داستان معراج رسول خدا (ص)

درسهايي
از تاريخ تحليلي اسلام

بخش سوم

قسمت
بيستم

داستان
معراج رسول خدا (ص)

حجة
الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

و بر طبق
همين روايت در آنجا ملک الموت را نيز مشاهده کرد که لوحي از نور در دست او بود و
پس از گفتگويي که با آن حضرت داشت عرض کرد: همگي دنيا در دست من همچون درهم (و سکه
اي) است که در دست مردي باشد و آن را پشت و رو کند، و هيچ خانه اي نيست جز آنکه من
در هر روز پنج بار بدان سرکشي مي کنم و چون بر مرده اي گريه مي کنند بدانها مي
گويم: گريه نکنيد که من باز هم پيش شما خواهم آمد و پس از آن نيز بارها مي آيم تا آنکه
يکي از شما باقي نماند، در اينجا بود که رسولخدا (ص) فرمود: براستي که مرگ
بالاترين مصيبت و سخت ترين حادثه است، و جبرئيل در پاسخ گفت: حوادث پس از مرگ سخت
تر از آن است.

و سپس
فرمود:

و از آنجا
بگروهي گذشتم که پيش روي آنها ظرفهائي از گوشت پاک و گوشت ناپاک بود و آنها ناپاک
را مي خوردند و پاک را مي گذاردند، از جبرئيل پرسيدم: اينها کيانند؟ گفت: افرادي
از امت تو هستند که مال حرام مي خورند و مال حلال را واميگذارند و مردمي را ديدم
که لباني چون لبان شتران داشتند و گوشتهاي پهلوشان را چيده و در دهانشان مي
گذاردند، پرسيدم: اينها کيانند؟ گفت: اينها کساني هستند که از مردمان عيبجويي مي
کنند. و مردمان ديگري را ديدم که سرشان را با سنگ مي کوفتند و چون حال آن ها را
پرسيدم پاسخ داد: اينان کساني هستند که نماز شامگاه و عشاء را نمي خوانده و مي
خفتند، و مردمي را ديدم که آتش در دهانشان مي ريختند و از نشيمنگاهشان بيرون مي
آمد و چون وضع آنها را پرسيدم، گفت: اينان کساني هستند که اموال يتيمان را به ستم
مي خورند، و گروهي را ديدم که شکمهاي بزرگي داشتند و نمي توانستند از جا برخيزند
گفتم: اي جبرئيل اينها کيانند؟ گفت: کساني هستند که ربا مي خورند، و زناني را ديدم
که بر پستان آويزانند، پرسيدم: اينها چه زناني هستند؟ گفت: زنان زناکاري هستند که
فرزندان ديگران را به شوهران خود منسوب مي دارند، و سپس به فرشتگاني برخوردم که
تمام اجزاء بدنشان تسبيح خدا مي کرد.[1]

و از آنجا
به آسمان دوم رفتيم و در آنجا دو مرد را شبيه بيکديگر ديدم و از جبرئيل پرسيدم:
اينان کيانند؟ گفت: هر دو پسر خاله يکديگر يحيي و عيسي عليهما السلام هستند، بر
آنها سلام کردم و پاسخ داده و تهنيت ورود به من گفتند، و فرشتگان زيادي را که به
تسبيح پروردگار مشغول بودند و در آنجا مشاهده کردم.

و از آنجا
به آسمان سوم بالا رفتيم و در آنجا مرد زيبائي را که زيبائي او نسبت به ديگران
همچون ماه شب چهارده نسبت به ستارگان ديگر بود مشاهده کردم و چون نامش را پرسيدم
جبرئيل گفت: اين برادرت يوسف است، بر او سلام کردم و پاسخ داد و تهنيت و تبريک
گفت، و فرشتگان بسياري را نيز در آنجا ديدم.

از آنجا
به آسمان چهارم بالا رفتيم و مردي را ديدم و چون از جبرئيل پرسيدم گفت: او ادريس
است که خدا وي را به اينجا آورده، بر او سلام کرده و پاسخ داد و براي من آمرزش
خواست، و فرشتگان بسياري را مانند آسمانهاي پيشين مشاهده کردم و همگي براي من و
امت من مژده خير دادند.

سپس به
آسمان پنجم رفتيم و در آنجا مردي را بسنّ کهولت ديدم که دورش را گروهي از امتش
گرفته بودند و چون پرسيدم کيست؟ جبرئيل گفت: هارون بن عمران است، بر او سلام کردم
و پاسخ داد، و فرشتگان بسياري را مانند آسمان هاي ديگر مشاهده کردم.

آنگاه به
آسمان ششم بالا رفتيم و در آنجا مردي گندمگون و بلند قامت را ديدم که مي گفت: بني
اسرائيل پندارند من گرامي ترين فرزندان آدم در پيشگاه خدا هستم ولي اين مرد از من
نزد خدا گرامي تر است، و چون از جبرئيل پرسيدم: کيست؟ گفت: برادرت موسي بن عمران
است، بر او سلام کردم جواب داد و همانند آسمان هاي ديگر فرشتگان بسياري را در حال
خشوع ديدم.

سپس به
آسمان هفتم رفتيم و در آنجا بفرشته اي برخورد نکردم جز آنکه گفت‌: اي محمد حجامت
کن و به امّت خود نيز سفارش حجامت را بکن، و در آنجا مردي را که موي سر و صورتش
سياه و سفيد بود و روي تختي نشسته بود ديدم و جبرئيل گفت: او پدرت ابراهيم است، بر
او سلام کرده جواب داد و تهنيت و تبريک گفت، و مانند فرشتگاني را که در آسمانهاي
پيشين ديده بودم در آنجا ديدم، و سپس درياهايي از نور که از درخشندگي چشم را خيره
مي کرد، و درياهايي از ظلمت و تاريکي، و درياهايي از برف و يخ لرزان ديدم و چون
بيمناک شدم جبرئيل گفت: اين قسمتي از مخلوقات خدا است.

و در
حديثي است که فرمود: چون به حجابهاي نور رسيدم جبرئيل از حرکت ايستاد و بمن گفت:
برو!

و در حديث
ديگري فرمود: از آنجا به سدرةالمنتهي رسيدم و در آنجا جبرئيل ايستاد و مرا تنها
گذارده گفت: برو! گفتم: اي جبرئيل در چنين جايي مرا تنها مي گذاري و از من مفارقت
مي کني؟ گفت اي محمد اينجا آخرين نقطه اي است که صعود به آن را خداي عزوجل براي من
مقرّر فرموده و اگر از اينجا بالاتر آيم پر و بالم مي سوزد[2]،
آنگاه با من وداع کرده و من پيش رفتم تا آنگاه که در درياي نور افتادم و امواج مرا
از نور به ظلمت و از ظلمت به نور وارد مي کرد تا جائيکه خداي تعالي مي خواست مرا
متوقف کند و نگهدارد آنگاه مرا مخاطب ساخته با من سخناني گفت.

و در
اينکه آن سخناني که خدا بآنحضرت وحي کرده چه بوده است در روايات بطور مختلف نقل
شده و قرآن کريم بطور اجمال و سربسته مي گويد «فاوحي الي عبده ما اوحي»- پس وحي
کرد به بنده اش آنچه را وحي کرد- و از اين رو برخي گفته اند: مصلحت نيست در
اينباره بحث شود زيرا اگر مصلحت بود خداي تعالي خود مي فرمود، و بعضي هم گفته اند:
اگر روايت و دليل معتبري از معصوم وارد شد و آن را نقل کرد، مانعي در اظهار و نقل
آن نيست.

و در
تفسير علي بن ابراهيم آمده که آن وحي مربوط به مسئله جانشيني و خلافت علي بن
ابيطالب (ع) و ذکر برخي از فضائل آن حضرت بوده، و در حديث ديگر است که آن وحي سه
چيز بود: 1-وجوب نماز 2-خواتيم سوره بقره 3-آمرزش گناهان از جانب خداي تعالي غير
از شرک، و در حديث کتاب بصائر است که خداوند نامهاي بهشتيان و دوزخيان را به او
داد.

و به هر
صورت رسول خدا (ص) فرمود: پس از تمام مناجات با خداي تعالي باز گشتم و از همان
درياهاي نور و ظلمت گذشته در سدرة المنتهي بجبرئيل رسيدم و به همراه او بازگشتم.

روايت
ديگري در اين باره

درباره
چيزهايي که رسول خدا (ص) آن شب در آسمانها و بهشت دوزخ و بلکه روي زمين مشاهده کرد
روايات زياد ديگري نيز بطور پراکنده وارد شده که ما ذيلاً قسمتي از آنها را انتخاب
کرده و براي شما نقل مي کنيم:

در احاديث
زيادي که از طريق شيعه و اهل سنت از ابن عباس و ديگران نقل شده آمده است که رسول
خدا (ص) صورت علي بن ابيطالب را در آسمانها مشاهده کرد و يافرشته اي را بصورت آن
حضرت ديد و چون از جبرئيل پرسيد در جواب گفت: چون فرشتگان آسمان اشتياق ديدار علي
(ع) را داشتند خداي تعالي اين فرشته را بصورت آن حضرت خلق فرمود و هر زمان که ما
فرشتگان مشتاق ديدار علي بن ابيطالب مي شويم به ديدن اين فرشته مي آييم.

و در حديث
نيز آمده که صورت ائمه معصومين پس از علي (ع) را تا حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه
الشريف در سمت راست عرش مشاهده کرد و چون پرسيد گفتند: اينها حجتهاي الهي پس از تو
در روي زمين هستند.

و در حديث
ديگري است که رسول خدا (ص) گويد: ابراهيم خليل در آن شب فرمودند:- اي محمد امت خود
را از جانب من سلام برسان و به آن ها بگو: بهشت آبش گوارا و خاکش پاک و پاکيزه و
دشتهاي بسياري خالي از درخت دارد و با ذکر جمله «سبحان الله و الحمدلله و لا اله
الا الله و الله اکبر و لا حول و لا قوة الا بالله» درختي در آن دشتها غرس مي
گردد، امت خود را دستور ده تا درخت در آن زمين ها زياد غرس کنند.[3]

شيخ طوسي
(ره) در امالي از امام صادق (ع) از رسول خدا (ص) روايت کرده که فرمود: در شب معراج
چون داخل بهشت شدم قصري از ياقوت سرخ ديدم که از شدت درخشندگي و نوري که داشت درون
آن از بيرون ديده مي شد و دو قبّه از درّ و زبرجد داشت از جبرئيل پرسيدم: اين قصر
از کيست؟ گفت: از آن کسي که سخن پاک و پاکيزه گويد، و روزه را ادامه دهد (و پيوسته
گيرد) و اطعام طعام کند، و در شبهنگامي که مردم در خوابند تهجّد- و نماز شب- انجام
دهد، علي (ع) گويد: من به آن حضرت عرض کردم: آيا در ميان امت شما کسي هست که طاقت
اين کار را داشته باشد؟ فرمود: هيچ مي داني سخن پاک گفتن چيست؟ عرض کردم: خدا و
پيغمبر داناترند فرمود: کسي که بگويد: «سبحان الله والحمدلله و لا اله الا الله و
الله اکبر» هيچ مي داني ادامه روزه چگونه است؟ گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود:
ماه صبر- يعني ماه رمضان- را روزه گيرد و هيچ روز آن را افطار نکند، و هيچ داني
اطعام طعام چيست؟ گفتم: خدا و رسولش داناترند، فرمود: کسي که براي عيال و نانخواران-
خود (از راه مشروع) خوراکي تهيه کند که آبروي ايشان را از مردم حفظ کند، و هيچ مي
داني تهجّد در شب که مردم خوابند چيست؟ عرض کردم: خدا و رسولش داناترند، فرمود:
کسي که نخوابد تا نماز عشاء خود را بخواند- در آن وقتي که يهود و نصاري و مشرکين
مي خوابند.

اين حديث
را نيز که متضمّن فضيلتي از خديجه- بانوي بزرگوار اسلام- مي باشند بشنويد:

عياشي در
تفسير خود از ابوسعيد خدري روايت کرده که رسول خدا (ص) فرمود: در آن شبي که جبرئيل
مرا به معراج برد چون بازگشتيم بدو گفتم: اي جبرئيل آيا حاجتي داري؟ گفت: حاجت من
ان است که خديجه را از جانب خداي تعالي و از طرف من سلام برساني و رسول خدا (ص)
چون خديجه را ديدار کرد سلام خداوند و جبرئيل را به خديجه رسانيد و او در جواب
گفت:

«ان الله
هو السلام و منه السلام و اليه السلام و علي جبرئيل السلام».

خبر دادن
رسول خدا (ص) از کاروان قريش

ابن هشام
در سيره در ذيل حديث معراج از ام هاني روايت کرده که گويد: رسول خدا (ص) آن شب را
در خانه من بود و نماز عشاء را خواند و بخفت، ما هم با او بخواب رفتيم، نزديکيهاي
صبح بود که ما را بيدار کرد و نماز صبح را خوانده ما هم با او نماز گزارديم آنگاه
رو به من کرده فرمود: اي ام هاني من امشب چنانچه ديديد نماز عشاء را با شما در اين
سرزمين خواندم سپس به بيت المقدس رفته و چند نماز هم در آنجا خواندم و چنانچه
مشاهده مي کنيد نماز صبح را دوباره در اينجا خواندم.

اين سخن
را فرموده برخاست که برود من دست انداخته دامنش را گرفتم بطوري که جامه اش پس رفت
و بدو گفتم: اي رسول خدا اين سخن را که براي ما گفتي براي ديگران مگو که تو را
تکذيب کرده و مي آزارند، فرمود: بخدا! براي آنها نيز خواهم گفت!

ام هاني
گويد: من به کنيزک خود که از اهل حبشه بود گفتم: بدنبال رسول خدا (ص) برو ببين
کارش با مردم بکجا مي انجامد و گفتگوي آنها را براي من بازگوي.

کنيزک رفت
و بازگشته گفت: چون رسول خدا (ص) داستان خود را براي مردم تعريف کرد با تعجب
پرسيدند: نشانه صدق گفتار تو چيست و ما از کجا بدانيم تو راست مي گويي؟  فرمود: نشانه اش فلان کاروان است که من هنگام
رفتن بشام در فلانجا ديدم و شترانشان از صداي حرکت براق رم کرده يکي از آنها فرار
کرد و من جاي آن را به ايشان نشان دادم و هنگام بازگشت نيز در منزل ضجنان (25 ميلي
مکه) بفلان کاروان برخوردم که همگي خواب بودند و ظرف آبي بالاي سر خود گذارده
بودند و روي آن را با سرپوش پوشانده بودند و کاروان مزبور هم اکنون از دره تنعيم
وارد مکه خواهند شد، و نشانه اش آن است که پيشاپيش آنها شتري خاکستري رنگ است و
دولنگه بار روي آن شتر است که يک لنگه آن سياه مي باشد.

و چون
مردم اين سخنان را شنيدند بسوي دره تنعيم رفته و کاروان را با همان نشانيها که
فرموده بود مشاهده کردند که از دره تنعيم وارد شد و چون آن کاروان ديگر به مکه آمد
و داستان رم کردن شتران و گم شدن آن شتر را از آنها جويا شدند همه را تصديق کردند.

محدثين
شعه رضوان الله عليهم نيز بهمين مضمون- با مختصر اختلافي- رواياتي نقل کرده اند و
در پايان برخي از آنها چنين است که چون صدق گفتار آن حضرت معلوم شد و راهي براي
تکذيب و استهزاء باقي نماند آخرين حرفشان اين بود که گفتند:

-اين هم
سحر ديگري از محمد!

ادامه
دارد

 



[1]
صدوق (ره) در کتاب عيون بسند خود از اميرالمؤمنين (ع) روايت کرده که فرمود: من و
فاطمه نزد پيغمبر (ص) رفتيم و او را ديدم که به سختي مي گريست و چون سبب پرسيدم
فرمود شبي که به آسمان ها رفتم زناني از امت خود را در عذاب سختي ديدم و گريه ام
براي سختي عذاب آنها است. زني را به موي سرش آويزان ديدم که مغز سرش جوش آمده بود،
و زني را بزبان آويزان ديدم که از حميم (آب جوشان) جهنم در حلق او مي ريختند، و
زني را به پستانهايش آويزان ديدم، و زني را ديدم که گوشت تنش را مي خورد و آتش از
زير او فروزان بود، و زني را ديدم که پاهايش را بدستهايش بسته بودند و مارها و
عقربها بر سرش ريخته بودند، و زني را کور و کر و لنگ در تابوتي از آتش مشاهده کردم
که مخ سرش از بيني او خارج مي شد و بدنش را خوره و پيسي فرا گرفته بود، و زني را
به پاهايش آويزان در تنوري از آتش ديدم، و زني را ديدم که گوشت تنش را از پائين تا
بالا بمقراض آتشين مي بريدند، و زني را ديدم که صورت و دستهايش سوخته بود و امعاء
خود را مي خورد، و زني را ديدم که سرش سر خوک و بدنش بدن الاغ و به هزار هزار نوع
عذاب گرفتار بود، و زني را بصورت سگ ديدم که آتش از پائين در شکمش مي ريختند و از
دهانش بيرون مي آيد و فرشتگان با گرزهاي آهنين بسر و بدنشان مي کوفتند.

فاطمه که اين سخن را از پدر شنيد پرسيد: پدرجان آنها چه عمل و رفتاري
داشتند که خداوند چنين عذابي برايشان مقرر داشته بود؟ فرمود! اما آن زني که به موي
سر آويزان شده بود زني بود که موي سر خود را از مردان نامحرم نمي پوشانيد، و اما
آنکه بزبان آويزان بود زني بود که با زبان شوهر خود را مي آزرد، و آنکه به پستان
آويزان بود زني بود که از شوهر خود در بستر اطاعت نمي کرد، و زني که به پاها
آويزان بود زني بود که بي اجازه شوهر از خانه بيرون مي رفت و اما آنکه گوشت بدنش
را مي خورد آن زني بود که بدن خود را براي مردم آرايش مي کرد، و اما آن زني که
دستهايش را به پاها بسته بودند و ما ر و عقربها بر او مسلط گشته زني بود که به
طهارت بدن و لباس خود اهميت نداده و براي جنابت و حيض غسل نمي کرد و نظافت نداشت و
نسبت به نماز خود بي اهميت بود، و اما آنکه کور و کر و لنگ بود آن زني بود که از
زنا فرزند دار شده و آن را به گردن شوهرش مي انداخت، و آنکه گوشت تنش را بمقراض مي
بريدند آن زني بود که خود را در معرض مردان قرار مي داد، و آنکه صورت و بدنش سوخته
و از امعاء خود مي خورد زني بودکه وسائل زنا براي ديگران فراهم مي کرد، و آنکه سرش
سر خوک و بدنش بدن الاغ بود زن سخن چين دروغگو بود، و آنکه صورتش صورت سگ بود و
آتش در دلش مي ريختند زنان خواننده و نوازنده بودند… و سپس به دنبال آن فرمود:

واي بحال زني که شوهر خود را به خشم آورد و خوشا به حال زني که شوهر از او
راضي باشد.