شرح دعاي ابوحمزه ثمالي

شرح دعاي ابو حمزه ثمالي

قسمت چهارم

آيت الله ايزدي نجف آبادي

«بك عرفتك و انت دللتني عليك و دعوتني اليك و لو لا انت لم
ادر ما انت»

در قسمت قبل مطالبي كه در اين سه چهار جمله به چشم مي خورد
مورد اشاره قرار گرفت و اينكه به تفصيل هر يك مي پردازيم:

مطلب اول:

معرفت خداوند و پي بردن بوجود و صفات جلال و جمال خداوندي(
كه شايد بتوان گفت كه مراتب بينهايت دارد) از نازلترين مراتب تا عاليترين مراتب،
تنها بوسيله و به سبب خود ذات اواست. پر روشن است كه همين مرتبه استدلالي از معرفت
كه با بكارگيري عقل خدادادي و تفكر در دستگاه خلقت بدست مي آيد هر كسي به اندازه
بينش و اطلاع خودش از جهان هستي دارد. از پيرزن پنبه ريس كه از حركت چرخ پنبه ريسي
كه بدون گرداننده نمي چرخد يا عربي كه از جاي پا كه بدون راه رونده محال است باشد
و همينطور طبقات مختلف مردم در دانش و بينش تا دانشمندترين مردم، گاهي از نظم جهان
و گاهي از حادث بودن آن يعني از بودن بعد از نبودن و گاهي از ممكن الوجود بودن
(يعني از خالي بودن ذوات اشياء در مرحله ذات از هستي) از اينگونه راهها بوجود
خداوندي و صفات او پي مي برند.

بقول سعدي:

آفرينش همه تنبيه خداوند دلست                     دل ندارد كه ندارد بخداوند اقرار

هر موجودي بلكه هر برگ درخت سبزي دفتري است از معرفت
كردگار. در اين مرحله از معرفت كه عصاي انسان و پاي چوبين است- بقول اهلش- در راه
معرفت و بالجمله همه آيات آفاقي و انفسي همه و همه از خداوند است. پس معرفت او در
همين مرحله نازل هم بوسيله اوست كه از روي حقيقت بايد گفت «بك عرفتك» تا چه رسد به
معرفت اولياء كه بر عكس اهل مرحله قبلي (كه آنها حق را بخلق ميشناسند) اينها حق را
بحق بلكه خلق را هم بحق مي شناسند و در رتبه متقدمه بر معرفت اشياء، معرفت حق
برايشان- چنانچه خود مي دانند- حاصل شده كه در اين رابطه از مولي الموحدين امير
المؤمنين (ع) نقل شده كه فرمود:

«ما رأيت شيئا الاورأيت الله قبله و بعده و معه».

هيچ چيز را نديدم مگر اين كه خدا را قبل از آن و بعد از آن
و با آن ديدم. و در دعاي عرفه، حضرت سيدالشهدا(ع) از آثار و اشياء پي بحق بردن را
اسباب دوري ديدار قلمداد نموده است، عرض مي كند:

«الهي ترددي في الآثار يوجب بعد المزار». پروردگارا تردد و
توجه من بآثار، مايه دوري زيارت و لقاء ميشود. با زعرض مي كند «كيف يستدل عليك
بيما هو في وجوده مفتقر اليك ايكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتي يكون هو المظهر
لك؟ متي غبت حتي تحتاج الي دليل يدل عليك؟ و متي بعدت حتي تكون الاثار هي التي
توصل اليك؟ عميت عين لا تراك عليها رقيبا و خسرت صفقة عبد لم تجعل له من حبك
نصيبا».

چگونه بر وجود تو به چيزي كه بتو در هستي نيازمند است، دليل
آورده شود؟ آيا براي چيز ديگر ظهوري هست كه براي تو نباشد كه آن باعث ظهور تو
گردد؟ كجا و در چه وقت تو غايبي تا احتياج بدليلي كه بتو دلالت كند باشد؟ يا كجا
تو دوري تا بوسيله آثار، بتو رسيده شود؟

خلاصه در اين مرحله از معرفت روشن است كه تنها وسيله شناخت
حق، باز خود حق است چه خوش گفته مولوي:

آفتاب آمد دليل آفتاب                             گرد ليلت بايد از وي رخ متاب

و بقول شبستري:

زهي نادان كه او خورشيد تابان                بنور شمع جويد در بيابان

چه آياتست روشن گشته از ذات               نگردد ذات او روشن ز آيات

تا اينجا راجع به مطلب اول كه از جمله بك عرفتك استفاده
ميشود، كه در شناسائي ذات حق تنها وسيله، خود ذات او است.

مطلب دوم

در اين رابطه چند جمله از دعاي عرفه حضرت سيد الشهداء (ع)
مناسب بنظر مي آيد كه ذكر شود. آن حضرت در مقام دعا عرض مي كند:

«الهي علمت باختلاف الاثار و تنقلات الاطوار ان مرادك مني
ان تتعرف الي في كل شيء حتي لااجهلك في شيء» خدايا به اختلاف آثار و دگرگوني اطوار
هستي دانستم كه خواست تو از من اين است كه خود را در هر چيزي بمن بشناساني تا
اينكه در هيچ چيز جاهل به تو نباشم.

از اين چند جمله بدست مي آيد كه اساساً هستي كه ظهور نور
فيض خداوند در تمام مراتب وجود است، همه و همه تنبيه خداوندان دل و توجه دادن انسانها
است به مبدأ هستي. چه خوش گفت شاعر:

در آن خلوت كه هستي بي نشان بود                        بكنج نيستي، عالم نهان
بود

وجودي بود از قيد دوئي دور                             ز گفتگوي مائي و تو
مهجور

دل آرا شاهدي در حجله غيب                          منزه دامنش از تهمت و
عيب

برون زد خيمه ز اقليم تقدس                            تجلي كرد در آفاق و
انفس

بهر آئينه اي بنمود روئي                                 بهر جا بر شد از
وي گفتگوئي

 

مطلب سوم:

او خود ما را بسوي خود خوانده و درحقيقت محبت از او شروع
شده تا ما به او محبت ورزيده بسوي او بگرائيم و از انس با او بهره گيريم. گر چه
بقول مولوي:

عاشقي گر زين سر و گر زان سر است                      عاقبت ما را بدان شه رهبر است

اما در حقيقت از آنسر يعني از ناحيه ذات حق شروع شده كه در
اينجا قبل از هر چيز بايد توجه داشت كه نه چنين است كه ما قابليت اين كه حق ما را
بسوي خود دعوت كندو از انس و قرب به ما لذتي ببرد يا سودي عايد او گردد؛ البته نه!
بلكه لياقت ذات او و اقتضاي لطف او بوده كه ما بلكه تمام هستي را بسوي خود بخواند
تا آنها به منعب هستي و كمال نزديك و بندگان از انس و قرب به او بهره مند شوند.

جذبه محبت الهي

چنانچه حكماي الهي در مباحث مربوط به عنايت ذات آفريدگار
تحقيق كرده اند: حق تعالي از آنجائيكه غني و بي نياز مطلق است، روي اين مبنا، محبت
ذات حق بعالم (چون عالم اثر ذات حق است ومن احب شيئاً احب اثاره) به تبع محبت خود
اوست بخود او. نتيجه اينكه در تمام مراتب هستي هر موجودي كه در جهان ظهوري كرد و
در راه كمال خود بحركت درآمد، از آنجهت كه اثري از ذات بي پايان خداوند است، به
تبع محبوب بودن ذات حق براي خودش، آن موجود هم محبوب و به جذبه ذات بسوي كمال مطلق
رهسپار و همه بجانب او در سير؛ چنانچه در ابتداي دعاي اول صحيفه سجاديه، امام زين
العابدين(ع) عرض مي كند:

«ابتدع بقدرته الخلق ابتداعا و اخترعهم علي مشيته اختراعا
ثم سلك بهم طريق ارادته و بعثهم في سبيل محبته»- بقدرت خود آفريدگان را از نيستي
بهستي آورد و بخواست خويش آنها را از عدم ايجاد فرمود آنگاه آنها را در راهي كه
خواست خود بود راهرو قرار داد و در طريق محبت خويش بر انگيخت.

بنابر آنچه گذشت بايد گفت: همچنانكه موجودات كه رو بكمال
خود در سيرند و شعور و اراده يا ندارند و يا اگر دارند شعورشان دخالت ندارد و
بالطبيعه سير مي كنند، جذبه محبت الهي آنها را بخود ميكشاند همچنين بندگاني كه با
اراده و اختيار بجانب قرب او گرائيده و سوخته محبت اوهستند و بالاختيار راه قرب به
او را طي مي كنند؛ همه برانگيخته از دعوت او هستند.

او بود كه عقل داد و به دنبالش انبياء و اولياء فرستاد و
راه قرب بخود را در عالم اختيار بوسيله فرستادگان و كتابهاي آسماني در پيش پايمان
گذاشت و مصرانه بجانب خود همه را دعوت كرد همچنانكه در دعا است: «و دعوتني اليك»
در حقيقت كشش و جذبه او در كار است والا بگفته شاعر:

تا كه از جانب معشوق نباشد كششي              كوشش عاشق بيچاره بجائي نرسد

در اينجا بايد توجه داشت كه يك قسمت از دعوت خداوند بندگان
را بسوي خودش همان باز گذاشتن در دعا و اجازه دادن به خلائق كه به درگاه خداوند
عرض حاجت نموده و راز دلشان را با او در ميان بگذارند كه انشاءالله در ادامه اني
سلسله مقالات در جمله هاي بعدي از دعا خواهد آمد.

 

مطلب چهارم

اگر او نبود در عالم يادي و ذكري از اونبود: «و لو لا انت
لم ادر ما انت: خدايا اگر تو نبودي من نمي دانستم كه توچه هستي.

در اينجا نيز قبلاً بايد توجه داشته باشيم كه حال كه خداوند
هست و به فيض او ما و همه جهان هستيم و دل و جانمان و عقل و انديشه مان به مبدأ
هستي و صفات جلال و جمال او پي برده، چنين نيست كه بكنه ذات پي برده چنانچه بكنه
ذات انسان پي برده ايم و ماهيت اوبعنوان حيوان ناطق در ذهن ما نقش بسته است آنهم
بواسطه اينكه وجود انسان و همه اشياء محدود كه از محدوديت وجودشان در ذهن ما
ماهيتشان كه نمودي از بود آنها است، جلوه مي كند، بر خلاف وجود نامحدود و بي پايان
خداوندي كه عين هستي است و بكنه ذاتش كسي پي نبرد.

بنابر آنچه گفته شد جمله دعا: لو لا انت لم ادر ما انت چنين
مي رساند كه با بود او ما مي دانيم چه است، مقصود اين نيست كه به كنه ذاتش پي برده
ايم بلكه اساساً در معرفتيكه در مراحل اوليه بيا مردم خداشناس حاصل مي شود از راه
فكر واستدلال بوسيله مفاهيم ذهني، مانند مفهوم علم، قدرت، حيات و ساير مفاهيم
صفات، معرفتي ناقص دست مي دهد و اينگونه مفاهيم نموداري از هستي در ذهن و در دسترس
فكر ما و در دريچه هائي است براي عقل ما در راه شناخت حق. و ما مي توانيم اين
مفاهيم را كه از شئون ذاتيه حق حكايت ناقصي مي كند بظرفهائي تشبيه كنيم كه مي
خواهيم درياي بي پاياني را با آنها اندازه بگيريم.

از بيان گذشته به اين نتيجه مي رسيم اگر هستي، ثابت و
لايزال نبود اينگونه مقاهيم ذهني بلكه خود ذهن هم نبود كه چنين مفاهيم در آن ظهور
كند. حتي مفهوم عدم و نيستي هم به طفيل وجود در ذهن ما جائي پيدا كرده است.

 

ز