«حب این پادشاه را به دل مگیرید، زیرا وی آن کسی است که فرمودهاند: انه زندیق یخرج من القزوین»(۱)
این نگاه آیتالله محمدتقی بافقی به شخص رضاخان بر اساس روایتی از آخرالزمان بود. شخصی که روز سوم اسفندماه ۱۲۹۹ با حرکت دادن قشون قزاق از قزوین به طرف تهران، پایتخت را به اشغال خود درآورد.
استیون کینزر در کتاب همه مردان شاه مینویسد:
«تردیدی درباره دخالت افسران ارتش بریتانیا وجود ندارد… یک روز پیش از اشغال تهران، سیدضیا مبلغ دو هزار تومان به رضاخان داد و بیست هزار تومان نیز بین هنگ دو هزار نفرهاش تقسیم کرد. هیچ ایرانیای نمیتوانست چنان مبلغ قابل ملاحظهای را طی مدتی کوتاه فراهم کند.»(۲)
اما از میان آن همه رجال سیاسی و افسران قزاق و منورالفکران فرنگ رفته، چه کسی رضاخان میرپنج را که فاقد هر ویژگیای ـ حتی ایل و تباری قدرتمند ـ بود، پیدا کرد؟ ارتشبد حسین فردوست بهدرستی آدرس آن فرد را میدهد. وی میگوید:
«… رضاخان یک عامل انگلیسی بود و در این تردیدی نیست که کودتای ۱۲۹۹ طبق اسنادی که دیده و شنیدهام در ملاقات ژنرال آیرون ساید انگلیسی با رضا با حضور سیدضیاء الدین طباطبایی برنامهریزی شد. شاپور جی روزی کتاب محرمانهای را به من نشان داد که در یک بند آن نوشته شده بود که نائب السلطنه هندوستان میخواست فرد مناسبی را برای اداره ایران پیدا کند و به دستور او پدر شاپور جی، این فرد را که رضا بود پیدا کرد و به نائب السلطنه معرفی کرد. شاپور جی منظورش این بود که سلطنت پهلوی به دست پدر او تأسیس شود.»(۳)
اینکه انگلیس بین دو مهره سید ضیا و رضاخان، رضاخان شرابخوار، قمارباز، بی ایل و تبار و قدرتمند و لاابالی هنگ قزاقها را انتخاب کرد، نشانه نیاز انگلیسیها به مهرهای اجرایی بود تا غربگرایان و ماسونها خطمشی او را تعیین کنند؛ خطمشی که بر اساس آن ایران شیعی آرام آرام به مستعمرهای وابسته و البته بیدین تبدیل میشد. فردوست میگوید:
«محمدعلی فروغی که از ابتدای به قدرت رسیدن رضاخان واسطه او با انگلیسیها بود و در صعود سلطنت پهلوی نقش مهمی داشت، از فراماسونرهای ایران و رئیس لژ فراماسونری بود.»(۴)
رضاشاه با هدایت غربگرایان و فراماسونرهای بیدین و وطنفروش، در گام اول سید ضیا را به نخستوزیری و خود را به عنوان فرمانده قزاقها به احمدشاه تحمیل کرد و پس از سه ماه سید ضیا را عزل کرد و به خارج فرستاد و پس از چندی شاه را نیز عزل کرد و خود بر تخت سلطنت نشست و سیاستهای عناصر لژهای فراماسونری و غربگرایان ـ از لباس متحدالشکل و کشف حجاب گرفته تا حرمتشکنی حرمهای مطهر حضرت رضا(ع) و حضرت معصومه(س)…. از تغییر خط راهآهن از بندرعباس به شیراز و اصفهان و تهران و تبریز به خرمشهر تا بندر ترکمن برای مقاصد انگلیس و همپیمانانش تا برنامههای فرهنگی اسلامستیزانه به نام احیای فرهنگ ایرانی…ـ را یکی پس از دیگری اجرا کرد. فردی که برای دستیابی به قدرت، نخست هیئت عزاداری قزاقها را به راه انداخت و سپس با همین قزاقها به سراغ برداشتن چادرها و عمامه رفت و ذات بیدینی خود را آشکار ساخت.
ارتشبد حسین فردوست، نزدیکترین دوست محمدرضا و خاندان پهلوی که از روزگار جوانی با محمدرضا دوست بود، درباره بعضی از ویژگیهای اخلاقی و عدم اعتقاد او به اسلام و گرایش به دین زرتشت مینویسد:
«رضاخان ساعت دوازده ناهار، ساعت شش بعد از ظهر یک جوجه کباب با یک گیلاس کُنیاک و ساعت هشت شام میخورد. شبها بالای سرش یک لیوان شراب قرمز و یک لیوان شراب سفید بود که هرگاه خوابش نمیبرد مصرف میکرد. شراب را یک نفر متخصص در سعدآباد تهیه میکرد و پنج سال بعد مصرف میشد. باید همه فرزندان دختر و پسرش همیشه سر میز غذا حضور میداشتند و اگر لحظهای دیر میرسیدند حق حضور بر سر میز را نداشتند. رضاخان در هیچ یک از مهمانیهای رسمی شرکت نمیکرد. گاهی محمدرضا و مرا با خود به کاخ گلستان میبرد.
رضاخان پس از سلطنت به مطالعه تاریخ علاقهمند شد. روزی محمدرضا به من گفت که پدرم از دین زرتشت تمجید میکند. اگر فردی در مقابلش نامی را با عناوین قاجار مانند سلطنه و دوله و میرزا و غیره به کار میبرد، شدیداً بدش میآمد و اشخاص نیز تلاش میکردند این اشتباه را نکنند. رضاخان تریاک میکشید و…»(۵)
حکایت به قدرت رسیدن محمدرضا هم حکایتی چون پدر اوست. عزل پدر از قدرت و انتصاب او از سوی انگلیس چنان تحقیرآمیز بود که سران متفقین بدون اجازه او در تهران حضور پیدا کردند و او را در مقر شاهی خود و در کنفرانس تهران نپذیرفتند. اگر ارتش رضاخان که با تمام قدرت نهضتهای مردمی چون نهضت جنگل را به خاک و خون کشید، ۲۴ ساعت در مقابل ارتش اشغالگر بیگانگان مقاومت نکرد، ارتش قدرتمند محمدرضا با سلاحهای پیشرفتهای که نهضتهایی چون نهضت ظفار را در هم کوبید، کاملاً توسط آمریکاییها فرماندهی میشد؛ تا جایی که تاج الملوک مادر او میگوید:
«… یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: «مادرجان! مردهشور این سلطنت را ببرد که من، شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را بردهاند ویتنام.» آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکاییها از قدیم در ایران نظامی داشتند، هر وقت احتیاج پیدا میکردند از پایگاهها و امکانات ایران با صلاحدید خود استفاده میکردند.»(۶)
وضعیت اعتقادی شاه بهظاهر شیعه هم بهتر از اعتقادات پدرش نبود. در دوره زمامداری او بهائیت میرفت تا با سیطره بر کلیدیترین ارکان حکومت، ایران شیعی را به ایرانی بهایی تبدیل کند که اگر انقلاب اسلامی رخ نمیداد معلوم نبود که بقای پهلوی در ده سال آینده این رژیم ایران را به کشوری بهایی و یا حداکثر شهروند تبدیل نمیکرد. نخستوزیران بهایی چون حسین علاء و سپس امیرعباس هویدا نبض حکومت را به دست گرفته بودند و جایگاههای تصمیمساز همه به دست اعضای این فرقه ضاله بود. از عبدالکریم ایادی پزشک مخصوص شاه تا پرویز ثابتی در ساواک، از فرخرو پارسا وزیر آموزش و پرورش تا غلامعباس آرام وزیر خارجه و…
…حرکتها و مبارزات منفی و مضحک گروههایی چون انجمن حجتیه یا تحریم پپسی کولا هرگز نمیتوانست پایانبخش حرکت سازماندهی شده این فرقه باشد. بهائیت، شاهی را مدیریت میکرد که در عمل بهایی بود و بهایی رفتار میکرد، او که حکایت همجنسبازیاش با ارنست پرون در دوران دانشجوییاش در اروپا تا درون کاخ نقل محافل بود، زنباره و هرزهای به تمام معنا بود. برای شناخت هرزگیهای شاه، اعترافات حسین فردوست در خاطراتش کافی است که او چگونه گاهی برای آوردن فلان هنرپیشه هالیوودی برای شخص شاه هواپیمای خصوصی را به پرواز درمیآورد و یا کدام رقاصههای اروپایی در خاطرات خود از اجرای یک شب برنامه در کاخ و گذراندن یک شب با شاه با گرفتن یک کیسه پر از جواهرات سخن به میان میآورد.(۷)
زیبنده چنین شاهی، کسی جز فرح نبود. ملکه کشور شیعی، با اعتقادات چپ کمونیستی که برای رسیدن به اهدافش حاضر به رفتن به هر مکانی بود. اردشیر زاهدی، کسی که پدرش، رضاخان را برای انگلیسیها پیدا کرده بود، حالا برای شاه ایران دختری را که باب دندان خودش نبود پیدا میکند. فردوست میگوید:
«… در مورد فرح با توجه به وضع زندگی، فقر مادیاش زمینه چنین گرایش (چپی) نیز وجود داشت… یک چنین دختری که نمیتوانست مورد پسند هیچ مردی باشد، از فرط استیصال برای کمک مالی به سراغ اردشیر زاهدی در حصارک میرود تا بتواند در پاریس تحصیل و زندگی کند،.اگر ندانیم حصارک چیست شاید مسئله مفهوم نشود. در حصارک ویلایی بود که اردشیر زاهدی با تعدادی از رفقای جوان خود منتظر شکار دخترها و زنها مینشستند و هر مراجعه کنندهای از جنس مؤنث، اگر مورد پسند زاهدی واقع میشد بلافاصله به اتاق خواب میرفتند.»(۸)
حرکت مرموزانه و مخرب چنین زنی را که خود را فردی متفکر و هنردوست جلوه میداد، میتوان در جشن هنر شیراز که در چهاردهم اسفند ۱۳۴۵ به تصویب رسید و در سال ۱۳۴۶ آغاز شد خود را نشان داد. یازدهمین دوره این جشنها در سال ۱۳۵۶ که در ماه مبارک رمضان افتتاح شد و با اجرای نمایشی با اعمال منافی عفت در انظار عمومی، پرده از ماهیت اصلی خاندانی برداشت که در هنگام حضورشان در ایران از هیچ فرصتی برای ترویج فساد و بیدینی دریغ نکردند. خاندانی که به روایت اسناد ساواک بیشتر اوقات عمرشان در عیاشی و لاابالیگری صرف میشد:
«… محمدرضا پهلوی به همراه خانواده حداقل چهار الی پنج ماه از سال را در سفرهای تفریحی داخلی و خارجی سپری میکرد و پانزده روز عید را در جزیره کیش میگذراند. ماههای گرم تابستان از جمله تیر و مرداد را در کنار دریای خزر مشغول خوشگذرانی و دراز کشیدن روی شنهای کنار دریا (حمام شن) بود و در فصل زمستان و بارش سنگین برف، بهویژه در ماههای فوریه و مارس در کوههای سن موریتس به اسکیبازی میپرداخت. این سفرها، برنامههای ثابت او بودند و قطعاً سفرهای موردی هم نیز پیش میآمد. عدم حضور شخص اول مملکت باعث از هم گسیختگی کشور میشد، به نحوی که باعث اعتراض وزیر دربار شد. علم با اعتراض به این سفرهای طویل المدت شاه به او میگوید:… ضمناً عرض کردم زودتر تشریف بیاورند و دیگر مسافرت اعلیحضرت طولانی شده است. نمیدانم خوششان آمد یا نه…»(۹)
متأسفانه ابعاد گسترۀ خیانت این خاندان پس از چهل سال از انقلاب برای مردم بازگو نشده است.
امام خمینی که به خوبی میدیدند محمدرضا جا پای پدر زندیق خود نهاده است و همان برنامههای وابستگی و دینزدایی را در قالب و ادبیاتی دیگر دنبال میکند، همانند هر ایرانی شیعی دیندار وطندوستی اعانت پهلوی را عدیل کفر میدانستند و به صراحت اظهار داشتند: «هر کس آنها را محترم بداند از شرف و انصاف بویی نبرده است.» امام خمینی در دوران حکومت محمدرضای پهلوی در کتاب کشفالاسرار در سال ۱۳۲۳ مینویسند:
«… ما میگوییم دولتی که برای پیشرفت کلاه لگنی نیمخورده اجانب چندین هزار افراد مظلوم کشور را در معبد بزرگ مسلمین و جوار امام عادل مسلمانان با شصتتیر و سر نیزه سوراخ سوراخ و پاره پاره کند، این دولت کفر و ظلم است و اعانت آن عدیل کفر و بدتر از کفر. ما میگوییم دولتی که برخلاف قانون کشور و قانون عدل یک گروه دیوان آدمخوار را به نام پاسبان شهربانی در هر شهر و ده به جان زنهای عفیف بیجرم مسلمانان بیندازد و حجاب و عفت را با زور و سرنیزه از سر آنها برباید و به غارت و چپاول ببرد و محترمات بیسرپرست را زیر لگد و چکمه خرد و بچههای مظلوم آنان را سقط کند، این دولت، دولت ظالمانه و اعانت بر آن عدیل کفرات. ما حکومت دیکتاتوری را ظالمانه و عمال آن را ظالم و ستمکار میدانیم. شماها در این سخن حرفی دارید بزنید تا رسوایی بیش از این شود. توده مظلوم ایران الان هم چشم ندارند عمال دیکتاتوری آن روز را که با زنها و اطفال مظلوم آنها آنطور سلوک کرده و آن بیآبرویی و ستمکاریها را کردند ببیند و هر کس آنها را محترم بداند از شرف و انصاف بویی نبرده است.»(۱۰)
پینوشت:
۱- مجاهد شهید، آیتالله شیخ محمدتقی بافقی، محمد راضی، ص ۱۱۵٫
۲- همه مردان شاه، استیون کینزر، ترجمه شهریار خواجیان، ص ۷۳٫
۳- ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، حسین فردوست، ج ۱، ص۸۲٫
۴- همان مدرک.
۵- ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، فردوست، ج ۱، ص ۷۱ و ۷۲٫
۶- خاطرات ملکه پهلوی، ص ۳۸۷٫
۷- ر.ک، روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۵/۱/۱۳۸۴، ص۲٫
۸- ظهور و سقوط پهلوی، ج اول، ص ۲۷٫
۹- زنان دربار به روایت اسناد ساواک، ص ۵۰۰٫
۱۰- کشفالاسرار، امام خمینی، ص ۲۳۹٫