روایت هجرت

روایت هجرت                                                                                    

از زبان حجه الاسلام
محمدرضا ناصری                      

آغاز هجرت

هجرت امام موهبتی الهی
بود که بهرحال سیر جریان انقلاب آن را پیش آورد و انقلاب را جهانی کرد. درست در
وقتی که رژیم منحوس پهلوی، با رژیم بعثی عراق ارتباط بیشتری پیدا می‌کرد و عراق
نیز که از دست کردهای مبازر به تنگ آمده بود، خود را هرچه بیشتر به ایران نزدیک می‌کرد،
و از آن طرف اربابان نیز از این تجدید روابط استقبال می‌کردند، در همان وقت،
انقلاب سیر صعودی خود را می‌پیمود و کم‌کم اثرات آن در بین جوانان عراقی نیز پیدا
می‌شد. این حرکت اصیل اسلامی در عراق وپیوستن جوانان پرشور به خط امام، سخت رژیم
را به وحشت انداخته بود، و از طرفی دیگر اعلامیه‌ها و پیام‌ها و سخنرانی‌های پی‌درپی
امام، خطری جدی برای شاه دربرداشت. عراق هم برای اینکه جلوی فعالیت‌های انقلابی
امام را بگیرد و هم برای اینکه زمینه‌های صلح با ایران و جلوگیری از پیشرفت کردها
را هموارتر سازد، برآن شد که فعالیتهای سیاسی امام را محدود کند.

ارتباط با امام

در این رابطه مسئول
سازمان امنیت عراق همراه با چند نفر دیگر برای دیدار به بیت امام آمدند. آنها
خواستار ملاقات خصوصی شدند ولی امام به هیچ‌وجه ملاقات خصوصی را نپذیرفتند بلکه در
چنین مواردی همواره به ما تذکر داده بودند، که بیشتر در جلسه آنها حاضر شویم تا
اینکه جلوی سوءاستفاده آنان گرفته شود.

مسئولین سازمان امنیت،
مسائل خود را مطرح کردند و از امام خواستند که فعالیتهای سیاسی خویش را علیه ایران
محدود کند. امام خیلی تند و شدید با آنها برخورد کرد که آن طرف خیلی تغییر کرد و
خود را باخت و از آمدن خود سخت پشیمان شد.

امام در پاسخ او گفته
بود:«من وظیفه‌ام این است که مبارزه را ادامه بدهم و سکوت هیچ مفهومی ندارد.
خمینی، خمینی است هرجا که برود» آن مسئول عراقی تهدید کرده بود که چه می‌کنیم و چه
می‌کنیم! و امام هم در پاسخ فرموده بود:«من از اینجا می‌روم».

محاصره بیت امام

خلاصه چند روزی از آن
ماجرا گذشته بود، که محاصره بیت امام از سوی ماموران عراقی آغاز شد. یک روز صبح
بود که ‌خواستیم خدمت امام مشرف شویم، دیدیم مأموران امنیتی، بیت را محاصره کرده‌اند
و می‌گویند: فقط شخص امام و فرزندشان احمد آقا و یک نفراز آشنایان حق دارند تردد و
رفت و آمد کنند و دیگری حق ندارد.خلاصه آن روز نه ما را گذاشتند وارد منزل امام
شویم و نه حتی آن مؤمنی که چای درست می‌کرد.

امام هم از منزل بیرون
نیامدند و به عنوان اعتراض حتی به مسجد برای نماز هم نرفتند. ما خیلی مضطرب بودیم.
تماس‌ها با این طرف و آن طرف گرفته شد، به تهران گزارش شد. یک حالت اضطراب در
تهران و قم و سایر شهرستانها به وجود آمد.

به تهران گزارش کنید

آنها وقتی دیدند، مقاومت
خیلی نتیجه خوبی ندارد و ممکن است مسائل به ضرر آنها تمام شود، فردای آن روز،
محدودیت‌ها را کمتر کردند یعنی اجازه دادند عده‌ای از نزدیکان امام رفت‌وآمد داشته
باشند ولی به زوار و مراجعین اجازه ورود به بیت را نمی‌دانند. درهر صورت آن روز و
تا چند روز بعد از آن، امام از منزل بیرون نیامدند و حتی به حرم که مقیّد بودند هر
شب برای زیارت مشرف شوند، آن چند شب به حرم هم مشرف نشدند.

کم کم، مسئله عادی‌تر شد
ولی اگر کسی نامه یا رساله یا هرچیز دیگری از منزل امام می‌خواست بیرون بیاورد، می‌گرفتند
و ممانعت می‌کردند، و از آن طرف مأمورین امنیتی حول و حوش ما پرسه می‌زدند و هرجا
می‌خواستیم برویم، از دید مأمورین پنهان نبودیم.

امام همواره می‌فرمودند:«گزارش‌ها
را به تهران رد کنید، و عین حقیقت را بگوئید، نه چیزی بر آن بیفزائید و نه چیزی از
آن کم کنید، من میل دارم مردم در جریان تمام کارها قرار بگیرند.»

تصمیم بر ترک عراق

چند روز گذشت، ما
فهمیدیم امام عزم جدی برای ترک عراق ومسافرت را دارند. امام نظرشان این بود که حتی‌الامکان
به کشورهای اسلامی مسافرت کنند واصلاً مایل نبودند به کشورهای غربی بروند. ما هم
در جلسه مشورتی که با دوستان داشتیم، نظرمان این بود که امام به سوریه بروند زیرا
از هر نظر مناسبتر از جای دیگری بود. حرم حضرت زینب «ع» در آنجا بود و مسلمانان
توجه خاصی به آنجا داشتند و هم بنظر می‌رسید، راحت‌تر از جائی دیگر، امام می‌توانند
به فعالیتهای خود ادامه دهند. ولی چون سوریه روابط خوبی با عراق نداشت، ما نمی‌توانستیم
مستقیماً به عراقی‌ها بگوئیم که امام به سوریه می‌روند، لذا لازم بود از راهی
دیگر، به سوریه بروند.

و تصمیم بر این شد که
امام ابتداءً به کویت بروند زیرا در آنجا علاوه بر وجود بسیاری از شیعیان، نماینده
حضرت امام، جناب حجة السلام و المسلمین حاج سید عباس مهری که در انقلاب خدمات
برجسته‌ای داشتند، در کویت بودند و بدون شک می‌توانستند وسایل مسافرت امام را به
نحو احسن مهیا کنند، و احتمال می‌دادیم مشکلات این کشور کوچک کمتر از جای دیگری
باشد.

ویزای کویت

برادرمان جناب حجة
السلام حاج احمد آقا این تصمیم را به امام ابلاغ کردند و امام هم موافقت نمودند.
آن وقت مسئله ویزا پیش آمد که می‌دانستیم دولت کویت برای دادن ویزا سختگیری می‌کند
و اگر بدانند که امام می‌خواهند بیایند شاید مشکل‌تراشی هم بکنند. ولی به هرحال
اسامی امام و همراهان را – همانگونه که در گذرنامه‌ها بود – به برادرمان آقای سید
احمد مهری دادیم و ایشان هم بلافاصله ویزا گرفتند.

ویزای کویت آماده شده
بود و تنها خروجی از عراق می‌خواستیم بگیریم. اولین‌بار که به مقامات عراقی مراجعه
شده‌بود، ممانعت کرده بودند و خروجی نداده بودند ولی پس از چند روز مسئولشان
موافقت کرد و گذرنامه‌ها را مهر خروج زدند. باز برای رفتن به کویت بحثهایی شد که
از راه هوائی بروند یا از راه زمینی، و در نتیجه تصمیم بر این شد که از راه مرز
زمینی وارد کویت شوند.

مسئله وسیله نقلیه پیش
آمد، از طرفی امام خودشان هیچ وسیلۀ نقلیه‌ای نداشتند واز طرفی دیگر نمی‌خواستیم
مردم باخبر شوند که خدای نخواسته یک کارشکنی یا ممانعتی پیش آید. بازهم به منزل
حاج آقا مهری در کویت تلفن زدیم و بنا شد دو نفر از فرزندان ایشان (سید احمد و سید
محمدرضا) با اتومبیل به نجف بیایند و بلافاصله به سوی مرز کویت حرکت کنیم.

آغاز حرکت از نجف

اول صبح که پس از خواندن
نماز و در حالی‌که هوا هنوز تاریک بود و مردم از خواب برنخاسته بودند، امام با
همراهان به سوی کویت حرکت کنند. از این مسافرت به جز یاران بسیار نزدیک امام که
عددشان از 15 نفر تجاوز نمی‌کرد، کسی اطلاع نداشت و هجرت به صورت محرمانه و غریب‌وار
آغاز شد. بنابراین شد که ما همراه امام تا مرز برویم و از آنجا فقط امام و
فرزندشان حاج احمدآقا و یکی دو نفر که ویزا داشتند امام را همراهی کنند، در کویت
هم بجز آقای مهری و فرزندانشان هیچ‌کس از جریان هجرت مطلع نبود.

مأموران امنیتی عراق

شب هجرت، برادران به
مقامات عراقی اطلاع داده بودند که امام فردا هجرت می‌کنند. آنها از اول وحشت کردند
ولی بعد که فهمیدند امام بی‌سروصدا و مخفیانه مسافرت می‌کنند، اهمیت ندادند. چند
اتومبیل محدود که همراهان امام را تشکیل می‌داد به صورت پراکنده و متفرق به راه
افتادند تا اینکه قطار ماشین‌ها جلب توجه نکند.

از دروازه نجف که بیرون
آمدیم متوجه شدیم یک اتومبیل که حامل ماموران امنیتی عراق است، از پشت سر ما به
حرکت درآمده است ودرست وارد هر شهری در بین راه می‌شدیم، ملاحظه می‌کردیم که یک
اتومبیل با چند مامور منتظر ما است و آن ماموران قبلی برمی‌گشتند و ما را به همکارانشان
می‌سپردند!

در اثناء مسیر به یک
قهوه‌خانه قدیمی متروک برخورد کردیم که می‌شد در سایه‌اش صبحانه بخوریم. و چون
آنجا دور از دید مردم بود، همان مکان را انتخاب کردیم و در کنار سایه دیوارش دو
پتو انداختیم. امام هم پیاده شدند. صبحانه‌مان عبارت بود از نان و پنیر و انگور که
امام هم مقداری نان و انگور تناول کردند. نیم ساعتی در آنجا کنار امام نشسته بودیم
و صحبت می‌کردیم. همانجا بود که امام رفتند وضو بگیرند و من هم یک عکس تاریخی از
امام گرفتم که بعداً در مجله پاسدار اسلام به چاپ رسید.

رسیدن به مرز عراق و
کویت

به هرحال به مسیر خود
ادامه دادیم تا اینکه به مرز عراق رسیدیم. برادرها رفتند گذرنامه‌ها را مهر خروج
بزنند. در همان حال امام می‌خواستند نماز بخوانند، در دفتر مدیر گمرک نشسته بودیم،
ناگهان چشم امام به عکس بزرگی از صدام افتاد که نصب کرده بودند. فوراً آمدند بیرون
و گفتند: جای دیگری برای نماز خواندن برویم. در همان حوالی ساختمانی دیدیم که
نوساز بود و برای استراحت مسافرین قرار داده بودند، به آنجا رفتیم و پشت سر امام
نماز جماعت خواندیم.

لحظه وداع

پس از آن بنا شد برادران
از امام جدا شوند و امام و چند نفر همراه با برادرانی که از کویت آمده بودند، به
سوی کویت بروند. لحظه عجیبی بود. در حالی که نگران بودیم و آینده برای ما غیر
معلوم بود، و از طرفی حالت خستگی در چهرۀ مقدس امام نمایان بود واز همه مهمتر که
می‌دیدیدم از مراد و امام خویش داریم جدا می‌شویم، خیلی لحظه حساس و دردناکی بود،
همه بی‌اختیار گریه کردیم و حالمان منقلب شده بود و بیش از همه ناراحت حوادث مبهمی
بودیم که برای امام پیش خواهد آمد.

حالت فراق و وداع با
امام، از سخت‌ترین و ناراحت کننده‌ترین حالتها برای همه ما بود. خیلی مضطرب و
نگران بودیم، گاهی دست امام را می‌بوسیدیم، گاهی عبای امام را می‌بوسیدیم و همچنان
به سیمای مصمم و نورانی امام می‌نگریستیم و اشکهای وداع از چشمانمان سرازیر می‌شد.

امام چند کلمه‌ای سخن
گفتند و ما را نصیحت کردند و فرمودند:«من تکلیفم را تشخیص داده‌ام و هر کجا باشم
انجام وظیفه خواهم کرد، هرچه پیش آمد برای من اهمیت ندارد من هرگز دست از تکلیفم
بر نمی‌دارم. شما هم مواظب باشید، به تکلیفتان عمل کنید و مسائل را خوب مراعات
نمائید».

آنگاه با امام خداحافظی
کردیم. و اتومبیل امام روانه کویت شد.

بازگشت به بصره

امام که به مرز کویت
رسیده بودند، گویا قبلاً به آنها گزارش شده بود، لذا به هیچ‌وجه اجازه ورود به
امام و همراهان را نداده بودند و با یک جلسه فوری که هیئت دولتشان تشکیل داده بود،
حتی موافقت نکردند، امام تا فرودگاه بروند و از آنجا به جائی دیگر مسافرت کنند. در
هر صورت امام ناچار شدند به بصره برگردند و شب را همراه با حاج احمدآقا و برادرمان
جناب آقای فردوسی در هتل بمانند. من و یکی از دوستان هم به نجف رفتیم تا اوضاع را
بررسی کنیم و ببینیم چه خبر است.

دولت عراق خیلی مایل بود
امام به نجف برگردند تا همچنان تحت محاصره قرار بگیرند ولی امام به هیچ‌وجه حاضر
به بازگشت نبود. مسئله رفتن به سوریه هم منتفی شده بود. و لذا پس از بررسی تمام
جوانب، مناسب دیدند که به فرانسه بروند زیرا در آنجا تا ده روز، اجازه توریستی به
مسافرین می‌دهند وانگهی مجال تبلیغات و مصاحبه زیاد است.

یک شب در بغداد

در هر صورت یک شب دیگر
امام در بغداد ماندند، چون بنا بود فردا صبح (روز جمعه، ساعت نه) به پاریس پرواز
کند. اکنون ظهر روز پنجشنبه است و در خدمت امام نشسته‌ایم همه ناراحت و نگران
اوضاع و حوادث آینده‌ایم ولی امام خیلی آرام و مصمم بود، کانّه هیچ خبری نشده است
و تازه ما را هم دلداری می‌دادند. از تهران هم گزارش دادند که مردم خیلی سراسیمه و
ناراحت شده‌اند و تظاهرات و راهپیمائی‌های زیادی انجام پذیرفته و همه نگران اوضاع‌اند.

شرمنده مردم هستم:

این جمله را از امام
یادم نرفته است که در آن حالت گرفتاری و تحیر که برای همه ما پیش آمده بود و اصلاً
آینده معلوم نبود، چنین فرمودند: من شرمنده و مدیون مردم هستم. من در مقابل این
مردم احساس حقارت می‌کنم، آنها برای ما خود را به زحمت می‌اندازند و ما با کمال
راحتی در اینجا نشسته‌ایم» راستی چقدر عجیب بود، کسی در آن حال، آواره از وطن، از
این طرف و آن طرف بی‌آنکه تکلیفش مشخص شود، رانده می‌شد، از مرز به فرودگاه، از
بصره به بغداد و از بغداد هم معلوم نیست به کجا برود و چه حوادثی برای او رخ دهد،
با این حال خود را در کمال راحتی می‌پندارد و نگران است که مردم اینقدر خود را
برای خاطر او به زحمت می‌اندازند. به خدا این بزرگواری را در کسی جز امام خمینی
سراغ نداریم.

مشرف شدن به حرم کاظمین

در هر صورت آن روز که
امام در بغداد ماندند، به هتل السلام در خیابان «سعدون» رفتند و این بار چندین
ماشین از ماموران امنیتی امام را همراهی می‌کرد زیرا مردم کم و بیش از ماجرای رفتن
امام مطلع شده بودند. به هتل که رسیدیم، برادران رفتند که کلید اتاقهایی که بنا
بود کرایه کنیم، بیاورند، در این حال دیدم امام به این طرف و آن طرف نگاه می‌کنند،
معلوم شد به قدری خسته شده‌اند که نمی‌توانند بایستند، لذا یک مبلی در کنار سالن
بود، امام روی آن مبل استراحت کردند. خستگی مفرط امام خیلی مرا مضطرب و ناراحت
کرده بود، بالاخره کلید آوردند و با امام وارد اتاق شدیم.

غروب آن روز (شب جمعه)
امام گفتند: من می‌خواهم به حرف مشرف شوم، دوستان هم گفتند: ما با شما میائیم.
بعداً که امام دیدند همه ما داریم می‌رویم، نگاهی به من کردند و گفتند: شما اینجا
بمانید و نگاهی به آن ساکی که مدارک و اثاث شخصی ایشان در آن بود، انداختند. من
متوجه شدم و لذا در منزل ماندم. بعداً برادران تعریف کردند که عرب‌ها امام را
شناخته‌اند و در حرم کاظمین «ع» صحنه عظیمی به وجود آمده بود و همه گرداگرد وجود
حضرتش جمع شده بودند و اما من که در هتل مانده بودم، اتاقها را قفل کردم و کلید را
با خود برداشتم و روی یکی از صندلی‌ها که دم در اتاق بود استراحت کردم، و چون خیلی
خسته بودم خوابم گرفته بود.

امام و همراهان پس از
اینکه به هتل برگشتند، وقتی دیده بودند، من خواب رفته‌ام به همراهان اجازه نمی‌دادند
که مرا بیدار کنند ولی در هر صورت پس از مدتی، صدائی شنیده شد و من از خواب بیدار
شدم، ناگهان دیدم امام کنار من ایستاده‌اند. فوراً بلند شدم و در را باز کردم و با
امام وارد شدیم. از اول امام عبایشان را پهن کردند روی زمین و دو رکعت نماز
خواندند، آن وقت عرض کردیم: شام چه میل دارید؟ فرمود: یک پیاله ماست با مقداری نان
خشک. امام شام مختصری خوردند، سپس شروع کردند به خواندن قرآن.

سفر به پاریس

شب را خوابیدیم، اول صبح
که بیدار شدیم، با برادرمان مرحوم آقای املائی ایستاده بودیم، دیدیم امام کنار در
ایستاده‌اند فوراً مرحوم آقای املائی رفت دوربین بیاورد که یک عکس جالبی از امام
بگیریم ولی در این فرصت امام برگشتند به اتاق.

ساعت هشت بود که کم کم
به طرف فرودگاه راه افتادیم من خواستم با امام باشم ولی یک کاری به من محول شد، لذا
من ماندم و برادرانمان آقای حاج احمدآقا و آقای فردوسی و آقای دعائی و مرحوم آقای
املائی با امام مسافرت کردند. و همین مسافرت تاریخی بود که سرنوشت انقلاب را چقدر
زود تعیین کرد.