عرش و کرسی

هدايت در قرآن

تفسير سوره«رعد»

آية الله جوادي آملي

قسم نهم

عرش و کرسي

وجوه تفسير استواء علي العرش

چنانکه گفتيم عرش و کيفيت استواي علي العرش مورد بحث فريقين ـ شيعه و سني
ـ قرار گرفته است. عده‌اي مي‌گفتند تفسير قرآن و از آنجمله«ثم استوي علي العرش»
همان تلاوت آن است و دسته اي الفاظ قرآن را به معاني حسي و ظاهريش حمل مي‌نمودند
جز در مواردي که دليلي مخصوص وجود داشت، مانند«يد الله» و «جاء ربک» و امثال آن مي‌گفتند
تأ‌ويل آنها جايز مي‌باشد، و قول ديگري، اين بود که«ثم استوي علي العرش» تمثيل و
تصوير است نه واقعيت. و کنايه از مقام فرمانروائي خداوند است که گفته زمخشري در
کشاف مي‌باشد. ولي شارح کشاف گفته: تمثيل بر پايه تخيل است و اين کاري شاعرانه مي‌باشد
و قرآن منزه از خيالبافي و کارهاي شاعرانه است.

وجه چهارم اين بود که: عرش به معني تخت و امثال آن نيست و کنايه از يک امر
اعتباري هم نيست، بلکه ناظر به يک امر حقيقي است، مثلا اگر بگوئيم فلان رئيس به
تخت فرمانروائي نشست، تختي در کار نيست بلکه کنايه از مقام اعتباري است که تعبير
به عرش و تخت شده است، ولي يک وقت مقام فرمانروائي حضرت ربوبيت مطرح  است که در اين صورت مقام تکوين منظور است نه
اعتبار، و بنابراين آن مقام واقعا مقام تدبير و فرمانروائي و اداره عالم است منتهي
تختي در کار نيست، و«استوي علي العرش» کنايه از آن مقام تکويني است نه اعتباري.

مثلا اگر بگوئيم قلب انسان، عرش فرمانروائي بدن و قواي انسان است، قلب و
قواي ديگر بدن و مسأله فرمانروائي و تدبير قوا، هر سه حقيقت‌اند و هيچ يک کنايه و
مجاز و اعتبار نيست، بلکه اين تعبير که قلب، عرش بدن است، کنايه از يک مقام واقعي
است، ولي اگر گفتيم: زيد، رئيس اين اتحاديه است و ديگران اعضاء مي‌باشند، اين
تعبير تمامش مجاز است، زيرا نه رياست يک امر واقعي است، و نه عضويت آن افراد که هم
چون عضويت دست و پا براي بدن، واقعيت دارد و نه تدبير، تدبير حقيقي است که بمنزله
قواي ادراکي و تحريک بدن باشند، بلکه ديگران مي‌توانند ازامر زيد اطاعت نمايند و
مي‌توانند مخالفت کنند، برعکس وقتي عقل و قلب بخواهد، دست و ديگر اعضاء بوظائف
خويش عمل مي‌نمايند، اين چنين نيست که قلب بخواهد و پا قدم بر ندارد، بدين ترتيب
روشن شد که«استوي علي العرش» کنايه از يک مقام واقعي حقيقي است.

پنجمين بحثي که در اين زمينه مطرح است اين است که آيا عرش داراي مصاديقي
است که استعمال آن در همه مصاديق بطور حقيقت است يا نه؟ اگر گفتيم«عرش» و منظورمان
تخت فلزي و چوبي هم نبود، بلکه اشارهب ه حقيقتي بود که از آن فرمان تکويني صادر مي‌شد
باز استعمال حقيقياست.

توضيح اين مطلب اين است که اگر لفظ براي روح معني وضع گرديده باشد نه براي
خصوصيت‌هاي مصداق، در هر مصداقي استعمال شود استعمال لفظ در موضوع له، بطور حقيقت
است، گرچه اين مصايدق با هم فرق داشته باشد. مثلا اگر حيات در حد حيات جسماني و
گياهي نباشد و مفهومي وسيع‌تر از آن داشتهب اشد، مي‌توانيم بگوئيم قلب انسان هم
زنده است، چنانچه انسان و درخت و گياه هم زنده است چرا که«حياة کل شيءٍ بحسبه» ـ
حيات هر موجودي متناسب با خود آن موجود است، حيات گياه و درخت اين است که برويد و
بار بدهد، و حيات روح به اين است که علم و حکمت داشته باشد، بنابراين روح به علم و
حکمت حيات دارد وگرنه مرده است، گرچه حيات حيواني داشته باشد، لذا در سوره مبارکه«يس»
مي‌فرمايد: «لينذر من کان حيا» تا آنکس را که زنده است بيم و انذار بدهد، يعني کسي
که داراي علم و حکمت است و ايمان مي‌آورد او زنده است و استعمال لغت حي و زنده
درباره او حقيقت است نه مجاز، تا برسد به ذات اقدس«الله» که«هو الحي الذي لا
يموت». پس در مفهوم حيات ميان اين موارد فرقي نيست و اگر تشکيک و تفاوتي باشد در
مصداق است نه در مفهوم، مثل معني نور که بر نور ضعيف شمع گفته مي‌شود و بر«نور
السموات والارض» هم اطلاق مي‌شود، مفهوم يکي است و تفاوت در مصداق است؛ يکي مصداقش
ازلي و ابدي و نور بالذات است و يکي هم حادث و در نهايت ضعيف مي‌باشد.

بنابراين«و کان عرشه علي الماء» واقعيتي است که هم قوام  عرش را تبيين مي‌نمايد که«عرش» بر«ماء» استوار
است و هم سمت عرش را بيان مي‌کند که تدبير است، و اين چنين نيست که مجاز و کنايه‌اي
در کار باشد.

داود رقي مي‌گويد: از امام صادق(ع) از تفسير«و کان عرشه علي الماء» سؤال
مي‌نمودم، امام فرمود: آنها چه مي‌گويند؟ عرض کردم، مي‌گويند: عرش بر روي آب است و
پروردگار بالاي آن قرار دارد! حضرت فرمود:‌«کذبوا، من زعم هذا، فقد صير الله
محمولا و وصفه بصفة و المخلوقين ولزمه ان الشيء الذي يحمله اقوي منه» ـ دروغ گفته‌اند،
کسي که چنين پندار خدا را محمول قرار داده و عرش را حامل او، و او را به صفت
مخلوقات توصيف نموده و لازمه آن اين است که عرش چون حامل خدا است پس بايد قوي‌‌تر
از او باشد!! عرض کردم: تفسيرش را برايم بيان فرمائيد فرمود: ان الله حمل دينه و
علمه الماء قبل ان يکون ارض او سماء او جن او انس او شمس او قمر»[1]
ـ خداوند دين و علمش را بر آب حمل نموده پيش از آنکه زمين و آسمان، جن و انس و
خورشيد و ماه باشد. زيرا علم و دين است که حيات نسان را تأمين مي‌نمايد و اگر کسي
علم و دين نداشته باشد حيات انساني ندارد، چنانچه آب حامل حيات است به اين معني
است کهحيات در خويش دارد نه بردوش، اينکه حضرت اميرمؤمنان(ع) فرمود: «ان هيهنا
لعلما جما لواصبت له حملة» ـ در اينجا علم فراواني است اگر براي آن حاملاني مي‌يافتم
با آنها در ميان مي‌گذاشتم، به اين معني است که به آنها بياموزد نه اينکه بردوش
آنها بگذارد.

بنابراين«و کن عرشه علي الماء» آن آب که حامل علم و دين است، همين آبهاي
ظاهري چشمه و چاه نيست، چطور مي‌گوئيم هرکس که داراي دين باشد زنده است، و انسان
بي‌دين مرده و خداي متعال در همين رابطه به رسول(ص) مي‌فرمايد: «انک لا تسمع
الموتي» ـ سخنت را نمي‌تواني به مردکان برساني؛ پيامبر براي مردگان گورستان موعظه
نمي‌نمود، بلکه کساني بودند که براي سخنان حضرت گوش شنوائي نداشتند، اميرمؤمنان
(ع) هم مي‌فرمايد: کسي که منکر را با دل و زبان انکار نکند مرده اي ميان
زندگاناست، زيرا از آنچه که به انسانيت او حيات مي‌دهد بي‌بهره است.

بنابرايناگر گفتيم انسان مؤمن، حي است وانسان کافر، ميت، مجاز نگفته ايم
چنانچه اگر بگوئيم اين درخت و اين پرنده حي است باز حقيقت است، چنانچه اگر به علم
گفته شود آب، مجاز نيست، باراني که باعث حيات گياهان است آب است، علم و معرفتي هم
که مايه حيات انساني است آب است، لذا اگر کسي در خواب آب زلال ببيند، مي‌گويند
تعبيرش اين است که علم نصيبش مي‌شود، و در ادبيات عرب و فارس هم که ماء الحياة و
آب زندگاني آمده اين استعمال هم حقيقت است نه مجاز گرچه منظور آب ظاهري نيست،
چراکه آب زندگاني نه از ابر مي‌بارد و نه از چشمه و چاه مي‌جوشد، بلکه آب زندگاني
و«ماء الحاة»همان علم و ايمان است و کسي که به آن دست يابد براي هميشه زنده است، و
آن داستان آب زندگاني که هر کس از آن يک قدح بنوشد نمي‌ميرد، هم بر خلاف عقل
است  و هم بر خلاف وحي، قرآن کريم مي‌فرمايد:
«کل نفس ذائقة الموت» و نيز خطاب مرگ را درمي‌يابد و براي کسي ـ اي پيامبر ـ پيش
از تو جاوداني و خلود قرار نداديم. «انک ميت و انهم ميتون» ـ تو مي‌ميري آنها هم
مي‌ميرند، اگر خلود هست در آخرت است و دنيا جاي خلود و جاودانگي نيست.

نور نيز مصاديق زيادي دارد و يک مصداق آن قرآن است و انسان هنگامي که اهل
قرآن شد، نوراني مي‌گردد«قد جائکم نور من ربکم» بنابراين اگر به قرآن نور گرفته
شود مجاز نيست، چرا که انسان يک بصر دارد کهب راي آن نور لازم است، جاني هم دارد
که براي آن بصيرت لازم است، چنين نيست که براي نور فقط چراغ و فتيله و نفت لازم
باشد تا از آن نور بگيريم، قرآن وعلم هم نور است ولي تا کدام صحنه را روشن نمايد؟
چنانچه انسان نابينا از نور بهره‌اي براي راه رفتن نمي‌برد، جاهل هم از علم و بي‌ايمان
از قرآن بهره‌مند نمي‌شود، انسان اگر عالم و حکيم نباشد مانند انسان نابينا
است«لهم قلوب لا يفقهون بها» ـ بعضي داراي دلهائي‌اند که به آن درک نمي‌کنند و در سوره«حج»
مي‌فرمايد: «ولکن تعمي القلوب التي في الصدور»، ـ اينگونه افراد چشمهايشان مي‌بيند
ولي دلهايشان کور است، و روز قيامت کور محشور مي‌شوند و اين درون در آن روز ظاهر
مي‌شود؛ پس حيات و نور براي اجسام مادي وضع نشده‌اند و مصاديق ديگري هم دارند،
چنانچه«عرش» هم تنها براي عرش مادي که از چوب و فلز باشد منحصر نيست واستعمال آن
در آن مقام که فرمان تکويني صادر مي‌گردد حقيقت است.

کرسي در قرآن

در قرآن کريم ازعرش فراوان سخن بميان آمده که يک جا سخن از عرش و تخت مادي
است. هدهد، آن پيک پرنده حضرت سليمان(ع) به آن حضرت عرض مي‌نمايد: من زني راديدم
که.. داراي عرشي عظيم بود. و از کرسي هم درآياتي ياد گرديده است، يکي در سوره«ص»
آيه 34 مي‌فرمايد: «و القينا علي کرسيه جسدا» ما بر کرسي او جسدي افکنديم، اين
کرسي ظاهرش اين است که کرسي جسماني است ولي مهمترين ذکر کرسي در آية الکرسي است، که
در فضيلت آن روايات فراواني وارد شده است، و بررسي و دقت در آيه الکرسي بما در
رسيدنب هاين مطلب کمک مي‌نمايد که عرش و کرسي دو يا يک حقيقت ازحقايق جهان خارج و
از موجودات مجردند و فرشتگان، حاملان آنها مي‌باشند.

در آية الکرسي مي‌خوانيم: «الله لا اله الا هو الحي القيوم لا تأخذه سنة و
لا نوم له ما في السموات و ما في الأرض من ذا الذي يشفع عنده الا بأذنه يعلم ما
بين ايدهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشيءٍ من علمه الا بماشاء وسع کرسيه السموات و
الأرض و لايؤده حفظهما و هو العلي العظيم»[2]
ـ هيچ معبودي جز خداي يگانه زنده که قائم به ذات خويش است و موجودات ديگر قائم به
او مي‌باشند نيست، و خواب سبک و سنگيني او را فرا نمي‌گيرد، آنچه در آسمانها و در
زمين است از اوست، کيست که نزد او به غير اذن او شفات نمايد، آنچه را پيش رو و پشت
سر آنها است مي‌داند، و جز به مقداري که خواست او است کسي به علم او واقف نشود،
کرسي او آسمانها و زمين را در بر گرفته و حفظ آنها براي او مشکل نيست و بلندي مقام
و عظمت مخصوص او است.

سر اينکه کرسي بايد با عرش کنار هم مطرح گردد اين است که در روايات«عرش»
زراره مي‌گويد: از حضرت صادق(ع) درباره آيه:‌«وسع کرسيه السموات و الأرض» پرسيدم
که فاعل«وسع» سماوات است يا کرسي و کدام ديگري را در برگرفته؟ امام فرمود: «بل
الکرسي وسع السماوات و الارض و العرش و کل شيءٍ وسع الکرسي»[3]
ـ بلکه کرسي آسمانها و زمين و عرش و هر چيزي را در برگرفته و فاعل«وسع» مي‌باشد
گرچه ابتدا چنين بنظر مي‌یسد که آسمان و زمين کرسي را در برگرفته باشد، و اين در
صورتي استکه کرسي عبارت از تخت باشد و اين تخت در آسمان و زمين باشد.

حاملان عرش

و در روايت ششم همين باب ابي حمزه از امام صادق(ع) چنين روايت مي‌نمايد:
«حملة العرش ـ و العرش: العلم ـ الثمانية: اربعة منا و اربعة ممن شاءالله» ـ
حاملان عرش ـ که عرش عبارت از لم است ـ هشت نفرند، چهار نفر آنان از ما مي باشند و
چهار نفر از کساني که خواست خداست.

بدين ترتيب مي‌بينيم از عرش به علم تفسير گرديده است.

عظمت آية الکرسي

در آيات چه قبل از ذکر عرش و چه بعد از آن سخن از علم و ياد مقام تدبير به
علم آمده و در آية الکرسي نيز سخن از علم و تدبير است، در قرآن کريم هيچ آيه‌اي به
عظمت آية الکرسي نيست، چون هيچ آيه‌اي به اندازه آن، توحيد الهي را در بر ندارد. و
در امالي مرحوم شيخ طوسي نقل شده است که علي بن ابي طالب(س) از رسول خدا(ص) روايت
نموده که آنحضرت فرمود: چطور مي‌شود يک انسان بخوابد و يک بار آية الکرسي را قرائت
نکند؟! سپس حضرت اميرمؤمنان(ع) اضافه نمود که: من ديگر از اين دستور سرپيچي نکردم
وهر شب آن را قرائت نمودم. و در تفسير کشاف آمده که حدود شانزده يا هفده اسم از
اسماء حسني حق تعالي بطور مبسوط آمده، نخست از وحدت الوهيت شروع نموده و سپس از
حيات خداوند سخن بميان آورد، آنگاه قيموميت او را مطرح ساخته که خداوند«قيوم» استو
تمام اسماء حسين که در مقام فعل خداي متعال است، به قيوميت ختم مي‌شود، رازق بودن،
محيي و مميت بودن، شافي و کافي بودن، تمام اين اسماء حسني در مقام فعل به قيوم
بودن ختم مي‌گردد و هيچ لحظه‌اي از قيوم بودن آرام نمي گيرد، «لا تأخذه سنة و لا
نوم» سنة که مقدمه خواب است براي او نيست، خواب هم نمي‌رود، پس دائم القيوم است«له
ما في السموات و الارض» ملک و ملک آسمانها و زمين مال خدا است«من ذا الذي يشفع
عنده الا باذنه» واحدي در حضور خداي متعال قدرت شفاعت ندارد مگر به اذن خدا.

در قرآن کريم چهار امر را مطرح فرموده که سه تاي آن را بطور کلي نفي نموده
است، و يک امر را اثبات نموده آنهم مشروطا، امر اول ـ اين است که احدي مالک
بالإستقلال نمي‌باشد. دوم ـ اينکه احدي حتي ذره‌اي بالإشتراک مالک نيست که در
مالکيت، شريک خداوند باشد، سوم ـ ذره اي از ذرات هستي پشتيبان خدا نمي‌باشد و در
تدبير جهان هستي دستيار او بحساب نمي‌آيد، ولي مسأله شفات را نفي نکرده است اما
بطور مشروط اثبات نموده است، و آن شرط اين است که خداوند اذن شفاعت را به کسي
بدهد، «الا باذنه» و در آيه 28 سوره«انبيا» مي‌فرمايد: «و لا يشفعون الا لمن
ارتضي» ـ و آنها جز براي کسي ک خداوند از او خشنود است شفاعت نمي‌نمايند. و در
سوره«سبأ» آيه 22 و 23 درباره امور فوق مي‌فرمايد: «قل ادعوا الذين زعمتم من دون
الله لا يملکون مثقال ذرة في السموات و لا في الأرض و ما لهم فيهما من شرک و ماله
منهم من ظهير. و لا تنفع الشفاة عنده الا لمن اذن له..» بگو کساني را که غير از
خدا(معبود خويش) مي‌پنداريد بخوانيد، آنها باندازه ذره‌اي در آسمانها و زمين مالک
نيستند و نه در آنها شريکند و نه ياور او بوده‌اند؛ هيچ شفاعتي نزد او جز براي
کساني که اذن داده سودي ندارد. بدين ترتيب در اين دو آيه، مالکيت بالأستقلال يا
بالاشتراک و يا بالمظاهره نفي شده است و نيز به شفاعت مشروط اشاره گرديده است.

«يعلم ما بين ايدهيم و ما خلفهم« خداوندگذشته و آينده را مي داند از اين
جمله معلوم مي‌شود که مقام، مقام جمع است، چرا گذشته‌اي که سپري گرديده و آينده‌اي
که هنوز نيامده، همه را يک جا مي‌داند، و چيزي را که هنوز نيامده در علم او مي‌باشد،
چرا که علم او منزه از تاريخ و زمان است«و لا يحيطن بشيءٍ من علمه الا بماشاء» علم
و دانشي که نصيب ديگران است تنها گوشه‌اي از علم خدا است که به آنها داده است، و
نمي‌توان گفت که خداوند عالم است، ديگران هم عالم‌اند، علم خداوند نامحدود است و
علم ديگران شعاع علم او است نه اينکه در مقابل علم خداي متعال باشد و علم خدا زياد
باشد و علم ما کم، علم ما عاريه است و علم خداوند بالأصاله مي‌باشد، چنانچه شمعي
که روشن است مي‌توان گفت که اين شمع داراي نور است، خورشيد هم داراي نور است، ولي
اگر نوري نامحدود باشد ديگر جا براي نور شمع شعاعي از آن نور نامحدود است چنانچه
اگر جسمي را نامحدود فرض کرديم جسم کوچک را هم در برمي‌گيرد، ديگر جسمي در مقابل
آن نخواهد بود، بلکه يک شعاع از آن جسم نامحدود است که بصورت جسم کوچکي چون ميز
مثلا درآمده است، درمسأ‌له علم خدا هم، علمش نامحدود است پس از اين علم نامحدود مي‌فرمايد:
«وسع کرسيه السموات و الارض». رواياتي درباره کرسي وارد شده که در تفسير نور
الثقلين ذکر شده است.

 



[1]– اصول کافي جلد 1 ص 132.