سیمای سردار

سيماي يك سردار

امام را فرزندان لايقي است كه در كسوت فرماندهي دين خدا را ياري مي­كنند.
پاسداران گمنامي كه جاي جاي جبهه حكايت از ايثارها و سلحشوريهاي آنان را در خود به
يادگار دارد. اينان گوئي سفت گمنامي را از مولايشان علي به ارث برده­اند و در ميان
جامعه ما غريب و گمنامند آن حد كه حتي نزديك­ترين افراد به آنان پدر، مادر، همسر،
خواهران، برادران و گاهي همرزمان آنها از صفات عظيم و متعالي آنان مطلع نيستند و
جز مواردي كه چاره و گريزي جز ظهور آن صفات عظيم خدائي آنان نبوده از موقعيت آنان
بي­اطلاعند.

در جبهه چنانند كه از قدمهاي آنان مرانگي، شجاعت، ايثار، و رشادت مي­بارد و
آتش دشمن را به مسخره مي­گيرند و مي­جنگنند و در شب چنانند كه وقتي به آنان نظر مي­افكني
چنان پرده­هاي حجب و حيا و تواضع و فروتني و وقار بر سيماي وجودي آنان سايه افكنده
كه آنها را باز نمي­شناسي- حتي اگر خويش آنها باشي خدايا اين­ها كيستند و چيستند و
چگونه يك شبه اين راه دراز و سخت و طولاني را طي نموده­اند. اينها كيستند كه يك
شبه از همه چله نشين­ها و سالكان هفتاد ساله سرگردان در يك خم كوچه عشق سبقت
گرفتند و چگونه و چرا. چگونه­اش را بايد بيابي و خود آن را لمس كني آنهم نه با
شنيدن بلكه آنسان كه رزمنده مجروحي مي­گفت در حالي كه سراپاي وجودش غرق خون و درد
بود: كه راه رفتني است نه گفتني. اين از چگونه. اما چرايش را پس از شهادت است كه
مي­يابيم كه الحق اين عزيزان مستحق شهادتند و گوئي خداوند اراده فرموده است تا در
اين جهان خاك هر چند بار همچون جرقه شام ظلماني زندگي ما را با حضور و ظهور اين
شهدا نوراني كند كه هم درخشيدن را بياموزيم و هم راه را در اين وراي پرده­هاي ظلمت
نفس از چاه باز شناسيم و چه داغي اين عزيزان با رفتن خود بر دل ما بجاي مي­گذراند
و ما را غرق درياي حسرت و آه مي­كنند كه اي واي عمري در كنار آنها و با آنها بوديم
و نميدانستيم كه اينگونه­اند و اكنون كه دانسته­ايد. ديگر نيستند گو اينكه هستند و
زنده­تر. چه زنده­اي زنده­تر از كشته عشق، آنهم عشق حسين و ما را به حيات طيبه مي­خوانند
و به سوي كربلا «فمنهم من قضي نحبه و منهم من ينظر».

و در اين شماره اشاراتي مختصر به زندگي كوتاه اما درخشان يكي از فرماندهان
شجاع و سلحشور سپاه اسلام مي­پردازيم بي­آنكه از او شخصاً سخني بميان آوريم تا
بدانيم كه شهداي ما همه چنينند. اميد كه قدر اين غريبان را باز شناسيم و در زمان
حيات دنيوي آنها به آنها خالصانه اقتدا كنيم.

نامش حميدبود و الحق كه همه چيز او ستوده و شهداي ما گر چه نامهاي متعدد دارند
اما همه­شان حميدند و ستوده. از همان بچه­هاي خردسالي بود كه امام فرموده بود
سربازان او در گهواره هستند.

بلوغ جسمي و عقلي خود را در زمان انقلاب و در مبارزه با رژيم شاه آغاز كرد و
بي­وقفه وارد جنگ شد. او از ميان همه كارها، سپاه را برگزيد و كسوت سبز مقدس سپاه
را بر تن خود نمود. لباس سبزي كه نشان از تداوم نهضت علويان و آل علي دارد همچون
همه در جبهه روز از شب نمي­شناخت گوئي حاضر نبود يك لحظه از جبهه را كه هر لحظه­اش
درس جديدي دارد و پيام جديدي، از دست بدهد بسرعت مراحل رشد خود را در جبهه طي مي­كرد
تا اينكه مسئولين سمت فرماندهي را از هر جهت شايسته او ديدند اما به ذكر اين جهات
مي­پردازيم.

بسيار ساده مي­پوشيد و صلابت و محبوبيت را با هم جمع نموده بود در فرمانش تلخي
دستور ديده نمي­شد همه او را از خودشان مي­دانستند و مشهدي حميد صدا مي­كردند با
اينكه سني نداشت و دانشگاههاي جنگ دنيا را نديده بود در امور نظامي بسيار وارد بود
و به مطالعه كتب جنگي و ديدن فيلمهاي نظامي رغبت تام داشت گردان را كه در منطقه
مستقر مي­كرد محل استقرار چادرها را بر روي اصول نظامي و بر اساس پراكندگي و…
معين مي­كرد. بهنگام كار چنان بود كه گوئي با نزديك­ترين خويشان خود بيگانه است.
افرادي را كه سواد مكتبي و فرهنگي خاصي داشتند بشدت دوست مي­داشت و در بدر بدنبال
آنها براي توجيه نيروهاي گردان خود بود و آنها را اگر چه بضعي از او كوچكتر بودند
و تجربه و سابقه جنگي خاصي هم نداشتند استاد خطاب مي­كرد و متقابلاً چنين نيروهائي
نيز شديداً به او متمايل بودند. تعلّقي به دنيا نداشت به شهر كه مي­آمد اوقات خود
را نسبت به انجام امور جاري زندگي و نيازمنديهاي خانه تقسيم مي­كرد و وقتي را صرف
مطالعه خود مي­كرد و به اهل خانه مي­گفت كه در اين ساعت به او كاري را ارجاع
ندهند. به نماز اول وقت پاي بندي شديد داشت حتي يك بار نماز اول وقت او فوت نشد.

با قرآن انس خاصي داشت هنگامي كه با لحني حزين قرآن را تلاوت مي­كرد چنان بود
كه گوئي هيچكس را نمي­شناسد. افرادي را كه در چادر فرماندهي او بودند موظف به حفظ
آيات قتال مي­كرد و خود همچون يكي از آنها بي­تكلّف به قرائت آيات حفظ شده مي­پرداخت.

در گردان كار را بين همه از جمله خويش تقسيم مي­كرد و مثل همه در موعد مقرر
ظرف مي­شست و سنگر و چادر را تميز مي­كرد. قبل از هر نمازي به شيوه رسول الله (ص)
و علي(ع) مسواك مي­زد.

همرزمان او مي­گويند: هر بار كه شبها بر مي­خاستيم، حميد در نماز شب بود و
نماز شب او ترك نمي­شد. شب كه همه به خواب مي­رفتند به بچه­ها سركشي مي­كرد تا
مبادا در هواي سر زمستان پتوئي از روي نيروئي افتاده باشد.

چنان با صلابت راه مي­رفت كه گوئي پاهاي او در زمين با هر قدم فرو مي­روند و
براي قدم ديگر از زمين برون مي­آيند. وقتي از گردان سان مي­ديد نفس­ها در سينه حبس
مي­شد و چشمها خيرۀ حركات او. بدقت وضع ظاهري نيروها را وارسي مي­كرد و به افرادي
كه رعايت نمي­كردند در نهايت ادب و خضوع تذكر ميداد. در شجاعت چنان بود كه در سخت­ترين
شرايط به دل دشمن مي­زد چه در مقدماتي و الفجر، چه در بدر و خيبر و فاو. براي
مواقع حساس گروه ويژه­اي را از نيروهاي گردان شناسائي كرده بود و هر وقت اوضاع بر
نيروها سخت مي­شد و نياز به تغيير مواضع يا عقب نشيني تاكتيكي بود خود در رأس آن
گروه شهادت طلب و شجاع از گردان حمايت مي­كرد. شجاعت او از پاكي او بود. به سنّت­هاي
رسول الله (ص) سخت عمل مي­كرد.

روزي در بيابان با موتور مي­رفت، بنا گه ايستاد. روز پس از عمليات بود او دعاي
مخصوص آن روز را نخوانده بود به همرزم و همراه خود گفت: اندكي صبر كن دعاي امروز
را نخوانده­ام. به نيروهاي بسيج بسيار علاقمند بود و آنها را شديداً دوست داشت. يك
روز صبح، در هواي سرد حميد را ديدند كه دارد شنا مي­كند علت را با تعجب پرسيدند
گفت امروز قرار است گردان را به تمرين شنا بياورم و مي­خواهم قبل از اينكه بچه­هاي
مردم را در اين آب سرد شنا بياموزم به بدن خودم مزۀ سرما را چشانده باشم.

هرگز ديده نشد كه از بيت المال استفاده كند و امورات شخصي خود را انجام دهد با
اينكه سپاه و (لشكر) وسيله­اي را جهت امورات فرماندهان در اختيار آنها مي­گذارد مع
ذلك او به هيچ وجه استفاده نمي­كرد. پدرش مي­گفت: روزي مرا با ماشين بنياد مرمت
بود تا آنجا نسبت به منزل موشك خورده و در حد تخريب صحبت كنيم چند صد متري كه
رفتيم مرا پياده كرد و خود نيز پياده شد گفتم چرا ايستادي؟ گفت با وسيله بيت المال
نمي­شود كار شخصي انجام داد و تا كسي گرفت.

زياد فكر مي­كرد چه در جبهه و چه به شهر كه مي­آمد، هر وقت فرصت مي­كرد قدم
ميزد و فكر مي­كرد و اين صفت او زبانزد همه كساني است كه بنحوي او را مي­شناختند.
در مورد مطالعه و امور فرهنگي بسيار حساس و معتقد بود كه بايد براي مسئولين و
فرماندهان دوره­هاي آموزشي خاصي گذاشته شود. دعاهاي غير معروف نظير جامعه و… را
مي­خواند.

تشنه شهادت بود و در تمام عمليات­ها تا زمان شهادتش در فاو شركت كرده بود و در
انتظار شهادت. ارادت عجيبي به سيد الشهدا و 
اهل البيت عليهم السّلام داشت.

بچه­هائي را كه از قبل در جبهه بودند و اهل جبهه شده بودند بسيار دوست داشت و
احترام خاص مي­كرد و آنها نيز او را دوست داشتند. برادري تعريف مي­كرد كه حميد را
در عمليات بدر ديده بود كه چند تن از بسيجي­ها مانند پروانه بگرد او مي­چرخند دو نفر
در زير آن آتش شديد دشمن از حميد حفاظت مي­كنند و او شاهد بوده كه دو سه نفر آنها
نيز در اين رابطه مجروح و شهيد شده بودند.

از خانواده­هاي شهدا مستمراً سركشي مي­كرد گاه مرخصي مي­گرفت و در استانهاي
دوري كه شهدا را مي­شناخت صدها كيلومتر طي مي­كرد و از خانواده­هاي معظم شهدا
دلجوئي مي­نمود. موقع عمليات براي نيروها چنان مطمئن از نزول امدادهاي الهي و جنود
غيبي سخن مي­گفت كه گوئي بارها و بارها شاهد نزول آنها بوده و براي او بصورت يقين
درآمده است.

به بچه­ها مي­گفت: در عمليات نفسانيت­ها را بايد كنار گذاشت و بايد براي خدا
جنگيد و شجاعت خود را بروز داد.

خدمات و نقش و ارزش كار خود را در جبهه به كسي نمي­گفت. به خواهرش كه از او
علت سرماخوردگيش را پرسيده بود فقط گفت: سرما خورده­ام! و اين در صورتي بود كه در
هواي سرد زمستان نيروها را در آب، آموزش شنا مي­داد.

در عمليات فاو فرمانده گروه غواصهاي خود شد و اروند وحشي را با شجاعت شنا كرد
و خط دشمن را شكافت و در ساعات اوليه درگيري كه دشمن را به هلاكت مي­رساند، تيري
به سرش خورد و خون به آسمان فواره مي­زد نيروهاي او بي­تابي مي­كردند او آنها را
دعوت به آرامش كرد و به آنها گفت: به شما دستور مي­دهدم كه بالاي سر من نمانيد و
پيشروي كنيد و بعد دست بي­سيم چي خود را گرفت و گفت تو بمان! و سپس در حالي كه خون
بشدت از سر او فواره مي­زد از طريق بي­سيم، نيروها را به حالت خوابيده هدايت مي­كرد
و در اين حالت بود كه به فيض شهادت نائل گشت و به خيل شهداي كربلا پيوست و در جوار
حضرت سيد الشهداء كه به او عشق مي­ورزيد آرام گرفت و روح مطهرش در كنار مليك
مقتدرش نظاره­گر حماسه­ها و رشادتها و ايثارهاي خود و همرزمان شهيدش گرديد.

درود خدا بر او و دو برادر شهيد ديگرش كه قبل از او به لقاءالله رسيدند و سلام
خدا بر او باد كه عزيز شهدا بود. والسلام.

غلامعلي رجائي