«سنت استخفاف» 2

قرآن و سنن الهي در اجتماع بشر

آية الله محمدي گيلاني

v    توضيح
مقام.

v    شأن
صدور حديث «ان من البيان لسحرا».

v    داستان
رودکي و احمد بن نصر ساماني.

v    سحر
بيان فردوسي در ابعاد مختلف.

v    سخن
آفرينان ديگر.

v    بيان
تمثيلي و حقيقت مَثَل.

v    امثال
قرآني و روائي و امثال رؤيائي.

v    فرق
بين تعبير و تأويل.

v    حديث
مورد سوال از سنخ امثال است.

v    خطر
ابلهان انکر الاصوات از خطر سگان زوزه کش بيشتر است.

v    پرسش
از تاويل حديث مذکور در مقاله قبل، بيان مدارک آن از طريق فريقين.

v    صدور
گذرنامه به وسيله نوح (ع) براي شيطان

در پايان بحث از سنت «استخفاف»که در مجله شماره ي 42 به
مقتضاي حال روايت: «اذا سمعتم صباح الديکه فسئلوا الله تعالي من فضله فانها رات
ملکا، و اذا سمعتم نهيق الحمار فتعوّذوا بالله من الشيطان فانها رأت شيطاناً» از
رسول الله صلي الله عليه و آله، نقل نمودم، برخي از خوانندگان محترم از تأويل اين
حديث لطيف، پرسش کرده اند که وجهه و مال آن چيست؟ و ديدن اين دو حيوان، فرشته و
ابليس چه معنا دارد؟

پاسخ اين سئوال اقتضاء دارد که بعد از ذکر مأخذ اين روايت
براي دفع وسوسه در اصل صدور عرضه شود و در حد ظرفيت مقاله، تأويل آن، روشن گردد.

ابوداود در جزء چهارم سنن خويش، خبر فوق الذکر را مسنداً
از رسول الله صلي الله عليه و آله نقل مي کند و سپس از جابر بن عبدالله از رسول
الله (ص) نقل مي نمايد که فرمودند: «اذا سمعتم نباح الکلاب و نهيق الحمر بالليل
فتعوّذوا بالله فانهن يرين مالا ترون» يعني: « هنگامي که زوزه سگان و آواز خران را
در شب شنيديد، به خدا پناه آوريد چه آنها مي بينند چيزي را که شما نمي بينيد».

سنن ابي داود جلد 4 صفحه 327 و همين مضمون در صحيح مسلم و
بخاري و سنن ترمذي و نسائي آمده است.

و شيخ صدوق در علل به نقل مجلسي در بحارالانوار نقل مي کند
که رسول الله (ص) فرمودند: «اذا سمعتم نباح الکلب و نهيق الحمير فتعوّذوا بالله من
الشيطان الرجيم فانهنّ يرون (يرين ظ) و لا ترون فافعلوا ما تؤمرون» جلد 65 از طبع
جديد صفحه 64. يعني: «وقتي که زوزه سگان و آواز خران را شنيديد، به خداوند از
شيطان رجيم پناه بريد، زيرا آنها مي بينند وشما نمي بينيد، وظيفه شما امتثال امري
است که به شما مي شود».

و در خاطرم هست که در کافي شريف حضرت امام المحدثين جناب
کليني نيز اين خبر را نقل فرموده اند. باري در اصل صدور چنين خبري از ساحت مقدس
رسالت علي حاملها الصلوات، ترديد و تشکيک بي مورد است. بلي، عدم آشنائي با رموز
تاويل احاديث، احيانا ناآشنا را به انکار اين گونه روايات سوق مي دهد، و در ورطه
مشاغبه مي افتد. و دل ندارد که ندارد به اين گونه لطائف نبويّه و ولويّه، اقرار
زيرا: (اِنَّ في ذٰلِکَ لَذِکْريٰ لِمَنْ کٰانَ لَهُ قَلْبٌ اَوْ اَلْقيَ
السَّمْعَ وَ هُوَ شَهيدٌ)[1]

 

توضيح مقام:

روشن است که بعد از موهبت اصل وجود، بزرگترين موهبت الهي
به نوع انسان موهبت سخن و بيان است که نماينده ي انديشه ي او است و حقيقت وي عند
التحقيق جز انديشه چيز ديگري نيست و «اي برادر تو همه انديشه اي» و انديشه ي آدمي
خود جهاني است که جهان اکبر در آن منطوي است و با شناخت اعيان موجودات و حقائق
هستي از علويّات و سفليّات و ادراک صفات و آثار و احکام عمومي و خصوصي هر يک،
معاني دقيق، و صور روحاني و اشکال جسماني … در وي منقوش مي گردد و تنها وسيله اي
که اين صور و معاني دقيق و رقيق را با همه خواص و لوازم و ارتباطاتش صادقانه ممکن
است حکايت کند، بيان و سخن است. اين موهبت است که بين افراد اين نوع، مايه تفاهم و
تعاون است و معيشت اجتماعي را ممکن ساخته و صراط استکمال را هموار نموده و مآلاً
موجب بقاء و نسل بشر است، و اين موهبت عظميٰ موهبتي است ذات مراتب:

گاهي در اوج اعتلاء است آن چنان که معجزه مي گردد، و زماني
در حضيض سقوط است آن چنان که ملحق به بانگ حيوان هاي زبان بسته مي شود و بين آن
فراز و اين نشيب داراي مراتبي است که بعضا آن چنان دلاويز و خنياگر است که مسحور
مي کند و حديث: «ان من البيان لسحرا» از رسول الله (ص) اشارت به همين مرتبه است،
چه بعضي از وافدين بر آن حضرت در ستايش برخي از همراهان خويش، بر بيان بليغي به
عرض مبارک رساند و چون رفيق ممدوح ناسپاسي کرد، بياني بليغ در نکوهش وي که هيچ
گونه تعارض با بيان قبلي نداشت، به عرض رساند بدنبال اين مدح و ذم بليغ، جمله ي
رساي: «ان من البيان لسحرا» از افصح من نطق بالضاد صادر شد و از امثال سائر گرديد
که نخستين «ميداني» طبق طروف تهجّي در کتاب «مجمع الامثال» آن را نخستين مثل سائر
قرار داده و شان صدورش را به تفضيل بيان کرده است.[2]
و از مصداق اين کلّي است: داستان رودکي شاعر با احمد بن نصر شهريار بزرگ سامانيان
که نظامي در چهار مقاله خويش آورده و خلاصه آن چنين است: «شهريار مذکور زمستان به
دارالملک بخارا مقام کردي و تابستان به سمرقند رفتي يا به شهري از شهرهاي خراسان
مگر يک سال که نوبت هرات بود چون به آنجا رفت مجذوب آنجا شد اقامتش چهار سال طول
کشيد و امراء و سران از رودکي خواستند تا سلطان به بازگشت ترغيب کند و او قبول
نموده و قصيده اي ساخت که پيش سلطان خواند:

بوي جوي
موليان آيد همي              بوي يار
مهربان آيد همي…

و چون به اين بيت رسيد:

مير سرو است
و بخارا بوستان         سرو سوي بوستان آيد همي

سلطان آن چنان منفعل گشت که از تخت فرود آمد و بي موزه پاي
در رکاب خنگ نوبتي در آورد و روي به بخارا نهاد چنان که رانين و موزه را تا دو
فرسنگ بدنبال وي بردند و تا بخارا عنان باز نگرفت.[3]

و هنرمندي فردوسي در شاهنامه از اين قبيل است، هنگامي که
سرافرازيها و سروريها و فرهنگ و آداب و رسوم و اعتقادات ملت خويش در سلک بيان
اسطوره ي جنگها و آوردگاهها و دلاوريها توأمان با سجاياي فاضله و عادات پسنديده
منعکس مي سازد، هوشها را مجذوب بلکه مسحور مي کند.

و چون در مقام بيان رزم آوري و تهمتني و قهرماني قومش بر
مي آيد، در نهايت صلابت الفاظ متناسب و واژه هاي مربوط با عرصه ي کار زار و
پهلواني را آن چنان منسوج و منسجم مي کند که چکاچاک شمشيرهاي برّان و غرّش تيرهاي
پرّان و فرو ريختن سرهاي دشمنان چون برگ خزان را در بيان خود عيان مي سازد، و
ناگهان در موقف پند و موعظت قرار مي گيرد، آن چنان لطيف و دلنشين سخن مي گويد که
حکمت ها و نصيحتها در آينه ي صاف بيانش نه مسموع که مشهود است و احياناً مثلي مي
گردد سائر و دائر بر زبانها:

سيه اندرون
باشد و سنگدل                 که خواهد که
موري شود تنگدل

ميازار موري
که دانه کش است             که جان دارد و
جان شيرين خوش است

و وقتي که در صدد توصيف زيباروئي بر مي آيد، روي و موي و
ميان و ابرو و چشم و زلف و خط و خال و هيکل و اندامش را آن چنان وصّافي مي کند که:

بت آراي چون
او نبيني به چين                 بر او ماه
و پروين کنند آفرين

و نازنين را با ناز و کرشمه و عشوه و پريروئي عيان مي سازد
که دل ها به جاي دستها، ترنج وار قطعه قطعه مي شوند.

و دمي که از شاديها و شوق ها و عشق ها مترنّم مي شود، آن
چنان احساس پرور و دلنواز و عطر آگين است که گودي نسيم سحرگاه بهاري از جنّات
الفردوس عبور نموده و شميم آن را بر مشام جان مي دمد … .

و باري، سحر بيان اين حکيم سخن ساز، شاهنامه اش را نه فقط
مفتخر ملتش که از بزرگترين آثار حماسي جهان ساخته است، اقيانوسي است ژرف که
مرواريدهاي تابنده و فصيح فارسي را در اعماق آن به حد وفور انباشته، و رعايت تناسب
و انتخاب تعبير اصلح به مقتضاي حال و مقام را در سطح آن چون عَلَمي برافراشته است.

و بدين گونه است سخنان سخن آفرينان ديگر که ترجمان رازهاي
آفرينش و زبان مرغان تسبيح گوي، و زبان پرورانه ي خودسوز و عشق آموز، و زمزمه
جويبارها، و دست افشانيها و پاي کوبي درختان، زبان سازها و سوزها و عشق ها و
گدازها و وصل ها و هجرها است و خلاصه زبان رمز و ابهام و الهام و تمثيل است.

و اين زبان تمثيل است، عشق به کمال بي پايان را، به زبان
ني اي که از جدائي نيستان آن چنان شکايت مي کند که از نفيرش مرد و زن مي نالند،
مجسم مي سازد و در اين مثل کوتاه معنائي به بلندي همه ي هستي گنجانيده که آهنگ
موزونش را فقط با ارغنون شيفته جاني مي توان نواخت و فقط گوش دل آشفتگان عشق
نامتنهاي توان شنفتن آن را دارد.

بخش چشمگيري از قرآن کريم امثال است و مراد ما از مثل،
اداء و بيان مقصود در قالب و پوشش است به ظاهر نامأنوس و دور از تصديق، ولي وقتي
که به اصل و غايت مقصودش ارجاع شود در نهايت مأنوسيت، مورد اذعان و تصديق است، و
هر کس نمي تواند عهده دار تاويل شود (تِلْکَ الْأمْثٰالُ نَضْرِبُهٰا لِلنّٰاسِ وَ
مٰا يَعْقِلُهٰا اِلّا الْعٰالِمُوْنَ)[4]

ــ «اين مثالها را براي همه ي مردم مي زنيم ولي ادارک و
غايات مقصود، از اين امثال فقط از آنِ علماء است».

عالم با بصيرت است که وراء لباس تمثيل را مي بيند و آن را
به غرض مقصود بر مي گرداند و فرقي در اين جهت نيست که امثال و رؤيايي و مشاهدات
نومي را با غراض مطلوبه اش تعبير، و ارجاع امثال قرآني و روائي را به اصولش تأويل
مي گويند، در اين حکايت آتي ملاحظه کن که چگونه معبر با بصيرت مثال نومي را به اصل
وغايتش بر مي گرداند.

نوشته اند که مردي نزد ابن سيرين آمد گفت: خواب ديدم گوئي
مهري در دست من است که با آن دهان مردها و عورت زنان را مهر مي کنم! ابن سيرين
پرسيد آيا در ماه رمضان قبل از طلوع فجر اذان مي گوئي؟ گفت: آري راست گفتي. اذان
اين مقدس محتاط! قبل از طلوع فجر سبب مي شد که مرد و زن از پاره اي مباحات ممنوع
شوند و همين اذان در رؤيا به صورت مهر تمثّل يافته است که مُعبِّر بصير آن را از
لباس مثال به حقيقتش برگردانيد.

نا آشنا به زبان تاويل و تمثيل وقتي که مي شنود پيامبر
اکرم (ص) فرموده: «يؤتيٰ بالموت يوم القيامة في صورة کبش املح فيذبح» يعني: مرگ در
روز قيامت به صورت قوچ سفيد خالص آورده مي شود و ذبحش مي کنند. به نقل کننده روايت
حمله ور مي شود و احيانا امثال اين روايات را دليل بر بي اساسي نبوت مي گيرد و اي
بسا فلسفه بافي مي کند و مي گويد: مرگ از مقوله عرض است، و قوچ جوهر است، چگونه
عرض به جوهر تبديل مي شود؟!

اين بيچاره ي گول خورده و نابخرد در اين مشاغبه، جهالت و
زبان نشناسي خويش را به جاي بي اساسي نبوت نهاده و بي علمي و بي اعتباري خويش را
دليل بر بي اعتباري نبوت مي گيرد.

روايت مورد بحث ما نيز از سنخ امثال است. دشمنان پيمبران
صلوات الله عليهم و خلفاء آنان به دو گروه در اين روايت تقسيم شده اند: گروهي
نجاستخواران و سگان زوزه کن، و گروهي هم خران انکرالاصوات و اين هر دو گروه شيطان
استعمار را به نحوي رؤيت مي کنند، خصوصا در شب و هنگامي که يک نوع ابهام و تاريک
به دولت اسلامي روي آور مي شود با الهام از شيطانهاي نامرئي استعمار زوزه ها و
آوازهاي نکره را سر مي دهند.

اين فرو مايگان آلوده در همه وقت براي اسلام و مسلمين شر و
بدبختي بوده اند، اما در هنگام ابهام و شب که شيطان را ديده اند و آواز سر داده
اند خطرشان بيشتر است، ملت حزب الله بايد دسته جمعي از شر اينها پناه به خدا ببرد:
«فتعوّذوا»

شگفت انگيز آن که در برخي از مرويات خطر انکرالاصوات را بر
حوزه ي ديانت از خطر سگان زوزه کن بيشتر دانسته است با آنکه طبق بعضي از روايات،
سگ از آب دهان شيطان نشأت گرفته است!

در بحار از امام صادق عليه السلام نقل مي کند که فرمودند:
«جاء نوحٌ عليه السلام الي الحمار ليدخله السفينة فامتنع عليه و کان ابليس بين
ارجل الحمار، فقال: يا شيطان ادخل فدخل الحمار و دخل الشيطان»[5]

ــ نوح عليه السلام آمد که خر را در کشتي داخل نمايد خر
سرپيچي کرد، چون شيطان جلو چهار دست و پايش بوده، پس نوح عليه السلام ــ از روي
غضب ــ به خر گفت شيطان داخل شو، خر و شيطان با هم داخل شدند.

وه! چه کلام مرموزي است که ادوار تاريخ کليد اين رمز است
زيرا در هر دوره اي شيطانهاي مستور با تشبث به خران، وارد کشتي دين شدند و ساکنان
و سرنشينان آن را به تباهي کشيدند.

بلي «و کذلک جعلنا لکلّ عدوّاً شياطين الانس و الجن يوحي
بعضهم الي بعض زخرف القول غروراً و لو شاء ربک ما فعلوه فذرهم و ما يفترون، و لتصغي
اليه افئدة الذين لا يؤمنون بالاخرة و ليرضوه و ليقترفوا ما هم فيه مقترفون»[6]

حتما براي هر پيمبري از شيطانهاي انسي و جني دشمني قرار
داده ايم برخي از اينان به برخي ديگر وسوسه را در سخن زيباي فريبنده القاء مي کنند
و اگر خدا مي خواست چنين نمي کردند پس آنان را با دروغشان واگذار ــ زيرا در اين
امر حکمتهائي است از آن جمله ــ تا به گفتار فريبنده ي اينها، آنان که به آخرت
ايمان ندارند دل سپرده و خشنود شوند و مآلاً به سوء عاقبت آن فريبندگان گرفتار
شوند.

چنان که مي بيني اين امر قضاي حتمي الهي است و شگفتا که
صدور گذرنامه براي شيطان به دست خود پيمبران (ع) و جانشينان آنان است.

و با تامل در گفتار گذشته، تاويل «اذا سمعتم صياح الديکه
…» نيز روشن مي شود، و زمان شناسي و اغتنام فرصت را بايد از اعلان کنندگان وقت
آموخت و بايد در اين وقت اعلان شده فضل و نعمت خداوند متعال را مطالبه نمود، واي
اگر وقت سپري شود «و العياذ بالله» سايه چنين رهبري، غروب کند و ما در طلب فضل و
نعمت الهي مسامحه کرده باشيم …

ولي وجه ديگر ملکوتي از براي اين حديث و آن حديث است که
درک آن ديده اي خواهد سبب سوراخ کن و در اين وقت «جف القلم» و الحمدلله.



1ـ سورهٔ ق/ 37.