عنصر مبارزه در زندگي
امامان
حالا امام سجاد بايد چه
كار كند؟
امام اگر بخواهد آن هدف
را تعقيب كند سه مسئوليت بر دوش خود حس ميكند:
اولاً- بايد معارف دين
را به مردم زمان خودش تعليم بدهد، ما اگر بخواهيم يك حكومت اسلامي بوجود بياوريم
امكان ندارد بدون اينكه مردم را با معارف ديني آشنا كرده باشيم بتوانيم اميد
آنچنان حكومتي را داشته باشيم. بنابراين اول كار اين است كه معارف ديني به مردم
تعليم داده بشود.
كارم دوم- اين است كه
بخصوص مسئله امامت كه مسئلۀ مهجوري شده و كلاً از ذهنها دور شده و بايد معنا شده،
براي مردم تشريح و در ذهنهاي مردم بازسازي بشود، امامت يعني چه؟ كي بايد امام
باشد؟ امام چه شرايطي دارد؟ چون بالاخره جامعه امام داشت و آن عبدالملك بود. مردم
او را امام ميدانستند. پيشواي جامعه بود. بعداً در بحث «امام» عرض خواهم كرد كه
آن برداشتي كه ما در طول اين چند قرن اخير از معناي امام داشتيم بكلي متفاوت است
با آن معنايي كه براي امام در صدر اسلام وجود داشته است. در آن زمان هم موافقين و
هم مخالفين ائمه (ع)، امام را به همان معنائي ميدانستند كه ما امروز در جمهوري
اسلامي ميدانيم و ميگوئيم: امام امت، رهبر ملت، يعني حاكم دين و دنيا. برداشت ما
در طول اين دو سه قرن اخير از امام چيز ديگري بود، برداشت ما اين بود كه جامعه يك
نفري دارد كه او از مردم ماليات ميگيرد مردم را به جنگ ميبرد، مردم را به صلح ميخواند،
امور مردم را اداره ميكند، ادارات دولتي را درست ميكند، دولت تشكيل ميدهد، قبض و
بسط ميكند، او اسمش حاكم است، يك نفر ديگر هم آن طرف هست كه دين مردم را درست ميكند
اعتقاد مردم را درست ميكند. قرائت و نماز مردم را درست ميكند و كارهائي ديگر از
اين قبيل (هر چه همتش باشد) آنهم اسمش عالم است!!
امام هم در دوران خودش
به مثابۀ عالِم در قرون بعد است خليفه كار خودش را ميكرد او هم دين مردم را درست
ميكرد يا اخلاق مردم را درست ميكرد.
در طول قرنهاي اخير
برداشت ما از امام اين بوده است، در حاليكه در صدر اسلام برداشت همه از امام غير
اين است. امام يعني پيشواي جامعه، پيشواي دين و دنيا، بني اميه چنين منصبي را ادعا
داشتند. بني العباس هم همين ادعا را داشتند. همان مخمورهاي غرق شده در لهو و لعب
دنيا همه همين ادعا را داشتند، آنها هم خودشان را امام ميدانستند كه اگر
انشاءا… برسيم و وقت بشود در اين زمينه صحبت خواهيم كرد. پس بهرحال جامعه امام
داشت. امامش عبدالملك بود. امام سجاد بايد براي مردم، معناي امامت را، جهت امامت
را، شرائط امامت را، آن چيزهائيكه امام ناگزير از آنها است و آن چيزهائيكه اگر
نباشد، كسي نميتواند امام باشد؛ اينها را بايد براي مردم تشريح بكند.
و بالأخره كار سوم اينكه
بگويد من امامم، يعني آن كسي كه بايد در آنجا قرار بگيرد من هستم. اين سه كاري است
كه امام سجاد(ع) بايد ميكرد. بيشترين تلاش را امام بر روي آن كار اول گذاشته است.
چون همانطوريكه گفتيم زمينه زمينهاي بود كه نوبت به مسئلۀ «من امامم» نميرسيد.
بايد دين مردم درست ميشد، بايد اخلاق مردم درست ميشد، بايد مردم از اين غرقاب
فساد بيرون ميآمدند، بايد جهت گيري معنوي، كه لب اللباب دين و روح اصلي دين است،
دوباره در جامعه احياء ميشد. لذا شما ميبينيد اكثر زندگي امام سجاد(ع) و كلمات
آن حضرت در زهد است، همهاش زهد. حتي در شروع يك سخنِ مربوط به هدفهاي سياسي نيز
ميفرمايد: ان علامة الزاهدين في الدنيا الراغبين عنها في الآخره… و يا در يكي از
كلامهاي كوتاه خود دنيا را رنگ و لعاب مادّي آن را كه براي همه جاذبه داشت اينطور
توصيف ميكند:
«اولا حرٌ يدع هذه
اللماظة لاهلها فليس الانفسكم ثمن الا الجنة الا فلا تبيعوها بغيرها».
كلمات امام سجاد(ع)
بيشترينش زهد است، بيشترينش معارف است، اما معارف را در لباس دعا بيان ميكند. چون
همانطوريكه گفتيم اختناق در آن دوران و نامساعد بودن وضع، اجازه نميداد كه امام
سجاد(ع) با آن مردم بيپرده و صريح حرف بزند، نه فقط دستگاهها نميگذاشتند، كه
مردم هم نميخواستند، اصلاً آن جامعه، جامعهي نالايق و تباه شده و ضايعي بود كه
بايد بازسازي ميشد. 34 و 35 سال، از سال 61 تا 95 زندگي امام سجاد اينطوري گذشت
البته هر چه ميگذشته وضع بهتر ميشده است لذا در همان حديث «ارتد النّاس بعد
الحسين» امام صادق(ع) سپس ميفرمايد: ثم انَّ الناس لحقوا و كثروا. بعداً مردم ملحق
شدند. و ما ميبينيم كه همينطور است و دوران امام باقر(ع) كه ميرسد (بعداً عرض
خواهم كرد) وضع فرق كرده است. اين بخاطر زحمات 35 ساله امام سجاد است.
توجّه به كادرسازي
در كلمات امام سجاد(ع)
توجه به كادرسازي هم هست در كتاب شريف تحف العقول چند فقره كلام طويل از امام
سجاد(ع) نقل شده. من متأسفانه وقت نكردم نگاه كنم به كتابهاي ديگر و اگر نمونههاي
ديگري از اين كلمات از امام سجاد(ع) هست پيدا كنم، و گمان هم نميكنم كه باشد يا
زياد باشد. كلمات كوتاه چرا. اما كلمات بلند مثل آن دو سه تا حديث مفصلي كه از آن
حضرت در تحف العقول نقل شده فكر نميكنم باشد. لحن اين احاديث و نحوۀ خطاب آنها
نشان دهندۀ كاري است كه امام سجاد ميكرد يكي از آن سه حديث معلوم است كه خطاب به
عامه مردم است، با «ايها الناس» شروع ميشود، در اين خطاب تذكر به معارف اسلامي
است حضرت در اين حديث مفصل ميفرمايد كه وقتي انسان را در قبر ميگذارند از ربّ او
سئوال ميكنند، از امام او سئوال ميكنند، اين يك لحن ملايم و رقيقي است كه بدرد
عامه مردمي كه در حيطه تبليغات امام سجاد(ع) قرار داشتند ميخورد، اما حديث ديگري
هست كه طور ديگري شروع ميشود و مضمون آن هم نشان ميدهد كه مربوط بخواص است.
اينطور شروع ميشود: كفانا الله و اياكم كيد الظالمين و بغي الحاسدين و بطش
الجبارين لايفتنكم الطواغيت. اين لحن مربوط به عامه مردم نيست. مشخص است كه مربوط
به عدۀ خاصّي است.
نوع سومي كه هست كه از
برخي مطالب آن برميآيد كه مربوط به جمع محدودتر و اشخاص زبده تري است. شايد مخاطب
آن همان جمعي از اصحاب باشند كه اصرار امامت و تلاش هدفدار امام را ميدانسته و در
سلك محرمان راز قرار داشتهاند. در آنجا خطاب به ياران چنين شروع ميشود: «ان
علامة الزاهدين في الدنيا الراغبين في الآخرة تركهم كلّ خيطٍ و خليلٍ و رفضهم
كلّ صاحبٍلايريد مايريدون».
ميشود حدس زد كه امام
در طول اين مدت يا در دورههاي مختلف يا با جمعهاي مختلف دو سه نوع بيان و تعليمات
داشتهاند. بعضي آنطورند و بعضي اينطور،در بعضي اشاره به دستگاه حاكم و طواغيت
زمان ميكند و در بعضي ديگر فقط به كليات و مسائل اسلامي اكتفا شده و لاغير.
اين زندگي امام سجاد (ع)
است كه در طول اين 35 سال آرام، آرام آن محيط تاريك و ظلماني را، آن مردم غافل و
بي خبر را از چنگ شهوات از يك طرف، و تسلط دستگاههاي جبار از يك طرف و كمند علماء
سوء وابسته به دستگاهها از يكطرف خلاص ميكند و نجات ميدهد. و مجموعاً يك عده و يك
مجموعۀ مؤمن علاقمند و صالحي كه بتوانند قاعدهاي بشوند براي كارهاي آينده، به
وجود ميآورد. البته جزئيات زندگي آن حضرت جاي بحث چند ساعته جداگانهاي دارد كه
بنده ساعتهاي متمادي راجع به آن صحبت كردهام و اكنون بيش از اين در بحث كنوني ما
نميگنجد.
دوران امام باقر(ع)
سپس نوبت به امام
باقر(ع) مي«خطيب بغدادي در ترجمۀ ابوعلي حسين بن علي كرابيسي آورده كه احمد بن
حنبل بواسطۀ «مسئله لفظ» از كرابيسي بد ميگفته و به اسناد از ابوطيب ماوردي نقل
كرده كه مردي نزد كرابيسي رفته و به او گفته: درباره قرآن چه ميگوئي؟ پاسخ داد:
كلام خدا و غير مخلوق است» باز آن مرد پرسيد كه: در باره تلفظ من به قرآن چه
عقيده داري؟ گفت: «تلفظ تو به قرآن مخلوق است» آن مرد اين سخن را براي احمد بن
حنبل بازگو كرده، او گفت:« گفتۀ كرابيسي بدعت است!!
پس آن شخص به نزد
كرابيسي بازگشت و گفتۀ ابن حنبل را به وي نقل كرد، كرابيسي گفت: «تلفظ تو به قرآن
غير مخلوق است» آن شخص باز به نزد ابن حنبل مراجمت كرده و اين گفته كرابيسي را هم
باو گفت. ابن حنبل گفت: «اين گفته نيز بدعت است!» چون آن شخص اين سخن ابن حنبل را
هم به كرابيسي بازگو كرد، كرابيسي گفت: «ما را با اين كودك! چه بايد كرد؟ اگر
بگوئيم: اين الفاظ مخلوق است، ميگويد: بدعت است، و اگر بگوئيم: نامخلوق است، باز
هم ميگويد: بدعت است…» (ج سوم ص 764 و 765)
«ابن بطوطه» در صفحه 57
از جلد اول كتاب «رحله» خويش نقل ميرسد: در زندگي امام باقر(ع) دنباله همان خط را
مشاهده ميكنيم، منتهي وضع بهتر شده است آنجا هم تكيۀ بيشتر بر تعليمات دين و معارف
اسلامي است. اما اولاً مردم، آن بياعتنائي و بيمهري نسبت به خاندان پيغمبر را
ديگر ندارند. وقتي امام باقر(ع) وارد مسجد مدينه ميشود، عدهاي مردم همواره گرد
او حلقه ميزنند و از او استفاده ميكنند. راوي ميگويد امام باقر(ع) را در مسجد
مدينه ديدم «و حوله اهل خراسان و غيرهم» از بلاد دوردست از خراسان و جاهاي ديگر
عدهاي دور حضرت را گرفته بودند. اين نشان دهنده اين است كه تبليغات مثل امواجي در
سرتاسر جهان اسلام دارد گسترش پيدا ميكند، و مردم نقاط دوردست دلشان به اهلبيت
دارد نزديك ميشود، يا در يك روايت ديگر دارد: «احتوشه اهل خراسان» يعني در حاشيه
او نشسته و او را در ميان خود گرفته بودند و آن حضرت با آنها دربارۀ مسائل حلال و
حرام صحبت ميكرد. بزرگن علماءِ زمان پيش امام باقر(ع) درس ميخوانند و استفاده ميكنند
. شخصيت معروفي مثل عكرمه، شاگرد ابن عباس وقتي ميآيد خدمت امام باقر(ع) تا از آن
حضرت حديث بشنود (شايد هم براي اينكه آنحضرت را امتحان بكند!) دست و بالش ميلرزد
و در آغوش امام ميافتد. بعد خودش تعجب ميكند، ميگويد: من بزرگاني مثل ابن عباس
را ديدم و از آنها حديث شنيدم، هرگز يا ابن رسول الله! اين حالتي كه در مقابل تو
برايم دست داد برايم پيش نيامده بود. و امام باقر(ع) در جوابش ببينيد چقدر صريح ميگويند:
ويحك يا عبيد اهل الشام، انك بين يدي بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه- تو
در مقابل عظمت معنويت است كه اينجور بخودت ميلرزي اي بندۀ كوچك شاميان.
كسي مثل ابوحنيفه كه از
فقها و بزرگان زمان است، ميآيد خدمت امام باقر(ع) و از آن حضرت معارف و احكام دين
را فرا ميگيرد و بسياري از علماي ديگر جزو شاگردان امام باقر(ع) هستند، وصيت علمي
امام باقر(ع) در اكناف عالم ميپيچد كه به باقرالعلوم معروف ميشود.
پس ملاحظه ميكنيد كه
وضع اجتماعي و وضع عاطفي مردم و احترامات آنها نسبت به ائمه(ع) در زمان امام
باقر(ع) چقدر فرق كرده است. به همين نسبت ميبينيم كه حركت سياسي امام باقر(ع) هم
تندتر است، يعني امام سجاد(ع) در مقابله با عبدالملك تندي و سخن درشت و سخني كه
بتوانند آن را قرينهاي بر مخالفت فلان موضوع نامه مينوشت، حضرت هم جواب آنرا ميدادند،
البته جواب پسر پيغمبر هميشه يك جواب محكم و متين و دندان شكن است ولي در آن تعرض
خصمانۀ صريح نيست. اما در مورد امام باقر(ع) آنچنان است كه هشام بن عبدالملك احساس
وحشت ميكند و ميبيند كه بايد آن حضرت را زير نظر قرار دهد و ميخواهد آن حضرت را
به شام ببرد البته امام سجاد(ع) با ملاحظه بيشتري هميشه برخورد ميكردند، امام در
مورد امام باقر(ع) لحن و كلام را تندتر ميبينيم.
من چند روايت ديدم در
مذاكرات حضرت باقر(ع) با اصحابشان كه نشانه دعوت به حكومت و خلافت و امامت و حتي
نويد آينده در آنها مشاهده ميشود. يك روايت، روايتي است كه در بحار به اين مضمون
نقل شده است:
منزل حضرت ابي جعفر پر
از جمعيت بود. پيرمردي آمد كه تكيه داده بود به عصائي و سلام كرد و اظهار محبت كرد
و نشست در كنار حضرت و گفت: فوالله اني لأحبكم و أحب من يحبكم فوالله ما احبكم
واحب من يحبكم لطمع في دنيا و انني لأبغض عدوكم و ابرء منه فوالله ما ابغضه و ابرء
منه لوترٍ كانت بيني و بينه والله اني لأحل حلالكم و أحرّم حرامكم و انتظر امركم.
فهل ترجولي جعلني الله فداك؟ آيا اميد داري كه من ببينم روزگار پيروزي شما را چون
منتظر امر شما يعني منتظر فرا رسيدن دوران حكومت شما هستم؟ تعبير «امر»، و «هذا
الامر»، «وامركم»، به معناي حكومت است در تعبيرات اين دوره، چه تعبيرات بين ائمه و
اصحابشان و چه مخالفين آنان، مثلاً در كلام هارون به مأمون آمده است: والله
لوتنازعت معي في هذ الامر، نيز تعبير هذا الامر يعني خلافت و امامت پس «انتظر
امركم» يعني خلافت شما را انتظار ميبرم، حال سؤال ميكند كه آيا اميد داريد كه من
به آن روز برسم و آن روز را ببينم؟ فقال ابوجعفر(ع): اليّ، اليّ حتّي اقعده علي
جنبه او را نزديك خود آوردند و نشاندند كنار خودشان، ثم قال: اينها الشيخ ان علي
بن الحسين(ع) اتاه رجل فسأله عن مثل الذي سئلتني عنه يعني عين اين سؤال از علي بن
الحسين(ع) هم شد، كه البته ما آن را در روايات امام سجاد پيدا نميكنيم. ميشود
فهميده كه اگر امام سجاد(ع) در ميان جمع بزرگي اين قضيه را فرموده بودند، بگوش
ديگران و ماها هم ميرسيد، آن چيزي را كه امام سجاد به گمان زياد سراً فرمودهاند
اينجا امام باقر علناً ميگويند و آن اين است: «اِن تَمُت تردُ علي رسول اله و علي
علي و الحسن و الحسين و علي علي بن الحسين و يثلج قلبك و يبرد فؤادك و تقرّ عينك و
تستقبل الروح و الريحان مع الكرام الكاتبين و ان تعِش تري ما يقرّالله به عينك و
تكون معنا في السنام الاعلي» پس مأيوسش نميكند، ميگويند: اگر بميري كه با پيغمبر
و اولياء خواهي بود، اگر هم بماني با خود ما خواهي بود.
چنين تعبيراتي در كلام
اما باقر(ع) هست كه حاكي از اميد دادن به شيعيان در مورد آينده است. در روايت
ديگري در كتاب كافي براي قيام، تعيين وقت شده و اين چيز عجيبي است:
عن ابي حمزة الثمالي
بسند عال «قال سمعت ابا جعفر(ع) يقول: يا ثابت، ان الله تبارك و تعالي قد وقّت هذا
الامر في السبعين فلما ان قتل الحسين(ع) اشتد غضب الله تعالي علي اهل الارض فاخّره
الي اربعين و مائه وحدثناكم و اذعتم الحديث فكشفتم قناع الستر و لم يجعل الله له
بعد ذلك وقتا عندنا. و يمحوالله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب»
يعني خداوند سال 70 را
براي تشكيل حكومت علوي مقدر فرموده بود. چون حسين(ع) كشته شد، خداوند بر مردم
خشمگين شد و آن را به سال 140 تاخير انداخت ما اين زمان را به شما گفتيم و شما آن
را افشا كرديد و پردۀ كتمان را از آن برداشتيد، لذا ديگر خداوند وقتي را براي آن به
ما نفرمود و خدا هر چه را اراده كند محويا اثبات ميكند و سرنوشت مكتوب نزد اوست.
ابوحمزه ميگويد: فحدثت
بذلك ابا عبدالله(ع) فقال قد كان كذلك. سال 140 اواخر دوران زندگي امام صادق(ع)
است. اين همان چيزي است كه من قبل از اينكه اين حديث را ببينم از روال زندگي ائمه
استشمام ميكردم و بنظرم ميرسيد كه دوران حكومتي كه امام سجاد(ع) آنطور برايش كار
ميكند و امام باقر(ع) آنطور، قاعدتاً ميافتد به زمان امام صادق(ع)، وفات امام
صادق(ع) سال 148 است، و اين وعده براي سال 140 است. سال 140 همچنين بعد از سال
135 كه قبلا اهميت و مؤثر بودن آن را عرض كردم، يعني سال روي كار آمدن منصور، اگر
منصور روي كار نميآمد يا اگر حادثه بني عباس پيش نميآمد، گويا تقدير عادي الهي
اين بود كه در سال 140 بايد حكومت الهي و اسلامي سركار ميآمد حالا اين بحث ديگري
است كه آيا اين كه اين آينده مورد انتظار و توقع خود ائمه (ع) هم بوده يا آنها
ميدانستهاند كه قضاء الهي چيز ديگري است؟ اينرا فعلاً بحث ندارم و ميتواند يكي
از فصول جداگانه اين بحث باشد. فعلاً صحبت من در وضع امام باقر(ع) است كه ايشان
تصريح ميكنند كه تشكيل نظام الهي در سال 140 مقدر بود ما آن را به شما گفتيم و
شما افشا كرديد و خداي متعال آن را به تاخير انداخت دادن چنين اميدها و طرح چنين
وعدهها خود دوران امام باقر(ع) است.
البته درباره زندگي امام
باقر هم ساعتهاي متمادي بحث بايد كرد تا تصويري از زندگي آن حضرت بدست بيايد. بنده
در آن مورد هم بحثهاي طولاني كردهام. اجمالاً در زندگي آن حضرت، عنصر مبارزه
سياسي و اضحتر است، منتهي نه مبارزه حاد مسلحانه. زيد بن علي برادر آن حضرت به
ايشان مراجعه ميكند، حضرت ميفرمايند: قيام نكن و او نيز اطاعت ميكند. اينكه ديده
ميشود بعضي به جناب زيد اهانت ميكنند به تصور اينكه ايشان حرف امام را كه گفته
بودند قيام نكن، اطاعت نكرده است، تصور نادرست و غلطي است. امام باقر كه فرمودند
قيام نكن او اطاعت كرد و قيام نكرد، با امام صادق(ع) مشورت كرد امام نفرمودند قيام
نكن بلكه او را تشويق هم كردند، پس از شهادتش هم امام صادق آرزو كردند كه اي كاش
من جزء كساني بودم كه با زيد بودم. بنابراين جناب زيد به هيچ وجه نبايد مورد اين
بيلطفي قرار بگيرد.
باري! امام باقر(ع) قيام
مسلحانه را قبول نكردند اما مبارزه سياسي در زندگي ايشان واضح است و آن را در سيره
آنحضرت ميشود فهميد، در حاليكه در دوران امام سجاد(ع) احساس مبارزه صريح نميشد.
هنگاميكه دوران زندگي
اين بزرگوار به پايان ميرسد، ميبينيم كه آن حضرت حركت مبارزهاي خود را با
ماجراي عزاداري در مِني ادامه ميدهد. وصيت ميكند كه ده سال در مِني براي ايشان
گريه كنند (تند بني النوادب بمني عشرسنين) اين ادامه همان مبارزه است. گريه بر
امام باقر آنهم در مِني، به چه منظور است؟ در زندگي ائمه عليهم السلام آن جائيكه
بر گريه تحريص شده ماجراي امام حسين(ع) است كه روايات متقن مسلم قطعي در آن باره
داريم. جاي ديگر بنده يادم نميآيد مگر در مورد حضرت رضا(ع) آنهم در هنگام حركتشان،
كه خاندان خود را جمع كردند تا برايشان گريه كنند كه يك حركت كاملاً سياسي و جهت
دار و معني داري بود و مربوط به پيش از رحلت امام است. فقط در مورد امام باقر(ع)
امر به گريه پس از شهادت است كه وصيت ميكنند
و 800 درهم از مال خودشان را ميگذارند كه اين كار را در مني بكنند، مني با عرفات
فرق دارد، با مشعر فرق دارد، با خود مكه فرق دارد.
در مكه مردم متفرقند و
هر كس مشغول كار خود است، عرفات يك صبح تا عصر بيشتر نيست، صبح كه ميآيند خستهاند
عصر با عجله ميروند كه به كارشان برسند، مشعر چند ساعتي در شب است، گذرگاهي است
در راه مني، اما مني سه شب متوالي است، كساني كه در اين سه شبانه روز، روزها
خودشان را به مكه برسانند و شب برگردند، كم هستند، غالباً آنجا ميمانند، بخصوص در
آن زمان و با وسائل آن روز در حقيقت هزاران نفر كه از اكناف عالم اسلام آمدهاند
سه شبانه روز يكجا جمعاند. هر كسي به سهولت درك ميكند كه اينجا جاي مناسبي براي
تبليغات است، هر پيامي كه بايد به سراسر دنياي اسلام برسد خوبست آنجا مطرح شود،
مخصوصاً با وضع آنروز كه راديو، تلويزيون، روزنامه و وسائل ارتباط جمعي وجود
نداشته است. وقتي عدهاي بر يكي از اولاد پيغمبر گريه ميكنند. قاعدتاً همه سؤال
خواهند كرد كه چرا گريه ميكنند؟ بر هر مردهاي كه پس از گذشت سالها، آنهمه گريه
نميكنند، مگر به او ظلم شده است؟ مگر كشته شده است؟ چه كسي به او ظلم كرده؟ چرا
بر او ظلم شده است؟ سئوالهاي فراواني از اين قبيل مطرح ميشود. و اين همان حركت
سياسي مبارزي بسيار دقيق و حساب شده است.
در دوران زندگي سياسي
امام باقر(ع) نكتهاي توجه مرا جلب كرد و آن اين است كه استدلالهائي كه در نيمه
اول قرن هجري در باب خلافت بر زبان اهل بيت ميگذشت همانها را امام باقر(ع) تكرار
ميكند. خلاصهي آن استدلال اين است كه عرب بر عجم تفاخر كردند بخاطر پيغمبر، و
قريش بر غير قريش تفاخر كردند بخاطر پيغمبر. اگر اين درست است پس ما، كه نزديكان و
خاندان پيغمبريم اولي به پيغمبريم از ديگران، با اينحال ما را كنار ميزنند و
ديگران خود را وارث حكومت او ميدانند، اگر پيامبر مايه تفاخر قريش بر ديگران و
مايه تفاخر عرب به عجم است، پس موجب اولويت ما بر ديگران نيز هست اين استدلالي
است كه در صدر اول بارها در كلمات اهل بيت تكرار شده است اكنون ميبينيم امام باقر
هم در سالهاي بين 95 و 114 كه دوران امامت آن حضرت است اين كلمات را بيان ميكند و
محاجه براي خلافت چيز خيلي معني داري است.
دوران امام صادق(ع)
دوران امام باقر(ع) هم
تمام ميشود و از سال 114 امامت امام صادق(ع) شروع ميشود و تا سال 148 ادامه مييابد.
امام صادق(ع) دو مرحله را در اين مدت طي ميكنند، يكي از 114 تا سال 132 يا 135
يعني يا تا غلبهي بني عباس يا تا خلاقت منصور، اين يك دوره است كه بايد آن را
دوره آسايش و گشايش دانست و همان است كه معروف شده بخاطر نزاع بني اميه و بني عباس
ائمه فرصت كردند معارف تشيع را بيان كنند. اين مخصوص همين دوران است، زمان امام
باقر(ع) چنان چيزي نبود، بلكه زمان قدرت بني اميه بود و هشام بن عبدالملك كه
دربارهاش گفتهاند «و كان هشام رجلهم» و بزرگترين شخصيت بني اميه بعد از عبدالملك
بود، در زمان امام باقر(ع) حكومت ميكرده است. بنابر اين زمان امام باقر(ع) هيچگونه
اختلافي بين كسي و كسي كه موجب اين باشد كه ائمه بتوانند از فرصت استفاده كنند
نبوده است جنگهاي داخلي و اختلافات سياسي مربوط به زمان امام صادق(ع) آنهم اين
دوران نخستين است كه آهسته، آهسته دعوت بني عباس و گسترش آن آغاز شده بود و نيز
اوج دعوت شيعي علوي در سرتاسر دنياي اسلام بود كه اكنون مجال شرح آن نيست.
آن وقتي كه امام صادق(ع)
به امامت رسيدند در دنياي اسلام در آفريقا، در خراسان، در فارس، در ماوراءالنهر،
در جاهاي مختلف دنياي اسلام در گيريها و جنگهاي زيايد بود و مشكلات بزرگي براي بني
اميه پيش آمده بود و امام صادق(ع) از فرصت استفاده كردند براي تبيين و تبليغ همان
سه نقطهئي كه در زندگي امام سجاد(ع) اشاره شد يعني معارف اسلامي، مسئله امامت و
بخصوص تكيه بر روي امامت اهل بتي و اين سومي در دوران زندگي امام صادق(ع) در مرحله
اول آن بوضوح مشاهده ميشود.
يك نمونه اين است كه
عمروبن ابي المقدام، روايت ميكند: «رأيت ابا عبدالله(ع) يوم عرفه بالموقف و هو
ينادي بأعلي صوته حضرت در عرفات در روز عرفه در اجتماع مردم و در وسط مردم ايستاده
بود و با بلندترين فرياد يك جملهاي را ميگفت، به يك طرف رو ميكرد اين جمله را
ميگفت و بعد به آن طرف ديگر رو ميكرد و ميگفت، سپس به طرف ديگر و طرف ديگر. در
هر طرف سه مرتبه جملاتي را تكرار ميكرد.
و آن جملات اين بود:
ايها الناس ان رسول الله(ص) كان هو الامام (توجه كنيد به كاربرد كلمه امام و اثرات
اين بيان يعني بيدار كردن مردم نسبت به حقيقت امامت و برانگيختن اين فكر كه آيا
اينهائي كه سركارند شايسته امامتند يا نه؟) ثم كان علي ابن ابي طالب، ثم الحسن، ثم
الحسين، ثم علي بن الحسين، ثم محمد بن علي، ثم هُه فينادي ثلاث مرات لمن بين يديه
و لمن خلفه و عن يمينه و عن يساره اثنا عشر صوتا يعني اي مردم، همانا امام، رسول
خدا بود، و پس از او علي بن ابيطالب، و پس از او حسن، و پس از او حسين و سپس علي
بن الحسين و سپس محمد بن علي و آنگاه هاه (يعني من)… مجموعاً دوازده مرتبه اين
جملات را تكرار كرد. راوي ميگويد پرسيدم كه يعني چه؟ گفتند در لغت بني فلان يعني
«من»، كنايه از خود آن حضرت، يعني بعد از محمد بن علي من امامم.
نمونه ديگر: قال قدم رجل
من اهل الكوفه الي خراسان فدعا الناس الي ولاية جعفر بن محمد يك نفر بلند شده از
مدينه رفته به خراسان و مردم را به ولايت جعفربن محمد دعوت ميكند يعني حكومت
ايشان شما ببينيد در دوران مبارزات ايران آن وقتي كه ما توانستيم بگوئيم جمهوري
اسلامي يا حكومت اسلامي كي بود؟ در تمامي طول سالهاي مبارزه ما حداكثر ميتوانستيم
نظر اسلام در باب حكومت را بگوئيم و حدود آن را يعني اينكه بگوئيم اسلام براي
حكومت چه ضوابطي معين كرده و حاكم داراي چه شرايطي است. اين حداكثر چيزي بود كه در
اين باب ميشد گفت و هرگز به نوبت به داعيهي «حكومت اسلامي يا نام بردن از شخص
خاص بعنوان حاكم نميرسيد. سال 57 يا حداكثر در محافل خصوصي، سال 56 بود كه ما
حكومت اسلامي را بعنوان داعيهي مشخص مطرح كرديم و تازه حاكمش را معين نميكرديم،
پس ببينيد اينكه در زمان امام صادق(ع) بلند ميشوند ميروند در اقصي نقاط كشور
اسلامي مردم را به حكومت امام صادق دعوت ميكنند، اين معنايش چيست؟ آيا معنايش غير
از نزديك شدن زمان موعود است؟، اين همان سال 140 است، اين همان چيزي است كه خيرِ
حركت ائمه بطور طبيعي، آن را ايجاب ميكرده و تشكيل حكومت اسلامي در آن دوران را
نويد ميداده است. خوب، مردم را دعوت ميكنند به حكومت و ولايت جعفر بن محمد ولايت
را امروز، ما خوب ميفهميم. سابقاً ولايت را به محبت معني ميكردند، مردم را دعوت
كردن به ولايت يعني به محبت جعفربن محمد؟ اينكه دعوت ندارد، محبت چيزي نيست كه
جامعه را به آن دعوت كنند! بعلاوه اگر ولايت را به محبت معني كنيم دنبالهي حديث
معنا ندارد، توجه بكنيد: «ففرقة اطاعت و اجابت» يك فرقه اطاعت و اجابت كردند «و
فرقة جحدت و انكرت» يك عده انكار كردند و قبول نكردند (محبت اهل بيت را چه كسي در
دنياي اسلام انكار و رد ميكرد؟!) «و فرقة ورعت و وقفت» يكفرقه هم ورع بخرج دادند و
توقف كردند. تورع و توقف ديگر به هيچوجه متناسب با محبت نيست؛ اين قرينه است بر
اينكه مقصود از ولايت چيز ديگري است و همان حكومت است دنباله حديث اين است: «خرجت
من كل فرقة رجل فدخلوا علي ابي عبدالله(ع)» ميآيند خدمت حضرت و صحبتهائي ميكنند.
حضرت به يكي از آنها كه تورع و توقف كرده ميگويند: تو كه در اين كار تورع و توقف
كردي چرا تورع نكردي در كنار نهر فلان در فلان روز كه فلان كار خلاف را انجام
دادي؟! اين گفته به وضوح نشان ميدهد كه شخصي كه در خراسان آن دعوت را ميكرده كاري
موافق رضاي امام انجام ميداده و شايد فرستاده خود ايشان بوده است.
اين مربوط به مرحله اول
از دوران امام صادق(ع) است و نشانههائي از اين قبيل در زندگي آنحضرت هست كه به
گمان زياد همه مربوط به همين مرحله است. تا اينكه منصور به خلافت ميرسد. وقتي
منصور بر سر كار ميآيد وضع سخت ميشود و زندگي حرت برميگردد به وضعي كه شايد
منطبق باشد بر وضع دوران زندگي امام باقر(ع) اختناق حاكم ميشود و فشارهاي گوناگون
بر آن حضرت وارد ميگردد، بارها حضرت به حيره، واسط، رميله، و جاهاي ديگر احضار
يا تبعيد ميشوند. دفعات متعدد خليفه آن حضرت را مورد خطاب و اقدامهاي خشم آلود
قرار ميدهد. يكبار گفت: «قتلني الله ان لم اقتلك» يعني خدا مرا بكشد اگر تو را
نكشم يكبار به حاكم مدينه دستور داد كه: «ان احرق علي جعفر بن محمد(ص) داره» (خانهاش
را آتش بزن) كه حضرت از آتش عبوركردند و با جملات كوبنده و حركت متوكلانهي خود
نمايش غريبي را نشان دادند: «انا ابن اعراق الثري انا ابن محمد المصطفي» فرزندان
امامي پايندهايم، من فرزند محمد مصطفايم) كه اين خود بيشتر آن مخالفين را منكوب
كرد. برخورد بين منصور و حضرت صادق(ع) غالباً برخورد بسيار سختي است، بارها حضرت
را تهديد كرد البته رواياتي هم هست كه حضرت پيش منصور تذلل و اظهار كوچكي كردند!!
و بيشك هيچ يك از آنها درست نيست. من دنبال اين روايات رفتم و به اين نتيجه رسيدم
كه هيچ اصل و اساسي ندارد. غالباً ميرسد به ربيع حاجب كه فاسق قطعي است و از
نزديكان منصور است. عجيب اينكه بعضي گفتهاند ربيع شيعه يا دوستدار اهل بيت بوده!
ربيع كجا و شيعه بودن كجا؟ ربيع بن يونس نوكر مطيع و گوش بفرمان منصور است و از آن
افرادي است كه از كودكي به دستگاه بني عباس راه يافته و نوكري آنها را كرده و حاجب
منصور شده و بعد هم خدمات فراواني به آنان كرده و بالآخره به وزارت رسيده است.
وقتي كه منصور مُرد، اگر ربيع نبود خلافت از دست خانواده منصور بيرون ميرفت و
شايد بدست عموهايش ميافتاد. ربيع كه بتنهائي در بالين منصور بود وصيت نامهاي را
جعل كرد بنام مهدي پسرمنصور و مهدي را به خلافت رساند. فضل بن ربيع كه بعدها در
دستگاه هارون و امين وزارت داشت پسر همين شخص است. اين خانواده خانوادهاي هستند
كه به وفاداري به بني عباس معروفند و هيچ ارادتي به اهل بيت نداشتهاند و هر چه
ربيع راجع به امام گفته دروغ و جعل است و هدف از آن اين بود كه حضرت را در سُمعه
آنروز محيط اسلامي آدمي وانمود كند كه در برابر خليفه تذلل ميكند، تا ديگران هم
تكليف خودشان را بدانند.
باري! برخورد بين امام
صادق(ع) و منصور خيلي تند است تا به شهادت امام صادق(ع) منتهي ميشود. در سال 148.