شناخت خداوند

همانگونه كه در گذشته
بحث شد حضرت امير «ع» براي معرفي و شناساندن خداوند، بيشتر به صفات سلبيه خدا مي
پردازند و صفات سلبيه نفي صفاتي است كه دليل بر نقص و كمبود است و از مختصات اجسام
است ولي در خداوند وجود ندارد. زيرا احاطه به ذات حق تعالي و صفات حقيقيه اش كه
عين ذاتش مي باشد براي ما ميسر نيست، از اين روي اگر بخواهيم خدا را بشناسيم يا
بايد از صفات اضافيه كه يك طرف آن خود ما هستيم و يا از راه صفات سلبيه، او را
معرفي كنيم.

از جمله صفاتي كه
حضرت در اين خطبه بيان مي كنند، چنين مي فرمايند:

زوال ناپذيري

«الذي لايحول
ولايزول»

خدائي كه حالي به
حالي نمي شود و از بين نمي رود.

معناي تحول اين است
كه تغيير پيدا كند و در اثر مرور زمان، از حالي به حالي ديگر منتقل شود و بگذرد.
وقتي گفته مي شود: «يا محول الحول والاحوال» يعني اي كسي كه سالها را مي گرداني و
سالي تازه به جاي سال گذشته پديد مي آوري. و در اينجا كه حضرت مي فرمايد: «الذي
لايحول»، يعني چنين نيست كه خداوند -العياذبالله- نو و كهنه بشود يا زمان بر او
بگذرد و در اثر گذشت زمان از جواني به پيري بگرايد و خلاصه، تغيير و تحول و
دگرگوني در او پديد آيد، بلكه در خداوند تحول و گذشت زمان وجود ندارد. و همچنين
خداوند زوال پيدا نمي كند و از بين نمي رود. و مرگ و زنده شده از خواص اجسام است.1

افول و غروب

«ولايجوز عليه
الافول»

و غروب كردن و پنهان
شدن، نسبت به خداوند روا نيست.

غروب و طلوع، پنهان
شدن و پديدار گشتن، غيبت و حضور همه از خواص اجسام است و در مورد خداوند كه واجب
الوجود و غير متناهي است، هيچوقت متصور نيست و اصلا فرض غروب كردن درباره ي خداوند
فرض باطل و محالي است.

در مورد افول و غروب
ستارگان و كواكب، شمس و قمر در قرآن، داستاني از حضرت ابراهيم «ع» آمده است كه
حضرت براي اينكه به ستاره پرستان و ماه و خورشيد پرستان كه همان «صابئون» بودند،
با استدلال بفهماند كه اينها قابل پرستش و عبادت نيستند، هنگامي كه ستاره زهره را
ديد، فرمود: «اني لا احب الافلين» من غروب كنندگان و غايب شدگان را دوست نمي دارم.

در اينجا بحثي هست كه
حضرت از راه «افول» استدلال كرده و يا از راه محبت. و اگر مقصود، از راه محبت باشد
معناي آيه اين مي شود كه: انسان بالفطره عاشق موجود كامل است و اين عشق و محبت،
راهنماي انسان به سوي خدا است. پس حضرت مي خواهد بفرمايد: محبت من نسبت به موجودي
كه طلوع و غروب دارد و يكوقت پيدا مي شود و وقتي ديگر از ديدگان پنهان مي گردد
متعلق نيست، بلكه من -طبق فطرتم- عاشق آن موجودي هستم كه هميشه با من هست و هيچوقت
از من جدا نمي شود، پس بايد بگردم آنكه محبت و عشقم به او است پيدا كنم زيرا در
همان حال كه فطرتا عاشق آن واجب الوجودي هستم كه افول ندارد، فطرتا هم از چيزي كه
قابل افول و غروب است، گريزانم و به آن محبت ندارم. پس معلوم مي شود آن كه من به
او عشق مي ورزم غير از اين است كه طلوع و غروب دارد.

توليد و خالقيت

«لم يلد فيكون
مولودا»

و خداوند نمي زايد تا
زائيده شده باشد.

حقيقت توليد و زاده
شدن اين است كه چيزي از جسم تراوش كند و در اثر حركتي، جسمي از آن جدا شود. پدري
كه والد بچه اي مي شود، در نتيجه   جدا شدن
يك «اسپرماتوزوئيد» از او است كه مي گويند: در هر عمل جنسي حدود دويست ميليون
اسپرم از مرد جدا مي شود كه هر يك مي توانند يك انسان را تشكيل دهند ولي يك يا دو
تاي آنها عمل مي كنند و ديگر اسپرم ها از بين مي روند.

خداوند تبارك و تعالي
كه خلاقيت دارد، خلق كردن او به توليد نيست يعني چنين نيست كه در اثر خالقيت چيزي
از او كم شود!! در سوره ي «قل هوالله احد» (توحيد) مي خوانيم: «الذي لم يلد و لم
يولد» خدائي كه نمي زايد و زائيده نمي شود. ممكن است برخي سئوال كنند كه به چه
مناسبت بحث از زائيدن و زاده شدن آمده است، در پاسخ گفته مي شود: مسيحي ها كه
جمعيت زيادي را از جهان تشكيل مي دادند مي گفتند: عيسي فرزند خدا است! و گروهي از
يهوديان مي گفتند: عزير فرزند خدا است، همانگونه كه در قرآن هم اشاره به آن شده
است و لذا آيه مي خواهد بگويد، چنين چيزي بر خداوند محال است و حضرت امير (ع) هم
در اين خطبه مي فرمايند: خداوند نمي زايد يعني توليد مثل نمي كند و اصلا خالقيت
خدا به اين نيست كه چيزي از او كم شده باشد.

مثالي براي خالقيت

براي تقريب ذهن در
مورد خالقيت، مثالي به يك نمونه بسيار ضعيف از خالقيت در انسان مي زنيم كه معلوم
شود توليد هيچ ربطي به خالقيت ندارد، چون در توليد در اثر ايجاد حركتي، يك جزء از
انسان كم مي شود و جدا مي گردد و انساني ديگر از آن تكوين مي شود. و اما مثال
خالقيت:

شما در اينجا نشسته
ايد، يكدفعه يك كله قند 30 متري -مثلا- در ذهن مجسم مي كنيد. اين كله قند 30 متري
كه در ذهن شما مجسم و متصور شد، در اثر توليد نيست بلكه خلاقيت است يعني بدون
اينكه هيچ حركتي بكنيد و چيزي از مولكولهاي بدن شما كم شود و مثلا اسپرمي از شما
جدا گردد، يك كله قند بزرگ در ذهن شما موجود مي شود. اين توليد نيست زيرا مخلوق
جسم شما نمي باشد بلكه مخلوق روح و روان شما است و با ايجاد آن چيزي از شما كم
نشده است.

همه نظام وجود نسبت
به حق تعالي همينگونه است يعني با يك اراده و توجه خداوند موجود شده اند و «اگر
نازي كند در هم فرو ريزند قالب ها». يعني اگر فرض كنيم خداوند اراده خالقيت نكرده
بود، هيچ چيز الان وجود نداشت. پس اگر خدا والد بود بايد خودش هم مولد ديگري باشد
زيرا اگر خدا والد بود و توليد مي- كرد، جسم بود و اجسام همانگونه كه قابليت توليد
دارند، مولوديت هم دارند. پس والديت و مولوديت -در عالم طبيعت- ملازم يكديگرند
هرچند يك استثنائي در مورد خلقت حضرت آدم و حضرت عيسي وجود دارد و اين ملازمه از
همين باب است كه قبلا گفته شد: «حكم الامثال فيما يجوز و مالا يجوز واحد» يعني اگر
چيزي بر طبيعت اجسام ممكن شد، بر همه اش ممكن است. پس اگر خدا والد شد بايد مولود
هم باشد و پدر داشته باشد. و اين در مورد واجب الوجود محال است.

«ولم يولد فيصير
محدودا»

و زائيده نشده است كه
محدود باشد.

آن كسي كه مي گويد
خداوند مولود است، مقصودش اين است كه خدا نبوده و پس از آن به وجود آمده است يعني
قبل از مثلا چندين هزار يا چندين ميليون سال پيدا شده است!! پس لازمه مولود بودن،
مبدا و اوليت پيدا كردن است كه در توليد از وقتي كه انسان از صلب پدر يا از رحم
مادرش جدا مي شود، وجودش آغاز مي گردد و بنابراين، موجودي است محدود هم از نظر
زمان (وقت ولادت) و هم از نظر وجود. و اين خيلي طبيعي است براي اينكه ما مي بينيم
هر چيزي از چيز ديگر مولود مي شود، يك وجود محدودي است و خداوند وجود بي پايان و
غيرمتناهي است.

پس لازمه ي ولادت اين
است كه موجودي باشد داراي حد جسمي و حد زماني، بنابراين موجودي كه اول و آخر داشته
باشد، نمي تواند خدا باشد.

«جل عن اتخاذ
الابناء»

خداوند بزرگتر از آن
است كه براي خود پسراني برگزيند.

ابناء جمع ابن است
يعني پسر. شايد ما فكر كنيم اين مطالب خيلي سست و واهي است كه كسي فكر كند خدا
داراي پسر يا دختر باشد ولي -همانگونه كه ذكر شد- متاسفانه مسيحيان چنين مي پندارند
كه عيسي پسر خدا است در همان حال كه مشركين، ملائكه و فرشتگان را دختران خدا مي
دانستند!! بنابراين حضرت مي بايست با اين انديشه باطل مبارزه كنند، لذا در اين
خطبه به تفصيل در اين مورد سخن گفته اند.

«وطهر عن ملامة
النساء»

و خداوند منزه است از
همبستر ي و معاشرت با زنان

اگر كسي چنين عقيده
اي داشته باشد كه خداوند پسر دارد، بايد بپذيرد كه خداوند -العياذ بالله- همسري
نيز انتخاب كرده است!! زيرا فرزند بوسيله عمل جنسي با جنس مخالف بوجود مي آيد. و
خداوند پاك و منزه است از اينكه نيازي داشته باشد تا بخواهد نيازش را با عمل جنسي
برطرف سازد.

اوهام و محدوديت

«لا تناله الاوهام (2)
فتقدره»

انديشه ها و اوهام به
او نمي رسد تا او را محدود كند و اندازه گيري نمايد.

واهمه هاي ما مانند
كوزه هاي كوچكي است كه اقيانوس در آن نمي گنجد چرا كه واهمه هاي ما تنها اجسام و
موجودات محدود را مي پذيرد. و از آن گذشته راه علم و دريافت ما توسط حواس پنجگانه
ظاهري است و از اين روي گفته اند: «من فقد حسا فقد علما» هر كه يكي از حواسش را از
دست دهد، يك راه علمش بسته شده است.

ما اجسام را بوسيله
حواس ظاهره مي يابيم، آنگاه آنچه از اين اجسام يافته ايم در ذهنمان تجزيه و تحليل
مي كنيم و كلياتي را از آنها انتزاع مي نمائيم. بنابراين، قوه واهمه و قوه عاقله
ما -در حقيقت- همين چيزهائي را كه از راه حواس يافته ايم تجزيه و تركيب مي كند و كلياتي
از آنها انتزاع مي نمايد. و بدين علت حس و وهم و عقل ما به ذات اقدس باريتعالي كه
وجود مجرد بي پاياني است راه ندارد و لذا خدا را تنها از راه صفات سلبيه و اضافيه
مي توانيم بشناسيم نه صفات كماليه ذاتش كه براي ما قابل اكتناه نمي باشد.

«ولا تتوهمه الفطن (3)
فتصوره»

و زيركي ها او را
توهم نمي كند كه به تصور درآورد و دريابد.

عقل ها هرچند دقيق و
ريزبين باشند نمي توانند كنه ذات خدا را دريابند براي اينكه عقل متناهي است و از
راه حواس ادراك مي كند و خدا موجودي است غيرمتناهي. پس زيركيها و عقل هاي تيزبين
نمي توانند خدا را توهم كنند تا اينكه براي او تصويري بدست آورند. براي اينكه اگر
كسي بخواهد خدا را تصور كند، لازم است در يك حد خاصي او را تجزيه و تركيب نمايد و
همانگونه كه انسان، كليات را از راه جزئيات ادراك مي كند، پس بايد براي رسيدن به
آن كلي، از جزئياتي استفاده كند و در ذهن بياورد با اينكه محال است حقيقت هستي
خارجي به وجود ذهني منقلب شودف پس تصور خداوند با اين عقول متناهيه و ناقص كه تنها
جزئيات را ادراك مي كنند، محال و ممتنع است.

«ولا تدركه الحواس (4)
فتحسه»

و حواس پنجگانه او را
درك نمي كنند به اينكه احساسش كنند.

حواس پنجگانه (كه
عبارت است از قواي باصره، سامعه، ذائقه ي شامه و لامسه) تنها مي توانند اجسام را
درك كنند. مثلا تا جسمي جلوي چشم نيايد و عكسش در نقطه زرد چشم نيفتد، درك نمي
شود. و همچنين تا صدائي در هوا نباشد و موجي ايجاد نكند و موج به ارتعاش خاصلي
نرسد، گوش آن را درك نمي كند. هر جاي بدن انسان تا با جسمي برخورد نكند، نمي تواند
آن را لمس نمايد و از خواص آن جسم آگاهي يابد و و… و خداوند تعالي جسم نيست كه
بتوان با حواس ظاهري او را درك كرد.

و نه تنها حواس ظاهري
كه نازلترين مرحله ادراك را تشكيل مي دهند، توان درك ذات اقدس حق تعالي را ندارند
بلكه مراحل بالاتر از ادراك نيز اين توان را ندارند، كه در اين خطبه حضرت قوه
واهمه و قوه عاقله (كه به فطنت تعبير شده) را نيز بيان كرده اند و قوه عاقله
بالاتر از قوه ي واهمه است زيرا ادراك كليات مي كند گرچه از نظر جمله بندي، ترتيب
در آن ها حفظ نشده است.

بنابراين، زيربناي
تمام معلومات انسان -چه عقلي باشد و چه حسي- همان حواس ظاهري است و خداوند تبارك و
تعالي از حريم عالم محسوسات و موهومات و معقولات خارج است و بالاتر از تمام اينها
است و براي ما همان بس كه خدا را از راه صفات سلبيه و اضافيه بشناسيم و بيش از آن
پا را فراتر ننهيم كه چيزي عايدمان نخواهد شد.

«ولا تلمسه الايدي
فتمسه»

و دستها او را لمس
نمي كنند كه تماسي با او پيدا كنند.

اين جمله، ذكر خاص
بعد از عام است. يعني آنجا كه تمام حواس را -در جمله گذشته- ذكر كرد، روي يكي از
آنها كه حاسه لامسه است، عنايت خاصي دارند، شايد از اين باب باشد كه لمس با تمام
بدن ارتباط دارد.

فرق لمس و مس

مس، تماس پيدا كردن
است. گرچه در آن طلب نباشد ولي لمس، تماسي را گويند كه در آن طلب و ادراك هست.
مثلا اگر دو كتاب با هم تماس پيدا كردند، چون در آن طلب نيست لذا اين را مس مي
گويند ولي اگر شما با دست خود چيزي را لمس مي كني، و مي خواهي بداني اين شيء، سرد
است يا گرم، زبر است يا نرم، اين تماس شما را لمس مي نامند زيرا شما طلب ادراك
كرده ايد نه اينكه صرف بهم خوردن و بهم رسيدن دو جسم با هم باشد. پس لمس در حقيقت
يك نحوه شعور است. دو اتومبيل كه به هم مي خورند تماس پيدا مي- كنند اما لمس نيست
زيرا طلب ادراك در آن نمي باشد. و به عبارت ديگر: لمس مختص است به موجوداتي كه
احساس دارند.

در هر صورت، دستها
نمي توانند خدا را لمس كنند زيرا لامس و ملموس هر دو بايد جسم باشند تا تماس حاصل
شود و خداوند جسم نيست.

تغيير ذاتي و تغيير
عرضي

«لا يتغير بحال
ولايتبدل بالاحوال»

به حالي متغير نمي
شود و به حالت هاي مختلف، تبدل ندارد.

حالت خدا تغيير نمي
كند به اين معني است كه هيچ حالي از حالات در خدا تاثير نمي گذارد پس اگر ما از
كودكي به جواني و از آن به پيري مي رسيم يا اگر از بي سوادي در اثر درس خواندن
سواددار مي شويم، به اين علت است كه نقص داريم و همچنان در پي رسيدن به كمال هستيم
ولي خداوند كه كمال مطلق است، معني ندارد كه حالت ها در او اثر گذارد. و تازه از
حالي به حالي ديگر تغيير يافتن مخصوص اجسام است و خدا جسم نيست.

و اما فرق اين دو
جمله به اين است كه: تغيير به حال مخصوص اعراض است مانند يك جسم سفيد كه به سياهي
تبديل شود ولي تبديل به حالات در اين است كه حركت جوهري و تبدل ذاتي پيدا كند
مانند نطفه كه علقه شده و علقه، مضغه و از آن پس مضغه، انسان مي شود. اين حالتهاي مختلف،
تبدلهائي است كه در ذات انسان پيدا مي شود. و در هر حال تكامل چه در اعراض باشد و
چه در ذات، نسبت به خداوند محال و بي معني است زيرا تمام اينها از خواص اجسام اند
و خدا جسم نيست.

«ولا تبليه الليالي
والايام»

و گذشت شبها و روزها
او را كهنه نمي كنند.

گذشت شبها و روزها به
اين است كه زمان بر موجودي بگذرد كه در اثر گذشت زمان، جواني و طراوت مبدل به پيري
و فرسودگي مي شود. و چنين چيزي در ممكنات تاثير دارد نه در خداوند كه خالق زمان و
حركت و ماده است و مافوق اين مسائل است. بنابراين حركت و زمان در خداوند -چون مادي
نيست- راه ندارد.

«ولايغيره الضياء
والظلام»

و ذات خداوند را
روشنائي و تاريكي تغيير نمي دهند.

ما هستيم كه نمي
توانيم در تاريكي اشياء را ببينيم و فقط نور م يتواند ما را در ظلمت ها رهنمون
باشدف علاوه بر اين، نور در تكامل موجودات جهان اثر دارد زيرا بواسطه نور خورشيد
حركت مي كنند و تكامل پيدا مي نمايند ولي خداوند جسم نيست كه نور و ظلمت بخواهد در
ذاتش اثر بگذارد.

«ولا يوصف بشيء من
الاجزاء ولا بالجوارح والاعضاء»

و خداوند به چيزي از
اجزاء و به اعضا و جوارح توصيف نمي شود.

خداوند را نمي توان
به اجزاء و اعضا توصيف كرد زيرا دست و پا و ساير اجزاي بدن، وسائل قدرت و نيرو در
ما است كه بدون اينها نمي توانيم كاري را انجام دهيم. ولي خداوند با صرف اراده،
تمام موجودات را از كتم عدم به وجود مي آورد و يك اراده او كافي است كه آسمان ها و
زمين ها و افلاك را در هم فرو ريزد.

و آنجا كه يدالله
گفته مي شود كنايه از قدرت خدا است و ما چون دست را آلت قدرت مي دانيم آن را كنايه
از قدرت مي گيريم وگرنه چنين نيست كه خداوند   
-نعوذبالله- دست يا پا و يا چشم و و… داشته باشد. همه چيز مورد علم خدا
است و خداوند به تمام مسموعات و مبصرات و و… علم دارد و عملش هم عين ذاتش است.
پس نيازي به اين اجزاء و اعضاء ندارد.

«ولا بعرض من
الاعراض»

و به هيچ يك از اعراض
توصيف نمي شود.

اعراض عبارت از
مقولات نه گانه اند كه قبلا ذكر آنها گذشت: كم، كيف، اين، متي، وضع، اضافه، ملك يا
جدهف فعل و انفعال و هيچ يك از اين اعراض بر ذات باريتعالي عارض نمي شود زيرا
اينها زايد بر ذات اند و اگر خداوند بخواهد صفاتي زائد بر ذاشت داشته باشد، لازمه
اش اين است كه صفات هم همانگونه كه خداوند قديم است، قديم باشند و در اينجا سخن
اشاعره به ميان مي آيد كه معتقد به قدماي ثمانيه بودند يعني به تعداد ذات و صفات
خدا، قديم قائل بودند كه لازمه اين اعتقاد چيزي جز شرك نيست.

«ولا بالغيريه
والابعاض»

و به غيريت داشتن و
اجزاء نيز توصيف نمي شود.

خداوند به غيريت متصف
نيست كه مثلا گفته شود: اين جزء خدا غير از آن جزء مي باشد يا خدا غير از موجود
ديگر است زيرا اصلا براي حقيقت هستي غيرمتناهي، دومي فرض نمي شود تا بگوئيم اين
غير از آن است و آن غير از اين. و اگر چنانچه غيري فرض كنيم هر دو محدود مي شوند و
چيز محدود نمي تواند خدا باشد زيرا از غير متناهي بودن خارج شده است پس ذات حق
تعالي با چيز ديگري غيريت ندارد بلكه يك حقيقت نامتناهي است كه تمام نظام وجود،
جلوه اي از او است. و همچنين خداوند بعض ندارد كه مثلا طرف راست و طرف چپ داشته
باشد و هر طرف بعضي از وجود او را تشكيل دهد. اينها همه خواص اجسام است.

ادامه دارد