درس
هايي از نهج البلاغه
خطبه
176
آيتالله
منتظري
حضرت
علي عليهالسلام در اين خطبه پر محتويف بحث راجع به خدا و صفات خدا داشتند كه در
ضمن بحثهاي گذشته معلوم شد: خداوند را از راه دو قسم از صفات (اضافيه و سلبيه) ميشناسيم
ولي از راه صفات ثبوتيه حقيقي، نميتوان خدا را شناخت؛ زيرا صفات ثبوتيه عين ذات
حق تعالي است و چون ذات حق تعالي، يك هستي غيرمتناهي است و ما محدوديم، لذا نميتوانيم
به ذات خدا احاطه پيدا كنيم. پس قهراً به صفات ثبوتيه او نيز نميتوانيم احاطه
پيدا كنيم.
و
از اين روي، خدا را از صفات اضافيه، كه يك طرف اضافه خودمان قرار داريم، به ما
معرفي ميكنند مانند: رزاق و خالق كه ما مرزوق و مخلوق اوئيم. و همچنين از راه
صفات سلبيه خدا را ميتوان شناخت كه در اينجا صفاتي را كه مخصوص ممكنات است، از او
سلب و نفي ميكنيم ندارد و بينياز است و از آن طرف ما جسم، مركب و محتاجيم و
داراي زمان و مكان وو …
و
همانگونه كه ملاحظه ميشودف حضرت امير عليهالسلام در اين خطبه، بيشتر از راه صفات
سلبيه و نفي آنها از خداي متعال، خدا را به ما معرفي ميكنند.
اكنون
به دنباله بحث گذشته:
«و
لا انّ الاشياء تحويه فتقله او تهويه، أو أن شيئاً يحمله، فيمبله او بعد له.»
و
چنين نيست كه اشيائي خدا را دربر داشته باشند كه او را بلند كنند يا به پائين
بيفكند و يا اينكه چيزي او را حمل كند به اين طرف و ان طرف بلغطاند يا نگهش بدارد.
چيزي
خدا را احاطه نميكند
هيچ
چيز نميتواند خدا را احاطه كند يا او را در بر بگيرد زيرا اين از صفات اجسام است.
مثلاً اتومبيل است كه ميتواند ما را دربر بگيرد كه اگر صاف و درست برود ما را به
مقصد خواهد رساند و اگر سقوط كند، ما را با خود به درهها خواهد افكند. و همچنين
از صفات كوزه است كه آب را دربر ميگيرد و در خود جاي ميدهد و اگر آن را كج كني،
ميريزد و آبهايش خالي ميشود. و يا انسان است كه هر جا برود، هوا او را دربر
دارد و اگر روي تختي بنشيند، تخت او را نگه ميدارد و اگر تخت را وارونه كنند،
سقوط ميكند و ميافتد.
عرش
چيست؟
و
اما خداوند چون جسم نيست نه چيزي ميتواند او را دربر گيرد و نه بر جائي استوار
است. و آنجا كه در قرآن ميفرمايد. «الرحمن علي العرش استوي»1 به اين
معني نيست كه تخت و عرش وجود داشته باشد و خداوند بر آن قرار گرفته باشد (والعياذ
بالله) بلكه استوي بر عرش كنايه از اين است كه بر تام عالم وجود احاطه دارد و همه
را زير نظر دارد و كسي را ياراي فرار از مملكت او نيست.
و
خلاصه خداوند هم احاه علمي و هم احاطه توانائي بر تمام عالم هستي دارد. و با اين
حال، چون برخي سادهانديشان نميتوانستند مسائل كنائي را درك كنند، لذا چنين ميپنداشتند
كه عرش، تخت رواني است و خداوند بر آن نشسته و چهار فرشته آن عرش را بدوش گرفتهاند!!
و از اين خيالهاي باطل، كه برخي نه تنها به خيال و انديشه خود اكتفا ميكردند
بلكه اين مطالب واهي و سست را در كتابهايشان نيز ثبت نمودند! و چون در زمان حضرت
امير(ع) نيز مسلماناني بودند كه تازه با اسلام آشنا شده و هنوز از معارف اصيل
اسلام آگاهي نداشتند و از ظواهر قرآن استفاده ميكردند كه آنان را مجسّمه مينامند،
يعني خدا را جسم خيال كردهاند لذا حضرت براي اينكه با اين فكر و انديشه باطل
مبارزه كند، خطبههاي زيادي در توحيد و خداشناسي دارد و با دليل و برهان كافي، جسم
بودن خدا را نفي ميكند.
اَقَلَّ:
به معناي بلند كردن است. در قرآن نيز آمده است:
«حتي
اذا اقلّت سحاباً ثقالا سثناه لبلد ميت»2 هنگامي كه بادها، ابري سنگين
و پربار را بلند كردند آن را به سوي منطقهاي مرده سوق داديم كه زندهاش كنيم.
در
روايت نيز از حضرت رسول صليالله عليه و آله و سلم آمده است كه دربارة ابوذر
فرمود: «ما اظلّت الخضراء و لا اقلّت الغبراء علي ذي لهجه اصدق من أبي ذر» هيچ
درختي يا آسماني سايه نفكنده و هيچ زميني دربر نگرفته است سخنگوئي را راستگوتر و
صادقتر از ابوذر يعني ابوذر هيچ وقت و در هيچ حالتي، ممكن نيست دروغ بگويد. پس
منظور از اَقَلَّ بلند كردن است براي نگهداشتن چيزي.
اَهْوي:
يعني ساقط كرد و بر زير افكند. و «تُهويه» يعني او را زمين سقط دهد و به زير
افكند.
در
قرآن ميخوانيم: «… فكأنما خر من السّماء فتخطفه الطير أو تهوي به الريح في مكان
سحيق»3 و گويا از آسمان افتاده و مرغان هوا او را با منقار بگيرند يا
بادي تند او را در جائي دور درافكند و ساقط نمايد. و يا اينكه در اول سوره نجم ميخوانيم:
«والنجم اذا هوي»4 قسم به ستاره هنگامي كه فرود آيد.
در
جمله بعدي نيز چيزي قريب به همين معني آمده است: چنين نيست كه چيزي خدا را حمل كند
كه آن چيز گاهي او را به اين طرف و آن طرف بكشاند يا اينكه به حال تعادل نگهدارد.
مانند انسان كه وقتي در كشتي مينشيند به هر طرفي باد بوزد و آب حركت كند، انسان
نيز تمايل پيدا ميكند و هرگاه آب حركت نداشته باشد، همچنان آرام به راه خود ادامه
ميدهد.
«وَ
لَيسَ في الاشياء بوالج، و لا عنها بخارج»
و
خداوند در اشياء فرو نرفته و از آنها هم بيرون نيست.
خداوند
همهجا هست
اين
از جملههاي بسيار دقيق نهجالبلاغه است. وقتي گفته ميشود خداوند همهجا هست،
ممكن است كسي فكر كند كه اگر خدا همهجا هست پس لابد در موجودات فرو رفته است
مانند آب كه در لباس فرو ميرود و رطوبت آن همة لباس را فرا ميگيرد. ولي در اينجا
حضرت ميفرمايد: چنين نيست كه خداوند در موجودات فرو رفته باشد و از سوئي ديگر، از
آنها بيرون هم نيست. در قرآن ميفرمايد: «و هو معكم اينما كنتم» و او با شما است،
هرجا كه باشيد.
در
هر صورتي اين يكي از توهمات ماترياليستهاي امروز و ماديين ديروز است كه خيال ميكنند
هستي و وجود منحصر به ماده است و اگر گفتيم چيزي موجود است پس بايد جا و مكان
داشته باشد. و يا برخي از صفويه كه آن را «حلوليه» مينامند چنين ميگفتند كه:
خداوند در همه اشياء ـ نعوذ بالله ـ حلول كرده و نفوذ نموده است. ولي اينان نميدانند
كه اولاً: نفوذ در اشياء مخصوص اجسام است و ثانياً: هستي و وجود منحصر به ماده
نيست. چرا كه مادّه پستترين مراحل وجود است. و وجودي هست مجرّد كه بالاتر از ماده
است در حالي كه احاطه به ماده نيز دارد.
احاطه
جان به بدن
براي
روشن شدن مطلب، ميتوانيم به جان مثال بزنيم كه بدن را احاطه كرده است در حالي كه
جزء اعضاي بدن نيست. بدن انسان مركب است از اعضاء و جوارحي كه تمام اعضا نيز از
سلولها تركيب ميشوند و هنگامي كه انسان ميميرد، سلولهاي بدنش به تدريج از بين
ميروند و اسكلتش بيحركت ميماند. و هرچه علم تشريح بالاتر رود و حتي اگر از سلولها
و مولكولها برسند و از مولكولها به اتمها و از اتمها به الكترونها و پروتونها
نيز دست يابند كه ريزترين موجودات است، باز هم نميتوانند بدانندف آن قوه محرّكهاي
كه اينها را همچنان زنده نگهداشته بود، چه بود؟ زيرا روح و جان را نميتوان با
چاقوي تشريح پيدا كرد. روح موجودي است مجرد و وراي عالم مادّه و همو اس كه شخصيت و
منيّت انسان را ميسازد كه وقتي روح از آن جدا شد، از حركت باز ميايستد و تمام
سلولهايش از بين ميروند.
بدن
مثالي و بدن مادي
و
براي اينكه تا اندازهاي جان و نفس شناخته شود، خواب را مثال ميزنيم. هنگامي كه
انسان خوابيده است، در حالي كه بدن زير رختخواب آرميده و چندان حركتي ندارد، انسان
ميبيند كه مثلاً ـ در باغي سر سبز و خرّم گردش ميكند و از ميوههاي شيرين آن باغ
ميخورد و عطر شكوفهها را استشمام ميكند و لذّت ميبرد. اين كه در باغ ميگردد و
متنعّم است، چه كسي است؟ آيا همان بدن است كه ما ميبينيم خوابيده و در رختخواب
آرميده است؟ قطعاً چنين نيست پس اين بدن مثالي است كه در باطن بدن مادي است و چون
در عالم خواب تا اندازهاي از بدن مادّي جدا شده است، در باغ قدم ميزند و لذّت ميبرد
و هرگاه بهطور كلي قطع علاقه كرد، و از بدن مادي جدا شد، بدن مادي ميميرد و از
كار مي افتد ولي روح او با بدن مثالي زنده است و در عالم برزخ سؤال پس ميدهد، لذا
آن را بدن برزخي نيز ميگويند.
اين
بدن مادي كه روزي ميميرد، از هزاران هزار سلول تكوين شده است، كه اين سلولها در
طول مدت عمر انسان چندين بار از بين ميروند و به تدريج از بدن جدا ميشوند. پس
اگر وابستگي انسان تنها به بدن مادي بود، خوب بود چندينبار در طول زندگي خود مرده
باشد ولي آنچه او را نگه ميدارد روح و روان او است كه تا با بدنش قطع علاقه
نكرده، بدن همچنان زنده و با حركت است هرچند بارها عوض شده است.
وجود
منحصر در ماده نيست
پس
آن بيچاره كوته فكري كه ميگفت: من خدا را يا جان را زير چاقوي تشريحم پيدا
نكردم!! او هرگز نميتواند جان را پيدا كند زيرا جان موجودي است مجرد و بالاتر از
چاقو تشريح و ماده پس جان و روان است كه انسانيت انسان را ميسازد و اگر گفته شود:
جسم منف چشم من، دست من، پاي من و و … اين «من حقيقتي است فوق دست و پا و چشم و
جسم و و … و اگر اين جان روزي از جسم جدا شود، جسم ميميرد ولي خود باقي است و
هنگامي كه انسان زنده است، همين موجود مجرد در تمام اعضا و جوارحش جريان دارد
اگرچه در صورت ظاهر ـ و با وسائل مادي ـ نميتوان آن را ديد، پس جان، هم همهجاي
بدن هست و هم هيچ جايش نيست و به عبارت روشنتر: جان در ظاهر مادي ديده شود بلكه
به اين معني كه اداره و تدبير ميكند بدن را و آن را زير نظر گرفته است.»
و
لذا بعضي از متكلمين كه نميتوانستند اين معني را خوب درك كنند، جان را نيز جسم ميپنداشتند
و براي اينكه خود را قانع كنند ميگفتند: جان، جسم رقيقي است كه در داخل اين جسم
كثيف فرو رفته «كالدهن في السمسم» مانند روغني كه در كنجد است!! و اگر چنين سخني
درست باشد، پس بايد در لابراتوار بتوانند آن را از بدن جدا كنند زيرا بالاخره در
تجزيه، تمام ذرات بدن ممكن است ظاهر شود. ولي حقيقت اين است كه روح و جان، ما فوق
ماده است و چون ما در عالم ماده زندگي ميكنيم و دركمان محدود است خيال ميكنيم
موجودات منحصر به همين ماديات است و وجود را مساوي با ماده ميدانيم!
اينها
كه انديشه خود را محصور در ماديات ميكنند، دربارة قوّة الكتريسته چه ميگويند؟
اگر در گذشته به كسي ميگفتي: زمين داراي قوة جاذبه است كه اشياء را به سوي خود
جذب ميكند يا آهنرا با نيروي مغناطيسي، آهنها را جذب ميكند و يا قوه الكتريسته
است كه در سيمهاي برق جريان پيدا ميكند و به محض فشار بر دكمهاي، لامپ را روشن
ميسازد، بدون شك نميتوانست باور كند ولي امروز از آن ماتريالست پرسيد: چگونه اين
قواي مخفيه را كه در زير چاقوي تشريح پيدا نميشوند، قبول داري؟ ناچار است بگويد:
از خواص و آثارش پي به وجودش ميبريم. جان و روان نيز همينطور است.
مرحوم
صدر المتألهين(ره) در اين باره ميفرمايد: «جسمانيه الحدوث روحانيه البقاء» يعني
جان محصول عالي همين ماده است و در اثر حركت و تكامل به مرحله تجرد ميرسد ولي
ديگر بقاءش نياز به ماده ندارد. پس وقتي كه انسان ميميرد، ماده از بين ميرود
ولي جان او باقي است.
آري!
اين بدن مانند درختي ميماند كه شكوفه ميدهد، و از آن پس شكوفه ميوه ميشود و
وقتي ميوه بزرگ شد و رسيد، از درخت جدا ميشود؛ جان هم محصول عالي همين ماده است
ولي وقتي كه كامل شد از درخت بدن جدا ميشود و خودش مستقلاً وجود دارد.
نمونهاش
عالم خواب است: در عالم خواب كه يك نحوه جدائي از بدن حاصل ميشود ـ ولي نه جدائي
كامل ـ روح تا اندازهاي آزاد ميگردد و لذا به سر و سياحت و فعاليت ميپردازد و
انسان اين را ميتواند درك كند.
و
براي اينكه جمله حضرت امير عليهالسلام تا اندازهاي مفهوم شود كه خداوند همهجا
هست ولي در اشياء فرو نرفته و از آنها خارج هم نميباشد، به جان مثال ميزنيم كه
در تمام ذرات بدن جريان دارد در حالي كه هيچ جاي بدن نيست چون فوق بدن و فوق عالم
ماده است. و در هر صروت جان بر بدن انسان احاطه دارد و همهجا هست، چشم بوسيله جان
ميبيند، گوش بوسيله جان ميشنود، دست و پا بوسيله جان حركت ميكنند و و ..
بنابراين،
اگر بخواهيم يك نحوه شناختي نسبت به خداوند پيدا كنيم، مقايسه ميكنيم با خودمان
در قرآن ميفرمايد: «و في الأرض آيات للموقنين و في انفسكم افلا تبصرون»3 در زمين نشانههائي براي
اهل يقين وجود دارد و در نفوس خودتان نيز نشانههائي از وجود خدا هست، پس چرا نمينگريد؟
در حديث نيز آمده است: «من عرف نفسه فقد عرف ربه» هر كه خود را شناخت، خدا را
شناخته است.
پس
معلوم ميشود هيچ جاي جمع بين نقيضين يا ارتفاع نقيضين در اين جمله حضرت نيست: در
سوره زخرف ميخوانيم: «و هو الذي في السماء اله و في الارض اله»6
خداوند همان است كه در آسمان ربوبيت دارد و در زمين هم دارد يعني چنين نيست كه
خداوند جائي در آسمان داشته باشد و عرشي مادي براي او متصور باشد بلكه همهجاي
جهان وجود، تحت احاطة قدرت حضرت ذيالجلال است.
حضرت
علي عليهالسلام براي اينكه با طرز فكر مجسمه و حلوليه و ديگر افرادي كه خدا را
جسم ميپندارند و براي او برخي صفات مادي برشمردهاند، مبارزه كند، در چندين جاي
نهجالبلاغه، به همين مضمون، جملههائي دارد كه تقريباً تمام آنها به يك معني
است:
1-
در اين خطبه ميفرمايد:
«ليس في الاشياء بوالج و لا عنها بخارج» خدا در اشياء فرو نرفته و از آنها بيرون
هم نيست.
2-
در اولين خطبه نهجالبلاغه
ميفرمايد: «مع كل شيء لا بمقارنه و غير كل شي لا بمزايله» خدا با هر چيزي هست ولي
نه به آن معني كه با آنها مقرون و چسبيده باشد و غير هر چيزي است اما نه اينكه از
آن زايل و جدا باشد.
3-
در خطبه 65 ميفرمايد
«لم يحلل في الاشياء فيقال هو فيها كائن، و لم ينأ عنها فيقال هو منها بائن»
خداوند حلول نكرده است در اشياء كه گفته شود در آنها كائن است و از آنها دور هم
نيست كه جدا باشد.
4-
در خطبه 152 ميفرمايد:
«والشّاهد لا بمماسه و البائن لا بتراخي مسافه» خدا حاضر است پيش ما امّا نه اينكه
با ما تماس داشته باشد و خدا است از ما اما نه مانند مسافتي كه بين دو جسم وجود
دارد.
5-
در خطبه 163 ميفرمايد:
«لم يقرب من الاشياء بالتصاق و لم يبعد عنها باختراق» خداوند نزديك نيست به اشياء
به نحوي كه به آنها چسبيده باشد و دور نيست از اشياء به اينگونه كه فاصله بينشان
باشد.
6-
در خطبه 179 ميفرمايد:
«قريب من الاشياء غير ملامس و بعيد منها غير مباين» ـ خداوند به اشياء نزديك است
امّا لمس با آنها ندارد و از اشياء دور است اما نه اينكه بينونت و جدائي بينشان
باشد. يعني مرحله وجود مجرد كامل از ماده دور است.
بنابراين،
تمام اين تعبيرات حضرت، يك معني را ميرساند: خداوند چون يك موجود كامل مجردي است،
لذا بر تمام ذرات ماده احاطه دارد امّا چنين نيست كه مانند نفوذ و حلول كردن جسمي
در جسم ديگر باشد.
«يُخبر
لا بلسان و لهوات»
خبر
ميدهد اما نه به وسيله زبان و زبانكها (زبانهاي كوچك)
خداوند
متكلم است
يكي
از صفات خداوند، متكلم است. يعني خدا تكلم دارد ولي به اين معني نيست كه نياز
داشته باشد به زبان بزرگ و زبانكهاي كوچكي كه بالاي كام انسان قرار دارد و هنگام
غذا زبانكهاي كوچكي كه بالاي كام انسان قرار دارد و هنگام غذا خوردن يا سخن گفتن،
راه نفس را ميبندد. بلكه خداوند بوسيله پيامبران و اوصياي آنها، حقايق را به
مردم ابلاغ ميكند.
لهوات:
جمع لها يالهاء است. ولهيات و لهوات نيز به عنوان جمع در لغت آمده است و «لها»
همان گوشت آويزاني است كه در بيخ كام انسان قرار دارد و وظيفهاش بستن راه تنفس
است هنگام سخن گفتن يا غذا خوردن. در فارسي آن را زبان كوچك يا زبانك نيز ميگويند.
«و
يسمع لا بخروق و ادوات»
و
ميشنود ولي نه بوسيله شكافها و سوراخهاي گوش يا ادوات و آلات شنوائي
خداوند
سميع است
يكي
ديگر از صفات خداوند «سميع» است يعني تمام سخناني كه گفته ميشود، ميشنود ولي نه
بوسيله شكافها و پارگيهائي كه در گوش وجود دارد و انسان به توسط آنها ميشنود
بلكه خداوند حاضر و ناظر است و به تمام سخناني كه ما ميگوئيم علم دارد بدون اينكه
گوش داشته باشد زيرا خدا جسم نيست كه توسط ادوات و آلات شنيدن بشنود.
«يقول
و لا يلفظ»
ميگويد
ولي تلفظ نميكند
در
آيات بسياري از قرآن آمده است كه دلالت بر قول خداوند دارد مانند آيههائي كه در
آغاز آنها ميفرمايد: «و اذ قال «ربك» يا «قال الله» پروردگارت گفت يا خدا گفت.
بنابراين خدا ميگويد و حرف ميزند ولي بدون اينكه لفظهائي از دهانش خارج شود
زيرا خداوند جسم نيست كه دهان داشته باشد تا بخواهد بوسيله آن حرفهائي بزند.
سخن
گفتن من و شما به اين ترتيب است: وقتي كه هوائي را استنشاق ميكنيم، هوا وارد ريه
ميشود و بر ميگردد و در اثر اين رفت و برگشت، خداوند نيروئي به ما داده است كه
اين هوا را با نحو خاصّي متموّج كنيم و هنگامي كه آن موج ـ كه در هوا هست ـ به
پرده گوش طرف مقابل ميرسد، سخن ما را ميشنود. بنابراين ما بايد دهان داشته باشيم
و هوا استنشاق كنيم تا پس از گذشت مراحلي در حنجرة ما صدا توليد شود و بوسيله
امواج هوا به گوش ديگران برسد. ولي خداوند جسم نيست كه دهان داشته باشد و به توسط
آن سخن بگويد بلكه خداوند به توسط ارسال وحي بر پيامبران و يا الهام، سخنانش را به
ما ميرساند و مگر قرآن كه از سوي خدا است همواره با ما سخن نميگويد و توسط
پيامبر اكرم(ص) ما را به عبادت پروردگار و پيروي از احكام مقدمّه اسلام دعوت و
سفارش نميكند؟
«و
يحفظ و لا يتحفظ»
و
حفظ ميكند بدون اينكه از نيروي حافظه كمك بگيرد. يا نگه ميدارد همه موجودات را
بدون اينكه نياز به نگهداشتن داشته باشد.
ما
توسط نيروي حافظهاي كه خداوند به ما ارزاني داشته، مطلبي را حفظ ميكنيم و به ياد
خود ميسپاريم و بسا براي حفظ كردن يك بيت شعر، هفت يا هشت بار آن را با دقّت بايد
بخوانيم تا بتوانيم حفظش كنيم و خلاصه براي ياد گرفتن و چيزي را از بر كردن، بايد
زحمت بكشيم. تحفظ هم به همين معني است اين واژه، از باب تفعل است كه يكي از معانيش
تكلف و زحمت كشيدن براي بدست آوردن چيزي است. مانند «تحلم» يعني كسي به زحمت و با
تكلف، حلم را به خودش ببندد.
بنابراين،
خداوند حفظ ميكند ولي زحمت حفظ كردن را به خود نميدهد يعني قبول حفظ نميكند كه
بخواهد از ديگري، چيزي را ياد بگيرد يا تكلف داشته باشد براي حفظ كردن.
و
ممكن است معناي عبارت اين باشد كه: خداوند حافظ و نگهدارندة تمام موجودات است ولي
خودش نياز به حفظ ندارد و لازم نيست ديگري او را حفظ كند. «فالله خير حافظا» و
خداوند بهترين نگهدار است.
در
هر صورت، اين جمله دو احتمال داشت: يكي مربوط به حفظ كردن مسائل و مطالب بدوكن
اينكه زحمتي براي حفظ كردن داشته باشد و ديگري مربوط است به حفظ و نگهداري تمام
موجودات عالم بيآنكه خود نياز به نگهداري و محافظت داشته باشد.
ادامه دارد
پينوشتها:
1-
سوره طه ـ آيه 5
2-
اعراف ـ آيه 57
3-
حج ـ آيه 31
4-
نجم ـ آيه 1
5-
ذاريات ـ آيه 20
6-
زخرف ـ آيه 84