سیری در صیرورت حج

استاد
فخر الدین حجازی

تك
آمدم، هلا، پاسخ به اذان مناديت آنكه ندايت در حلقومش افكندي و استخوانش سخت فشردي
در بلا و ابتلا و چون پيروز از آتش نمرود و مذبح فرزند سربرآورد و بر استواي
امامتش نشاندي، به دعوتش و دعوتت اجابت دادم و اكنون راهي راهم، در مسير صيرورت،
دگرگونيهاي “طبقا عن طبق” به سوي مقصد كه: توئي صمد؛ هدف اوج كمال مطلق
و من در طريق “تصيرالامور” و در اين راه دراز كه از سرحد عدم تا به
اقليم وجود در ازايش سر مي كشد و از پهنه ي وجود تا سدرة المنتهاي فنا، تاني به
نيستان رسد و بقا را در فنا بيابد و اينك نفيرم در گلو، تا بسويت آيم اي همه كمال
و جمال و من با اين همه منقصت و كژي ولي مشتاق و تشنه برخاسته از “فج
عميق” و سرگردان در تيه ضلال، آميزه اي از آهك و آهن، معجوني از صفرا و بلغم،
از امشاج و آميختگي ها، همان طين لازب كه فرشتگانش بسرشتند و به پيمانه زدند و چهل
سال باران محنت بر آن باريد تا لجن شد و بو گرفت و “حما مسنون” و ناگهان
با فرمان “نفخت فيه من روحي”، انشاء “خلق آخر” يافت و تو به
خودت تبريك گفتي كه خوب مي سازي و هنرمندي، آينه سازي تا چهره ات در آن بيابي و به
انگشتانش آن توان دهي كه پرده از چهره ات بيكسو نهد و تجليت را در خلق و امر
بنگرد.

و
من اين مسافر گم كرده راه … و اسماء را از ياد برده … و فرمان
“خليفتي” را از دست داده … روانم و در مسير صيرورت به سوي تو، راهي
درازتر از ابديت و من بر “ضامر” اميد نشسته، همان شتر لاغر مركب بهيمي،
در طريق روحاني غرقه در خيال و خواب و خلسه ي املهاي دراز  ونشئه ي عملهاي ناساز … ولي در اين رجا كه
مقصد توئي؛ هدفي جالب و جاذب و من از “فج عميق” بر اين “ضامر”
نشسته از كتم عدم به اقليم وجود، كه هرچه هستم نيستيم و هستي همه تو و هيچ ها همه
صفر و صفر و تو همان احدي كه صفرهاي خالي را به صمديتت پر مي كني و محتوا مي بخشي
و در احتواي حيات به انجلاي عقل و عشق و تعليم اسماء، ممتاز مي سازي و چنان آتشي
بر جانش مي افكني كه در التهاب ديدارت مي سوزد و فرياد مي كشد … ترا مي جويد و
مي خواهد و تو هم عاشق سرگشته را به سوي خويش مي خواني كه تو نيز عاشق اوئي و مي
گوئي:

«پرده
برنه، من به تو عاشق ترم».

و
من حج مي كنم و قصد مي كنم و قاصدم و اذان ابراهيمت را شنوده ام و اكنون در سفرم
به سويت و بر پشتم بارهاي سنگين از معصيت و مفسدت آنچنان كه صداي شكستن استخوانم
گوشها را مي خراشد و اين نقض از نقص است كه استخوان ايمانم سست است و ظهرم در ظهور
شكستها و گسستها.

ولي
همچنان مي آيم در اقتحام عقبه، تا همه ي گردنه ها را بالا آيم و از مسقط خطابه به
مصعد ولا برسم و در آنجا به “فك رقبه” نائل آيم و بند اسارت جهل وجود را
بگسلم و به اطعام نفس گرسنه ي خويش در اين روزگار بي توشگي، “ذي مسغبه”
بپردازم كه سخت بي زادم و راحله ام همين ضامر بهيمي است كه خواهم در مسلخ عشق نحرش
كنم.

ميقات

و
اين همه درماندگي كه: آه به ميقات رسيدم، مغز استخوانم مي سوزد، كامم داغ و جانم
ملتهب و پايم سست و دستم دراز و آهم سوزان و اشكم ريزان.

آخر
من كجا و ميقات؛ من كه پيمان شكسته ام، همان بني آدمي كه تو با من پيمان بستي كه
شيطان را نپرستم و اينكه ترا بپرستم تا در مسير كمال بر صراط مستقيم باشم ولي
فرياد الم اعهد را نفير شيطان در گوشم خاموش كرد و من شيطان را پرستيدم! ابليس را
با همه ي تدليسش و وسواسش … و ديو نفس را پرستيدم … و شهوت را … و شكم را؛ و
اكنون چگونه به ميقات آيم، من كه دامن جان به پليدي، شرك و كفران آلوده ام به
آستان پاكت چگونه راه يابم، من همان چهار مرغم كه ابراهيم پاره پاره ام كرد و بر
قله ي جبل نهاد، مرغابي شكمباره، خروس شهوت ران، كركس خونخوار و طاووس مغرور …
ولي تو براي اطمينان قلبش اين مرغان را زنده كردي و در قفس سينه ام به جبر افكندي،
و اكنون اين مرغان در خانه ي جانم آشيان گرفته اند و با چنگال و منقار به جانم
افتاده اند و آن مار كه در بهشت، ابليس را به نيش كشيد و آن الاغ كه شيطان را به
كشتي نوح برد و كلاغي كه جنايت قابيل را فروپوشاند و آن ميمونهاي مقلد و قرده ي
خاسه ي ممسوخ يهود و گوساله ي زرين سامري كه فرياد متكاثران و دولتمردان است، همه
در وجودم باغ وحشي ساخته اند و من در كسوت دروغين آدمي ايستاده در ميقات كه مي خواهم
به نداي «الست بربكم» تو پاسخ بلي هيهات … هيهات.

من
آن بي قواره حجاره اي كه قلوب قاسيه به چنين دل سختي و بدبختيم كشانده اند و اكنون
مي خواهم ندايت را لبيك گويم و در آنجائي كه رنگ از چهره ي صادق آل محمد پريده و
اندامش مي لرزد و مي گويد: «چگونه لبيك گويم كه مي ترسم لالبيك بشنوم».

پس
جائي كه صادق (ع) نتواند وبهراسد كه ندايت را پاسخ گويد، من كاذب چه گويم؟ من سياه
و تباه … نافرمان و زشت و كج … بنده ي نفس اماره بالسوء … با زبان اخرس
والكن … با ديدگان اعمي و گوش اصم … در چهره ي ملكي آدم و در صورت ملكوتي، ديو
و دد ودام؛ و اكنون در ميقات منتظر كه مگر راهم دهند و نمي دهند و فرشتگان ايستاده
اند و با شهاب ثاقب مي رانندم و مي گويند: در مرز پاي مگذار كه گذرنامه ات مجعول
است و ممهور به مهر قبول نيست.

فرياد
حاجيان بلند است كه: نيت … نيت. نيت همان قصد است و قصد همان حج و حج آهنگ به
سوي خدا، از خود به خدا … اوه! كه چه راه درازي و افسوس كه اين ضامر لاغر نمي
تواند مرا از فج عميق كه گودال جهنم نفس پليد است بيرون كشد و به سدرةالمنتهاي
ديدارت در ميقات برساند.

ولي
من گستاخم … و اين گستاخي تو به من آموختي و اين زبان تو در كامم نهادي كه بي
محابا بتوانم با همه ي كژيها و پليديهايم با تو سخن گويم و از تو آنچه مي خواهم
بخواهم.

پس
من با همه ي جسارت به درگاهت فرياد بر مي آورم كه آآآآ ها ها … ي خدا! من با همه
ي پستي و جهل و زشتي و پلشتي و نافرماني از تو طلبكارم. تو خود گفتي كه: بخواه تا
بدهم … بگوي تا بشنوم … بيا تا بپذيرم؛ پس وام خويش بپرداز كه سخت مسكينم. با
تو هستم اي مهربان بخشايشگر … اي همه زيبائي و راستي و روشنائي … اي بي نهايت
بخشندگي و عطف و عطوفت … تومحسن و من مسييء و اينك به سويت آمده و نتواني كه راه
بر من بندي كه ذاتت و صفاتت همه كرم است و لطف و احسان و سجيت … و جبلت من: كژي
و ناداني و عصيانگري، تازه اگر هم ببخشي باز هم از تو طلب دارم زيرا اگر من با اين
همه بدي و بدكاري نبودم، صفت عفو و غفرانت چگونه تبرز و تبارز مي يافت و اين منم
كه با اين همه اعوجاج و نافرماني به تو اميد آن آمرزش و بخشش دارم. اينك لبيك مرا
پاسخ گوي كه هرچه ام بنده و پرورده ي توام و خدائي ديگر نيست كه به او پناه برم،
پس لازمه ي وحدانيت تو بخشايش تو است.

در
احرام

و
من به حرم آمدم در احرام و اينجا همه چيز حرام، آنچه پديده ي نفس بهيمي و خوي
شيطاني است. و چون قصد كردم، سوختم و سوختم و آتشي بجانم افكندي كه در لهيب
اشتعالش چنان سوختم كه آن حجاره ي بي قواره ي قاسيه تراشيده شد و قواره شد و در
قالب احرام شكل گرفت، قداره ي خشم و خنجر جنايت و قساوت از ميان افكندم و چنان نرم
و تسليم شدم كه اگر پشه اي بر من بستيزد توان دفاع ندارم و چنان مركب شهوات را
مهار زدم كه چشمم از هر منظر التذاذ فروبسته ماند … زبان از دشنام و دروغ و جدال
و ناسزا در كام كشيدم و از سايه ي آرامش به كنار آمدم … موي نستردم و از آرايش
بازماندم و كسوت اعتبار و نشان افتخار از تن افكندم و هر چه امتياز و استكبار است
فروريختم؛ و اكنون با دو جامه ي نادوخته ي سفيد در ميان حرم تاختم و ترا جستم تا
بيابم.

اينجا
پهنه ي عرصاتست و من از گور غفلت و نسيان سر برآورده ام و در اين قيامت پرغوغاي
هولناك به فغان آمده كه «من الاجداث الي ربهم ينسلون» و اعمالم در برابرم جان
يافته اند و در كارنامه ام همه چيز را نگاشته و آمار گرفته اند كه «لايغادر صغيرة
ولاكبيرة الا احصيها».

پرده
از چشمانم برگرفته اند و بصيرتم تيز و حديد است و اي اسف و اندوه كه من چه كرده
ام؟ و چه مرزها كه شكسته و چه بندهاي عبوديت كه پاره كرده و چه هتكهاي حرمت كه بجا
آورده ام!

مغزم
سوت مي كشد … استخوانم مي سوزد … جانم ملتهب است … و پايم در رملستان داغ
عرصات فرورفته … و آفتاب به اندازه ي يك نيزه بر سرم بلند است … و عرق از سر و
رويم مي چكد … كامم داغ و گلويم خشك است و از رفتار بازمانده و در لهث و لهبم.

با
تو هستم اي همه كرامت، من مخلوق و تو خالق، من مرزوق و تو رازق، من بدكار و تو
بخشنده، من مستمند و تو بخشنده، من هيچ و تو همه، من پليد و تو پاك، من جهل و تو
حكمت، من همه پستي و تو والائي.

آآآآ
ها ها … ي خدا! ميهمانم … بنده ام … نيازمندم … زارم، من اقرار به گناه مي
كنم و اين اقرار وسيلت جلب رضاي تو است «يا من اعتذر اليه المسيئون».

نفسم
بند آمده، قلبم خواهد از اين قفس استخواني فرو افتد، جانم را، توانم را، روحم را،
انديشه ام را، اميدم را، داروندارم را همه فرياد مي كنم و مي گويم: آي حبيب! از من
رخ برمتاب، بمن باز گرد كه به تو بازگشتم و خود فرمودي: «ان عدتم عدنا».

آنچنان
فرياد مي كشم كه قدسيان عالم بالا، كارگزاران ملكوت فرشتگان يفعلون مايومرون،
زبانيه و ناديه، ملائك رحمت و عذاب، ارواح پيامبران و صديقان و شهيدان همه بشنوند
كه اگر بسوزانيم باز هم دوستت دارم، آتشت را هم به جان مي پذيرم، به دوزخت با پاي
خويش فرو مي افتم ولي اين را بدان كه دوستت دارم «اعلمت اهلها اني احبك» و اين مرا
بس است و اكنون به سوي حريمت روانم.

در
حرم

اينجا
حرم است و مسجدالحرام و من حرامي را به اينجا چكار، ايستادم ديدم بحرم رهم نمي
دهند، دامان احرام را به اشك ديدگان آغشتم، سربرزير از درماندگي و ملعنت و سيه
روزي، ابراهيم و اسماعيل را ديدم كه به فرمان «طهرابيتي» كعبه را شست و شوي مي
دهند وهاجر از زمزم آب مي آورد و فرشتگان پرده مي آويزند و پيامبر بهمراه علي و
خديجه نماز مي گزارند و كوثر از ميزاب رحمت جريان دارد و پاكان در طواف و اعتكافند
و من با اين دامان آلوده همچنان بردر، مانده و درمانده، ابليس گريبانم را گرفته و
به بيرون مي كشيد و كلاغ و كركس و خروس و گوساله و ميمون ها در اندرونم فرياد مي
كشيدند و الاغ عر مي زد و مار بر گلويم مي پيچيد و شيطانكها جيغ مي كشيدند و كرمها
در لجن جانم لول مي زدند و عفونت گناه از جانم به كهكشان بر مي خاست و حاجيان تنه
ام مي زدند و  مي رفتند و من همچنان مايوس
و محروم و نوميد و سراسيمه ايستاده، نه پاي رفتن داشتم و نه ماندن، مي خواستم فرار
كنم و دست بردارم، هرچه بادا باد؛ حالا كه راهم نمي دهند بر مي گردم،اگر قرار باشد
فقط صالحان و مؤمنان را از در درآيند پس گنهكاران بكجا روند؟ اينها هم كه آفريده
همويند، باشد، بر مي گردم ولي اين را هم خدا مي داند كه دشمنش شيطان شادمان مي
شود، خودش مي داند و كرمش.

صدائي
در گوش جانم پيچيد كه “لاتياس من روح الله، دلم خنك شد، پيكرم جان گرفت، كامم
تر شد، امام مجتبي را در هاله اي از قدس و شكوه ديدم كه بر بال فرشتگان طواف مي
كرد و چون چنان درمانده ام ديد فرمود، بگو:

«يا
محسن قد اتاك المسيي» زبانم باز شد جرئت يافتم و بدرون آمدم و خود را چون دزدي در
ميان كاروان افكندم و گم شدم.

كعبه
ايستاده بود به بلنداي هفت آسمان، سر در عرش فرو برده و بر زمين قامت گرفته در
سايه ي بيت المعمور كه فرشتگان در آسمان طواف آن كنند و اين كعبه تجسم همان بيت-
المعمور است و گويند كه خود بيت المعمور پرتوي از تجلي قلب پيامبر است و كعبه در
مكعبي شش جهت كه محتوي همه ي جهات است و خود جهت است كه هر عمل بايد جهت دار باشد
بسوي خدا و هر وجه روياروي وجه خدا، كه باني كعبه گفت: «وجهت وجهي للذي فطرالسموات
والارض».

و
هر چهره كه روبروي خدا نباشد هالك است و هر عمل كه بدان جهت نباشد خسران و كعبه
بيت است و مشعل است و پرچم است و محور است و عتيق است و شريف است و من نمي دانم و
نمي فهمم كه چيست كه بامي است براي پروازيا خورشيدي در منظومه هستي و حيات.

همه
چرخانند و گردان همچون اختران كه «كل في فلك يسبحون» بر گرد آن شمس “تجري
لمستقرلها” كه اين قانون آفرينش است همه جنبان و در جريان بر گرد محور خلقت،
از او به او و سريندگان سرود «انا لله و انا اليه راجعون» و طائفان در همان جريان
از خدا بخدا همه در خط خدا و بر زبانها سرايش يا رب،

تنها
يك تن است و ارواح بهم پيوسته و رشته ي امتيازات گسسته، جانها باهم و فراهم، موج
است و دريا، وحدت است و يك رنگي و بي رنگي و همه ي رنگها در خم وحدت صبغة الله
فرورفته، اصالت با جمع است و فرد هم اصيل است، محو در جمع ولي حركت با پاي خويش،
نه انديويدوآليسم و نه كلكتويسم، خودي اصيل و جمع قويم، نفي خاك و خون و اثبات
«امة واحدة و رب واحد» و كعبه، خانه خدا و مردم نردبان آسمان و قائمه توحيد و
حجرالاسود نمايش دست خدا كه خدائيان با آن بيعت مي كنند و اين همه طائف ذره ها بر
گرد آن خورشيد كه در عالم ذر با خدايش پيمان بسته اند و چون همه ي دلها با اوست
همه ي دلها با هم است و اين است رمز وحدت ناس در سايه ي وحدت خداي و شكل گيري امت
واحده اي دور از هر گونه تبعيض و امتياز.

نماز
طواف

و
اكنون در مقام ابراهيم، پدر امت و مهندس ملت كه هندسه ي كيش توحيد را پرداخت و
فرياد «و ما انا من المشركين» ش بلند بود و ما اينك در پيروي ملت اوئيم … او كه
بتها را درهم شكست و قدرت طاغوت را درهم كوفت و بليه ها بجان خريد و اين خانه ساخت
و بفرمان خدا بپرداخت، خانه اي كه عاكف و باد در آن يكسانند و آنگاه در اين جا
مقام كرد و به اقامت صلاة پرداخت؛ صلاتي كه بر مؤمنين كتاب موقوت است و معراج مؤمن
است و استوانه ي استوار دين و سخن گفتن با خدا و محمدت و نيايش او و ناهي از فحشاء
و منكر و سرانجام: علت غائي خلقت و حيات روح و صفاي جان و در آن جاي ايستادم
بنماز، سرافكنده در پيشگاه خداي و زبان بسته همچون گنگي كه “قد اخرسته
ذنبه” و چون ديگر دلها بخدا بود، مرا هم در انبوه نمازگزاران پذيرفته اند
اگرچه سجاده به مي رنگين داشتم باران عطوفتش طهارت آورد و رشحاتي از ميزاب رحمتش
برجانم باريد، منهم سوره ي جحد را پس از حمد تلاوت كردم كه نخست اسلام انكار است و
بدون انكار، اسلام؛ نادرست و نامقبول، اول انكار معبودان و قدرتهاي منكر و سازش
ناپذيري با آنها و فرياد «لااعبد ماتعبدون» كشيدن و از آنها جدا گشتن و نفي و رد و
طرد خدايان دروغين و نبرد با پرستندگان بت و طاغوت و آنگاه بخدا گرائيدن و به
يكتائيش پرستيدن و در صف طائفين و عاكفين و ركع السجود جا گرفتن و قيام در برابر
حق، قيام به ايفاء وظايف است و اقامه قسط. و قسط و برابري همان تجلي توحيد است در
زمين و در مجتمع و جز در سايه ي توحيد؛ اقامه ي قسط ميسور نيست و پيامبران براي
اقامه ي قسط آمدند تا كسي لقمه از دهان ديگر كس نر بايد و بهره كشي از بهره دهي
بهره نستاند و كظه ي ظالم و سغب مظلوم پيش نيايد و اجتماع درهم نشكند و ستمگران بر
ستمكشان نتازند و قدرتهاي ابليسي در برابر حكومت الهي پديد نيايند و شرك جلي و خفي
دندان ننمايد و توحيد هم در جلوه ي اعتقاد و هم در پهنه ي اجتماع تجلي كند و دل
بخدا پيوندد و جان همه نور و صفا شود و عبادت شكل گيرد و با سياست در آميزد و دين
و دنيا از تضاد و تخالف دور افتد و دنيا مقدمه آخرت و مزرعه ي قيامت گردد و از خدا
هر دو را بخواهيم و بگوئيم «ربنا آتنا في الدنيا حسنة وفي الآخرة حسنة».

در
صفا و مروه

بر
صفا برآمدم و همه جا سراب ديدم بياباني خشك و آتشناك و غير ذي ذرع و من تشنه كام و
همه جا آب و هر چه پيش مي تاختم آب نبود و همه سراب و از مروه بسوي صفا بازهم كوير
و رملهاي داغ و شمشير آفتاب و من سوخته دل در التهاب و پيشاپيش من كنيزي تنها و
تشنه و كودكش در لهيب مهيب آتش و عطش، زبان در كام سوخته و او هروله كنان آب مي
خواهد و از تشنگي فرزند در ستوه و اندوه و خداي در ابرام عطش كودك، مُبرم، كه تشنگي،
سيرابي است و نيازمندي بي نيازي است و اين درد است كه درمان آفرين است و انسان
«كادح» بمقام «ملاقيه» مي رسد و تا تشنگي كام بجان نرسد و آتش در خرمن روح نيفتد،
باران رحمت نبارد كه:

آب
كم جو تشنگي آور بدست                     
تا بجوشد آبت از بالا و پست

و
هفت بار اين مادر دلسوخته در هروله است و شتاب كه ناگهان از پاشنه ي پاي كودك آب
بجوشد و زمزم شود و كودك سيراب شود و به طفيل آن طفل همه ي ساعيان و حاجيان سيراب
شوند كه اين خواست خداست و تلاش هاجر و اعجاز اسماعيل و من در كسوت احرام، كتفم
برهنه است و ملائك عذاب تازيانه ها برآهيخته بر دوشم و من در فرار و بيقرار از صفا
بمروه، از خشم خداي به رحمتش و غلاظ و شداد بدنبالم و من به هروله همچون ظليم مي
دوم و فرياد مي كشم: «يا من سبقت رحمته غضبه يا من كتب علي نفسه الرحمة» تازيانه
ها از ابرها فرود مي آيد و من در فرار و بسنگهاي صفا فرود مي آيد و من بي قرار و
پيامبر فرياد مي كشد، «ففروا الي الله» ساقهايم درهم مي شكند، عرق و اشك درهم مي
آميزد و قلبم از سينه ام خواهد بيرون بريزد.

اي
واي! دارم رسوا مي شوم گويا برهنه ام و سوآتم پديدار است، اين منم كه بشجره ي
ممنوعه نزديك شدم، خارهايش جامه ام را دريد و اكنون در برابر خلق الله دچار
فضيحتم، آخ كه همه ي فرشتگان مي بينند و همه ي آدمها و پيامبر … اي داد و فرياد
كه دارم رسوا مي شوم برگهائي از سدر سدره ي حرم بر خود مي چسبانم و فرياد مي زنم:
«يا ك … ررر … ي ي ي م م العفو ا ل ل ل … ع ع ع ف ف ف و، الستر الس س س ت ت
ت ر ر ر» تا شايد برد عفوش را بر من بپوشد كه ستار است و غفار است و مي بيند و
بخود نمي آورد، پرده را نمي درد و از بنده ي بي حيايش استحيا دارد كه «قداستحييت
من عبدي».

شرمساري
روحم را در مي پيچد و پيكرم را مي شكند و جانم را مي كشد، خدايا! مُردم … نابود
شدم … خاك شدم … خاكستر گشتم … «يا محيي الاموات يا مبدل السيئات بالحسنات»،
صاف مي گويم و جسور و گستاخ بايد ببخشي كه اگر تو نبخشائي كه ببخشايد؟

خدائي
كه ببخشي، بنده ام كه بلغزم آن منزلت تست و اين جبلت من، بخشنده اي ديگر نشانم ده
تا به او پناه برم پس حالا كه تكي بر من تكيده ببخشاي، زار مي زنم و ضجه مي كشم؛
كوه و دروبام با من هم نوايند و فرشتگان همچنان تازيانه ها را از ابرها بزمين مي
كوبند و شانه من برهنه است گاه مي رانندم و گاه مي پذيرندم و من در ميانه ي خوف و
رجاء … وحشت و مسرت … خروش و آرامش همچنان مي دوم و سعي مي كنم.

سعي
و جنبش قانون طبيعت است و ناموس خلقت، اختران و هسته ها همه در جنبش اند و گردش و
فرياد «انفروا» بلند است و انسان بايد در تلاش باشد، هم كدح معنوي و هم سعي مادي
كه بهره ي هر تلاشگري تلاش اوست «ليس للانسان الا ماسعي» بايد در دنيا كار كرد و
بيكاره نماند كه همه ي پديده هاي آفرينش در كارند و سخت كوشند و انسان بيكاره
مردود است و مطرود و مذموم و در اسلام اين صوفي مآبي ها و درويش بازيها و فرار از
كار و سواري بر دوش ديگران ممنوع است و اسلام دين «كداست و كدح است نه دين كل و
مل» و پيامبران كه تجلي معنويت بودند و روح مجسد و مجسم همه در كار بودند، ابراهيم
و موسي چوپان بودند و داود آهنگر و سليمان حصيرباف و عيسي نجار و محمد (ص) هم
چوپان و هم برزيگر و امامان هر كدام در كاري و مسلمان بايد در كار و تلاش زندگي نه
در بيچارگي و دريوزگي.

در
عرصه ي عرفات

گفتند:
پشت بخانه كن و سراغ خداي خانه را بگير، در كجا؟ در بياباني قفر و داغ و در حافره
اي پهن و بي كناره و بيكران و بي ديوار و بي در تا در آنجا خداي را ببيني، كه آنجا
عرفاتست و كانون شناخت و عرفان و خداي را مي توان با چشم دل ديد و زيبائي و مهرش
را دريافت و با او سخن گفت و سخنش را شنود.

بي
تابانه پيش دويدم، محشري بود و خيمه ها طناب در طناب بر پاي و كفن پوشان عارف از
عشق محبوب معبود، بي تاب و جامهاي جان لبريز از طهور وصال، فريادها بلند و اشكها
ريزان و دلها ملتهب و من بدنبال آن گمشده هرسوي دوان و روان ولي آنچه مي جستمش
كمترش مي يافتم. فرياد زدم كه: آآآ خدا! كجائي؟ دامان احرامم بر پايم پيچيد و
چشمانم سياهي رفت و افتادم، بمن گفتند، ترا اينجا راهي نيست كه محرم نيستي و محلي!
نگاهم به احرامم افتاد كه آلوده بود و اين آلودگي از جانم بر جامه ام مي چكيد.
گفتم: چگونه محلم؟ گفتند: محل حرمات اللهي … در همه عمرت حرام ها را حلال شمردي
و دست و زبان و دل و دامنت آلوده است و در اينجا راهي نداري. زبانم بند آمد و
چشمانم كور شد، خدا را نمي ديدم ولي شيطان را ديدم كلاهي زنگوله دار بر سرداشت و
دامها بر دوش و از آن دامها چند حلقه برگردن من كه هي مي كشيد و من افتان و خيزان،
و سگ نفس وق مي زد و چنگالهايش را در سينه ام فرو مي برد و قلبم را پاره پاره مي
كرد و جگرم را مي دريد. خدايا! چكنم با اين دو دشمن و توهم كه دوستي، مرا از خود
ميراني؟

آخر
هرچه هستم ميهمانم و مهمان را بر ميزبان حقي است من از «فج عميق» مي آيم و از كتم
عدم، اين تار و پود را تو بافتي و اين دل را تو ساختي و در سينه ام انداختي. آخر
چرا ؟ چرا با من چنيني؟ كجاست آمرزش و بخشايشت؟ (اين صفحك الجميل)

طوفاني
مرا بهم پيچيد و بدامان جبل الرحمه انداخت، حسين (ع) را ديدم در پاي جبل ايستاده و
خدا را مي خواند و مي گويد: عميت عين لا تراك كور باد چشمي كه ترا نبيند انگشتش را
به آسمان اشارت مي داد و من هرچه نگاه مي كردم نمي ديدم و باز ابليس با همان
زنگوله ها و دامها پيدا شد و مي خنديد و جيغ مي كشيد، خشم و خوف و ياس و اندوه سراپايم
را گرفت و گستاخانه فرياد زدم: خدايا! حسين مي بيند و من نمي بينم او بايد ببيند و
من نبايد كه ببينم چون او شهيد است و شاهد است و تو اي خدا آنچه در حوصله ي امكان
ممكنات بود بكار بردي تا او را ساختي و نور جمالت در زجاجه ي جانش انداختي و او
اكنون از خويش تهي گشته و از توپر كه گرز پوست در آيد تمام تجلي تو است.

ولي
من چكنم؟ او وجه تو و چهره ي تو و ثار تو است و من يار ابليسم و در دام وسواسش
گرفتار خدايا! اصلا بر مي گردم، و بجهنم مي روم كه دوزخ برايم از اين فراق و حرمان
بهتر است مي روم و بهمه مي گويم: خدا با همه ي كرامتش مرا نپذيرفت! خودش مي گويد:
مهمان را اگرچه كافر، بپذيريد ولي مرا كه دوستش دارم و قبولش دارم و در حين گناه،
جاحد بربوبيتش نبودم بلكه دچار تسويل نفس بودم، از درش مي راند. آآآ … ي ي خدايا
گرتو نبخشائي كه ببخشايد؟

انگشت
حسين (ع) از آسمان متوجه زمين شد و خيمه اي را نشان داد كه صداي دعا از آن بلند
بود آهسته پيش رفتم راهيان راه كربلا بودند و شهيدان زنده و جانبازان انقلاب
اسلامي و خاندان شهيدان راه خداي.

چنان
در هاله ي عشق و عرفان مي درخشيدند كه چشمانم تاب نگاه نداشت و مي دانستم كه مرا
در آن بزم راهي نيست، نقابي بر چهره بستم و از پشت خيمه همچون دزدان سرم را از زير
طنابها و چادرها بداخل فرو بردم و بر كف پاي يكي از شهيدان زنده نهادم، آه آرام
گرفتم و گرم شدم و جرياني مغناطيسي پيكرم را فرا گرفت اشكهايم بر روي خاكها مي
چكيد و چهره ام را گل آلود مي ساخت … يكباره منفجر شدم و فرياد كشيدم: اي خدا!
مبادا كه چهره ام از «وجوه غبرة» باشد كه «ترهقها قترة» و من در صف «اولئك هم
الكفرة الفجرة» و من اين چهره بگل آلودم كه غبار و تيرگي در قيامت بر آن ننشيند.

از
بالاي جبل الرحمه نداها و صداها برآسمان بر مي خاست و همه ايستاده بود از سياه و
سپيد چشمها بر آسمان و دلها با خداي كه ناگهان آوائي الهي در فضا طنين افكند،
صدائي آشنا … صداي پيامبر رحمت بر جبل رحمت كه در حجةالوداع خطبه مي خواند و مي
فرمود: «مردم همه فرزندان آدمند و آدم از خاك است و هيچ سفيدي را بر سياه و هيچ
عربي را بر عجم جز به تقوي فضيلتي نيست» و اكنون هم امتش اين چنين در عرفات از هر
مرز و بوم و خاك و خوني فراهم آمده و در لباسي ساده و يكسان تشكيل امت واحده را
بنمايش گذاشته اند تا مدعيان تساوي حقوق بشر، دروغ بزرگ خود را دريابند كه هنوز هم
در دنياي بظاهر متمدن، زشت ترين قيافه فاشيزم و نژاد پرستي و آپاراتايد نمودار است
و اسرائيل نژادپرست و رژيم جنايتكار ژوهانسبورك و سفيدپوستان غارتگر همه جا حلقوم
محرومان جهان را مي فشارند و امتيازات طبقاتي و تبعيضات نژادي همه جا فاجعه بار
است.

در
پهنه ي مشعر

غروب
تنگ بود كه بازهم كوچمان دادند كه دنيا جاي رحيل است و همه محكوم برحلت و اينجا
مشعر است و نيروهاي شاعره ي غيبي كارگزاران خدمتند و بايد شعورها بكار افتد و
انديشه ها بتلاش آيد و در خلقت گسترده ي هستي بتفكر آئيم كه عرفان بايد با انديشه
همراه باشد و دل با مغز و عشق با انديشه كه عقل اول ما خلق الله است، ديگر پديده
ها از او پديد آمده اند و ذكر بايد با فكر همراه باشد و چه دردناك است ذكر بي فكر
و دين بي عقل و عبادت بي انديشه، بيابان مشعر جولانگاه شعور است كه شب است و
ستارگان بر بام آسمان مي درخشند و در هر چشمك هزاران راز و رمز بهمراه دارند و هر
كدام آيتي از خدايند و آئينه اي از جمال ملكوت و همه نشانگر اين حقيقتند كه جهان
معني، و مقصود و مقصد و مبدا و مبدع دارد و هيچي و پوچي و بطلان در كار نيست و
حركت هر ذره اي بر منهج تدبير حق صورت مي گيرد و هر تروخشكي در كتاب آشكار خدا
مندرج است. و اعمال ما هم در اين كتاب بزرگ منعكس و بايد ديد و انديشيد و به ياد
خدا بود، چنانكه فاطمه و علي (ع) اينچنين بودند و اين آيت در شانشان نازل گرديد.

«الذين
يذكرون الله قياما وقعودا وعلي جنوبهم و يتفكرون في خلق السموات والارض ربنا
ماخلقت هذا باطلا».

تا
سحرگاه در زير آبشار نور ستارگان و بر زبر نرم رملستاني گرم بنماز ايستادن و در
مزدلفه بخداي نزديكي جستن و انديشه بفروغ حكمت روشن داشتن راه صاف تكاملي است كه
انسانرا در مسير صيرورت بسوي كمال مي راند.

نبرد
در ميدان مني

و
سحرگاه كوچيدن بميدان مني براي جنگيدن با شيطان پليد آغاز مي شود و من همچنان خسته
و ناآرام به اين ميدان فرود آمدم در جمع مجتمعي قفير از رزمندگان ميدان جهاد با
نفس و شيطان و ابليسيان؛ ناگهان شيطان را ديدم بر پاي ايستاده كه از دهانش سكه هاي
طلا مي ريزد و اسرائيليان بگردش فراهمند و جيبها از طلا پر مي كنند و گوساله ي
طلاي سامري ور مي زند و كارگزاران بانك «چيس مانهاتن» و «وال استريت» در برابرش
سجده مي كنند و سرمايه داران غدار كارگردانان معركه اند.

انبوه
رزمندگان دردمند كه عمري تازيانه ي اربابان دولتمند برگرده شان فرود مي آمده سنگها
بر پيكر شيطان مي كوبند و او ناله ورنّه سر مي دهد. در اينجا شيوخ سعودي را ديدم
كه بهمراه مفتيان رابطة العالم جيب هاي فراخ خود را از سكه هاي طلا پر مي كنند و
به گروه مهاجمين مي گويند: نزنيد! نزنيد! شما را بخدا، اينجا حرم خداست نه جاي
دعوا!! اين كارها جدال است و سياست و اينجا جاي مناسك و عبادت است!! و من تا
خواستم سنگها را بريزم و بر شيطان نكوبم ناگهان صداي امام امت را شنيدم كه
قهرمانانه فرياد  مي زد: بزنيد. بيزاري
جوئيد بجنگيد و بدانيد كه حج هم عبادتست و هم سياست.

در
جاي ديگر شيطان را ديدم تاجي بر سر نهاده و چكمه اي پوشيده و قداره اي بسته و از چشمان
و دهانش آتش مي بارد و گرداگردش را نمرود و فرعون و سزار و آتيلا و چنگيز و پرويز
و هيتلر و ترومن و استالين و ريگن و بگين و رابين و پرز و صدام فرا گرفته اند و
شمشيرها بخون آغشته اند و در آستينشان بمبها برآنها تاختند و سنگبارانشان كردند كه
ناگهان اعليحضرت ملك پيدا شد فرياد زد: لا تفعلوا! لاتضربوا! لاتقتلوا! عرق از
شقيقه اش مي ريخت و چانه اش مي جنبيد و فرياد مي زد: اينجا حرم امن خداست چرا مي
زنيد؟! برويد نماز بخوانيد! و دين را با سياست نيالائيد! كه با يك نهيب امام امت
بهزيمت رفت و سنگباران آغاز شد و پيشاني شيطان درهم شكست و مغز شيطان پرستان
متلاشي گشت و گروه حاجيان سومين يورش خود را آغاز كردند، اينجا ابليس جامه ي تدليس
پوشيده بود و تسبيحي هزار دانه در دست داشت و ردائي زربفت پوشيده بود و بر گردش،
ربانيون بودند و احبار و كشيشان و موبدان و ملايان درباري كه عود و عنبر را بخور
مي دادند و در برابر شيطان خم مي شدند و بسجده مي افتادند و شيوخ وهابي و رابطة
العالم فتواها در دست داشتند كه اين مكان مقدس حرم امن است و نبايد پاي سياست در
اينجاي باز شود!! بايد عبادت كرد و زيارت و كاري با ديگر كس نداشت!! سجاده ها را
پشت به حجرالاسود و روي به قصرالابيض افكنده بودند و به قبله گاه نيكي دنيا نماز
مي خواندند كه ناگهان فرمان ابراهيم خمين برخاست كه اينها آ كلان سُحتند و قائلان
زور و براين شيطان بتازيد تا شيطانكها هم نابود شوند كه سنگباران آغاز شد و منهم
در ميان جمع به نشاط آمده بودم … سنگها برشيطان افكندم و پيروز بازگشتم ولي
اژدهاي نفس همچنان در اندرونم مي غريد كه در قربانگاه كارد بر حلقومش كشيدم و
بخونش افكندم ولي اين اژدهاي هفت سر، باز هم سر بر مي دارد خدا كند كه كشته شده
باشد.

و
آنگاه با عنوان حاج راهي مدينه شدم و بر پيامبر و آلش درود فرستادم و بر آستانش سر
سپردم و شهيدان بقيع را درود گفتم و از خداي خواستم عزت دينش و شرافت كعبه اش و
مجد كتابش و خشنودي پيامبرش و عزت بندگان مسلمش و پيروزي سپاهيانش و نابودي
دشمنانش و ظهور حجتش را و در همين دعا بودم كه شنيدم زائران در كنار قبر پيامبر
دست بدعا برداشتند و مي گفتند: «خدايا خدايا تا انقلاب مهدي خميني را نگهدار».