حرکت و سکون

درسهائی
از نهج البلاغه

خطبه
186

شناخت
خداوند

آیة
الله العظمی منتظری

قسمت
هشتم

«لايجري
عليه السكون والحركة»

آرامش
و حركت برخداوند جاري نمي شود.

يكي
از صفات سلبيه خداوند اين است كه نه حركت دارد و نه سكون، نه جنبش دارد و نه
آرامش. حركت به معناي وجود تدريجي است كه سكون مقابل آن است و مقابله سكون با حركت
از قبيل عدم و ملكه است. پس اگر چيزي حركت ندارد و داراي حركت نيست ولي استعداد
اين را دارد كه حركت داشته باشد، ساكن است ولي در مورد خداوند نمي شود، سكون را
اطلاق كرد، زيرا خداوند گرچه حركت ندارد ولي استعداد حركت هم ندارد زيرا خداوند
جسم نيست و حركت و سكون مختص به اجسام است. اين بود اجمالي از معناي حركت و سكون.
ولي براي اين كه مطلب بهتر روشن شود، لازم است كه مقداري درباره حركت و سكون بحث
كنيم. البته كوشش ما براين است كه تا حد امكان، مطالب را ساده و قابل فهم بيان
نمائيم و اگر فهميدن آن براي بعضي از برادران و خواهران به علت دقيق بودن مطالب
مشكل باشد، پوزش مي خواهيم:

حركت

موجوداتي
كه در جهان وجود دارند، نه از هر جهت بالفعل هستند و نه از تمام جهات بالقوه، بلكه
در همان حال كه يك جهات فعليتي دارند، جهاتي هم دارند كه استعداد فعليت را دارد. و
موجوداتي كه از جهاتي بالقوه و از جهاتي ديگر بالفعل هستند، حتما بايد مركب باشند
از دو امر كه بواسطه يكي بالقوه و بواسطه ي ديگري بايد بالفعل باشند و شيئيت
بالقوه در اين است كه شيء از حالت موجود به تدريج خارج شود تا فعليتي بخود بگيرد و
اين همان حركت است. پس حركت عبارت است از كمال اول چيزي كه بالقوه است از جهت آنكه
بالقوه است. و در عبارت فلاسفه گفته شده است: الحركة كمال اول لما بالقوة من حيث
ان قد لابسته قوة. حركت كمال اول است و فعليتي را كه بعدا بخود مي گيرد كمال دوم
است و به عبارت ديگر، حركت: عبارت است از حدوث تدريجي و خروج از قوة به فعل[1]

براي
روشن تر شدن مطلب، مثالي مي زنيم:

اتومبيلي
الآن در گاراژ منزل شما در قم مي باشد و استعداد اين را دارد كه در گاراژ اصفهان
باشد. ولي در گاراژ اصفهان بودن به اين است كه از اينجا راه بيافتد و مسافتي را طي
كند تا به اصفهان برسد. نام اين تدرج در مسافت (مسافت تدريجي) حركت است. پس اين طي
مسافت تدريجي بايد از اول موجود شود تا بودن در گاراژ اصفهان برايش محقق شود. اين
طي مسافت تدريجي كمال اول است كه پيدا مي كند و كمال دومش همان بودن در گاراژ
اصفهان است.

پس
كمال اول مربوط است به چيزي كه استعداد و قوه چيز ديگري را دارد، و قبل از آن كه
اين قوت و استعداد به فعليت برسد، دوراني را طي مي كند و حادثه اي برايش پيش مي
آيد، اين حادثه را حركت مي نامند. مثلا الآن يك سيب سبز بر درخت است كه اصلا قابل
خوردن نيست ولي استعداد آن را دارد كه قرمز و رسيده شود، ولي تا قرمز شدن بايد
مراحلي را به تدريج در زمان مخصوصي طي كند، اين طي مراحل -تاقرمز شدن- حركت است.
لذا درباره حركت گفته مي شود كه: وجود تدريجي اشياء است.

حركت
در مقولات خمس

فلاسفه
قبل از مرحوم صدرالمتالهين قائل به حركت در مقولات چهارگانه عرضي (كم- كيف- اين-
وضع) بودند و حركت در مقوله جوهر را محال مي دانستند ولي مرحوم صدرالمتالهين مي
گفت: حركت در جوهر و ذات اشياء نيز وجود دارد. و بالاتر از اين، مي گفت: تمام
حركتهائي كه در اعراض وجود دارد، معلول حركت ذات و جوهر است. يعني تا در «بود»
شيء، تكامل حاصل نشود، «نمود» شيء تكامل پيدا نمي كند. پس در مثال سيب كه ما زديم،
اگر رنگ و حجمش عوض مي شود و كيفيتش در هر زماني فرق مي كند، براي اين است كه در
جوهر ذات سيب تكامل پيدا مي شود و اگر اين تكامل در ذات آن نباشد، اعراضش هم عوض
نمي شوند.

حركت
در كيف به اين معني است كه كيفيت شيء متبدل شود، پس اگر سيب رنگش عوض شود و از
سبزي به زردي و از زردي به قرمزي برسد، اين حركت در كيف است[2].

 

حركت
كمي به اين است كه در كميت و اندازه اشياء به تدريج، تغيير حاصل شود، پس اندازه
سيب هنگامي كه از كوچكي به بزرگي تغيير كند، اين را حركت كمي گويند[3].

حركت
وضعي به اين است كه در وضع و محاذات چيزي حركت ايجاد شود. مثلا زمين حركت وضعي
دارد يعني دور خودش مي گردد. و از اين روي وضع و محاذاتش عوض مي شود پس الآن كه
روز است قسمتي از زمين روبروي خورشيد است ولي وقتي كه حركت كرد و پشت به خورشيد
شد، وضعش عوض مي شود و اين قسمت تاريك مي گردد. اين را حركت وضعي مي نامند[4].

حركت
اَيني عبارت است از حركت مكاني و حركت در «اين» يعني حركت در «مكان»، مانند اين كه
چيزي از مكاني به مكان ديگر برسد. و همانطور كه در مثال اتومبيل گفتيم، حركت
اتومبيل از قم به اصفهان را حركت ايني مي نامند[5].

و
به زبان ساده: حركت همان تدرج در وجود است يعني پيدايش وجود تدريجي براي چيزي و
انتقال يافتن از كمالي به كمالي ديگر.

متعلقات
حركت

هر
حركتي بخواهد در خارج محقق شود نياز به شش امر دارد.

1-
مابه الحركة 2- ماعنه الحركة 3- مافيه الحركة 4- مامنه الحركة 5- ما اليه الحركة
6- ما عليه الحركة.

در
مثال اتومبيل كه مطرح شد؛ وقتي مي خواهد از قم به اصفهان برود، تمام شش امر ذكر
شده بايد محقق شود تا اين حركت صورت پذيرد.

1-
مابه الحركة يا موضوع حركت: موضوع حركت در اين مثال، اتومبيل است كه توسط آن حركت
انجام مي پذيرد.

2-
ماعنه الحركة يا فاعل حركت: آن موجودي كه حركت از او صادر مي شود، راننده اتومبيل
است كه او را فاعل حركت مي نامند و همچنين «ماعنه الحركة» نيز به او گفته مي شود
زيرا حركت از او صادر مي شود.

3-
مافيه الحركة: و آن عبارت است از مقوله اي كه در آن حركت ايجاد مي شود كه در مثال
حركت «ايني» همان جاده مي باشد. ماشين، از جاده قم شروع به حركت مي كند و در همين
جاده مسير خود را طي مي كند تا به اصفهان مي رسد. اين جاده كه طي شده است، چون
حركت در آن صورت مي گيرد لذا آن را «مافيه الحركة» مي نامند.

4-
مامنه الحركة: آغاز و مبدا حركت را «مامنه الحركة» مي گويند. يعني از آنجائي كه
حركت شروع شده است. و در اين مثال مبدا حركت قم مي باشد.

5-
ما اليه الحركة: منتهاي حركت را كه در آنجا حركت ختم مي شود، «مااليه الحركة»   مي نامند و در مثال مذكور، چون مقصد و غايت
اصفهان بود، لذا اصفهان مااليه الحركه است.

6-
ماعليه الحركة يا زمان حركت: حركت هماهنگ با زمان بلكه سازنده ي زمان است يعني
حركت بدون زمان ممكن نيست زيرا وقتي گفته مي شود. اتومبيل حركت مي كند، يعني مكان
تدريجي پيدا مي كند و تدريج چيز جز زمان نيست. پس زماني را كه اتومبيل مي گذراند
تا از قم به تهران برسد، اين را زمان حركت يا «ما عليه الحركه» مي نامند زيرا حركت
بر آن منطبق مي شود.

مرحوم
حاج ملا هادي سبزواري (ره) در منظومه خود، تمام اين امور شش گانه را در دو بيت شعر
آورده است:

دعت
مقولة و علتين                                             والوقت ثم
المتقابلين

مما
به مامنه ما اليه                                             
ما فيه، ماعنه و ما عليه

حركت
اقتضا دارد مقوله اي را كه حركت در آن پديد مي آيد، و دو علت را و زمان را و دو
چيزي را كه مقابل يكديگرند.

در
اين بيت شعر، مقتضاي حركت را شش چيز مي داند:

1-
مقولة: در آغاز بحث گفتيم كه حركت در پنج مقوله است كه چهار تا عرضي و يكي جوهري
است. و مقوله ي در مثال مذكور همان مقوله «اين» و مكان بود.

2-
علتين: دو علت كه يكي را علت فاعلي و ديگري را علت قابلي نامند. فاعل حركت در مثال
ما همان راننده بود كه حركت را ايجاد مي كرد و علت قابلي اتومبيل بود كه قبول حركت
مي نمود و حركت را پذيرا مي شد و آن را مابه الحر كه يا موضوع حركت نيز مي گويند.

3-
وقت: همان زمان حركت و ما عليه الحركه است كه گفتيم بدون در نظر گرفتن زمان، حركتي
انجام نمي گيرد.

4-
المتقابلين: عبارت از دو امر است كه در مقابل يكديگر قرار گرفته اند يعني با هم
تضاد دارند كه يكي مبدا حركت و مامنه الحركه است و ديگري مقصد و منتهاي حركت كه ما
اليه الحركه مي باشد. و در مثال مذكور، قم مبدا حركت و اصفهان منتهاي حركت است.

اين
بود اجمال بحثي كه از باب مقدمه راجع به حركت ذكر كرديم، زيرا در سخنان حضرت امير
«ع» چه در جمله اي كه در آغاز بحث ذكر شد و چه در جمله هاي بعدي از آن ياد شده
است. حضرت در آن جمله فرموده اند: بر خداوند تبارك و تعالي نه سكون جاري مي شود و
نه حركت. البته اگر معناي سكون عدم حركت مطلق بود يعني چيزي كه به هيچ وجه حركت
ندارد، پس مي توانستيم بگوئيم خداوند ساكن است!! ولي سكون، عدم حركت مطلق نيست
بلكه عدم الحركه اي است كه استعداد اين را دارد كه حركت كند (عدم الحركة عما من
شانه ان يكون متحركا) و در خداوند استعداد و قابليت حركت نيست زيرا خداوند جسم
نيست و حركت مخصوص اجسام است.

«و
كيف يجري عليه ما هواجراه؟»

و
چگونه بر خداوند جاري شود چيزي كه خود، او را اجرا كرده است؟

حركت
تمام نظام وجود توسط خداوند تبارك و تعالي است و خداوند خالق و ايجاد كننده حركت
است، پس ممكن نيست چيزي كه خودش خالق و مجري آن مي باشد، بر خود او جاري شود!

«و
يعود فيه ما هوابداه؟»

چطور
بر مي گردد برخدا، چيزي كه خودش آن را ظاهر (ابداع) كرده است؟

خداوند
خودش فاعل و مبدع حركت است، پس چگونه چيزي كه مخلوق خود او است،   مي خواهد در او تاثير بگذارد؟

«و
يحدث فيه ماهواحدثه؟»

چطور
حادث مي شود بر خدا چيزي كه خودش آن را احداث و ايجاد كرده است؟

اگر
مخلوق خداوند بخواهد در او اثر بگذارد، آن وقت خداوند محل حوادث مي شود و چيزي كه
محل حوادث باشد، حادث است! و اين درباره ي ذات اقدس الهي محال است زيرا او محل
حوادث نيست.

در
اينجا اگر كسي بگويد: چه اشكال دارد كه حركت با اينكه مخلوق خداوند است، و خدا آن
را ايجاد كرده است، برگردد و در خود او اثر بگذارد؟ حضرت در پاسخ اين سوال،
اشكالهائي كه بوجود مي آيد، يك يك آن ها را ذكر مي كند:

«اذا
لتفاوتت ذاته».

در
اين صورت، ذات او تغيير مي كند.

همانگونه
كه ذكر شد از خصوصيات حركت، تفاوت و انتقال از حالي به حالي ديگر بود. پس وقتي
گفته مي شود. جسمي حركت جوهري دارد يعني جوهر ذاتش ناقص است، و به تدريج، به سوي
كمال حركت مي كند. مثلا نطفه حركت جوهري دارد زيرا بتدريج از نقص به كمال مي رود؛
از اول نطفه است، علقه مي شود، وانگهي مضغه و از آن پس انسان.

پس
اين حركت در نطفه به معناي تفاوت در ذات آن است. و اگر اين تفاوت و انتقال از حالي
به حالي شدن در مورد خداوند اطلاق شود معنايش اين است كه خداوند -العياذبالله-
ناقص است و به تدريج كمال پيدا مي كند!! زيرا عوض شدن ذات، همان از نقص به كمال
رفتن است و اين براي خداوند به هيچ وجه متصور نيست زيرا او كمال محض است و هيچ
نقصي در ذات اقدسش راه ندارد.

در
اينجا نكته اي است كه مي توان گفت: اين جمله حضرت امير (ع)كه تفاوت را بذات نسبت
مي دهد دليل بر حركت جوهريه است كه تا زمان صدرالمتالهين، فلاسفه به آن معتقد
نبودند و فقط حركت را در چهار مقوله عرض قبول داشتند ولي صدرالمتالهين،  مي گفت: اگر در اعراض كه نمودها و جلوه هاي ذات
است، حركت ايجاد مي شود، پس حتما در ذات و جوهر اشياء نيز حركت وجود دارد زيرا تا
جوهر ذات تكامل پيدا نكند، اعراضش كه نمودهاي آن هستند، به تكامل نمي رسند. نطفه
تا تكامل در ذات و جوهرش پيدا نشود، اعراضش تغيير نمي كند كه در نتيجه به صورت
انسان درآيد، بلكه بي گمان در ذات نطفه نيز تكامل پيدا شده است.

«ولتجزا
كنهه».

و
كنه او جزء جزء مي شود.

اگر
حركت بخواهد در خداوند راه پيدا كند، لازم مي آيد كه در كنه ذات خدا تجزي حاصل شود
يعني مركب شود زيرا حركت مختص جسم است و اگر حركت در جسمي پيدا شود، از نقص رو به
كمال مي رود و اگر موجودي مجرد باشد، تكامل در آن معني ندارد. پس اگر خدا بخواهد
حركت داشته باشد، لازم است كه جسم باشد و از خصوصيات جسم، متجزي شدن و منقسم گشتن
است.

و
به بيان ديگر: اگر خداوند تبارك و تعالي حركت داشته باشد، موجودات عالم هم حركت
دارند، پس خداوند در اين جهت با موجودات عالم مشترك مي شود. و از طرفي، خداوند
بايد غير از موجودات عالم باشد؛ پس خدا مركب مي شود از ما به الاشتراك و مابه
الامتياز يعني مركب مي شود از دو جزء كه يكي مختص به خودش است و در جزء ديگر، با
موجودات جهان شركت دارد. و اگر خدا مركب باشد محتاج است و ناقص؛ و اين براي خداوند
محال است.

بيان
سوم: حركت در اعراض است و اگر خداوند بخواهد حركت در اعراض داشته باشد معنايش اين
است كه خداوند كم و كيف و وضع و اين (مقولات چهارگانه عرضي) داشته باشد. آن وقت
خداوند مركب مي شود از ذات و عرض. و در آن صورت تعدد لازم مي آيد و ذاتش تجزي پيدا
مي كند.

ادامه
دارد..[6]

 



[1] – شيخ الرئيس در توضيح معناي حركت گويد:
«الحركة تقال علي تبدل حال قارة في الجسم يسيرا يسيرا علي سبيل اتجاه نحوشيء
والوصول بهااليه هو بالقوة لا بالفعل» و اخوان الصفا گويند: «ان الحركة هي النقلة
من مكان الي مكان في زمان ثان و ضدها السكون» حركت، تنقل و خروج از مكاني به سوي
مكاني ديگر و در زماني ديگر است. ملاصدار گويد: حركت نفس خروج شيء است از قوت به
فعل نه آنچه بوسيله او خارج مي شود شيء از قوت به فعل.