شاهزاده‌ای در جستجوی قصر

خورشید آرام آرام خود را از شانه کوه پایین می‌کشید. بچه‌ها در حیاط خانه بازی می‌کردند. تنور لحظه به لحظه داغ‌تر می‌شد. زنان همسایه نزدیک تنور کنار سفره خمیر نشسته بودند و با هم صحبت می‌کردند. یکی می‌گفت: «مردم واقعا گیج شده‌ و سردرگم مانده‌اند.» دیگری می‌گفت: «کدام گیجی؟ مگر قرآن میان ما نیست؟ مگر کلام پیامبر(ص) و علی(ع) را از یاد برده‌اند؟ همه چیز روشن است.» زن سوم یک بغل هیزم خردشده داخل تنور ریخت و گفت: «البته که قرآن و کلام مولایمان هست. ولی شایعه‌های دشمن کار را خیلی سخت کرده.» لیلا محکم جواب داد: «ای خواهر! پس امام و رهبر برای چیست؟ مگر خدا ما را بی‌صاحب رها کرده؟ ما راهنما داریم، امام داریم.» زن همسایه گفت: «صد البته! ولی شیطان هم در کمین ما نشسته. باید خیلی مواظب باشیم. به قول شما دین، آتش کف دست شده!»

صدای در بلند شد. کسی محکم و پی‌در پی بر در می‌کوبید. یکی از بچه‌ها در را باز کرد. جوانی رشید به کودک سلام کرد و نفس‌زنان گفت: «مادرم. لیلا… بگو.» کودک به داخل خانه دوید. جوان دوباره بر در کوبید و با صدای بلندی گفت: «یاالله!»

لیلا دست‌هایش را برهم ‌زد و آرد روی آن را ‌تکاند و جلو آمد و با مهربانی سلام پسرش را جواب داد: «علی‌ جان! طوری شده؟ چقدر پریشانی!» علی نفس‌زنان گفت: «مادر! معاویه… معاویه… مرد.» لیلا نگاهی به آسمان انداخت. پلک‌هایش را بر هم نهاد و آرام گفت: «انا لله و انا الیه راجعون. معاویه مرد و مردم از شر او راحت شدند.»

دخترک با شتاب به طرف در دوید. خود را به پاهای برادر چسباند و با خوشحالی گفت: «سلام، برادر! دیدی… من خودم همین الان توی تنور هیزم ریختم… دیگر بزرگ شدم، نه!» علی دستی به سر دخترک کشید و با مهربانی گفت: «آفرین! حالا برو با بچه‌ها بازی کن.»

ولی دخترک کنار پای برادر نشست و خود را به بندهای کفش او سرگرم کرد.

علی رو به مادر جواب داد: «ولی مردم به شر یزیدش گرفتار می‌شوند. بمیرم برای پدر! غم عمویم حسن(ع) در او زنده شد. از لحظه‌ای که فهمید یزید جانشین معاویه شده، غمی سنگین در دلش نشسته.»

مادر به چشم‌های علی خیره شد. مکث بلندی کرد و با تعجب گفت: «چه گفتی؟ یزید؟! مگر یزید؟!»

بعد با ناامیدی سرش را روی دیوار گذاشت و آهی کشید و گفت: «بعد از علی(ع)، بعد از پیغمبر(ص)، نه. بعد از فاطمه(س) همه ما مظلوم شده‌ایم.»

علی گفت: «مادر! من خیلی نگرانم. اگر یزید حاکم اسلام شود، غریبی پدر شروع می‌شود! بیچاره مردم! الان در شام چه می‌گذرد؟»

دخترک که تا آن موقع با کنجکاوی به حرف‌های مادر و برادر گوش می‌داد، پرسید: «داداش! شام کجاست؟» علی به نقطه دوری خیره شد و جواب داد: «جایی که قرار است مردمش در آتش ظلم یک امیر بسوزند.» دخترک پرسید: «امیر؟! یعنی همان که در قصه‌ها به او می‌گویند پادشاه؟!» لیلا با لبخند تلخی گفت: «بله عزیزم. پادشاه!» دخترک پرسید: «پادشاه کجا زندگی می‌کند؟ مثل قصه‌ها در یک خانه بزرگ با کنیزهای فراوان؟»… علی از مادر خداحافظی ‌کرد، دستی به سر خواهر کشید و گفت: «قصر… یعنی همان کاخ.»

علی رفت و لیلا به طرف تنور برگشت. یکی از زن‌‌ها پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ دخترک جواب داد: «امیر قبلی مرده. حالا همه در کاخ ناراحت هستند.» زنی با تعجب زل زد به لیلا و گفت: «خانم! معاویه؟»

لیلا سر تکان داد. زن‌ها با خوشحالی رو به آسمان خدا را شکر کردند. اشک از چشم‌های لیلا جاری شد و آهسته گفت: «اما باید خودمان را برای تحمل حکومت یزید آماده کنیم!»

زن‌ها با پریشانی به هم خیره شدند. دخترک لقمه نانی را جدا ‌کرد و گفت: «پس اسم پادشاه جدید، یزید است!»

زنی به دیوار تکیه داد و گفت: «من که فکر نمی‌کنم امام با یزید بیعت کند. آخر از امام حسن(ع) شنیدم که حسین(ع) هرگز با دشمن صلح نمی‌کند!» زنی دیگر گفت: «یزید جوان بی‌تجربه و فاسدی است. تمام روزش را با سگ و میمون می‌گذراند. آخر او از اسلام چه می‌داند؟ به خدا یزید از معاویه برای ما خطرناک‌تر است.»

*****

زنان و کودکان در ایوان دور هم نشسته بودند و برگ‌های نخل را از لای هم عبور می‌دادند و حصیر می‌بافتند. رباب گفت: «دیروز صبح شوهرم امام حسین(ع) از خانه بیرون رفت. مروان در کوچه جلوی او را گرفته و گفته با یزید بیعت کن که صلاح تو در همین است! اما آقا به مروان جواب می‌دهد که اگر قرار باشد حکومت اسلام به خلیفه‌ای مثل یزید برسد باید فاتحه دین را خواند!»

صدای در بلند شد. سکینه رفت تا در را باز کند. خانمی داخل خانه آمد و زن‌ها و کودکان به احترامش از جا برخاستند. لیلا گفت: «اگر اجازه بدهید برویم داخل اتاق.» خانم سری تکان داد و فرمود: «بفرمایید! فرصت زیادی نداریم!»

زن‌ها به دنبال خانمی که زینب(س) صدایش می‌کردند، به داخل رفتند.

یکی از بچه‌ها گفت: «حوصله ما سرمی‌رود.» دیگری گفت: «بیاید قصه تازه‌ای بگوییم.» دخترک با بی‌حوصلگی گفت: «من که قصه تازه بلد نیستم.» دختر دیگری روسریش را محکم کرد و گفت: «اصلا چه کار کنیم تا قصه تازه یاد بگیریم؟» پسری کوچک گفت: «پدر من می‌گوید، آدم هرچه بیشتر سفر کند، قصه‌های بیشتر و تازه‌تری یاد می‌گیرد.» دخترک اخم کرد و گفت: «من که تا حالا به سفر نرفته‌ام!» پسرک گفت: «ولی بابای من از وقتی کوچک بوده، به سفر رفته و همه جا را دیده.» دخترک مکثی کرد و گفت: «یعنی شام را هم دیده؟» بچه‌ها با تعجب پرسیدند: «شام دیگر کجاست؟» دخترک آب دهانش را قورت داد و شمرده شمرده گفت: «داداش علی گفت شام جایی است که یک قصر بزرگ دارد و یک پادشاه ظالم.» پسرک خندید و گفت: «حالا یادم آمد. پدر من یک روز قصه پادشاه را برایم تعریف کرده!»

بچه‌ها با کنجکاوی از او خواستند که قصه را تعریف کند.

پسرک گفت: «بابای من می‌گوید یک شاهزاده خانم در قصر پدرش هر روز برای یک پرنده زیبا دانه می‌ریخت که…» دخترک پرسید: «شاهزاده یعنی چه؟» یکی از دخترها جواب داد: «یعنی دختر پادشاه!» دخترک خندید و دستی کشید به گوشه روسریش: «مثل من؟!»

بچه‌ها نگاهی به هم کردند و با هم خندیدند.

میان خنده‌ها یکی گفت: «مگر تو دختر پادشاهی؟!» دخترک گفت: «پدر من امیر است. امیر هم یعنی پادشاه. این را علی گفته.» بچه‌ها دوباره خندیدند و گفتند: «اگر تو دختر پادشاهی، پس قصرت کو؟!»

دخترک ساکت شد. دیگر هیچ حرفی نزد و به فکری عمیق فرو رفت.

لحظه‌ای بعد زینب(س) همراه زنان دیگر از اتاق بیرون آمدند. دخترک از جا بند شد و به طرف زینب(س)‌ دوید. خود را به چادر خانم چسباند و دست او را کشید.

سکینه جلو آمد و آهسته گفت: «چه شده؟ چرا بغض کردی؟»

اشک از چشم‌های دخترک جاری شد. به چشمان عمه‌اش خیره شد و با بغض گفت: «عمه! یادتان هست یک روز گفتی که خدا همه دنیا را به خاطر ما آفریده؟»

زینب(س) مقابل دخترک زانو زد. دستی به سرش کشید و با مهربانی گفت: «آری، عمه‌جان!»

دخترک بغض کرد و گفت: یک ‌بار دیگر بگوئید. به خاطر کی؟»

عمه نگاهش را به نقطه دوری دوخت. بچه‌ها ساکت و ‌آرام آنها را تماشا می‌کردند. زینب(س) با صدایی آرام و محکم فرمود: «به خاطر پیغمبر(ص)، علی(ع)، فاطمه(س)، حسن(ع)، حسین(ع).»

دخترک گفت: «حسین(ع) یعنی بابای من!؟»

عمه به چشم‌های زلال دخترک خیره شد: «آری، عزیزم! یعنی بابای خوب تو!»

دخترک گفت: «از همه آنهایی که اسم بردید، الان فقط پدر من باقی مانده. پس همه دنیا به خاطر پدر من آفریده شده. یعنی همه چیز مال بابای من است. مگر نه؟»

زینب(س) سرش را تکان داد و با مهربانی گفت: «آری. عزیز دلم!»

دخترک نفس عمیقی کشید و گفت: «وقتی همه دنیا مال کسی باشد، ‌یعنی او امیر است. مگر نه؟»

رباب گونه دخترک را نوازش کرد: «آری عزیز دلم! پدر تو امیر است. امیر همه عالم!»

لحظه‌ای بعد جوانی مقابل در ظاهر شد. سرش را پایین انداخت و بعد از سلام رو به زینب(س) گفت:

«خواهر! زنان و کودکان حسین(ع) باید کم کم خود را آماده کنند. ممکن است فرصت زیادی نداشته باشیم.»

دخترک دست جوان را گرفت و گفت: «عمو عباس(ع)! ما می‌خواهیم به سفر برویم؟»

عمو لبخندی زد و گونه‌های سرخ دخترک را فشرد. دخترک مکثی کرد و پرسید: «یعنی بچه‌های کوچک را هم با خود به سفر می‌برید؟ یعنی من هم می‌آیم؟»

عمو مقابل دخترک بر زمین زانو زد و او را در آغوش کشید.

زینب(س) سرش را به طرف آسمان برد و گفت: «خدایا! خودت کمک کن، برادرم حسین(ع) تنهاست.»

دخترک به چشم‌های عمه خیره شد و گفت: «نه. من هم با او هستم. مگر نه عمو؟!»

*****

شب بود و صدای آهسته‌ای از اتاق به گوش می‌رسید. صدای عمومحمد بود: «برادر! خودت خوب می‌دانی که در دنیا هیچ ‌کسی برای من عزیزتر از تو نیست. برای همین هرچه را به خیر و صلاح تو بدانم،‌ می‌گویم. من به این نتیجه رسیده‌ام که بهتر است تا جای ممکن در شهر مشخصی سکونت نکنید.»

سکینه در کورسوی اتاق داشت به صحبت‌های پدر و عمو گوش می‌داد. ناگاه خواهر کوچکش تکان خورد و چشم‌هایش را باز کرد: «آب… من آب می‌خواهم.»

سکینه در تاریکی شب به طرف کوزه گوشه اتاق رفت. صدای عمو محمد بلند شد: «اگر به شهری بروی که مردمش تو را بشناسند و بدانند پسر پیغمبر«ص» هستی، می‌ترسم بین مردم اختلاف به وجود بیاید و خدای ناکرده کار به خونریزی کشیده شود.»

دخترک کاسه سفالی را از دست سکینه گرفت و نوشید. صدای عمومحمد در فضا پیچید:

«من گمان می‌کنم باید به مکه بروی. اگر اوضاع مناسب نبود، از راه دشت و بیابان شهر به شهر حرکت کن تا مردم بیشتری با تو آشنا شوند.»

دخترک دست سکینه را فشرد: «یعنی ما به مکه سفر می‌کنیم!»

سکینه دستی بر سر دخترک کشید: «مکه شهر خوبی است. خانه خدا در این شهر است.»

دخترک سرش را روی دست خواهر گذاشت و کودکانه پرسید: «در مکه کاخ هم هست؟ از آن قصرهای بزرگ؟»

صدای امام در اتاق پیچید: «برادر! این را بدان که به خدا سوگند اگر در این دنیای بزرگ هیچ پناهی برای من پیدا نشود، بازهم با یزید بیعت نخواهم کرد.»

ناگهان صدای گریه عمو بلند شد. دخترک بغض کرد و آرام پرسید: «چرا عمو گریه می‌کند؟»

صدای غمگین امام به گوش رسید: «من تصمیم خودم را گرفته‌ام. همین امروز و فردا به مکه می‌روم. من و برادرهایم و همه خانواده‌ام آماده این سفر هستیم. اما تو، وظیفه‌ات این است که در مدینه بمانی و مواظب اوضاع باشی و هر اتفاقی که می‌افتد به من خبر بدهی.»

دخترک اخم‌ کرد و با بغض گفت: «خواهر! چرا همه از سفر خوشحال می‌شوند، ولی ما ناراحتیم. عمه گریه می‌کند. عمو گریه می‌کند و هیچ کسی نمی‌گوید چرا.»

سکینه دستی به موهای او کشید. دخترک ادامه داد: «امروز بچه‌های همسایه می‌گفتند امیر باید در قصر زندگی کند. در کاخ بزرگ. من به آ‌ن‌ها گفتم بابای من امیر است. پس چرا ما قصر نداریم؟»

سکینه میان تاریکی اتاق، با گوشه روسری اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «آخر بابا هنوز امیر نشده!»

دخترک پرسید: «پس کی امیر می‌شود؟»

سکینه گفت: «بگذار به سفر برویم. آن‌وقت…»

دخترک حرف خواهر را برید و گفت: «یعنی ما برای این‌که قصرمان را پیدا کنیم، سفر می‌کنیم؟ حالا فهمیدم… راست می‌گویی. در مدینه که اصلاً قصری نیست. شاید در مکه باشد… پس بابا دارد امیر می‌شود.»

سکینه چشم‌هایش را بست و گفت: «راستی پس چرا عموحسن وقتی در مدینه بود، قصر نداشت؟»

سکینه با خستگی گفت: «می‌دانی عموحسن(ع) چقدر تنها بود.»

دخترک پرسید: «چرا عمو تنها بوده؟»

سکینه جواب داد: «چون مردم او را تنها گذاشتند.»

دخترک بلافاصله پرسید: «چرا مردم او را تنها گذاشتند؟»

سکینه جواب داد: «نمی‌دانم. یعنی می‌دانم اما نمی‌توانم طوری بگویم که تو بفهمی. آخر تو خیلی کوچکی.»

دخترک با التماس گفت: «نه. به خدا می‌فهمم.»

سرش را روی بالش گذاشت و در میان تاریکی به سقف خیره شد و با خود فکر کرد که همیشه دلم می‌خواست به سفر بروم. همیشه فکر می‌کردم اگر یک روز بخواهیم به سفر برویم چقدر همه ما خوشحالیم. ولی الان همه ناراحتند. چرا؟ چرا عمه دیروز در بقیع گریه کرد و گفت: «مادر! ‌یا فاطمه(س)! ما را کمک کن! خدایا! در این سفر به ما صبر بده!»

*****

دخترک در گوشه اتاق با علی اصغر(ع) بازی می‌کرد و قصه می‌گفت: «داداش کوچولو! تو کوچک‌ترین مردی هستی که به سفر آمدی. من هم کوچک‌ترین دختری هستم که در کاروان بابا به سفر آمده‌ام. من و تو شاهزاده‌ایم.»

علی اکبر(ع) وارد اتاق شد و مقابل عمه زانو زد: «گمان نمی‌کنم برای مراسم حج در مکه بمانیم.»

زینب(س) پرسید: «پیک چه خبری آورده؟»

علی گفت: «گویا عمر سعد امروز برای سرپرستی حاجیان وارد مکه می‌شود. ولی ماموریت دارد که پدر را به قتل برساند! پدرم فرموده شما زنان و کودکان را آماده سفر کنید. فردا حرکت می‌کنیم.»

دخترک نگاهی به برادر کرد و پرسید: «یعنی دوباره به سفر می‌رویم؟»

بعد با خود گفت، «آری. من در مکه قصری پیدا نکردم. باید برویم.»

ساعت‌ها گذشت. همه آماده سفر بودند. امام لب به سخن گشود: «خدا را سپاس می‌گویم. مرگ برای ما همچون گردنبندی بر گردن دختران است!»

دخترک دست رباب را کشید: «یعنی مرگ قشنگ است. مثل گردنبند من؟!»

رباب دستی بر سرش کشید: «هیس! گوش کن، ببین بابا چه می‌گوید!»

صدای امام در جمع خاندان و یارانش پیچید: «با چشم خود می‌بینم که لشکریان کوفه اعضای بدنم را قطعه قطعه می‌کنند. از قضای الهی نمی‌شود گریخت. بر چیزی که خدا راضی‌ است، من هم راضی‌ام.»

دخترک گوشه انگشتش را جوید و با خود گفت:

«چطوری اعضای بدن قطعه قطعه می‌شود. بعد آدم امیر می‌شود؟»

بعد از صحبت‌های امام، دخترک پاورچین پاورچین به پدر نزدیک شد و آهسته صدایش کرد. امام ناگهان متوجه دخترش شد. لبخندی زد و دست‌هایش را با مهربانی باز کرد. دخترک خود را در آغوش پدر انداخت و پرسید: بابا!‌ شما قرار است امیر بشوید؟

امام پرسید: «تو دوست داری من امیر بشوم؟»

دخترک خندید و گفت: «آری. ولی نه مثل عمو حسن. چون او امیر بزرگی نبود؟»

امام به چشم‌های معصوم دخترش خیره شد و پرسید: «چرا نبود؟»

دخترک گفت: «آخر او قصر نداشت.»

امام با دقت بیشتر جواب داد: «چه کسی به تو گفته که امیر باید قصر داشته باشد؟»

دخترک لب‌هایش را برهم فشرد و گفت: عموعباس گفت امیر یعنی پادشاه. بچه‌های همسایه هم گفتند که پادشاه در قصر زندگی می‌کند. تازه دختر پادشاه یعنی شاهزاده. پس من شاهزاده هستم.»

دست‌هایش را دور گردن امام حلقه کرد و با بغضی کودکانه ادامه داد: «چرا امام علی(ع) و عموحسن(ع) کاخ نداشتند؟ راستی مگر همه دنیا به خاطر تو آفریده نشده؟»

امام سرش را بر دیوار گذاشت و پرسید: «دخترم! این حرف‌ها را چه کسی به تو گفته؟»

دخترک جواب داد: «این‌ را که همه دنیا مال توست، عمه گفته. اما این که چرا قصر نداری، همه بچه‌ها می‌گویند.»

امام شانه‌های دخترک را فشرد و گفت: «نمی‌خواهی بروی با بچه‌ها بازی کنی؟»

دخترک اخم کرد و گفت: «بابا! از هرکس می‌پرسم، جوابی نمی‌دهد؟ خسته شدم، بابا!»

امام او را در آغوش کشید و هق‌هق گریه‌هایش را آرام کرد و گفت: «شاهزاده خانم که گریه نمی‌کند.»

دخترک ساکت شد. اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «پس شما هم قبول دارید که من شاهزاده‌ام!؟»

امام خندید. لبخند روی لب‌های دخترک نشست: «بابا، کی؟»

امام پرسید: «چه چیزی، کی؟»

دخترک گفت: «کی به قصرمان می‌رسیم؟ همه دنیا به خاطر تو آفریده شده. در شام یک قصر هست. همه دنیا مال توست. یعنی شام هم مال توست. پس قصرش هم مال توست. وقتی از مدینه بیرون می‌آمدیم، من به بچه‌ها گفتم که پدرم دارد به قصرش سفر می‌کند. من هم دارم شاهزاده می‌شوم. من نمی‌خواهم دروغ گفته باشم!»

امام لبخند زد و گفت: «تو هیچ‌وقت دروغ نمی‌گویی.»

دخترک با خوشحالی گفت: «پس ما داریم به قصرمان می‌رسیم. کی‌ می‌رسیم؟ بابا؟!»

امام دخترک را روی پاهای خود نشاند و گفت: «دوست داری قصر بزرگی داشته باشی که هیچ‌وقت خراب نشود؟که هرچه بخواهی فوری برایت حاضر شود؟ هر پرنده‌ای که دوست داشته باشی، آنجا باشد.»

دخترک گفت: «یعنی از قصر شام هم بزرگ‌تر؟»

امام سری تکان داد: «از همه دنیا بزرگ‌تر؟»

دخترک پرسید: «مگر می‌شود یک قصر از همه دنیا بزرگ‌تر باشد؟»

امام جواب داد: «آری. فقط کمی صبر کن.»

دخترک وسط حرف پدر دوید: «نه. من نمی‌توانم صبر کنم. من به بچه‌ها قول داده‌ام. من بدون قصر به مدینه برنمی‌گردم، بابا.

امام دخترک را در آغوش فشرد: باشد عزیزم. همین که به شام برسی، یک قصر بزرگ برایت می‌سازم.»

*****

دخترک کنار عمه بر محمل نشسته بود. سر را به زانو گرفته و به پاهای زخمی خود نگاه می‌کرد. آهسته گفت: «عمه! چرا در سفر خیمه‌ها را آتش زدند؟ چرا به ما آب ندادند؟ چرا ذوالجناح بدون بابا برگشت؟ عمه! ذوالجناح بابای مرا به کجا برد؟»

عمه دخترک را در آغوش کشید: «به یک سفر بزرگ.»

دخترک گفت: «مگر در سفر آدم دوباره سفر می‌رود؟»

زینب(س) جواب داد: «آری. گاهی می‌شود.»

دخترک ادامه داد: «عمو چه؟ علی کوچولو چه؟ داداش علی؟»

زینب(س) با صدایی خسته گفت: «همه آنها به سفر رفته‌اند.»

دخترک پرسید: «پس چرا ما را نبردند؟»

زینب(س) سکوت کرد. سکینه جلو آمد و دست‌های دخترک را گرفت: «خواهر! عمه خسته است. بیا پیش من!»

دخترک اخم کرد و پرسید: «عمه! بابا کی پیش من می‌آید؟»

زینب(س) دستی بر سر دخترک کشید: «با او چه کار داری؟»

دخترک با بغض گفت: «می‌خواهم قصه سفر را برایش تعریف کنم.»

عمه آهی کشید و گفت: «خب. به من بگو هرچه بگویی پدرت می‌شنود.»

دخترک لبخندی زد و پرسید: «راست می‌گویی؟ بابا حرف‌هایم را می‌شنود؟»

سکینه کنار عمه نشست و گفت:‌ «آری. به همه حرف‌های تو گوش می‌دهد.»

دخترک گفت: «باشد. همه قصه را می‌گویم. ما به سفر رفتیم. به کربلا. آدم‌های زیادی با اسب و شمشیر در آن بیابان جلوی ما را گرفتند. ما در صحرا خیمه زدیم. یک خیمه کوچک داشتیم. من و علی اصغر و رباب و سکینه. یک خیمه مال مشک‌های آب بود. آب که تمام شد همه تشنه شدیم. بابا علی را بغل کرد و برد طرف آن آدم‌ها و به آنها گفت به این طفل آب بدهید. ولی بابا دیگر علی را به گهوار‌ه‌اش برنگرداند. سکینه گفت که علی پرواز کرده. وقتی قاسم و علی اکبر و عموعباس و همه یکی یکی رفتند و برنگشتند، باز هم سکینه همین را گفت.»

شانه‌های سکینه لرزید. زینب آرام گفت: «محکم باش! بگذار خواهرت حرف بزند.»

صدای ساربان در فضا پیچید: «به دمشق نزدیک می‌شویم.»

زینب(س) رو به رباب کرد: «من باید با شمر صحبت کنم. اینجا شام است و مردمش ما را نمی‌شناسند. باید ما را از دروازه‌ای وارد کنند که مردم کمتری به تماشا بیایند. باید از شمر بخواهم که سرهای شهدا را از بین محمل‌ها بیرون ببرند تا مردم کمتر به ما توجه کنند.»

دخترک داشت ادامه قصه را می‌گفت:‌ «بعد از اینکه بابا به سفر رفت، یک لشکر سرباز به خیمه‌های ما حمله کردند. دامن من آتش گرفت و در خاک غلتیدم. تا آتشم خاموش شد، مردی ترسناک گوشواره‌ام را کشید. گوشم خون آمد. روسریم پر از خون شد. عمه گریه کرد. زنجیر به پای ما بستند و به ما گفتند اسیر. ولی من می‌دانستم شاهزاده هستم. برای همین اصلا با آنها حرف نزدم.»

دخترک نگاهی به عمه کرد و پرسید: «ما داریم به کجا می‌رویم؟»

همین که اسم شام را شنید، از جا پرید. پرده را کنار زد و بیرون را نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «ما به شام رسیدیم؟ بابا به من قول داد که وقتی به شام برسیم یک قصر قشنگ برایم بسازد. راستی عمه، شام قصر دارد؟»

زینب(س) سرش را تکان داد و گفت: «آری. یک کاخ بزرگ با پادشاه ظالم.»

دخترک زل زد به چشم‌های سرخ عمه و گفت: «ولی بابا به من گفت قصری که برایم می‌سازد از کاخ شام قشنگ‌تر است.»

رباب دخترک را در آغوش کشید و گفت: «این قدر عمه را اذیت نکن. تو که دیشب نخوابیدی. کمی استراحت کن.»

دخترک گفت: «تا به قصر نرسم، نمی‌خوابم.»

*****

شب بود و زنان و کودکان روی شن‌ها و خاک‌های خرابه خوابیده بودند. عمه آخرین کودک را خواباند و رفت گوشه خرابه و مشغول نماز شد. ناگاه صدای گریه‌ای سکوت خرابه را شکست. زینب با عجله برخاست و میان تاریکی خود را به دخترک رساند:

«تویی رقیه؟! چرا گریه می‌کنی؟ بخواب.»دخترک فریاد زد و گفت: «عمه! من بابایم را می‌خواهم. ما چرا اینجا هستیم. مگر خانه نداریم؟»

عمه همراه دخترک شروع کرد به گریه. یکی از زن‌ها از خواب پرید. سکینه هم بیدار شد. بچه‌ها یکی یکی از صدای گریه دخترک دور او جمع شدند. یکی می‌گفت: «رقیه جان! بابایت به سفر رفته.»

دیگری می‌گفت: «آرام باش! الان سربازها می‌آیند و دوباره ما را می‌زنند.»

هرلحظه صدای گریه بلندتر می‌شد. کم‌کم همه شروع کردند به گریه. سربازان وارد خرابه شدند و خواستند آنها را ساکت کنند. صدای گریه‌ها رسید به کاخ یزید. سربازها به او گفتند که دختر کوچک امام، بهانه پدرش را گرفته است. یزید فرمان داد سر حسین(ع) را در ظرفی بگذارند و برای دخترش ببرند. ماموران سر را به خرابه آوردند. سکینه کنار خواهر نشسته بود و سعی می‌کرد او را آرام کند. دخترک می‌گفت:

«بابای من کجاست؟ همین الان بابایم آمده بود به اینجا. در همین خرابه. به خدا بابایم اینجا بود. به خدا خودش آمد و با من حرف زد.»

سکینه دستی بر سر خواهر کشید و گفت: «رقیه جان! مگر عمه نگفت هرچه بگویی بابا می‌شنود. پس گریه‌هایت را هم می‌شنود و ممکن است ناراحت شود. تو که دوست نداری بابا غصه بخورد.»

دخترک گفت: «بابا خودش اینجا بود. با من حرف زد. عمه. بلند شو در کوچه بگردیم. بابا آمده بود پیش من. آمده بود تا به من بگوید که قصر قشنگی برایم ساخته. بابای من امیر شده.»

بچه‌ها دور دخترک را گرفتند:

«ما حرف‌های تو را باور می‌کنیم. تو شاهزاده‌ای. بابای تو پادشاه است. ولی یک شاهزاده می‌تواند در خرابه هم شاهزاده باشد.»

دخترک با صدای بلندتر ادامه داد: بابای من کجاست؟

ماموران یزید جلو آمدند. زن‌ها و کودکان به کناری رفتند. مامورها ظرف سرپوش‌داری را مقابل دخترک گذاشتند. دخترک اشک‌هایش را پاک کرد: «عمه! من که از اینها غذا نخواستم. من پدرم را می‌خواهم.»

صدای قهقهه ماموران در خرابه پیچید. میان تاریکی شب، عمه نشست کنار دخترک و گفت:‌ «آرام باش عزیزم!»

مردی خشمگین فریاد زد: «یک بچه کوچک، همه ما را از خواب بیدار کرد. بیا. این هم چیزی که می‌خواستی!»

مامور با بی‌رحمی سرپوش ظرف را برداشت و چراغ را به آن نزدیک کرد تا دخترک داخل ظرف را بهتر ببیند. دخترک سرش را بالا آورد و نگاهش به چیزی گره خورده بود. مدتی مکث کرد و مبهوت ماند. سکوتی سنگین در خرابه حاکم شد. هیچ‌ کس حرفی نمی‌زد. هیچ ‌کس تکان نمی‌خورد. دخترک آرام خود را روی خاک‌ها جلو کشید. دست‌های کوچکش را به طرف ظرف برد. فریاد بلندی کشید و گفت: «بابا، تو اینجایی؟»

سکوت کرد. آرام آرام اشک از چشم‌هایش جاری شد. دخترک سر بریده را بر دامان گذاشت و دانه دانه موهای آن را با انگشت شانه زد: «بابا تو می‌دانستی در شام چه آدم‌های بدی زندگی می‌کنند. تو می‌دانستی به ما سنگ و تازیانه زدند. ما را مسخره کردند. حتی عمه را هم کتک زدند. کجا رفته بودی، بابا؟ ما خیلی تنها شدیم. پس بدنت کجاست؟ مگر نگفته بودی وقتی به شام برسیم…»

سکوت کرد و چشم‌هایش را بست. سر را به سینه چسباند و زیر لب گفت: «تو پادشاه خوبی هستی.»

سکینه کنار او زانو زد. دخترک گفت: «بابا من فقط می‌خواهم کنار تو باشم.»

صدای گریه زن‌ها بلندتر شد. کودکان خود را در آغوش مادرها انداختند و هم‌صدا با زنان گریه کردند. میان تاریکی خرابه، سکوت دخترک طولانی شد.

صدای گریه زنان آن ‌قدر بلند شد که دیگر کسی صدای گریه دخترک را نشنید. ناگهان یکی گفت: «رقیه خوابیده! آرام گریه کنید!»

لحظه‌ای بعد همه ساکت شدند. زینب(س) کنار دخترک نشست. دخترک چشم‌های قشنگ خود را بسته و آرام خوابیده بود. زینب(س) آهی کشید و با ناله گفت: «رقیه هم به سفر رفت.»

سکینه جلوتر آمد. میان تاریکی شب به چشم‌های بسته خواهر نگاه کرد و با لبخندی تلخ در حالی‌که اشک بر گونه‌اش می‌چکید، گفت: «خواهر! دیدی بابا به قولش عمل کرد. قصر قشنگت مبارک.»

 

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *