مسلمانان صدر اسلام

مسلمانان صدر اسلام

حجة الاسلام و
المسلمين رسولي محلاتي

بخش سوم ــ قسمت
دوم

شكنجه هاي سختي كه
مسلمانان در راه اسلام متحمل شدند و منجر به شهادت برخي از آنان گرديد.

همان گونه كه در
روايت ابن اسحاق خوانديد، جمعي از بزرگان و صحابه معروف رسول خدا (ص) در همان مرحله
نخست و سالهاي اول بعثت به رسول خدا (ص) ايمان آوردند كه اسامي عده اي از آنان ذكر
شد و چون برخي از ايشان در اين راه شكنجه هاي سخت و مشكلات طاقت فرسائي را متحمل
شدند، بدين ترتيب توانستند حقائق اسلام را به نسل هاي بعد از خود كه ما نيز از آن
جمله هستيم منتقل سازند، و از اين طريق حقوق زيادي بر ما و همه مسلمانان دارند.
لازم است در اينجا شرح حال چند تن از آنان و سرگذشت دلخراششان را ذكر كنيم، باشد
تا از اين طريق شمه اي از حقوق زيادي را كه بر گردن ما دارند ادا كرده باشيم:

و قبل از ورود در
اصل بحث بايد اين نكته را تذكر دهيم كه افراد تازه مسلماني كه به رسول خدا صلي
الله عليه و آله ايمان مي آوردند دو دسته بودند:

دسته اول: كساني
بودند كه از قبائل معروف و سرشناس مكه بودند مانند قبيله بني هاشم و بني زهرة و
بني مخزوم و بني اميه و بني تيم و ديگران… كه از اين جمله مي توان نام علي عليه
السلام از قبيله بني هاشم ــ و سعيد بن زيدــ از بني عدي ــ وسعد بن ابي وقاص ــ
از بني زهرة ــ و عياش بن أبي ربيعه راــ از بني مخزوم ــ نام برد… .

دسته دوم: آنهائي
بودند كه از قبائل مزبور نبودند بلكه جزء مهاجرين و آوارگان از شهرهاي ديگر و يا قبائل
دور دست باديه نشين بودند كه از شهرها و يا مناطق خود روي احتياج و نيازي كه
داشتند به مكه آمده و تدريجا در مكه سكونت اختيار كرده بود و مانده بودند، و يا به
صورت برده به مكه آورده شده بودند و از آنجا كه در زندگي هاي قبيلگي و عشايري مكه
ــ به خصوص در آن زمان و بافت مخصوصي كه زندگي آنها داشت هر كس كه مي خواست در آن
شهر سكونت كند ناچار بود خود را به يكي از قبائل سرشناس مكه وابسته كرده و به صورت
حليف و هم پيمان ايشان در آيد تا در مواقع نياز از نفوذ آن قبيله براي احقاق حق
خويش استفاده كند، كه از اين دسته نيز مي توان نام عمار و پدرش ياسر و مادرش سميه
را ذكر كرد كه جزء مهاجريني بودند كه از يمن يا شهرهاي ديگر به مكه آمده بودند و
با بني مخزوم هم پيمان شده بودند، و يا عبدالله بن مسعود كه اهل باديه بود و در
مكه حليف بني زهرة بودند و پدرش مسعود در زمان جاهليت در پيمان بني زهرة در آمده
بود … و يا مانند بلال كه به صورت برده در شهر مكه زندگي مي كردند و ــ‌بنا به
قولي خياب بن الارت ــ كه او نيز برده زني بود به نام ام انمار كه آن زن نيز از
حلفاء و هم پيمانان بني زهرة بود… .

و بيشترين شكنجه ها
را اين دسته دوم متحمل مي شدند زيرا دسته اول تحت حمايت سران قبيله و نزديكان خود
بودند و روي عادات و سنن قبيلگي هر يك از افراد قبيله كه مورد تعرض فردي از قبائل
ديگر قرار مي گرفت، افراد قبيله خود را ملزم و موظف مي دانستند كه رفع تعرض از فرد
قبيله خود بنمايند اگر چه به خون ريزي و جنگ ميان دو قبيله منجر گردد، كه تاريخ
اعراب زمان جاهليت نمونه هاي زيادي از اين قبيل جنگ ها دارد كه به خاطر يك اهانت
كوچك و يا يك مشاجره لفظي ميان دو نفر دو قبيله به جان يكديگر افتاده و سالها و
بلكه قرنها ميان آنها جنگ و خونريزي وجود داشته است.

اما دسته دوم از آنجا
كه از چنين حمايت زيادي برخوردار نبودند، و حليف بودند با يك قبيله به اين مقدار
تعهد را براي آن قبيله به دنبال نداشت كه به خاطر وابستگان خود جان و مال و ناموس
خود را به مخاطره بيندازند و بيشتر اوقات حمايت ها از دائره لفظ و احيانا پرداخت
ديه مقتول و فديه اسير و اين گونه امور تجاوز نمي كرد، از اين رو وقتي مورد تعرض
قبائل و به خصوص بزرگان آنها قرار مي گرفتند مانند ابوجهل كه بزرگ قبيله بني مخزوم
بود و يا ابوسفيان و عتبه و شيبة كه از بزرگان بني اميه بودند قبائل ديگر حاضر
نبودند براي دفاع و حمايت آنها جان خود و اهل قبيله را به مخاطره بيندازند، و از
اين رو اين گونه افراد در صدر اسلام به خصوص آنها كه زودتر از ديگران مسلمان شده
بودند سخت ترين شكنجه ها را متحمل شده و حتي برخي از آنان زير شكنجه به شهادت
رسيدند كه نمونه اي از آنها را ذيلا خواهيد خواند… .

البته دسته اول نيز
چنان نبود كه از شكنجه مشركان آسوده باشند، زيرا بسياري از آنان نيز مورد شكنجه
نزديكان خود و يا روساي قبائل خود قرار مي گرفتند، و براي امثال ابوجهل و ابوسفيان
ــ و حتي خود عمر بن خطاب پيش از آن كه مسلمان شودــ اين مطلب به صورت شغل و وظيفه
اي در آمده بود كه مراقب باشند و پيوسته به وسيله افراد قبيله در تفحص و جستجو
باشند تا اگر مرد و يا زني از افراد قبيله، دين اسلام را پذيرفت و به گفته آنها در
زمره «صُباة» و از دين بيرون رفتگان ــ در آمده هر چه زودتر او را طلبيده و اگر شد
از راه نصيحت و مذاكره و اگر نشد از طريق شكنجه و فشار او را به آئين خود باز
گردانده و از پيشرفته اسلام و نفوذ آن در قبيله جلوگيري كنند… كه اين ماجرا نيز
نمونه هاي زيادي دارد، و شايد در خلال بحثهاي آينده ــ به خواست خداي تعالي ــ
نمونه هائي از آن را براي شما ذكر كنيم.

و روي هم رفته مسلماناني
كه در مرحله نخست به رسول خدا (ص) ايمان آوردند بيشترين و سخت ترين شكنجه ها را در
راه اسلام ديدند به طوري كه بر طبق روايتي كه سعيد بن جبير از عبدالله بن عباس
روايت كرده گويد: به ابن عباس گفتم: آيا مشركان به اين اندازه مسلمانان را تحت
شكنجه قرار مي دادند كه آنها ناچار شوند از دين خود دست بردارند؟

«فقال: نعم و الله
ان كانوا ليضربون احدهم و يجيعونه.

«فقال: نعم و الله
ان كانوا ليضربون احدهم و يجيعونه و يعطشونه حتي ما يقدر ان يستوي جالساً من شدّة
الضرّ الذي به حتي انه ليعطيهم ما سئلوه من الفتنة، و حتي يقولوا له: اللات و
العزي الهلك من دون الله؟ فيقول: نعم و حتي ان الجعل ليمرّ بهم فيقولون له هذا
العجل الهلك من دون الله فيقول: نعم، افتداء لما يبلغون من جهده».[1]

ــ گفت: آري به خدا
سوگند آن قدر آنها را مي زدند و گرسنگي و تشنگي مي دادند كه از شدت ناراحتي قدرت
نشستن نداشتند و در آن وقت بود كه ناچار مي شدند آن چه را آنها مي خواستند بگويند،
و تا آن جا كه بدانها گفته مي گفتند: لات و عزّي خداي شما است و آنها مي گفتند:
آري، و تا آنجا كه «جُعَل» (سرگين غلطان) بر آنها مي گذشت و بدانها مي گفتند: اين
جُعَل خداي شما است؟ و آنها به ناچار براي اينكه از شكنجه راحت شوند مي گفتند:
آري!

اكنون نام برخي از
اين بزرگان و ماجراي جانگدازشان را بشنويد:

 

عمّار و پدر و
مادرش: ياسر و سميّه

مؤلف كتاب سيرة‌
المصطفي مي نويسد:[2]
زمان اسلام ابوذر و عمار بن ياسر به يكديگر نزديك بود و هر دوي آنها را در همان
روزهاي نخست و آغاز دعوت رسول خدا (ص) يعني روزهاي پنهاني دعوت در خانه ارقم بن
أبي ارقم [3] به آن حضرت
ايمان آوردند. و آن روزهائي بود كه رسول خدا (ص) پيروان خود را به صبر و بردباري
در برابر آزار مشركان دعوت مي فرمود.

و سپس در شرح حال
عمار و پدر و مادرش مي نويسد:

ــ وي در اصل اهل
يمن بود كه پدرش ياسر بن عامر با دو برادرش حارث و مالك ــ‌ پسران ديگر عامرــ به
دنبال برادر گمشدۀ ديگرشان كه خبري از وي نداشتند به مكه آمدند ولي او را نيافته و
حارث و مالك باز گشتند اما ياسر و پدرش در مكه مانده و چون غريب بودند با ابوحذيفه
بن مغيرة كه از قبيله بني مخزوم بود هم پيمان شده و جزء هم پيمانان ــ و مواليان‌
ــ ايشان در آمدند.

ابوحذيفة كنيز خود
ــ سميّة دختر خياط ــ را به همسري و ازدواج ياس در آورد و سپس آن كنيز را آزاد
كرد و خداوند پس از اين ازدواج عمار را به آن دو عنايت فرمود.

و پس از آن كه رسول
خدا (ص) به رسالت مبعوث گرديد خاندان ياسر از نخستين كساني بودند كه به آن حضرت
ايمان آورده و با كمال اخلاص در ايمان خود پايداري كرده و در برابر انواع شكنجه ها
پايداري و مقاومت نمودند.

پسر عمار ــ‌يعني
محمد بن عمارــ داستان اسلام پدرش را از خود او اين گونه نقل كرده كه عمار گفت:
روزي كه به منظور ايمان به رسول خدا (ص) به سمت خانه ارقم رفتم صهيب بن سنان را بر
در خانه ديدم كه براي اجازه ورود چشم به راه است، از او پرسيدم:

ــ چه مي خواهي؟

گفت: مي خواهم بر
محمد (ص) در آيم تا سخنش را بشنوم.

بدو گفتم: من نيز
به همين منظور آمده ام.

پس از آن به نزد
رسول خدا (ص) رفته و آن حضرت اسلام را بر ما عرضه كرد و ما ايمان آورديم و آن روز
را تا به شام نزد آن بزرگوار مانديم و چون شب شد از آنجا بيرون رفته و اسلام خود
را از ترس مشركان پنهان مي داشتيم… .

مؤلف مزبور سپس مي
نويسد:

و چون داستان اسلام
عمار و پدر و مادرش و ديگر مواليان و مستضعفان آشكار گرديد. قرشيان تصميم بر شكنجه
و فشار آنها را گرفتند تا عبرتي براي ديگران باشد، و به همين جهت ابوجهل و جمعي از
مشركين به خانه ياسر آمده و آنجا را به آتش كشيدند و عمار و پدر و مادرش را نيز به
زنجير كشيده و جلو انداخته و با سر نيزه و تازيانه به سوي محله «بطحاء»[4] مكه سوق دادند و
در آنجا آنها را چندان زدند كه خون از بدنشان جاري شد، آن گاه آتشهائي را افروخته
و بر سينه و دست و پاي ايشان قرار دادند و سپس سنگهاي سخت و سنگيني روي سينه شان
گذاردند… .

و به همين ترتيب
انواع شكنجه ها را بر ايشان وارد ساختند و آنها تحمل مي كردند… .

و چنان شد كه روزي
رسول خدا (ص) از كنار محله «بطحاء» عبور كرد و عمار و پدر و مادرش را كه تحت شكنجه
مشركان و زير تازيانه و آتش بودند بديد كه جلادّدان دشمن روي سينه هر كدام سنگي
گذارده و هم چنان زير آفتاب سوزان مكه تحمل آن شكنجه هاي سخت را مي كردند…

در اين وقت رسول
خدا (ص) براي نجات آنها دعا كرده و به بهشت مژده شان داد.[5]

و آن گاه به عمار
فرمود:

«تقتلك الفئة
الباغية»

گروه ستمكار در
مناسبت هاي ديگري نيز اين خبر را به عمار مي داد.

در اين جا صداي
«سميّة» مادر عمار بلند شده به رسول خدا (ص) عرض كرد:

«اشهد انّك رسول
الله و انّ وعدك الحق»

گواهي دهم كه به
راستي تو رسول خدا هستي و به راستي كه وعده ات حق و مسلم است.

و به دنبال اين سخنان
جلاّدان بر سر آنها مي ريختند و شكنجه ايشان را تكرار مي كردند تا وقتي كه آنان به
حال غشوه مي افتادند و از حال مي رفتند و پس از آنكه به هوش مي آمدند دوباره همان
وضع را تكرار مي ــ كردند، و آنها نيز شكنجه ها را تحمل كرده و ذكر خدا را بر زبان
جاري مي كردند.

تا اينكه خشم
ابوجهل نسبت به ايشان زياد شده و بر سر سميّة فرياد زد: كه بايد خدايان ما را به
نيكي ياد كني و محمد را به زشتي نام بري يا اين كه كشته خواهي شد؟!

سميّه گفت:

«بؤساً لك و
لآلهتك»

مرگ بر تو و
خدايانت!

در اين جا كه
ابوجهل او را مهلت نداده و نخست لگد خود را بر شكم آن زن با ايمان زد و سميه نيز
او و خدايانش را دشنام مي داد كه ناگاه ابوجهل با حربه اي كه در دست داشت به
شرمگاه سميه زد و هم چنان اين عمل وحشيانه و شرم آور خود را ادامه داد تا آن گاه
سميّة در زير آن رفتار ناهنجار و شكنجه شرمگين از دنيا رفت و نام آن زن با ايمان
به نام نخستين و شهيد در راه رسالت پيامبر اسلام در تاريخ ثبت گرديد.

ابوجهل پس از اينكه
سميّة را به شهادت رسانيد به سراغ شوهرش ياسر رفت و او را كه با بدن برهنه زنجير
كشيده بودند زير ضربات لگد خود گرفت و آن قدر لگد به شكم او زد كه او نيز به شهادت
رسيد.

در اين وقت به سراغ
عمار آمدند و با وحشيگري بي نظيري شروع به شكنجه او كردند و بالاخره عمار براي
نجات از دست آن وحشيان تاريخ ناچار شد خدايان آنها را به نيكي ياد كند و آنچه از
او خواستند بر زبان جاري سازد تا آنها او را آزاد كردند، و عمار پس از اين ماجرا
گريان به نزد رسول خدا (ص) آمد و آن حضرت او را در شهادت پدر و مادرش تسليت گفت
ولي عمار هم چنان مي گريست و از سخناني كه به منظور رهائي خود گفته بود سخت ناراحت
بود، رسول خدا به او فرمود:

«كيف تجد قلبك يا
عمّار»؟

ــ دلت را چگوهنه
يافتي؟

عرض كرد:

«انّه مطمئنّ
بالايمان يا رسول الله»

اي رسول خدا دلم به
ايمان محكم و مطمئن است!

فرمود: پس ناراحت
نباش و باكي بر تو نيست و اگر از اين پس نيز تو را تحت شكنجه و فشار قرار دادند
باز هم همين گونه رفتار كن كه درباره ات نازل شده است:

«… الا من اكره و
قلبه مطمئن بالايمان»[6]

(پايان گفتار مؤلف
سيرة المصطفي)

و در پاره اي از
نقل ها داستان شهادت سميه را اين گونه نقل كرده اند كه پاهاي آن زن با ايمان را از
دو جهت بر دو شتر بستند و سپس با حربه اي بدنش را از وسط دو نيم كردند… .

و از بلاذري نقل
شده كه عمار برادري نيز داشت به نام عبدالله كه او را نيز پس از پدر و مادر به
شهادت رسانده و كشتند. [7]

و در كتاب
«الاصابة» ابن حجر عسقلاني آمده است كه چون ابوجهل در جنگ بدر به دست مسلمانان به
قتل رسيد رسول خدا (ص) به عمار فرمود:

«قتل الله قاتل
ابيك»![8]

ادامه دارد



1_ اسد الغابة، ج
4، ص 44.