خاطره یک بسیجی از والفجر 10

خاطره یک بسیجی از والفجر 10

مطلبی را که در پیش رو دارید خاطره ای است مختصر
از عملیات افتخار آفرین والفجر 10 که به ارواح طیبه شهیدان این عملیات پیروزمند و
همچنین حضور مبارک کلیه دلاورمردان شرکت کننده دراین حماسه برق آسا که با ایثارگری
های خود حماسه بزرگی را آفریدند تقدیم می کنم.

آنها که جبهه رفته اند و از نزدیک با مسائل جبهه
برخورد داشته اند می دانند که روزهای جبهه چه روزهایی است و شبهای آن چه شبهائی.
با طلوع فجر فرما برپا می دند و برادرها بعد از اقامه نماز صبح، با نشاط و روحیه
ای عالی در صبحگاه شرکت می کنند و بقیه روز با تمرینات و آموزشهای نظامی و عقیدتی
به شب می رسید و شب تنها خدا می داند که دوستانش در دل سنگرها با معبودخویش چه می
کنند. کدامین زبان است که از نماز شبها و دعاهای سوزناک نصف شب آن عزیزان بتواند
چیزی بگوید و کدامین قلم است که از عهده وصف حالاتشان برآید، من به اینجا که می
رسم به خود اصلا جرأت شرح و توضیح بیشتر را نمی دهم و خجل وشرمگین قلم از نوشتن
باز می دارم.

بهرحال مدتی بود ولوله عملیات در بین بچه ا پیچیده
بود. همه ذوق می کردند و لحظه شماری، بالاخره موعد مقرر فرا رسید و فرمانده گردان
ما چند روز قبل از عملیات سخنرانی جالبی 
ایراد کرد، ایشان چنان حرف می زد که گوئی مالک اشتر حرف می زند. فرماند می
گفت برادرها وظیفهما امروز مقاومت و تلاش برای حفظ اسلام و قرآن است و من فرمانده
شما نیستم بلکه فرمانده شما پسر فاطمه، مهدی موعود است.

فرمانده از حماسه حسینی و ایثار و فداکاری های
سقای کربلا می گفت. بچه ها همان بچه های عاشق و عارف، بطورعجیبی گریه می کردند،
فضا آنقدر روحانی بود که من چنان فضائی را در عمرم سراغ ندارم، پس از سخنرانی
فرمانده بچه ها یک صدا فریاد زدند: «فرمانده آزاده آماده ایم، آماده».

روزها می گذشت و انتظار بچه ها آرام آرام به سر می
آمد، شب عملیات فرا رسید، در آن شب ظلمانی و سرد، با توکل بر خداوند راهپیمائی
شروع شد، فرمانده هر از چندی تذکر می داد که برادرها ذکر خدا را فراموش نکنید،
چنان تاریک شب بر منطقه مستولی شده بود که اگر دست همدیگر رارها می کردیم گم می
شدیم. با زحمت فراوان قلعه مرتفعی را بالا کشیدیم و به طرف دره روانه شدیم. پائین
دره رودخانه «سیروان» قرار داشت باید شیب تندی را پشت سر می گذاشتیم و به رودخانه
می رسیدیم مقداری از راه را طی کرده بودیم که باران شدید و مه غلیظ ک جز رحمت
خداوندی و حکمت الهی نمی توانست باشد شروع شد، باد سرد باران را بر سر و صورت ما
می کوبید کاملا خیس شده بودیم، زمین گل شده بود و بهمین خاطر به زحمت ادامه مسیر
می دادیم. حدودا 2 ساعت به صبح مانده به رودخانه سیروان رسیدیم برادران خود را با
قایق به آن طرف رودخانه رساندند و در اینجا بنده به علت سرمای زیاد و بدن خیس که
تقریبا بی حس شده بودم از ادامه راه بازماندم لذا در همان کنار رودخانه خوابیدم،
بالاخره صبح شد و چون ما از طریق خشکی که در پیش رو داشتیم به علت دید دشمن نمی
توانستیم راهمان را ادامه دهیم به همراه چند تن از برادران توسط قابق به محل دیگری
رفتیم تا از آنجا به روستائی بنام «مردین» که قبلا بعنوان «مقر قبل از عملیات» ما
مشخص شده بود که در دامنه کوهی بلند قرار داشت برویم. ظهر به آنجا رسیدیم و باید
خود را مستقیم از کوه بالا می کشیدیم تا به مقر می رسیدیم. پس از خشک کردن لباسهایمان
و صرف نهاری مختصر در آن هوای آفتابی شروع به بالا رفتن از کوه کردیم کوه بلندی
بود و صعود از آن مشکل، مقداری که از کوه بالا رفتیم در کنار چشمه ای گوارا وضو
گرفته و نماز را اقامه کردیم سپس راه را ادامه دادیم. تقریبا نزدیک غروب آفتاب بود
که به بچه های گردان رسیدیم همه آماده بودند و آماده تر می شدند برای عملیات. بند
که بسیار خسته شده بودم، کناری نشستم و به جمع این عزیزان خیره شدم خدایا چه منظره
ای روحانی و باصفا، همه شاد و خندان، لحظاتی بعد به نماز ایستادیم و پس از اقامه
نماز قرار بر این شد که حرکت کنیم. پایگاه های دشمن در پشت مقر ما قرار داشت. راه
افتادیم و طبق فرمان می بایست ساعت 2 بامداد بر قلب سیاه سپاه دشمن بزنیم، بچه ها
ذکر می گفتند و ارام و بی صدا به سوی دشمن حرکت می کردند، به فکر عملیات بودیم
چطور می شود، خدایا کمکمان کن همه دعا می کردیم. ساعت 55/1 دقیقه را نشان می داد
که نیروها پشت سیم خاردار و موانع و میدانهای مین دشمن رسیدند، آرام و بامهارت
سیمها قطع شد وبچه ها بر قلب دشمن یورش بردند وقتی از بی سیم می شنیدم که فلان
پایگاه آزاد شد نمی دانستم با چه زبانی شکر خدا را به جای آوریم.با کمترین تلفات
تمامی پایگاه های دشمن فتح شدو دشمن بی خبر از همه جا که غافلگیر شده بود اصلا
نمیدانست چه کار کند. به همراه فرمانده گردان به یک یک پایگاه ها سر می زدیم،
برادرها با شادی و شعف در سنگرهای فتح شده پاسداری میدادند و برخی در سنگرهای فتح
شده پاسداری می دادند و برخی در سنگرهای بعثیون کافر مشغول نماز و راز و نیاز
بودند. وارد سنگری شدیم که فرمانده یکی از گروهانها در آنجا بود جنازه ای در وسط
سنگر بود و روی آن پتوئی کشیده بودند پرسیدم عراقی است؟ گفت نه، زخمی شده، از بچه
های خودمان است. فرمانده گروهان با شادی تمام از شجاعت و دلاوری بچه ها تعریف می
کرد، خواستیم بلند شویم و به پایگاه های دیگر هم سربزنیم که فرمانده گردان به بنده
گفت این جنازه، جنازه برادر فرمانده گروهان است که شهید شده و من با دیدن چنین
روحیه ای نمی دانستم چه بگویم و فقط ساکت شدم و به فکر فرو رفتم. صبح شد روبروی
شهر حلبچه رسیدیم وقتی با دوربین نگاه می کردیم نیروهای عراقی را میدیم که با چه
هراس و سراسیمگی و وحشتی این طرف و آن طرف می رفتند. دشمن به فکر دفاع از شهر
افتاده بود ولی چون شهر در حال محاصره شدن بود چاره را در ترک شهر دید اما چقدر
ددمنشی و وحشیگری، زیرا به هنگام ترک شهر چگونه آن را تخریب می کردند.

بعد از ظهر یکی از روزها فرمان پیشروی به طرف
حلبچه به ما داده شد. به نزدیک حلبچه رسیدیم و گروهی از بچه ها را برای پاکسازی
شهر و مطمئن شدن از نبود دشمن به داخل شهر فرستادیم عصر بود که وارد شهر شدیم مرد
و زن، پیر و جوان وکودک همه لباسهای نو پوشیده و خوشحال و خندان به استقبال ما
آمدند. صلوات می فرستادند و تکبیر می گفتند، شهر را شور و شعف عجیبی فرا گرفته
بود، شهر یکپارچه جشن و سرور بود، شادی از در و دیوار شهر می بارید …. اما کاش
فردا نمی آمد! و آن مصیبت عظمی را نمی دیدیم.

فردای آن روز حوالی ظهر بود که هواپیماهای دشمن بر
فراز شهر ظاهر شدند و چندین نوبت شهر را بمباران کردند هنگام عصر که شد هواپیماهای
دشمن کثیف مجددا پیدا شدند اما … این بار با سلاح شیمیائی … نیروهای ش. م.
رسریعا اعلام خطر کردند و گفتند شهر را ترک کنید زیرا دشمن شهر را بمباران شیمیائی
در سطح وسیعی کرده است. مردم فوج فوج از شهر خارج می شدند. صحنه عاشورا جلو
دیدگانم مجسم شده بود جنازه هائی را می دیدم ک در راه افتاده بودند کودک، زن، پیر،
جوان. دیگران در غم عزیزان خود می گریستند چه غوغائی، خدایا چگونه بگویم، الهی چه
بگویم، خدایا من وظیفه خود می دانم که این پیامی که در قلب دارم بگوش دیگران
برسانم ولی تو خود دیگران را یاری بنما که از نوشته های قاصر و نارسای ما آنچه حق
مطلب است را فرا بگیرند و به دیگران برسانند.

چه صحنه ای بود خدایا! بزرگ و کوچک ماتم زده، پس
چه شد حلبچه دیروز، خدایا آیا خوای می دیدم؟ نه واقعیت بود، واقعیتی بسیار تلخ،
زمین و زمان سوگوار بود، ای جنایت بجز از شقی ترین افراد روی زمین از کسی ساخته
نیست زنی را دیدم که فرزندی در آغوش داشت و می گفت سه فرزند دیگرم داخل شهر مانده
اند و آواره و حیران این طرف و آن طرف می رفت، متأسفانه کسی کاری از دستش ساخته نبود.
در گوشه ای مرد قوی هیکلی را دیدم که مثل طفلی مادر مرده آنچنان گریه می کرد که دل
را کباب می نمود، آنطرف تر کودکی را دیدم که در آغوش یکی از برادران رزمنده جان می
داد و از پدر و مادرش خبری نبود.

چه صحنه ای بود خدایا! تنها صدائی که از فوج جمعیت
بلند می شد ضجه و ناله مردم بلند که دل سنگ را آب می کرد … دیگر قادر نیستم چیزی
بگویم فقط این را بگویم که دنیا تا کی می خواهد چشم و گوش خود را ببندد و تا کی می
خواهد اهد قتل مظلوم بدست ظالم باشد.

الهی ما را فقط برای حق زنده بدار و در راه حق
یاریمان ده و آخرالامر در راه حق بمیران که زندگی بدون احقاق حق برای ما معنی
ندارد. والسلام رزمنده ای بسیجی