ساعت به ظهر مانده، به منزلم بیایی تا کارم را به تو بگویم!». آنگاه نشانی مَنزلش را داد و تأکید فرمود: «سر ساعتی که گفتم، به این نشانی بیا! نه زودتر نه دیرتر».
در روز موعود، با خود گفتم: چه خوب است ساعتی زودتر بروم تا فرصتی بیابم در کنار هالو بنشینم و احوال امام زمانم را از او بپرسم. شاید به برکت همنشینی با هالو، من هم آدم بشوم!
به نشانیای که فرموده بود، رفتم؛ امّا هرچه گشتم، خانه او را پیدا نکردم. ساعتی گذشت تا آنکه رأس ساعتی که فرموده بود، به ناگاه خانهاش را یافتم. آمدم در بزنم، دیدم در باز شد و سیّد بزرگواری غرق نور، عمامه سبزی به سر و شالی مشکی به کمر، از خانه هالو خارج شد. به ناگاه دیدم که هالو نیز به دنبال آن سیّد نورانی، از خانه خارج شد و با تواضع و احترام فوقالعادهای به دنبال آن جناب، روان گشت. در آن هنگام شنیدم که هالو خطاب به آن بزرگوار میگفت: «سیدی و مولای! خوش آمدی! لطف فرمودید به خانه این حقیر تشریف آوردید!». هالو تا انتهای کوچه، او را بدرقه کرد و بازگشت. در هالهای از تعجّب و حیرت پرسیدم: هالو! او که بود؟! پاسخ داد:«وای بر تو! مولای خود را نشناختی؟! او حجّت بن الحسن(عج) بود که در آخرین روز عمرم لطف فرموده، به دیدارم آمده بود… و امّا از تو میخواهم که فردا صبح به ابتدای بازار بروی و حمّالها و کشیکچیها را با خود به این خانه بیاری! در این خانه باز خواهد بود و وقتی به آن وارد میشوید، من از دنیا رفتهام. کفنم را به همراه هشت تومان پول آماده کردهام و در گوشه اتاق گذاشتهام. آن را بردار و با کمک دیگران، بدنم را غسل بده و کفن کن و در قبرستان تخت فولاد به خاک بسپار!».
….صبح جمعه، غریبانه، جنازه او را برداشتیم و پس از غسل و کفن کردن، در گوشهای از قبرستان تخت فولاد، به خاک سپردیم. وقتی خاکها را روی بدن مطهرش ریختند، غرق اشک و آه فریاد زدم: «مردم! هیچ کدام از شما او را نشناختید! او یکی از اولیای خدا و امام زمان(عج) بود.
آنگاه به سراغ هم سفران مکّهام رفتم و همه را جمع کرده، به خانه آیه الله روضاتی۱۱ بردم و خطاب به آن جناب گفتم: آقا! همه هم سفرانم شاهدند که در طول سفر حج از آنها جدا شدم… عاقبت امام زمان(عج) مرا نجات داد و کسی که به دستور حضرت، اموال و اثاثیهام را به من بازگرداند و مرا به مسجد الحرام و از آنجا دو باره به کربلا رسانید، جناب هالو بود؛ همو که او را غریبانه به خاک سپردیم.
آیت الله روضاتی، به محض شنیدن این کلام، سراسیمه و گریان به سوی تخت فولاد حرکت کرد و موجی از مردم نیز به همراه او روان شدند. به سرعت، خود را به قبر هالو رسانید و بر روی قبر او انداخت و گریهها کرد. وقتی از روی قبر برخاست، رو به جمعیت کرد و فرمود: «مردم اصفهان! در همینجا به شما وصیّت میکنم وقتی من مُردم، مرا در اینجا در کنار قبر هالو دفن کنید! میخواهم وقتی امام زمان(عج) به زیارت قبر هالو تشریف میآورند، از روی قبر من عبور کنند و نگاهی هم به من بیندازند».
آری، صاحب کتاب شریف روضات الجنات معروف به آیه الله روضاتی، همواره در طول حیات پُربرکت خویش، با اشاره به گوشهای دورافتاده از قبرستان تخت فولاد، تأکید اکید و توصیه شدید میفرمود که مرا در این زمین دفن نمایید و چون از علّت آن میپرسیدند، میفرمود: «این جا مدفن یکی از اولیای مکرّم الهی است و من میخواهم در جوار او دفن شوم».۱۲
وظایف شیعیان در زمان غیبت
اوّل: دعا برای آن جناب
یکی از مهم ترین وظایف، دعا برای حفظ وجود مبارک امام عصر(عج) از شرور شیاطین انس و جن است. نیز برای تعجیل در ظهور او و فتح و پیروزیاش بر کافران و ملحدان و منافقان. این کار، نوعی اظهار بندگی، اظهار شوق و اظهار محبّت به اوست.
باید دانست که دعای برای او با هر زبانی و در هر حالی، ممکن است. لیک پدران طاهرینش برای این منظور، دعاهای فراوانی تعلیم دادهاند. یکی، دعایی است که یونس بن عبد الرّحمان نقل کرده است که حضرت امام رضا(ع) امر فرمودند برای حضرت صاحب الأمر(عج)، این دعا را بخوانیدکه این گونه آغاز میشود: «اللّهمّ ادفع عن ولیّک و خلیفتک و حجتک …. ».
این دعا را محدّث قمی(ره) در کتاب «مفاتیح الجنان» در باب زیارات حضرت صاحب الأمر(عج) آورده است.
و دیگری صلواتی معروف که منسوب است به «ابو الحسن ضرّاب اصفهانی» که این نیز در «مفاتیح الجنان» در اعمال روز جمعه آمده است.
و دیگر، دعای معروف «اللّهم کن لولیک الحجه بن الحسن…» است که این دعا را همیشه و بویژه در شب بیست و سوم ماه مبارک رمضان باید بسیار خواند.
دوم: صدقه به فقیر برای حفظ وجود آن جناب
صدقه برای حفظ وجود مبارک امام عصر(عج) به هر چیز و هر مقدار و هر وقت که ممکن شود؛ زیرا هیچ کس در جهان از او محبوبتر نیست و نباید هم باشد؛. بلکه او محبوبتر از خود ما از ماست. اگر چنین اعتقادی نداشته باشیم، نشانه سستی و ضعف و خلل در اعتقاد است. در روایاتی با سندهای معتبر از پیامبرخدا(ص) نقل شده که فرموده است:«هیچ یک از شما ایمان نیاورده باشد مگر آن که من و اهل بیتم در نزد او محبوبتر باشیم از جان و فرزند و تمام مردم».۱۳
پینوشتها
- مسجد سهله، یکی از مساجد معروف شهر کوفه است که در نزدیکی مسجد بزرگ کوفه قرار دارد.
- بحار الأنوار، ج ۵۲، ص ۳۱۷، ح ۱۳٫
- بصائر الدرجات ج ۴، ص ۱۸۳، باب ۴، ح ۳۶٫
- همان، جلد ۵، ص ۲۵۹، باب ۱۵، ح ۴٫
- همان، ج ۴، ص ۱۸۸، باب ۴، ح ۵۶٫
- سوره زخرف، آیه ۷۱٫
- دار السلام عراقی، ص ۳۷۵ ـ ۳۷۴٫
- یکی از علمای اصفهان در زمانهای گذشته.
- در گذشته، به نگهبانان بازار، «کشیکچی» میگفتند.
- گویا به خاطر سادگی و سادهدلی و صفای او به این نام مشهور شده بود.
- میرزا محمّد باقر موسوی خوانساری(م ۱۳۱۳ ق) کتاب مشهوری دارد به نام روضات الجنات. از این رو، به صاحب روضات مشهور شده است
- ر.ک: العبقری الحسان شیخ علی اکبر نهاوندی، ج ۲، ص ۱۰۵؛ برکات حضرت ولیعصر(عج) سیّد جواد معلم، ص ۱۲۵ ـ ۱۲۷٫ نیز ر.ک: سر رسید به سوی ظهور ۱۳۸۶، مؤسّسه آموزشی پژوهشی امام خمینی.
- منتهی الآمال، باب چهاردهم، فصل ششم، با تصرّف و تلخیص.