باران کلمه

 

 

 

سیّد سعید هاشمی

نقش کج

چشم

چشم، یک روز گفت:«من در آن سوی این درّه‌ها، کوهی را می‌بینم که از مِه پوشیده است. این زیبا نیست؟».

گوش، لحظه‌ای خوب گوش داد. سپس گفت: «پس کوه کجاست؟ من کوهی نمی‌شنوم».

آن‌گاه دست درآمد و گفت:«من بیهوده می‌کوشم آن کوه را لمش کنم؛ من کوهی نمی‌یابم».

بینی گفت:«کوهی در کار نیست، من او را نمی‌بویم».

آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه در باره وَهمِ شگفت چشم، گرم گفتگو شدند و گفتند: «این چشم، یک جای کارش خراب است».

«پیامبر و دیوانه»، جبران خلیل جبران، ترجمه: نجف دریابندری

ادّعا

مهدی خلیفه، در شکار، از لشکر جدا ماند. شب به خانه اعرابی رسید. طعام ما حَضَری و کوزه شراب پیش آورد.

چون کاسه‌ای بخوردند، گفت:«من یکی از خواص مهدی‌ام».

کاسه دوم بخوردند، گفت:«یکی از امرای مهدی‌ام».

کاسه سوم بخوردند، گفت:«من مهدی‌ام».

اعرابی، کوزه را برداشت و گفت:«کاسه اوّل خوردی، دعوی خدمتکاری کردی. دوم، دعوی امارت کردی. سیم، دعوی خلافت کردی. اگر کاسه دیگری بخوری، هر آینه دعوی خدایی کنی!».

«رساله دلگشا»، عبید زاکانی

حنظل

جوان‌مردی را در جنگ تاتار، جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد. اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد.

گویند آن بازرگان، به بُخل معروف بود.

گربه‌ جای نانش اندر سفره بودی آفتاب

تا قیامت، روز روشن کس ندیدی در جهان.

جوان‌مردی گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد و گر دهد، منفعت کند یا نکند، باری خواستن از او زهر کُشنده است.

هرچه از دونان به منّت خواستی

در تن افزودیّ و از جان کاستی.

و حکیمان گفته‌اند: آب حیات، اگر فروشند فی ‌المثل به آبِ روی، دانا نَخَرد که مُردنِ به علّت، بِه از زندگانیِ به مذلّت!

اگر حنظل خوری از دست خوش‌روی

به از شیرینی از دست تُرُش‌روش.

«گلستان» سعدی

شاه‌نامه

پس در مدّت سی‌سال، شاه‌نامه را تمام ساخت و پیش سلطان آورد و به دستور آنچه پیش‌تر واقع شده بود، در مقابله هر بیتی، یک دینار زرِ سرخ توقّع می‌داشت. حاسدان، خوض کردند و گفتند: «شاعری را چه قدر آن که وی را بدین قدر عطا سرفراز گردانند و صله وی را بر شصت هزاردرم قرار دادند». فردوسی از آن معنی برنجید. می‌گویند در آن وقت که آن درم‌ها را آوردند، وی در حمام بود و چون از حمام بیرون آمد، بیست هزار درم به حمامی داد و بیست هزار درم، به فقاعی و بیست هزار، به آن کسانی که آن را آورده بودند و سلطان را به چهل بیت کمابیش مذمّت کرد که از آن جمله است این چند بیت:

اگر شاه را شاه بودی پدر

به سر بر نهادی مرا تاج زر

چو اندر تبارش بزرگی نبود

نیارست نام بزرگان شنود.

پس از آن، مخفی شد. هر چند وی را طلب کردند، نیافتند. بعد از چند‌گاه، خواجه حسن میمندی ـ که مرتبه وزارت داشت ـ در شکارگاهی، بیتی چند از «شاه‌نامه» به تقریبی که واقع شده بود، بخواند. سلطان را بسیار خوش آمد. پرسید که:« این شعر کیست؟».

گفت:«شعر فردوسی».

از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد تا شصت هزار دینار زر سرخ، با خلعت‌های خاص، نامزد فردوسی کنند و به طوس برند؛ امّا طالع مساعدت نکرد. چون آن عطیه را به یک دروازه طوس آوردند، تابوت فردوسی را از دیگر دروازه بیرون بردند.

«بهارستان»، جامی

جثّه ضخیم

آورده‌اند که روباهی در بیشه‌ای رفت. آن‌جا طبلی دید پهلوی درختی افکنده و هرگاه که باد بجَستی، شاخ درخت بر طبل رسیدی، آوازی سهمناک به گوش روباه آمدی. چون روباه، ضخامت جثّه بدید و مهابت آواز بشنید، طمع دربست که گوشت و پوست،‌ فراخور آواز باشد. می‌کوشید تا آن را بدرید.

الحق چَربُوی بیشتر نیافت. مَرکبِ زیان در جَولان کشید و گفت: «بدانستم که هر کُجا جثّه ضخیم‌تر و آواز آن‌ هایل‌تر ، منفعت آن کمتر».

«کلیله و دمنه»، نصر الله منشی

نقش کج

ابلهی دید اُشتری به چَرا

گفت: نقشت همه کژ است چِرا؟

گفت اُشتر که: اندرین پیکار

عیب نقّاش می‌کنی هُشدار!

در کژیّ‌ام مکن به عیب نگاه

تو زِمن راه راست رفتن‌خواه.

«حدیقه الحقیقه»، سنایی

انسان ساده و صمیمی

انسان ساده و صمیمی

مادرش را خانم صدا می‌کند

پدرش را آقا می‌گوید

در سوزندگی آتش، شک نمی‌کند

عروسک‌ها را عروس صدا می‌زند

در جارو کردن خانه، شک نمی‌کند

در سرما برای وضو گرفتن، اخم نمی‌کند

قسم می‌خورد که دیگر قسم نخورد

هنگامی که تاریخ می‌خوانَد، به کوچه می‌رود

می‌پرسد: خانم / آقا ساعت چند است؟

دیگران را با لبخندی همراهی می‌کند

بی‌آن که بیندیشد

این لبخند، روزی برایش خاطره خواهد شد.

«همه آن سالها»، احمد رضا احمدی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *