يادداشتهائي از جبهه هاي غرب

يادداشتهائي
از جبهه هاي غرب

بچه ها از خط
آمده بودن و نسبت به وضع خودشان چيزهائي مي گفتند که با اينکه با اوضاع جبهه ها کم
و بيش آشنا بودم برايم بسيار تازگي داشت. از خدا خواستم که هر چه زودتر به آنان
بپيوندم و خودم از نزديک در مسير اين جريان حيات بخش و مصفا قرار گيرم و جان تشنه
و عطشتانم را سيراب نمايم تا اينکه درخت اميدم به بر نشست و خودم را در ميان
راههاي پر پيچ و خم و صعب العبور غرب ديدم.

قله هائي سر
به فلک کشيده و پوشيده از برف بود با خودم فکر مي کردم آدم گاه چيزهاي زيادي مي
بيند و مي شنود و حتي براي ديگران بعنوان يک اصل و حقيقت نقل مي کند اما گاه خدا
فرصت هائي را براي اوپيش مي آورد که همه آن دانستنيها و گفتني ها و شنيدنيها را
غير از گونه اي که مي ديد و مي شنيد و مي دانست در مي يابد؛‌عظمت ها و اوجها و
کمالها در جلوه ديگري براي او ظاهر مي شوند و او مي فهمد که مثل اينکه از قافله
خيلي عقب است حال چه رسد به اينکه در مسير آن مفهوم قرار گرفته باشد ديگر مي ماند
واژه اي و بس و از اين مقوله عمليات در غرب و از ميان کوههاي پر از برف و سر بفلک
کشيده اي که گاهي انسان از مسير بيش از صد و پنجاه و دويست کيلومتري بزير ديد دشمن
قرار دارد. کار بچه هاي سپاه و جهاد و مهندسي در ميان اين کوههاي جورواجور واقعاً
شگفت آورد و معجزه آساست، بعضي از اوقات مسيري در حد سي چهل کيلومتر را 6 ساعته
نمي تواني بروي مي پرسي تا پل سيد الشهدا چقدر فاصله است؟ مي گويند: سي کيلومتري و
بعدهي که مي روي مي بيني که در هر ده بيست متري پيچي به استقبالت مي آيد و حقاً‌که
خدا به بچه هاي غريب و مظلوم و سخت کوش و گمنام مهندسي سپاه و جهاد قوت بدهد که
اين چنين اين راههاي صعب العبور را براي بچه ها رام کرده اند.

گفتني در اين
خصوص زياد است بهر صورتي بود به نزديکي خط رسيديم، ماشين ديگر نمي توانست به مسير
ادامه دهد همه مي بايست پياده مي شديم و مقداري پياده راه مي رفتيم، هر چه در
ماشين بود توسط بچه ها تخليه شد و هر کسي چيزي را به دوش گرفت و همگي حرکت کرديم
اما با فاصله، چرا که دشمن جاده منتهي به خط را در ديد کامل داشت و زير آتش خود مي
گرفت. بچه ها مي گفتند: همين ديروز بود که در حالي که تراکتوري را مي خواستند از
ميان گل و لاي خارج کنند عراق آنها را به خمپاره بسته بود و در اين ميان يکي زا
قاطره هاي تدارکات ترکش خورده بود و تکه تکه شده بود،‌چندتائي هم ترکش به تراکتور
خورده بود، اما به بچه ها هيچ آسيبي نرسيده بود. از آن محل رد شديم، هنوز تراکتور
ترکش خورده در وسط جاده باريک پر دست انداز مانده بود، اندکي جلوتر آمديم سنگ
بزرگي از کوه افتاده بود و جاده را بسته بود؛ سنگ اينقدر بزرگ بود که به زحمت با
بولدوزر مي شد آن را به پائين پرت کرد، هر چه بود بيشتر از دو هفته بود که مسير
بچه ها را سد کرده بود و باعث شده بود بچه ها کلي مسير منتهي بخط را پياده بروند
وسايل مورد نياز بچه اي خط را که از بنه گردان مي آوردند بر دوش حمل کنند، از آنجا
هم گذشتيم در سمت چپ و در آنجا مواجه شديم با جنازه هاي متلاشي شده مزدوران فريب
خورده عراقي بر بالاي تپه هاي اطراف که از عمليات نصر 4 باقي مانده بودند بچشم مي
خورد. به خط که رسيديم بچه ها به استقبال آمدند با دنيائي از صفا و خلوص و صميميت
و سادگي و پاکي و صداقت خط اول بچه ها شکل نعل اسبي بود که بچه ها با صندوقهاي پر
از خاک مهمات که بر روي آنها گونيهاي متعدد بود؛ سنگرهاي عميقي ساخته بودند که چشم
اميد همه مؤمنين و مستضعفين به آنان دوخته شده است. داخل سنگر که مي خواستي بروي
حتماً مي بايست خم مي شدي و دولا دولا وارد مي شدي در هيچيک از سنگرها نمي توان
نماز سرپائي خواند حتماً‌بايد بنشيني!

بچه ها خوب
رعايت مسائل حفاظتي را مي کنند خواستيم به خط جلو برسيم، همه با هم گفتند کلاه!
کلاه بگذاريد! و بعد يکي از آن ميان گفت: بچه هاي جلو گفته اند اگر کسي به خط ما
وارد شود و کلاه نداشته باشد بسوي او شليک خواهند کرد. کسي چه مي دانست چقدر اين
عبارت شوخي و جدي است ولي از بچه ها بعيد نيست!

البته گفته
اند شليک مي کنند ولي نگفته اند که چه شليکي! بهرحال آنان مي خواستند فرد را متوجه
اشتباه خود کنند. يکي از بچه ها مي گفت: در عمليات بيت المقدس يکي از بچه ها به
صحبت فرمانده محور گوش نداده بود و نماز را بيرون از سنگر به نيت راست ايستادن
خوانده و به شهادت رسيده بود!!! خيلي بد است که انسان بخواهد عبادت خدا را بر اساس
نقش سليقه خودبخواند حال چه در جبهه چه در پشت جبهه و بياد آن مطلبي افتادم که کسي
از امام معصوم خواست به او دعائي بياموزد و امام به او دعاي «يا مقلب القولب ثبت
قلوبنا علي دينک» را آموخته بود و وقتي از او خواست که دعاي تعليم شده را قرائت
کند، گفته بود يا مقلب القلوب و الابصار! ثبت قلوبنا علي دينک و امام به او تشر
زده بود که هر چه را به تو مي گوئيم بگو و از خودت به آن اضافه مکن چرا که اگر مي
خواستيم ما هم مي توانستيم و مي دانستيم اين را بگوئيم.

چرخي در
سنگرهاي خط اول زديم و به بچه ها روبوسي کرديم به يکي دوسنگر هم سر زديم در ابتدا
و داخل آنها وسائل خوراک پزي و آشپزي ديده مي شد.

بچه ها مي
گفتند بدليل صعب العبور بودن مسير مواد غذائي مثل برنج و مرغ و روغن و کالباس يک
جا براي يکي دو هفته داده مي شود و آنها حالا ديگر آشپز قابلي شده اند! هر کس ما
را به نهاري که داشت درست مي کرد دعوت مي کرد يکي مي گفت بيائيد سنگر ما برنج و
مرغ داريم، يکي مي گفت نزد ما بيائيد ماکاروني داريم و خلاصه با همان صميميت و صفا
دعوت بود که مطرح مي شد.

تشکري کرديم
و به سنگر فرمانده گردان رفتيم که ببينيم چه خبر از اوضاع بچه ها دارد؟ راجع به
زندگي بچه ها حرفهاي خوبي مي زد. مي گفتند از بس خميده و دولا دولا وارد سنگرها مي
شويم که اگر بخواهيم وارد تنها سنگري که مي شود تمام قد وارد آن شد بشويم باز بحسب
عادت سر و قد و کمرمان را خم مي کنيم و بعد همه با هم مي خنديديم! يکي ديگر مي
گفت: از بس براي آوردن آب از مقر گردان پياده روي مي کنيم اگر بعداً به شهر آمديم
قطعاً به تاکسي سورا نمي شويم و هر جا بخواهيم در کمال راحتي پياده مي رويم! مي گفتند:
مرغها را درون برف مي کنيم برف مثل يخچال طبيعي مي ماند و تازه. هميشه آب يخ تازه
هم داريم فقط نمک و املاح ندارد که عيبي ندارد فعلاً مي توانيم جبرانش کنيم. پيت
ها را پر از برف متراکم و مي کنند و روي چراغ والر مي گذارند تا آب شود، دوسوم آن
مي ماند ولي چون گرم است و ولرم مجدداً مشتي برف قاطي آن مي کنند مي شود آب يخ!
صحبت قاطرها شد که چه استفاده هائي را به بچه ها مي رسانند مي گفتند متعدد است از
قيمتشان مي گفتند که اينها را به اين وضع نبينيد هر کدامشان 60هزار تومان ارز
داخلي خريداري شده اند مي گفتند چون اين قاطرها در منطقه تردد مي کنند بايستي کر
شوند تا صداي توپ و خمپاره و رگبار را نشنوند، حالا ديگر غذا دادن به آنها هم خودش
صيغه ديگري دارد.

بچه ها چه
چيزها را که ياد نمي گيرند علوفه دادن به قاطرها و تيمار آنها از اين مقوله است.
بسيجي گاه پشت تانگ مي نشيند و گاه پشت قاطر. مي گفتند اين دو سه هفته که برف جاده
را بسته بود و غذائي به ما نمي رسيد، ما روزي يک وعده هم بزحمت غذا داشتيم برف
جاده را بسته بود که قاطر تا شکم در برف فرو مي رفت و بعضاً همانجا گير مي کردو مي
خوابيد! يک دفعه سه تا از بچه ها رفتند زير شکم قاطر و مثل جک اتوميبل با يا علي
ياعلي قاطر را که تا شکم در برف گير کرده بود بيرون آوردند با اين وصف ديگر علوفه
اي براي اين زبان بسته ها پيدا نمي شد و بدليل کار زياد و بي غذائي حسابي لاغر شده
بودند! يک روز بچه ها خواستند قاطر را به عقب بياورند ديدند از شدت گرسنگي دارد
جعبه صندوق مهمات را مي خورد و تخته با آن زمختي و سفتي را کم کم مي جويده و سوراخ
سوراخ کرده بود! قاطر ديگري از شدت گرسنگي اينقدر برف خورده بود که خون بالا آورده
بود و ديگر بچه ها ناچار شده بودند کلوچه و مرغ خودشان را به آن بدهند و اين نهايت
وقت و رحمت بچه ها را نشان مي داد که در اوج بي غذائي و کمبود تغذيه،‌دست به چه
ايثاري مي زدند.

آب خوردن بچه
ها هم حکايتي دارد: بايد روزي دو سه کيلومتر پياده روي روي ارتفاعات بکنند. و
گالتهائي را از چشمه هائي که پائين تپه ها و کوهها پيدا مي کنند پر کنند و بياورند
براي مصرف خوردن و وضو و… البته برکه هائي هم بود که هر چند وقت که باران مي
باريد و مقداري پر مي شد نياز ديگر بچه ها را به آب مرتفع مي ساخت، وضعي پيش آمده
بود که با آب شدن برف ها بچه ها در هر سنگر بزحمت يک قمقمه داشتند، وضوئي که ديگر
در کار نبود بعضي از سنگرها بدليل فقدان آب بيشتر از دو هفته بود که تيمم مي
گرفتند و آب اندکي را که گير مي آوردند صرف خوردن و طهارت و شستن ظروف غذاي خود مي
کردند. در يک سنگري که نشسته بودم ديدم از سقف سنگر که پلاستيک بود،‌نخس آويزان
است، گفتم: اين نخ چيست؟ گفتند: قبلاً که سقف سنگر را برف زيادي پوشاند و برف رفته
رفته آب مي شد و از ميان سيليپرها  تخته
هاي جدا شده سقف سنگرها به درون سنگر مي آمد و پتوها و اثاث ما را کاملاً خيس مي
کرد، ما يک جاي پلاستيک را سوراخ مي کرديم و يک نخ به آن آويزان مي کرديم و يک ظرف
زير نخ مي گذاشتيم، آب مقطر يخ که از سقف روي پلاستيک جمع مي شد توسط نخ قطره قطره
درون ظرف هدايت مي شد و چه آب صاف و زلالي و ما از آن استفاده مي کرديم! اينرا که
تعريف کرد به سقف سنگر که چند سانتي بيشتر از سرم فاصله نداشت خيره شدم،‌ديدم لکه
هاي خون آنطرف پلاستيک است متعجب شدم گفتم: اينها خون است! گفتند: بله، گفتم: خون
چي؟ گفتند: اينجا بدليل کوهستاني بودن و پر صخره بودن موش زياد دارد و اينها مدام
مي خواهند که از سقف عبور کنند و وارد سنگر ما شوند ما پلاستيک را به تو زده ايم
آنها بين اين پلاستيک و سيليپرها گير مي کنند و بعد با ضرباتي مهلک! کشته مي شوند
و بعد از زير پلاستيک آنها را حرکت مي دهيم و از گوشه سنگر به بيرنن پرت مي کنيم!
مي گفتند يکي از بچه ها حدود يک ماه که آنجا بوده ايم نزديک به 40 موش کشته است!

در
خودم فرو رفتم، خدایا، اینها کیستند هفته ها گذشته است و استوار و مصمم در این
سنگرهائی که بزحمت 6 نفر را نشسته در خود جا می دهند، ایستاده اند و راه را بر
نفوذ دشمن شکست خورده بسته اند، آنوقت با این همه مشکلات که جنگ در غرب دارد نه می
توان سنگرهای محکم و بتونی به قلل مرتفع حمل کرد و نه بعضی امور دیگر که در دشت
براحتی قابل انجام هستند نظیر حمام و… و بعد می گفتم: ما چقدر در برابر این عظمت
ها حقیریم و اینها چقدر عظیم و بزرگند و اینها همانها هستند که حضرت پیغمبر(ص)
آنها را به برادارن من خطاب می کرده و شوق دیدار آنها را داشته است. این همه
مشکلات بود و کسی دم از هیچ چیز نمی زد و همین چیزها را هم که می گفتند یا ما با
اصرار می پرسیدیم و می کاویدیم و یا اینکه آنها بدلیل طنز و جوک و شوخی و ادخال
السرور نقل می کردند.

نزدیکی
تحویلی سال نو بود و بچه ها با شوخی گفتند می خواهیم برویم چشمه و برای سال نو
حمام کنیم! و بعد همه م یزدند زیر خنده و این یکی از ویژگیهای بچه های جبهه است که
علی رغم همه مشکلات و مسائل و مصائب و کمبودها و سختی ها، خوشند و شاید کسی شوختر
از این بچه ها پیدا نشود. بر هر سختی می خندند، مرگ را  تحقیر می کنند در حدی که از آنان می گریزد!

خط
اول را تر کردیم و به خط دوم رفتیم حدود یک کیلومتر فاصله آنها بود و بیشتر از خط
اول بزیر آتش بود آنجا تردد بسیار کمتر از خط 1 بود، تا بچه ها برای دیدار ما
بیرون آمدند از آنها خواستم که درون سنگرها برگردند که اتفاقی نیفتد به بچه های
تأمین و کمین هم سری زدیم از روی محل انفجار یک خمپاره 120 که رد شدیم، مسئول
گروهان گفت: چند روز پیش یکی از بچه ها که با من برای تعویض پست می آمد همینجا
شهید شد من از روی چاله رد شدم و تا او آمد برود ترکش خورد و من در فکر فرو رفتم
که خدایا چه کسی در آینده می فهمد که در وجب وجب این تپه ها و دشت ها و صحراها چه
خونهای مطهر و پاکی ریخته است و بفکر خانواده آن شهید افتادم که چقدر دیدن این محل
برایشان مهم است برای ما یک چاله و نهایت محل شهادت یکی از همرزمانمان است ولی
برای آنها این گودی همه چیز است و مگر گودال قتلگاه برای زینب همه چیز نبود. امید
که ملت ما و نسلهای آینده قدرشناس این بسیجیها باشند کسانی که هم در جبهه مظلومانه
می جنگند و مقاومت می کنند و شهید می شوند و هم در پشت جبهه غریب و مظلوم و
گمنامترند و دردناکتر از آن که پس از شهادت هم مظلوم می مانند و از آنانی که ذکری
می شود پس از اربعین و سال آنان دیگر نه نامی است نه ذکری و نه اثری و معلوم نیست
ما می خواهیم برای صد سال آینده از این شهدا چه چیزی را بازگو کنیم و چه مسائلی را
انتقال دهیم.

قدری
هم در خط 2 نشستیم و در سنگرهای محدودی که بود به برادران سری زدیم و مقداری هم
گفتگو کردیم خبر از شهر می خواستند و خبرهای مهم روز، مدتها بود روزنامه برایشان
نمی آمد و رادیو هم چون خط آنها در عمق 40 کیلومتری عراق بود بسیار بد گرفته می
شد. قدری صحبت شد و به انتظار خط 3 نشستیم نمیشد به سمت خط 3 که در حقیقت خط مقدم
بود در روز حرکت کنیم دشمن مثل نعل اسبی دور خط بچه ها بود و مرتب با دوشکاهای
متعددی که روبروی خط بچه ها گذاشته بود مسیر خط 2 به خط مقدم را زیر آشت رگبارهای
خود می گرفت لذا در خط مقدم و در مسیر منتهی به آن پرنده پر نمی زد. می گفتند شب
فقط تردد می کنیم چون روز به هیچ وجه امکان تردد و حتی خرج از سنگرها نیست حالال
حساب کنید اگر کسی در روز به دلیلی زخمی شود چه باید کرد؟ نه تا شب می شود معطل
ماند نه در روز می شود کاری کرد! دشمن به دلیل اینکه مواضع مهمی را از دست داده
وماهها است با حسرت بدانها می نگرد برای جبران شکست خود چشم از آنها بر نمی دارد،
اگر که کوچکترین حرکتی در روز شود طوری همه جا را زیر آتش خمپاره های خود می گرد و
این همان اضطرابی است که امام فرمودند، دشمن مداوم دارد و باید همیشه در آن بماند.
بچه ها می گفتند: اینقدر دشمن حساس است و دستش روی ماشه است که ما دیشب ساعت 3
نیمه شب که خواستیم برای بردن آب بیائیم ما را با دوربینهای دید در شب دید و به
رگبار سام دوشکا بست و سکوت شب را با غرش رگبارهای خود برهم زد. ابتدا خیال کردیم
که همینجوری زده فلذا درون کانال کوچکی که در دامنه تچه بود خوابیدیم تا آتش رگبار
خاموش شود دیدیم که خیر، کالیبرهای دوشکا دقیقاً روی سر ما در حرکتند که دیدیم به
صلاح نیست و بلند شدیم و بقیه مسیر را که سربالائی بدی بود و سینه کش کوه و صخره
های صاف و راست بود با سرعت طی کردیم هوا دیگر تاریک تاریک شده بود با همراهی
فرمانده گردان و گروهان و روحانی گردان 5 نفر بیشتر نمی شدیم اما برادارن گفتند با
اینکه تاریک است باید دو دسته شویم و با فاصله هم حرکت کنیم همان کاری که از خط 3
به 2 کرده بودیم حرکت کردیم به سمت خط مقدم چشمها بزحمت جلوی یپایمان را می دید
راه حلش این بود که آهسته حرکت کنیم قدری که حرکت کردیم، به اولین سنگر خط جلو
رسیدیم کمی از دامنه بالا کشیدیم، از بس تاریک بود معلوم نبود درب سنگر کجاست؟ و
بالاخره پیدایش کردیم و با یک «یا الله» وارد سنگر شدیم. وضع این سنگرها دیگر از
هر لحاظ با خط 2 و 3 فرق می کرد نه از گونیهای پر از خاک خبری بود نه از چیزهای
دیگر، سنگری بود به ابعاد 5/1×1 که می گفتند 4 نفر در آن هستند، دو نفرشان سرپست
بودند و در مسیر خط 2 به 1 گشت می دادند. با تعجب گفتم: چندنفرید؟ گفتند: 4 نفر
خوب که دقت کردم دیدم بزحمت 3 نفر جا می گیرد. حالا چطور می خوابید خندیدند وگفتند
حلش می کنیم! در دل سنگرشان که بسیار ساده بود چند عکس حضرت امام و مقدرای کتاب
مذهبی، تعدادی پتو، چیز دیگری بچشم نمی خورد. خداحافظی کردیم و به سمت سنگرهای
جلوتر حرکت کردیم، مسیر سراشیبی بود و پرت گاه بچه ها به زحمت توانسته بودند از
پاشنه پا تا بسیت سانتیمتر را در مسیر سنگ بچینند و طرف پرتگاه را نیز طناب سفید
ضخیمی کشیده بودند تا هنگام عبود در شب هم راه را گم نکنند و هم در اثر لغزش یا
بدلیل برف به پائین کوه پرت نشوند. از سراشیبی که گذشتیم قدری باید بالا می کشیدیم
و به آخر خط رسیدیم حال و احوالی کردیم و به حرفهای بچه ها گوش دادیم، با کمین
هائی که بیش تر از 70 متر با سنگرهای دشمن فاصله نداشتند با تلفن صحبت می کردند.
می گفتند: این بچه ها بدلیل اینکه در روز اصلاً نمی توانیم پست عوض کنیم تافردا در
کمین باقی بمانند. گفتیم: غذا و آبشان چطور می شود؟ گفتند: غذای دو وعده صبح و ظهر
فردا را با خودشان می برند و برای اینکه خسته نشوند هر چند دقیقه یک بار با آنها
حال و احوالی می کنیم و اوضاع جلو را می پرسیم. فرمانده گردان حاج اصغر که از بچه
های قدیم جنگ در اهواز و از فرزندان رشید و دلاور امام است و بچه ها خیلی به او
علاقه دارند با تلفن با آنها صحبت می کرد و بعد گوشی را به ما داد، با آنها حال
واحوالی کردیم و گفتیم که چه پیامی و کاری دارید؟ می گفتند: ما چون در شهر نیستیم
نمی توانیم به خانواده های شهدا سرکشی کنیم ولی از شما می خواهیم که بجای ماب ه
خانواده های معظم شهدا سر بزنید و نگذارید در فراموشی بمانند! قدری از اوضاع بچه
ها پرسیدم، می گفتند: ما بیشتر از دو هفته است که در این خط حساس هستیم چون روی
قله هستیم استحکامات زیادی نمی توانیم ایجاد کنیم چون برای دشمن سبیل می شود می
گفتند کافی است یک گلوله مستقیم تانک به سنگر ما بخورد تا ته دره مهمان همدیگر
هستیم! بعد گونی های اطراف رانشان دادند و گفتند دوشکا مرتب به اینها می خورد ولی
اجازه ورود ندارد! گاه از شدت آتش و موج، بدنه های سنگر مثل گهواره تکان مي خورند
خسته بودم پايم را کشيدم ديدم که به زحمتا مي شود در عرض سنگر پا را کشيد. حالا
اين بچه ها در سنگر چطوري مي خوابند خدا مي داند. نام دسته تقوا بود از گروهان
اخلاص و چه اسمهاي با مسمائي و چه تقوائي بهتر از تقواي جهاد و حضور در خطوط مقدم
و دفاع از اسلام و ميهن اسلامي و خط ولايت به بالاي سرم که نگاه کردم ديدم همان
سيليپرهاي معمولي و تخته هاي مهمات است منتهي با اين تفاوت که ديگر روي آنها هيچ
چيز حتي يک رديف گوني ساده پر از خاک نبود، از علت شکاف يکي از چوبهاي سقف سنگر
پرسيدم، با خنده گفتند: ما معمولاً همينجوري چمباتمه درسنگر مي نشينيم وحرف مي
زنيم و روزي 16 هزار ختم صلوات مي کنيم. شب هم مايحتاج خود را از خط 2 و 3 تأمين
مي کنيم آب و مواد خوراکي و نفت و چيزهاي ديگر آنها هم از قطع برف مي ناليدند مي
گفتند وقتي که برف بود  با اينکه عبور و
مرور سخت تر بود ولي هم يخچال داشتيم هم آب خوردن و شستن ظرف و ضروريات ديگر و
الان شب ها مي رويم و گالنهاي بيست ليتري آب را از عقب براي مصرف يک روز مي آوريم،
که گاه حدود 8 کيلومتر بايدبرويم تا به چشمه آب برسيم و گالنها را از پائين تپه
بالا بکشيم و به خط بياوريم،‌با خودم گفتم، کجايند کسامي که در پشت جبهه با وجود
اين همه نعمت هاي خداوندي و امکانات رفاهي و … نق مي زنند وتازه طلبکار هم
هستند؟ وبياد بعد سازندگي جبهه افتادم و به فرمانده گردن که مي گفت اين بار خط
سختي به ما داده شده است، گفتم: خط سخت بچه ها را بيشتر وتندتر مي سازد و باعث مي
شود تا اگر دفعه ديگر خط راحت تري به شما دادند که ماشين رو بود و استحکامات خوبي
داشت و مشکل تأمين و دوري عقبه نداشت ديگر شما مسئله اي نداشته باشيد. چند ساعتي
از مغرب گذشته بود ولي شام حاضر نبود با اينکه از قبل از ظهر مطلع بودند و تهيه
غذا را هم ديده بودند مي گفتند بابا با اين نفت و چراغ سريعتر از اين هم نمي
شود!!! غذا پخت،‌گفتيم حالا چه هست؟ گفتند چلومرغ و بعد رفتند که غذا رابياورند و
غذا  که صرف شد من به ته قابلمه هاي غذا
نگاه مي کردم که اينها را با چه آبي مي خواهند بشويند و از خودم خجالت کشيدم که
اسباب زحمت شده ام، گفتم چه طوري اين ظرفها را مي شوئيد؟ گفتند آب گردان مي کنيم
يعني قدر کمي آب در يک ظرف مي ريزيم گرم که شد آنرا مي شوئيم و بعد همان آب را
درون ظرف ديگر مي ريزيم گفتم حالا که مشکل آب داريد خوب چرا از ظرهاي يک بار مصرف
استفاده نمي کنيد، گفتندمشکل انهدام آنها را داريم اگر بسوزانيم چگونه و کجا بيرون
که نمي شود چون دشمن مي فهمد که اين جا سنگر است در داخل هم که نمي شود به بيرون و
در دره هم که پرت نمي توانيم بکنيم چون همه سفيد هستند ومشخصه موضع ما هستند و هم
اينکه اگر يک جا ريخته بشونددشمن مي فهمد بالاي اينشيار موضع و سنگر ماست… مي
گفتند: براي همين استتارها است که با اينکه بيشتر از 15 روز است که در خط هستيم
دشمن اصلاً نمي داند که آيا واقعاً‌ما در اين سنگر نيرو داريم يا نه، چون افراد
قبلي هم شب با ما تعويض شده بودند.

مي
گفتند: وضع خط ما بگونه اي است که ما ناچاريم روز 
اجباري بخوابيم و در عوض شب بيدار باشيم و مايحتاج خود را تأمين کنيمو هر
کدام چند ساعت پست مي دهيم البته بچه هاي کمين 14 ساعت پست دارند و فقط مغرب ها
تعويض مي شوند.

حرفهاي
ديگري هم زده شد و بعد بچه ها باتلفن ها و بي سيم ها ور مي رفتند و اوضاع را به
همديگر گزارش مي دادند تا مبادا گشتي هاي دشمن از غفلت آنها استفاده کنند و واضع
بچه ها را شناسائي کنند مي گفتند: چند وقت پيش سه نفر از آنها گشت آمده بود و بچه
هاي کمين با آنها حدود دو سه ساعت درگير شدهبودند و جنگ نارنجک به نارنجک بود.

بچه‌ها
مشغول کار خود بودند بي سيم‌ها و تلفن‌ها پشت سر هم صدا مي کرد ولي من هرم غرق در
تفکر خود که اگر اينها مسلمانند ما ديگر کيستيم؟ اگر اينها نمونه هاي بارز صبر و استقامت
و ايثار و از جان گذشتگي اند ما ديگر چه حرفي داريم؟ اگر اسلام اسلام تخته سنگي و
قلل صعب العبور اين بچه هاست، اسلام شهرنشين ها و مرفه ها و نق زنها و گريزان از
معرکه هاي عزت و شرف جهاد ديگر چه اسلامي است؟ و با خود گفتم نه اسلام يک اسلام
است و آن اسلام جهاد است اسلام اين بچه هاست اسلام خط مقدم تخته سنگي است. قبل و
قالها زياد است ولي اسلام همين اسلام بچه هاست نمي دانم متوجه سکوت و تفکر من شده
بودند يا نه، سرم را آرام آرام بالا مي آوردم و به قلب سنگر چشمهايم بي اختيار
متوجه شدم بالاي سر بچه ها عکس حضرت امام بود با ديدن عکس حضرت امام تفکراتم کامل
شد. آري اسلام يک اسلام است اسلام اين بچه ها اسلام بسيجي ها اسلام تخته سنگي،
اسلام مبارزه اسلام جهاد اسلام استقامت اسلام خط مقدم در غرب يا جنوب و در يک کلام
اسلام امام. والسلام.              
غلامعلي رجائي-بانه