حکايتي از والفجر هشت

حکايتي از والفجر هشت

حکايت والفجر 8 ، داستان جزيي از عمليات  پيروزمندانه 
و الفجر 8 که از زبان يکي از داوطلبان اعزام به جبها براي شرکت در عمليات ،
همدوش با ديگر بردران رزمنده ،به رشته تحرير در آمده است . برادرمان ثقه الاسلام
ايوب جمشيدي همراه با چند تن ديگر ازبردران روحاني که از سوي دفتر تبليغات اسلامي
حوزه علميه قم، به جبهه جنوب اعزام شده بودند،همگام با راهيان کربلا به ميعادگاه
عاشقان امام حسين (ع) مي رسند، و بنا به درخواست خودشان، در عمليات و در خط مقدم
جبهه شدکت مي کنندو برخي  منتظرند که دين
خود را به اسلام ادا کنند  «فمنهم من قضي
نحبه و منهم من سيطر». اکنون داستان عمليات را از زبان ايشان بشنويد:

طلبه رزمي نه تبليغي

… هنگامي که به اهواز رسيديم، مسئل اعزام مبلغ براي
مناطق ،خواست مار ابه يکي از گردانهاي پشتيباني بفرسد. من گفتم:ما داوطلب آمده ايم
که در عمليات به عنوان طلبه رزمي نه طلبه تبليغي شرکت کنيم،البته اين کار منافات
ندارد با اينکه در ضمن رزم، کار تبليغي خود رانيز انجام دهيم. درهمان حال، يک نفنر
روحاني آمد و گفت: آيا مايليد درلشکر ما شرکت کنيد؟ پر سيديم: چطور؟ گفت: ما دنبال
چند نفر طلبه اي مي گرديم که تا حلا درعمليات گذشته شرکت کرده اند. من و چند طلبه
ديگر به نامهاي آقايان: قويدل، روانه و سيفي،بايشان رفتيم به شرط اينکه در عمليات
آينده ما راشرکت دهند.

شب که به قرارگاه آن لشکر رسيديم،  به ما گفتند: فورا بايد اعزام شويد زيرا نيروها
در حال جابجايي هستند. به منطقه اي مي رويد که هيچ کس به آن دسترسي ندارد و با کسي
نيز ارتباط نخواهيد داشت. ما به سرعت خودمان را به آنجا رسانديم، ديديم برادران
بسيجي مشغول بستن بارهاي خود هستندو هننچکس 
نمي داند که به کجا دارد مي رود. چند روزي به عمليات مانده نبود،مسئول
گردان به ما گفت: چون به شما طلاب و استادان محترم دانشگاه ها نياز هست، لذا
ازبردن شما  به خط  مقدم معذوريم! ما بسيار ناراحت و نگران شديم و
لذا فورا با نماينده امام در اهواز تماس گرفتيم و مطلب رابه ايشان رسانديم، ايشان
گفتند: امام فرموده اند که :« هر کس بخواهد داوطلب در جبهه شرکت کند،هيچ کس حق
جلوگيري او را ندارد».

فرمانده لشکر باوجود چنين مدرکي محکم،موافقت کرد. ما چند
نفر از طلاب به اضافه حدود 15 طلبه ديگر به جلسه اي از سوي فرمانده دعوت شديم . او
به ما گفت: من خوابي ديده ام که تاکنون براي هيچ 
يک از مسئولين گردان ها بازگو نگرده ام و فقط به شما که طلبه هستند بازگو
مي کنم: خواب ديدم سيل جمعيتي در حرکت هستند و يک سيد جليل القدر و بسيار خوشروي
جلوي آنها مشغول حرکت است. رفتم جلو و عرض کردم:شما کي هستند ؟فرمود:«من صاحب همين
قبرم که شيعيان داردند  به سوي آن مي آيند
و من اينها را راهنمايي مي کنم».

او درحال بازگو کردن خوابش گريه مي کرد و مي گفت: آنجا بود
که يقين کردم امام حسين (ع) اين عمليات را فرماندهي خواهد کرد.

در هر صورت ما را به يکي از گردان ها معرفي کردند، ما براي
گرفتن اسلحه به آنجا رفتيم،مسئول  ادوات
گفت:کا شما را جزء خمپاره اندازان قرار مي دهيم،چون قبلا با آن آشنايي داشته ايند.
من پاسخ دادم: نمي خواهم در خط دوم و سوم باشم. من مي خواهم پابه پاي بچه ها در خط
مقدم باشم. خلاصه به فرماند گردان اعتراض کردم، او مرا به گروهاني که بنابود در خط
اول باشد، معرفي کرد. مسئول گروهان گفت: ما شما را براي پشتيباني گروهان تعيين
کرده اين،يعني درامر تخليه مجروحين و رساندن آب و مهمات و امثال اينها همکاري کنيد
! من گفتم:اين هدفم نبوده است!من مي خواهم تک تير انداز باشم و درخط مقدم
حرکت  کنم.

ضمنا چند نفر از استادان دانشگاه بودند که مدرک «دکترا»
داشتند؛ آنها رانيز نمي گذاشتند که در خط مقدم شرکت کنند و گفته بودند :شما هم
بايد به اهواز برگرديد،زيرا اگر شهيد شويد، ما با کمبود استادان حزب اللهي مواجه
مي شويم . آنها نزد من آمدند و از من خواستند که مسئول گروهان را راضي کنم. ما هم
از همان حکم امام استفاده کرديم،و آنها مجبور شدند بپذيرند .. اتفاقا يکي از آن
استادان، درعمليات مجروح شد.

شب عمليات

شب عمليات که فرا رسيد ، مسئول گردان از ما خواست، بچه ها
را ازمايش کنيم ،ببينيم از لحاظ روحيه درچه درجه اي قرار دارند؟

وقتي که به آنها اطلاع داديم که امشب عمليات شروع مي
شود،بقدري خوشحال و خندان شدند که گويا ازخوشحالي بال در آورده و مي خواستند پرواز
کنند. اتفاقا شام هم نخوردند و گفتند : ان شاء الله شام را در کربلا مي خوريم.

همه با هم به راه افتاديم . اساس ها را تحويل داديم. وصيت
نامه ها رانوشتيم وخود را از هر جهت آماده روبرو شدن با دشمن کافر کرديم.

من پرسيدم:مسئوليت ما چيست؟گفتندما شما رابعنوان پيشمرگ
ستون قرار داده ايم يعني بايد در مقدم ستون قرار بگيريد و ستون پشت سر شما حرکت
کند.

حرکت کرديم و به پيش تاختيم . ساعت 9 بود –تقريبا- که
توپخانه شروع به کار کرد، درآن حين بچه ها دست به گردن يکديگرانداختند و ازهمديگر
حلاليت مي طلبيدند و قرار شد در روز قيامت همديگر را شفاعت کنند. ستون حرکت
کرد،بچه ها با ياد خدا زمزمه مي کردند،هر کس براي خودش راز و نيازي داشت.

سوار قايق شديم. ساعت ده و نيم- تقريبا – بوددد، آب آمده
بود بالا ( مد بود) . اتفاقا از لطف خدا ، باشروع حرکت ستون، باران شديدي همراه با
رعد و برق باريدن گرفت، صداي رعدو برق با صداي توپخانه قاطي شده بود و کسي نمي
دانست اين صداي رعدو برق است يا صداي توپخانه . در آن طرف اروندرود و در جايي که
عراق ديد نداشت،مستقر شديم و آن هنگام که غواص ها خط راکشستند، ما هم  پشت سر آنها وارد محور شديم. برخي از رزمندگان
با اينکه  تا بالاي  زانو درگل فرومي رفتند ، ولي به علت خواشحالي و
مشخص بودن هدف فورا و به سرعت خود رابيرون مي کشيدندوبه حرکت ادامه مي دادند.

مراحل عمليات

در مرحله اول خودمان را به يک جاده خاکي رسانديم که برخورد
مختصري با دشمن داشتنم،زيرا مزدوران دشمن هنگامي که مطلع شدندما به سوي آنهاروان
شده ايم،گروه گروه فرار مي کردند و آنهايي که نمي توانستند فرار کنند در نيزارها
پنهان مي شدند که بحمدالله صبح همان روز پاکسازي آنها را آغاز کرديم.

در اين حين فرمانده گروهان ما جراحاتي برداشت که او رابه
عقب بردندو معاونش بلافاصله  جايش را گرفت
. حرکت ادامه يافت تا به جاده خاکي رسيديم. قرارگاه تدارکاتي دشمن در آنجابود يک
شب در آنجا توقف کرديم و براي اينکه از گلوله هاي دشمن در امان باشيم، به سرعت
گودال بزرگي کنديم و در آنجا کمين گرفتيم.

صبح که شد مقرشان را با آرپيجي منهدم کرديم. درآنجا وسايل
مخابراتي و تدارکاتي زيادي يافت ميشد که فورا به پشت خط منتقل شد.

در آنجا معاون يکي از گروه ها راديديم که شهيد  و روي خاک افتاده بود ولي در همان حال قراني
رادر دستش ديديم که باز بوده و سوره «يس» را نشان مي داد. گويا آن شهيد عزيز در
حين جان دادن مشغول خواندن سوره «يس» بوده است. لذا قرآن همانطور باز در دستش
مانده و به شهادت رسيده بود.

مرحله دوم عمليات ميان نيزارها بودکه احيانا با تير اندازي
کساني که در آنجا مخفي شده بودند مواجه مي شديم و آنها را به درک مي فرستاديم.
مرحله سوم رسيدن به جاده اسفالته بود. اين جاده درست در زير سايت موشکي قرار داشت
که از آن سايت، خارک را مورد هجوم قرار مي دادند. دربخشي از آن جاده مستقر شديم و
پس ازاينکه نيروهاي کمکي ديگري آمدند سايت سقوط کرد . مخزن  نفتي هم که توسط توپخانه به آتش کشيده شده بودو
اين آتش سوزي بقدري گسترده و عظيم بود که دشمن را به ترس و وحشت واداشته بود
باسقوط سايت نيروهاي عراقي تقريبا توان خود را از دست داده بودند ولي از اين طرف
رزمنده هاي عزيز ما از شدت خوشحالي نمي دانستند چه کار کنند!

فرداي آن روزبه ما خبر دادندکه آن طرف محور فاو،دشمن دست
به پاتک سنگين زده است و بنا شد دو گردان ازلشگر ما به آنجا بروند. ما آماده شديم
براي رفتن به آن محور يک خودرو «ريو» ما رارساند تا دو سه کيلومتري خط مقدم که
پياده شديم و من طبق روال قبلي در جلو ستون حرکت مي کردم.

جالب اينجا است که در عرض يک روز ، قريب به شش پاتک دشمن
را پاسخ دندان شکن داديم، حتي بعضي از رزمندگان با آرپي جي هفت ،هشت تانک
رانابودکرده بودند،که با انهدام تانکها دشمن که پانصد متر – تقريبا- جلو آمده
بود،ناچار شد هزار متر به عقب برگردد!

همانجا بود که در حين رفتن به طرف برخي از سنگرهاي برادران
،يک دوشکا ازطرف دشمن به سوي من شليک شد و خواست خدا بودکه از بغل گوشم رد شد و
هيچ آسيبي به من نرساند. فورا به سنگر ديگري پريدم. هر چه همراه داشتم ازجمله ماسک
ضدگاز،همه در آن سنگر افتادند و من بدون توجه به آنها بايک پرش ديگر،خود را به
سنگر بعدي رساندم که در همان لحظه با توپ سنگر اولي را زدندو منهدم کردند،و لذا
خدا راشکر کردم که گرچه وسايلم منهدم شده بود، خودم هنوز سالم بودم مي توانستم
بادشمنان بجنگم.

بمباران شيميايي

رويدادهاي جالبي که درآنجا رخ داد، اين بودکه : وقي مادرخط
مستقر شديم،يکباره ديدم بچه ها تکبير مي گويند. ازفرمانده گروهان پرسيدم :چه خبر
است؟ گفت: هنگامي که عراق خط دوم و سوم رابمباران مي کرد، اطراف فاو را
بمباران  شيميايي کرد و لي باد، دارد
گازهاي شيميايي را به طرف عراقيها مي برد. عجيب بود؛ با اينکه وزش باد معمولا  به طرف ايران بود، ولي آن روز که شيميايي
زدند،باد به سمت عراق مي وزيد. اين هم يکي ازالطاف خفيه الهي بود زيرا آگر آن روز
باد بطرف ما بود ، شايد يک لشگر مجروح شيميايي ميشدند.

شرکت طلاب در عمليات

نکته اي که در پايان لازم است متذکر شوم، اين است که طلبه
هاي رزمي در آن لشگر حدود بيست نفر بودند که در آنجا به شهادت رسيدند ازجمله يکي
برادر قويدل از مدرسه  فيضيه  بود و يکي برادر سيفي که از مرند بود و رسائل و
مکاسب مي خواند. درلشکرهاي ديگر هم به همين اندازه و بلکه بيشتر طلاب شرکت کرده
بودند.

درقم هنگامي که تشييع جنازه شهيدان عمليان و الفجر 8 شروع
شده بود،يکبار سي شهيد و يکبار هم حدود بيست و پنج  شهيد بود، که از مجموع آنها جنازه بيش از ده
نفر طلبه به چشم مي خوردن شهيد عزير در
حين جآن لبلييياتلاتيب

 .

در هر صورت ،طلاب همگام باديگر رزمندگان اسلام ، در عمليات
شرکت کرده و مي کنند و با شرکت خود ،تو دهني به دشمنان و گروههاي ضد انقلاب مي
زنندکه همواره شايعه مي کنند،طلبه ها در جبهه شرکت نمي کنند!!چه خوب بودکه دفتر
تبليغات آمار شهداي طلاب را اعلام مي کردم تا دنيا بداندکه طلاب مانند ساير مردم،
درصف  جنگجويان راه خدا قرار دارند و ضمن
تبليغ و ارشاد و راهنمايي رزمندگان، درعمليات رزمي نيز شرکت مي جويندکه بسياري از
آنان تا کنون به افتخار شهادت نائل آمده اند.

من يک طلبه کوچک هستم تاکنون درعمليات زيادي شرکت کرده ام
. دراوائل انقلاب که قائله کردسنان شر وع شد با بيش از صدو هشتاد روحاني
درفرونشاندن فتنه کردستان شرکت کرديم که بيش از صد نفر آن عزيزان به شهادت رسيده
اند.

بعد از کردستان، همراه با 17 نفر از دوستان دانشجو معلم و
روحاني به جبهه ايلام اعزام شديم. درعملياتي که منجر به تصرف ارتفاعات ميمک بود هم
شرکت کردم. درفتح المبين نيز همراه ، با رزمندگان عزيز بودم پس از آن به قم
بازگشتم و پس از مدتي که به درس و بحث مشغول شدم به بيت امام آمدم و در آنجانيز
خدمت کردم . بعد ازآن به حوزه بازگشتم تا اينکه عمليات و الفجر 8 شروع شد که خدا
توفيق نصيبم کرد و در آن هم شرکت کردم .

و اکنون که بازگشته ام ، اماده و گوش به زنگ هستم که هر و
قت برنامه اي پيش بيايد، فورا به جبهه بازگردم،شايد دينم را تا اندازه اي به اسلام
ادا نمايم.نچآنهترلبهشنئئئهخهعت