داستان حنفاء

درسهائی از تاریخ
تحلیلی

بخش دوم

قسمت نهم

داستان حنفاء

حجة الاسلام و
المسلمین رسولی محلاتی

نویسنده معاصر، مرحوم
دکتر آیتی در کتاب تاریخ پیامبر اسلام داستان حنفاء را اینگونه می‌نویسد:

«با آن که مقارن ظهور
اسلام، چنانکه گفته شد کیش غالب عرب بت پرستی بود، معذالک در گوشه و کنار جزیرۀ
عربستان علاوه بر اقلیّت های مذهبی که بدانها اشاره رفت، حنفائی بوده اند که
برخلاف تودۀ مردم مشرک و بت پرست، از شرک و بت پرستی بر کنار و به خدای یگانه و
أحیاناً به ثواب و عقاب و قیامت معتقد بودند. و اینک برخی از آنها را نام می‌بریم:

1-   
وَرَقًَةَ بن نَوفَل
بن أَسَد بن عَبدالعُزَّی بن قُصَیّ (از قُرَیش) عموزاده امّ المؤمنین خدیجه کبری
دختر خُوَیْلِدبن أسد که به گفتۀ محمّدبن اسحاق کیش مسیحی گرفت و از کتاب های
مذهبی اهل کتاب استفاده کرد. به گفتۀ بعضی: ورقه، به رسول اکرم (ص) ایمان آورد و
مسلمان از دنیا رفت.

2-   
عُبَیْدالله بن جَحْش،
از قریش، پسرعمه و برادرزن رسول اکرم (ص)، که پیوسته در حیرت و طلب حق بود و بت
پرستی را رها کرد، تا آنکه بعد از ظهور دین اسلام، مسلمانی گرفت، و با همسر مسلمان
خویش «أمّ حبیبه» دختر «ابوسفیان» به حبشه مهاجرت کرد و آنجا از دین اسلام برگشت و
مسیحی شد. و چنانکه نوشته اند، در حبشه بر همان کیش مسیحی بدرود زندگی گفت.

3-   
عِثمان بن حُوَیرِث
بن أسد بن عَبْدالعُزَّی بن قُصَیّ (از قریش) که نزد قیصر روم رفت، و کیش مسیحی
گرفت، و قیصر مقدم وی را گرامی شمارد.

4-   
زَیدبن عَمروبن نُفَیل
(از قریش) پدر «سعیدبن زید» صحابی معروف که از بت پرستی و خوردن میته و خون و
قربانی های بت ها، کناره گرفت، او مردم را از کشتن دختران نهی می‌کرد و خدای
ابراهیم را می‌پرستید و اشعاری مشتمل بر توحید و ایمان به معاد می‌گفت، از جمله:

عَزَلتُ اللاّتَ وَالعُزَّی
جَمیعا                                       کَذلِکَ
یفعَلُ الجَلْدُ الصَّبور

وَلکِنْ أَعْبُدُ
الرَّحمنَ رَبِّی                                           لِیَغفِرَ
ذَنبِیَ الرَّبُّ الغَفُورُ

تَرَی الاَبرَارَ دارُهُم
جِنانٌ                                           وَلِلکُفّارِ
حامیةً سَعیرُ

و در قصیده دیگر می‌گوید:

وَأیَّاکَ لاتَجْعَلْ
مَعَ اللهِ غَیرَه                                       فَإنَّ سَبیلَ الرُّشْدِ
أَصْبَحَ بادیا [1]

زیدبن عمرو در جستجوی
حق از مکه بیرون رفت و در هر جا گمان حق می‌داشت به تحقیق و جستجو می‌پرداخت، تا
آنکه مَوْصِل و جزیره و شام را گشت و در زمین «بَلْقاء» (در شام) راهبی را دید که
از کیش مسیحی نیک آگاه بود و دین ابراهیم را از وی جستجو کرد، راهب گفت: بهمین
زودی در همان شهری که از آن بیرون آمده ای، پیغمبری ظهور خواهد کرد و به دین
ابراهیم دعوت خواهد کرد. زید از کیش یهودی و عیسوی صرف نظر کرد و با شتاب رهسپار
مکّه گشت و در بلاد «لَخْم» بدست لخمیان کشته شد.

این چهار نفر در یکی
از عیدهای قریش که نزد بتی فراهم شده بودند، با یکدیگر میعاد نهادند که دیگر گرد
بت پرستی نگردند و در جستجوی دین حق برآیند.

5-   
نابغۀ جعدی: قیس بن
عبدالله (از شعرای معروف عرب در جاهلیت و اسلام) که از میگساری و بت پرستی دوری
گزید و در اشعار دوران جاهلیت خویش، از توحید و بعث و جزا و بهشت و دوزخ سخن گفت،
در یکی از قصائد جاهلی می‌گوید:

الحَمْدُلِلهِ لاشریک
لَهُ                                                     مَنْ لَمْ یَقُلها فَنَفْسَهُ ظَلَما [2]

و نیز از اوست در
توصیف بهشت:

 فَلا لَغْوٌ وَلا تَأثیمَ فیها                                                     وَ ما فاهوا بِهِ لَهُمُ مقیمٌ [3]

6-   
اُمَیّة بن أبی
الصّلت ثقفیّ (از مردم طائف و طایفۀ بنی ثقیف) که یکی از بزرگترین شعرای دوران
جاهلی عرب است و به کتاب های آسمانی آشنائی داشت، و میگساری را تحریم کرد و دربارۀ
بت ها اظهار شکّ و تردید کرد و در جستجوی دین حق برآمد و خود در پیامبری طمع
ورزید، به همین جهت چون رسول اکرم (ص) به نبوت مبعوث گردید، «أمیّه» بر آن حضرت
حسد برد و گفت: تاکنون امیدوار بودم که پیامبر شوم. «امیه» در سال دوم یا نهم
هجرت، در یکی از قصرهای طایف جان سپرد و خواهرش که مسلمان شده بود یکی از قصائد
طولانی او را برای رسول اکرم (ص) خواند، و از این قصیده است:

لک الحَمْدُ وَ النَّعماءُ
والفضلُ رَبَّنا

وَلاشَیءَ اَعلَی مِنکَ
جَدّاً وَأَمجَدا [4]

آنگاه قصیده دیگری از
برادرش به عرض رسانید که در آن گفته است:

وَقَفَ النَّاسُ لِلحسابِ
جمیعاً                                             فَشَقِیٌّ مُعَذَّبٌ وَ سَعیدٌ [5]

رسول اکرم (ص) پس از
شنیدن اشعار امیّه که صریح در ایمان به خدا و روز حساب بود چنین گفت:

أمَنَ شعرُه و کَفَرَ
قَلْبُه شعرش ایمان داشت، اما دلش کافر بود. أمیّه نخستین کسی بود که «بسمک
اللّهم» نوشت، و تا آمدن اسلام معمول بود. [6]

7-   
قُسّ بن ساعدۀ إیادی،
حکیم و خطیب معروف عرب که رسول اکرم (ص) او را در بازار عکاظ، سوار بر شتری سرخ
موی در حال سخنرانی دیده بود و خطبه ای از وی نقل فرموده و آنگاه گفت: اشعاری هم
می‌خواند که آنها را حفظ ندارم. پس ابوبکر آن ها را خواند خطبه ها و کلماتی مشتمل
بر اعتراف به توحید و ایمان به معاد، از وی نقل شده است.

8-   
أَبوقَیْس: صِرمة بن
أَبی أَنَس، از قبیلۀ «بَنی النَّجار» که در زمان جاهلیت رهبانیت گرفت، و دست از
بت پرستی برداشت و خواست مسیحی شود، اما از آن هم در گذشت و برای خود عبادتگاهی
معین کرد و در آنجا به عبادت پرداخت و می‌گفت: پروردگار «ابراهیم» را پرستش می‌کنم.
أبوقیس پس از هجرت رسول اکرم (ص) به مدینه اسلام آورد و اسلام وی نیکو شد و اشعاری
دربارۀ رسول اکرم (ص) گفت که در کتب تاریخ و تراجم ضبط شده است.

9-   
خالد بن سنان از
قبیلۀ «بنی عبس بن بغیض» که بر حسب حدیث نبوی پیامبری بود که قومش حقّ وی را
نشناختند. چون مرگ خالد فرا رسید، قوم خود را به نزدیکی بعثت رسول اکرم (ص) خبر
داد، و دخترش به دین اسلام درآمد و چون سوره قُلْ هُوَالله أَحَدٌ را از آنحضرت
شنید گفت: پدرم نیز چنین می‌گفت.

10-        
تبّان أَسعَد: أبوکَرِب
پادشاه یمن که برحسب روایات موّرخان هفتصد سال پیش از بعثت رسول اکرم (ص) به نبوت
وی ایمان آورد و در اشعار خود به رسالت پیامبر اسلام گواهی داد.

11-       
زُهَیر بن أَبی سُلْمَی،
شاعر معروف عرب که از اشعار جاهلی وی نقل شده است:

یُؤَخّر وَ یوضَعْ فی
کتابٍ فَیُدخل

لیوَم الحساب، أَوْ یُعَجَّلْ
فَیُنقَمِ [7]

زهیر دو پسر داشت به
نام بُجَیر و کَعب که هر دو از صحابه و شعرای رسول اکرم (ص) بشمار آمده اند، قصیدۀ
میمیۀ زهیر یکی از معلّقات است که پیش از ظهور اسلام و نزول قرآن از لحاظ فصاحت و
بلاغت در خانه کعبه آویخته شده بود.

12-                      
 ابوعامر راهب که فرزندش «حنظلة» از شهدای احد
بود.

13-                      
 بحیرای راهب، از قبیلۀ عبدالقیس که کیش مسیحی
گرفت و چنانکه در جای خود گفته خواهد شد، به نبوت رسول خدا ایمان داشت.

14-                      
 عدّاس، غلام عُتْبَة بن ربیعه از مردم نینوی که
داستان ملاقات وی با رسول خدا در جای خود گفته خواهد شد، وی از کسانی است که به
نبوت رسول اکرم (ص) مژده می‌داد. [8]

و بهر صورت از روی هم
رفته گفتار اهل تاریخ استفاده می‌شود که تدریجاً مردمانی که بهره ای از علم و دانش
و عقل و درایت داشتند بت پرستی را کنار گذارده و به ادیان آسمانی و الهی روی آورده
و بخدا و روز جزا ایمان می‌آوردند، که از آن جمله است شاعر معروف عرب «اعشی» که در
اشعار خود گوید:

و ذا النصب المنصوب
لاتنسکنه                                                 ولا
تعبد الاوثان والله فاعبدا

و شاعر دیگر عرب یعنی
عبیدة ابن ابرص که گوید:

من یسئل الناس یحرموه
                                                        وسائل
الله لایخیب

والله لیس له شریک                                                       علام
ما اخفت القلوب

و بخصوص پس از بعثت
رسول خدا (ص) که آنحضرت با ابلاغ رسالت خود و نزول آن آیات کوبندۀ قرآنی و وحی
الهی در مذّمت بتها و پرستش آنها آن ابّهت و ترس و عظمت دروغین و کاذبی که برای
آنها ترسیم شده بود شکسته شد و آهنگ مخالفت با بت پرستی و شکستن آنها بدست خود بت
سازان و نگهبانان و حامیان آنها شروع شد چنانچه در پاره ای از تواریخ آمده که
قبیله «مزینه» بتی داشتند بنام «نهم» که روزی نگهبان آن بت- که هر روز نزد او رفت
و آمد می‌کرد- به خود آمده، و به ندای فطرت توحیدی و الهی خود، گوش دل فرا داده و
به آن بت حمله کرده و آن را شکست و سپس این اشعار جالب را در اینباره سرود که
گوید:

ذهبت الی نُهم لِاَذبَح
عِنده                                      عُنَیَزة نُسک کالّذی کنت افعل

فقلت لنفسی حین راجعت
عقلها                             أهذا إله
ابکم لیس یعقل؟

أبیت فدینی الیوم دین
محمد                                    إله
السماء الماجد المتفضّل [9]

و در احوالات عمروبن
جموح یکی از مردان با ایمان و بزرگوار مدینه که از قبیله بنی سلمة بود و در جنگ
احد بشهادت رسید می‌نویسند: که قبل از اسلام بتی داشت به نام «مناة» که بسیار بدان
علاقه داشت و مورد احترام او بود، و در سالهای یازدهم و دوازهم بعثت رسول خدا (ص) که
گروهی از مردم مدینه به مکه رفته و نزد رسول خدا (ص) شرفیاب گشته و مسلمان شدند،
یکی از این تازه مسلمانان «معاذ» فرزند همین عمروبن جموح بود که پس از ورود بمدینه
درصدد تبلیغ مرام مقدّس توحید و آئین انسان ساز اسلام برآمد و از کارهای جالب او
داستان زیر بود که ما در تاریخ زندگانی رسول خدا (ص) نیز نگاشته ایم:

معاذ به رفقای دیگر
مسلمان خود که از جوانان همان قبیله بنی سلمه بودند قرار گذاردند که چون شب شد
بدستیاری و کمک او «مناه»- یعنی بت مخصوص پدرش- را بدزدند و در مزبله های مدینه
بیاندازند، و به اینکار هم موفق شده و چند شب پی در پی «مناه» را بمیان مزبله های
مدینه که پر از نجاست بود میانداختند و عمروبن جموح هر روز صبح بجستجوی بت گمشدۀ
خود به اینطرف و آنطرف می‌رفت و چون آنرا پیدا می‌کرد شستشو میداد و بجای خود
بازگردانده می‌گفت:

– بخدا اگر میدانستم
چه کسی نسبت بتو اینگونه جسارت و بی‌ادبی کرده او را بسختی تنبیه می‌کردم!

و چون این عمل تکرار
شد شبی عمروبن جموح شمشیری بگردن بت آویخت و گفت: من که نمی‌دانم چه شخصی نسبت بتو
این جسارت ها و بی‌ادبیها را روا می‌دارد اکنون این شمشیر را بگردنت می‌آویزم تا
اگر براستی خیری و یا نیروئی در تو هست هر کس بسراغ تو می‌آید بوسیله آن از خودت
دفاع کنی!

آن شب جوانان بنی سلمة
«مناة» را بردند و شمشیر را از گردنش باز کرده و بجای آن، توله سگ مرده ای را
بگردنش بستند و با همان حال در مزبله دیگری انداختند.

عمروبن جموح طبق
معمول هر روز بدنبال بت آمد و چون او را پیدا کرد کمی بدو خیره شد و بفکر فرو رفت،
جوانان بنی سلمه نیز که همان حوالی قدم می‌زدند تا ببینند عمروبن جموح بالاخره چه
خواهد کرد و چه زمانی از خواب غفلت بیرون آمده و فطرتش بیدار می‌شود وقتی آن حال
را در او مشاهده کردند نزدیک آمده شروع بسرزنش بت و بت پرستان کردند و کم کم
عمروبن جموح را به ترک بت پرستی و ایمان بخدا و اسلام دعوت کردند، سخنان ایشان با
آن سابقه قبلی در دل عمروبن جموح مؤثر افتاد و مسلمان شد و در مذمت آن بت و شکرانۀ
این نعمت بزرگ که نصیبش شده بود اشعار زیر را سرود:

والله لوکنت إلهاً لم
تکن                                           انت
وکلب وسط بئر فی قرن

افّ لملقاک الهاً
مستدن                                         الآن فتشناک عن سوء الغبن

 الحمد لله العلیّ ذی المنن                                      الواهب
الرزّاق دیّان الدین

هو الّذی انقذنی من
قبل ان                                             اکون
فی ظلمه قبر مرتهن

بأحمد المهدیّ النبیّ
المرتهن

و ملخّص ترجمه اشعار
فوق این است که گوید:

بخدا سوگند اگر تو
خدا بودی هرگز با این سگ مرده بسته ریسمان نبودی! اکنون دانستم که تو خدا نیستی و
من از روی سفاهت و نادانی تو را پرستش کردم، سپاس خدای بزرگ و بخشنده را که بوسیلۀ
پیغمبر راهنمای خویش مرا نجات بخشید.

و در کتابهای نحوی
نیز بیتی را در «باب معانی باء جارّه» آورده اند که شخصی به نام غاوی بن عبدربّه
سلمی که خدمتکار بتی از بتهای بنی سلیم بود روزی دو عدد روباه را مشاهده کرد که
آمده و بنزد آن بت رفتند و پاهای خود را بلند کرده و بر آن بت بول کردند.

راشد که آن منظره را
مشاهده کرد به خود آمده و پیش رفته بت را شکست و این بیت را گفت:

أَربٌ یَبُولُ الثَعْلَبانُ
بِرأسِهِ                                         لَقَدْ
ذَلَّ مَنْ بالَتْ عَلَیهِ الثَّعالِبُ [10]

و پس از این کار به
نزد رسول خدا (ص) آمده و مسلمان شد و داستان خود را باز گفت و پیامبر بزرگوار
اسلام ضمن تحسین از کار او نامش را به «راشدبن عبد ربّه» تغییر داد…

در پایان این بحث
تذکر یک نکته نیز لازم است و آن اینکه همانگونه که گفته شد گرچه خردمندان مکه و
حجاز بتدریج داشتند به پرستش های غلط و عادات و سنّتهای ناپسند مردم آن سامان پی
می‌بردند، و هر روز بر تعداد آنها اضافه می‌شد، اما وجود این مطلب بدان معنا نیست
که ما مسئلۀ نبوت رسول خدا (ص) و ظهور آنحضرت را نیز بعنوان مولود طبیعی آن محیط
آلوده و جبر تاریخ بحساب بیاوریم، چنانچه برخی از نویسندگانی که دربارۀ سیرۀ رسول
خدا (ص) و تاریخ اسلام قلمفرسائی کرده اند، از آنجا که عقیدۀ چندانی به وحی و نبوت
و معجزه نداشته اند (مانند خاورشناسان) و یا به تقلید از آنان می‌خواسته اند تا
بهر پدیده و اتفاقی در جهان، رنگ مادی- و بقول خودشان- رنگ علمی بدهند، سعی کرده
اند تا این دو پدیده را بهم مربوط ساخته، و ظهور اسلام و بعثت رسول گرامی و رهبر
اسلام را در آن سرزمین، مولود همان تندرویها و کجرویها و معتقدات و خرافات قلمداد
کنند، و تحت عنوان «صلة الحاضر بالماضی» [11]
و امثال این عناوین، دانسته یا ندانسته، به آن معجزه بزرگ تاریخی و ظهور پیامبر
آسمانی و الهی که بتعبیر قرآن کریم منّتی بود که خدای تعالی بر مردمان با ایمان
گذارد و آن مرد الهی را بوسیلۀ وحی خود مأمور رها ساختن مردم از آن قید و بندها و
«اغلال» زمان جاهلیت فرمود [12]،
رنگ عادی بدان بدهند، و پیامبر بزرگواری را که به شهادت تاریخ، مکتب نرفته و درس
نخوانده بود تا سنّ چهل سالگی که مبعوث برسالت الهی گردید کلمه از آن همه معارف
عالیۀ اسلامی و قوانین جامع و ابدی قرآنی به زبان نیاورده بود، با پاره ای از
اتهامات و اجتهادات غلط «که نمونه هائی از آنرا در داستان سفر رسول خدا (ص) به شام
و برخورد با بحیرا خواندید» بصورت مردی الهام گرفته از مکتبهای ادیان گذشته، و
شوریده حال و… امثال این تعبیرات ترسیم نموده و از عظمت این اعجاز بی‌نظیر
بکاهند، که برای نمونه از این سنخ کتابها و پندارهای باطل و یا مغرضانه می‌توانید
به کتابهای بیست و سه سال و یا نوشته های سیره نویسان و مورخین اروپائی مانند تمدن
اسلام گوستاولوبون فرانسوی و غیره مراجعه کنید.

 



[1]
ترجمۀ اشعار این است:

لات
و عزّی همه را کنار گذاشتم، چنین می‌کند شخص نیرومند بردبار.

لیکن
بخشایشگر، پروردگار خود را می‌پرستم تا پروردگار آمرزنده از گناه من چشم پوشی کند.

نیکوکاران
را می‌بینی که بهشت خانه ایشان است، و برای کافران زبانه آتش سوزان است.

زنهار
قرار مده دیگری را با خداوند، چه راه هدایت به روشنی آشکار شده است.