فشار مشرکين قريش به پيامبر و مسلمانان

فشار مشرکين قريش به پيامبر و
مسلمانان

حجة الاسلام و المسلمين رسولي
محلاتي

بخش سوم

قسمت دهم

همانگونه که در مقاله قبلي مذکور
گرديد مشرکين قريش در برابر گسترش اسلام دچار سردرگمي عجيبي شده بودند و از هر
طريقي بمنظور مهار کردن و يا خاموش کردن اين نداي حق طلبانه اقدام مي کردند نتيجه
اي عايدشان نمي شد و به همين خاطر فشار و شکنجه را بر مسلمانان و رهبرشان تشديد
کردند.

ابن اسحاق گفته: سران هر قبيله از
قبائل قريش تصميم گرفتند مسلماناني را که در قبيله خود دارند تحت سخت ترين شکنجه
ها و زندان و تبعيد و انواع ديگر ضرب و شتم قرار دهند، و پس از همين تصميم بود که
رؤساي بني مخزوم مانند ابوجهل عمار و ياسر و سميه را (بشرحي که پيش از اين گذشت)
در وقت داغي هوا و ظهر هنگام بصحراي مکه مي بردند و شکنجه مي کردند، و بلال را
اميةبن خلف بسختي شکنجه ميداد، و هم چنين ديگران که مورخين نوشته اند: مسلمانان
ضعيف را مي گرفتند و زره هاي آهنين بر تن ايشان مي پوشاندند و در آفتاب داغ آنها
را ساعتها نگاه مي داشتند… .[1]

تا آنجا که طبق روايت سعيد بن جبير
از ابن عباس گاه مي شد بقدري آن ها را مي زدند و در گرسنگي و تشنگي نگاه مي داشتند
که قادر به ايستادن روي پاي خود نبودند، و هرچه از آنها مي خواستند مي گفتند، حتي
اگر مي گفتند: لات و عزي خداي شما است مي گفتند: آري! و اگر مي پرسيدند: اين جُعَل
خداي شما است مي گفتند: آري، و بدينوسيله خود را از دست آنها نجات مي دادند…[2]

***

وتا آنجا که محمد بن اسحاق گفته
است: کار ابوجهل اين شده بود که جستجو مي کرد تا ببيند چه کسي تازه مسلمان شده که
اگر از اشراف بود نزد او رفته و ضمن سرزنش و ملامت او مي گفت:

«ترکت دين أبيک و هو خير منک؟!
لنفسهنّ حلمک، و لنفيلنّ رأيک، و لنضعنّ شرفک»

-آئين پدر خود را که بهتر از تو
بود رها کردي؟! بدانکه ما حتما تو را به سفاهت و ناداني در ميان مردم شهره خواهيم
نمود، و رأي و نظرت را تخطئه مي کنيم و از شرافت و منزلتت در ميان مردم مي کاهيم.

و اگر شخص تازه مسلمان مرد تاجر و
سوداگري بود به او ميگفت:

«والله لنکسدنّ تجارتک و لنهلکنّ
مالک…».

بخدا تجارتت را کساد خواهيم کرد و
دارائيت را نابود مي کنيم!.

و اگر مرد فقير و ناتواني بود او
را شکنجه کرده و کتک مي زد… .[3]

و تا آنجا که بخاري در صحيح خود از
خبّابْ بن ارت روايت کرده که مي گويد:

«أتيت النبي (ص) و هو متوسّد ببردة
و هو في ظلّ الکعبة، و قد لقينا من المشرکين شدّة، فقلت: ألا تدعو الله؟.

فقعد و هو محمّر وجهه فقال: قد کان
من کان قبلکم ليمشط بأمشاط الحديد مادون عظامه من لحم أو عصب ما يصرفه ذلک عن
دينه، و يوضع المنشار علي مفرق رأسه فيشق باثنين ما يصرفه ذلک عن دينه، و ليتمنّ
الله هذا الامر حتي يسير الراکب من صنعاء الي حضر موت مايخاف الا الله عزّوجل».[4]

-نزد رسول خدا (ص) آمدم و ا و در
سايه کعبه بود وبردي بر خود پيچيده بود، و ما در آن روزها از مشرکان آزار سختي را
تحمل مي کرديم پس به آن حضرت عرض کردم: آيا بدرگاه خدا دعا نمي کني؟

در اينوقت رسول خدا (ص) در حاليکه
صورتش قرمز شده بود نشست و فرمود:

براسيت که آنها که پيش از شما
بودند گوشت بدنشان را با شانه هاي آهنين شانه مي کردند تا به استخوان يا عصب مي
رسيد و با اينحال آنها را از آئينشان باز نمي داشت، و ارّه بر سرشان مي گذاردند و
آنها را به دو نيم مي کردند و با اينحال از آئين خود دست نمي کشيدند، و حتماً اين
آئين (اسلام) مستقر و پابرجا خواهد شد تا آنجا که شخص سواره از صنعاء تا حضرموت به
راحتي سير کند و در مسير خود جز از خداي عزوجل از کسي خوف نداشته باشد.

اين هم داستان جالبي است

ابن هشام از عروة بن زبير نقل کرده
مي گويد:

نخستين کسي که در مکه پس از رسول
خدا (ص) قرآن را بآواز بلند قرائت کرد عبدالله بن مسعود بود و جريان اين بود که
روزي گروهي از اصحاب پيغمبر اکرم (ص) گرد هم نشسته بودند يکي از آنها گفت: بخدا
هنوز قريش قرآن را بآواز بلند نشنيده اند اينک کداميک از شما حاضر است قرآن را
بآواز بلند خوانده و بگوش آنها برساند؟

عبدالله بن مسعود گفت: من حاضرم.

گفتند: ما مي ترسيم آنان تو را
بيازارند، ما کسي را مي خواهيم که داراي فاميل و عشيره باشد که بخاطر آنها قريش
نتوانند باو صدمه و آزاري برسانند!

عبدالله گفت: بگذاريد من بدنبال
اين کار بروم همانا خداوند مرا محافظت خواهد کرد! پس روز ديگر هنگام ظهر در وقتي
که قرشيان در مجالس خويش انجمن کرده بودند در کنار مقام ايستاد و شروع کرد بخواندن
سوره مبارکه «الرحمن» و با صداي بلند گفت:

بسم الله الرحمن الرحيم. الرحمن
علّم القرآن… قريش گوش فرا داده و با هم گفتند: اين کنيز زاده چه مي گويد؟
گفتند: از همان چيزهائي که محمد آورده مي خواند. پس برخاسته بسوي او آمدند و با
مشت بصورت ابن مسعود مي زدند و او نيزهم چنان مي خواند تا مقداري که خواند با روي
خون آلود و مجروح بسوي اصحاب رسول خدا (ص) بازگشت اصحاب او را ديدند گفتند: ما بر
تو ازهمين وضع و حالت بيمناک بوديم! ابن مسعود گفت: اينها در راه خدا سهل است اگر
خواهيد فردا هم دوباره بنزدشان بروم و همين کار را مجدداً انجام دهم؟ گفتند نه،
کافي است زيرا تو کار خود را کردي و بگوش قريش آنچه را ناخوش داشتند رسانيدي.[5]

و قبلا نيز داستان همين خباب بن
ارت را با عاص بن وائل و خودداري عاص را از پرداخت بدهي خباب و تمسخر او را در اين
باره ذکر کرديم.[6]

و روي هم رفته زنان و مردان
مسلماني که تحت شکنجه مشرکان قرار گرفتند و نامشان بعنوان شکنجه شدگان صدر اسلام
در تاريخ ثبت شده اينها بودند: بلال، عمار، ياسر، سميّه، خبّاب بن ارت، صهيب بن
سنان رومي، عامر بن فهيرة- آزاد شده طفيل بن عبدالله ازدي- ابوفکيهة (که گويند
بهمراه بلال مسلمان شد و همانند او و بلکه سخت تر از او شکنجه اش مي کردند).

و از زنان نيز گذشته از سميه (مادر
عمار که همانگونه که در مقالات گذشته گفته شد زير شکنجه ابوجهل به شهادت رسيد) نام
اين زنان با فضيلت و فداکار در زمره شکنجه شدگان در تاريخ آمده:

لبيبة- کنيز بني مؤمل بن حبيب- که
عمر (قبل از اينکه مسلمان شود) او را مي گرفت و به سختي شکنجه مي داد تا دست از
اسلام بردارد.

زنيّره- از قبيله بني عدّي يا بني
مخزوم- که گويند: عمر يا ابوجهل او را چندان شکنجه کرد که چشمانش کور شد.

نهدية- از قبيله بني نهد- .

ام عبيس- از بني زهرة- که اسود بن
عبديغوث او را شکنجه مي داد.[7]

آزار مشرکان نسبت به خود رهبر
بزرگوار اسلام

همانگونه که گفته شد شکنجه مشرکان
و آزارشان از مسلمانان بيشتر به افراد ضعيف و بدون عشيره و فاميل متوجه مي شد و
کساني که داراي فاميل و عشيره بودند از ترس حمايت و مقابله بمثل قبيله شان کمتر
مورد آزار قرار مي گرفتند.

ولي با اينحال گاه مي شد که گويا
نمي توانستند جلوي خشم و کينه خود را بگيرند و اختيار و عقل از دستشان خارج مي شد
و کارهاي اهانت آميزي نسبت به آنحضرت انجام مي دادند که بعداً موجب سرافکندگي و
پشيماني خودشان نيز مي گرديد.

که از آنجمله روايت کرده اند که
روزي رسول خدا در حاليکه جامه اي نو پوشيده بود به مسجد الحرام آمد و بنماز ايستاد
و جمعي از مشرکان قريش در آنجا نشسته و تماشا مي کردند، يکي از آنها گفت: کيست که
برخيزد و اين بچه دان گوسفند و يا شتر را (که پر از خون و کثافت بود و در نزديکي
مسجد افتاده بود) برگيرد و بر سر او افکند؟.

يکي از آنها که بر طبق برخي از
روايات- عُقبة بن ابي معيط- بود برخاست و گفت: من اينکار را انجام مي دهم، و
بدنبال آن برخاست و پيش رفته آن بچه دان را برگرفت و درحالي که در سجده بود بر سر
آن حضرت افکند، و سبب شد تا سر و صورت و لباسهاي آن حضرت ملوّث و آلوده گردد، و
مشرکان از ديدن آن منظره به شدت خنديدند.

و در روايت بخاري و مسلم و ديگران
است که رسول خدا (ص) همچنان در سجده بود تا اينکه دخترش فاطمه (ع) بيامد و آن بچه
دان را از سر آن حضرت برداشت و نسبت به آنها که چنين اهانتي کرده بودند نفرين کرد،
و رسول خدا سر از سجده برداشت.[8]

آنگاه برسران مشرک قريش نفرين کرده
گفت:

«اللهم عليک بهذا الملأ من قريش،
اللهم عليک بعتبة بن ربيعة، اللهم عليک بشيبة بن ربيعة، اللهم عليک بأبي جهل بن
هشام، اللهم عليک بعُقبة بن ابي معيط اللهم عليک بأبيّ بن خلف».

و اين نفرين سبب شد تا آنها
ترسيدند و خنده شان قطع گرديد.

و رواي حديث گويد: من همگي آن ها
را که رسول خدا (ص) درباره شان نفرين کرد ديدم که در جنگ بدر کشته شدند و جنازه
هايشان را در چاه بدر افکندند.

و پس از اين ماجرا رسول خدا (ص)
بنزد عمويش ابوطالب رفت و فرمود: «يا عمّ کيف حسبي فيکم»؟

عموجان حسب من در ميان شما چگونه
است؟ (و چگونه از من حمايت مي کنيد)؟

ابوطالب پرسيد: مگر چه شده؟

رسول خدا (ص) داستان را براي
ابوطالب بازگفت.

در اين وقت ابوطالب حمزة بن
عبدالمطلب را طلبيد و شمشير خود را بر گرفت و به مسجد آمد سران قريش که ابوطالب را
با آن وضع و قيافه ديدند آثار خشم را در چهره اش مشاهده کرده و از جا حرکت نکردند
تا ابوطالب پيش آمده و به حمزه گفت: آن بچه دان را برگير و بر سبيل (وصورت) همه
آنها (که حاضر بودند و اينکار را کرده و خنديده بودند) بمال، و حمزه اينکار را کرد
و از نفر اول تا بآخر بر سبيل و صورت همه شان کشيد (و آنها نيز از ترس ابوطالب و
حمزه هيچ عکس العملي از خود نشان ندادند) و آنگاه به رسول خدا (ص) رو کرده گفت:

«يا ابن اخي هذا حسبک فينا» اين
است حسب تو در ميان ما![9]

داستان ديگري که منجر به اسلام
حمزة بن عبدالمطلب گرديد:

ابن هشام و ابي اثير جزري و ديگران
از مردي از قبيله اسلم روايت کرده اند که:

روزي ابوجهل در نزديکي کوه صفا
برسول خدا (ص) گذر کرد و آنجناب را آزار کرده و دشنام داد، و سخناني که دلالت بر
عيبجوئي از دين و آئين آنحضرت و تضعيف کار او بود بر زبان راند، رسول خدا (پاسخش
را نداده و) با او سخن نگفت- و بخانه بازگشت- زنياز کنيزکان عبد الله بن جدعان
(اين جريان را ديد و) سخنان ابوجهل را نسبت بآنحضرت شنيد.

ابوجهل از نزد رسول خدا (ص) دور
شده و بيامد تا در انجمني از قريش که در کنار خانه کعبه تشکيل شده بود نشست.

چيزي نگذشت که حمزة بن عبدالمطلب
رضي الله عنه درحاليکه کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمي گشت سررسيد، و رسم
او چنان بود که هرگاه از شکار برمي گشت پيش از آنکه بخانه خود برود بدور خانه کعبه
طوافي مي کرد، و اگر بدسته اي از قريش که دور هم جمع شده بودند بر مي خورد نزد
آنها ميايستاد و با آنها سخن مي گفت. پس بدان کنيزک برخورد، کنيزک گفت: اي حمزه نبودي
که ببيني برادر زاده ات محمد از دست ابوجهل چه کشيد و چه دشنامها شنيد! و چه
صدماتي بر او وارد کرد ولي محمد در مقابل، هيچ نگفته بخانه رفت.

از آنجائيکه خداوند اراده فرموده
بود حمزه را بدين اسلام گرامي دارد اين سخن بر او گران آمده خشمناک شد و بجستجوي
ابوجهل بيامد تا او را پيدا کند و سزاي جسارتش را که برسول خدا کرده بود بدهد
بهمين منظور بمسجدالحرام آمده او را در ميان گروهي ديد که نشسته است، حمزه نزديک
آمد و با کماني که در دست داشت چنان بر سر ابوجهل کوفت که سرش بسختي شکست آنگاه
گفت آيا محمد را دشنام مي گوئي در صورتيکه من بدين او هستم؟ اکنون اگر جرئت داري
آن دشنام را بمن بده؟

جمعي از بني مخزوم (قبيله ابوجهل)
بطرف حمزه حمله ور شده خواستند تا بطرفداري ابوجهل با حمزة جنگ کنند، ابوجهل گفت:
حمزه را واگذاريد زيرا من برادر زاده اش را بزشتي دشنام گفتم.

پس از اين جريان حمزة در دين اسلام
و پيروي از رسول خدا (ص) ثابت قدم شد، و پس از اسلام حمزه آزار قريش نسبت بدان
حضرت تخفيف يافت و دانستند که حمزه از آنجناب دفاع خواهد کرد.[10]

و اين هم داستانهائي ديگر در اين
باره

و نيز ابن هشام از عبدالله پسر
عمرو بن عاص نقل مي کند که مي گويد:

به پدرم گفتم: بزرگترين آزاري که
از قريش نسبت به رسول خدا (ص) ديدي چه بود؟ گفت: روزي نزد بزرگان و اشرافشان که در
حجر اسماعيل (در مسجد الحرام) گرد هم جمع شده بودند رفتم و مشاهده کردم که سخن از
آنحضرت بميان است و با هم مي گويند: هرگز نشده بود که ما در هيچ جريان ناگواري
باين اندازه که در برابر اين مرد صبر و بردباري کرده ايم شکيبائي و سکوت ازخود
نشان دهيم، خردمندان ما را نادان خواند. پدران ما را ناسزا گويد، بر دين و آئين ما
عيب گيرد. گروه هاي متحد ما را پراکنده سازد. بخدايان ما دشنام دهد! راستي که ما
در برابر او بيش از حدّ بردباري کرده ايم!

در اين گفتگو بودند که رسول خدا
(ص) وارد شده و همچنان بيامد تا رکن خانه کعبه را استلام نمود و سپس بطواف مشغول
شد و چون بر آنها گذشت زبان ببدگوئي آنحضرت بازکرده بر او طعن زدند!

من آثار ناراحتي در چهره پيغمبر
(ص) مشاهده کردم ولي ديدم آن حضرت توجهي نفرموده از نزدشان برفت، بار دوم که بر
آنها عبور فرمود دوباره همچنان زبان بطعن و دشنام گشودند و من اين بار نيز آثار
ناراحتي را در چهره حضرت مشاهده کردم و چون بار سوم شد و اينان بدگوئي و دشنام را
از سر گرفتند آنجناب در برابر آنها ايستاد و فرمود:

اي گروه قريش! آگاه باشيد سوگند
بدان خدائي که جانم در دست او است من مأموريت جنگ (و يا هلاکت) شما را دارم!

اين سخن را که فرمود آنان بطوري
ساکت شدند که گويا روي سرشان پرنده نشسته است، و چنان در برابرش آرام شدند که
کساني که قبل از اين سخن از همه نسبت به آن حضرت خشمناک تر بودند و بيش از ديگران
مردم را بر عليه او تحريک مي کردند با بهترين گفتاري پاسخ آن حضرت را داده و
احترامات معموله را نسبت بدو بجاي آوردند، بدان حدّ که مي گفتند: اي اباالقاسم از
ما بگذر (و کردار بد ما را ناديده بگير) بخدا تو مرده نيستي که بي بهره از دانش
باشي (و مانندما نادان نيستي).

رسول خدا (ص) از آنان گذشت و چون
فرداي آن روز شد دوباره درهمان مکان گرد آمده و من نيز با ايشان بودم، يکي از آن
ميان گفت: شما ديروز سخناني درباره محمد گفتيد و آنچه او نيز درباره شما گفته بود
شنيديد ولي همينکه در برابرشما آن سخنان ناراحت کننده را اظهارکرد او را رها کرده
پاسخش را نداديد؟

در اين سخنان بودند که رسول خدا
(ص) از دور پيدا شد، اينان که او را ديدند يکباره بطور دستجمعي بسويش حمله ور شده
اطرافش را حلقه وار گرفتند و شروع کردند به پرخاش کردن و اظهار داشتند: توئي که
درباره دين و آئين و خدايان ما چنين و چنان ميگويي؟

پيغمبر (ص) فرمود: آري من گفتم!

عمرو بن عاص گويد: دراين هنگام يکي
از آنان را ديدم که دو طرف عباي آن حضرت را در دست گرفت (و در صدد آزار او برآمد)
ابوبکر که درآنجا بود و آن منظره را ديد گريان شده (روي دلسوزي نسبت به آن جناب)
گفت: آيا مردي را به جرم اينکه مي گويد: پروردگار من خداي يگانه است مي کشيد؟ و
بدين ترتيب آن جناب را رها کردند و بدنبال کار خويش رفتند، واين جريان سخت ترين
چيزي بود که من از قريش نسبت به آن حضرت ديدم.

و از ام کلثوم دختر ابي بکر نقل
کنند که آن روز هنگاميکه ابوبکر بخانه بازگشت ديدم قريش سر او را شکسته اند.

و نيز گفته اند: سخت ترين آزاري که
رسول خدا (ص) از قريش ديد اين بود که روزي از خانه خويش بيرون آمد، و هرکه در آن
روز آن حضرت را ديد چه آنان که زرخريد و غلام بودند و چه آنان که آزاد بودند
(بنوعي) تکذيب او را کرده و اذيت و آزارش نمودند، حضرت بخانه بازگشت و از کثرت
صدماتي که ديده بود خود را در پارچه (و يا جامعه) پيچيده و بخفت، پس اين آيه نازل
شد «اي جامه بخود پيچيده برخيز و بترسان».[11]

ادامه دارد

 



[1]– سيرة
النبويه ابن کثير ج1 ص494.