خاطره‌اي از جبهه

خاطره‌اي از
جبهه

در رثاي حميد

نماز عشا که
تمام شد بچه‌هاي مسجد همه بلند شند. خبر ورود آخرين«تو» به مسجد در گوش همه پيچيده
بود. حتي تعقيبات هم نخواندند. چند نفري ايستاده بودند، در مسجد غلغله عجيبي شده
بود. ذهن‌ها«تو» و تاريخ درخشان زندگي تو را مرور مي‌کرد شايد ديشب بر همه ذهن‌ها
حاکم شده بودي. عده‌اي منتظر بر در مسجد ايستاده بودند. گوئي آخرين استقبال تو را
هيچکس از بچه‌هاي مسجد حاضر نبود از دست بدهد. جمعي ديگر سنج و دهل را آوردند و با
پاي برهنه در وسط خيابان شروع بهنواختن کردند اما تو هنوز نيامده بودي. دهل که زده
شد بقيه نيز دم مسجد آمدند. حميد تو که بودي که اينچنين بچه‌ها تو را دوست داشتند،
چه کرده بودي که بقول صادق فقط دوست داشتند کنار تو بنشينند ولو هيچ کاري نداشته
باشند. تو چه کرده بودي که بچه‌هاي مسجد که فقط براي رمضان و محروم سياه مي‌پوشند
در شوال براي تو سياه پوشيدند. تو که بودي که بچه‌هاي مسجد که فقط براي امام
حسين«ع» مسجد را سياه‌پوش مي‌کنند ديوارهاي شبستان مسجد جزائري را که سالها رکوع و
سجود و تکبير و تشهد و خضوع و قيام تو را ثبت کرده و گريه‌ها و دعاهاي خالصانه تو
را شنيده بودند براي تو سياه‌پوش کردند اوين ضربه‌هائي که بچه‌ها بر دهل و سنج
زدند گوئي راه اشک را در چشمان همه بچه‌ها باز کرد. راهروي مسجد گرفته شده بود،
عکسهاي تو به ديوار مسجد نصب شده بود، با فرازهائي از وصيت‌نامه‌ات که همه را بخود
جلب مي‌کرد، آخر دوباره عکسهاي تو بچه‌ها را بياد سعيد درخشان و امير علم و سيد
نور مي‌انداخت. حميد تو آيه ذکري از شهدا شده بودي در آنوقت که بودي و حالا هم.
صداي زدن دهل تند و تندتر شد. يعني که تو آمدي، وقتي تو آمدي همه چيز به هم خورد
آنقدر تابوتت سريع از ماشين به روي دست بچه‌ها افتاد که به گمانم شوق ديدار تو را
از مسجد و بچه‌ها تو را نديده بودند و تو هم آنها را نديده بودي ولي نمي‌دانم چرا
به مسجد نمي‌آمدي. به تابوتت که نگاه کردم ديدم از ازدحام بچه‌ها اين سو و آن سو
مي‌رود ولي مگر بچه‌ها مي‌گذارند. به دستهاي پاک بچه‌ها نگاه کردم و به عده‌اي که
خيز بر مي‌داشتند که اندکي دستشان را به تخته و يا پارچه تابوتت بمالند يعني تبرک
مي‌کردند.

اما بهر صورت
داخل مسجدش دي. سينهز دنها به سبک شبهاي عاشورا شروع شد. حالا دگر حرکت بچه‌ها با
تو به گردابي مي‌ماند که در وسط حياط مسجد ايجاد شده بود. بچه‌هاي گردان و مسجد
معلوم نبود چه مي‌کردند. به سرو به سينه مي‌زدند. زير تابوتت را مي‌گرفتند، تابوتت
را به جلو و عقب‌مي‌بردند. بالا و بالاتر هيچکس اشباع نمي‌شد. سيل اشک‌ها بود که
بر فرشهاي مسجد مي‌ريخت. تو چه کرده بودي که بچه‌ها براي تو اينطور گريه مي‌کردند
حاج آقاي موسوي جزايري هم در محراب مسجد زانوي غم در بغل گرفته بود و انتظار آخرين
ديدار تو را مي‌کشيد. بچه‌ها از بس شوق نزديک شدن به تو را داشتند که از هم سبقت
مي‌گرفتند، تنه مي‌زدند. جمعي با کفش به دنبالت آمده بودند بر فرشهاي مسجد و نمي‌دانستند
که چه مي‌کردند. حميد تو که بودي که هوش از سر همه ربوده بودي. با آمدنت، تابوتت
را جلوي بچه‌ها نشاندند که حاج صادق که تازه از سفر مشهد برگشته و يک راست به قصد
آخرين زيارت تو به مسجد آمده بود تا دعاي توسل را بخواند ولي مگر بچه‌ها مجال مي‌دادند.
چراغها خاموش و روشن مي‌شد ولي همهمه يک لحظه قطع نمي‌شد. حميد تو چه کرده بودي که
بچه‌ها اينقدر برايت سينه زدند و اشک ريختند.

حميد تو چه
کرده بودي که مردم آنقدر دور تابوتت خم مي‌شدند که تو گوئي دراز مي‌کشند. انگار با
گذاشتن سر خود بر لبه آن قانع نمي‌شدند، انگار صحنه کربلاست و حسين با به دامن
گذاشتن سر علي اکبر دلش آرام نمي‌شود و سر را به سينه مي‌چسباند و بعد صورت به
صورت فرزند دلبندش مي‌گذارد.

حميد تو چه
کردي که تخته‌هاي تابوتت بر اثر ازدحام بچه‌ها شکسته وسه تکه شد. در حدي که ناچار
شدند بلافاصله بعد از دعا تو را از بچه‌ها و ازدحامشان جدا کنند. اما مگر دلها با
رفتنت آرام مي‌گرفت. تو که رفتي دوباره بچه‌ها به سر و سينه زدند يعني که هنوز
ماجرا تمام نشده است. تازه اول کار است. باز هم دور صادق جمع شدند و اين بار به
ياد تو و براي حسين«ع» نوحه‌خواني کردند اما همه مي‌دانستند که اينها بهانه‌اي بيش
نيست حالا چه وقت نوحه‌هاي شب عاشورا است، چه فرق مي‌کند اگر شب عاشوراي امام حسين
نيست شب شام غريبان تو که هست و مگر سيلاب اشک با رفتنت خشک شد، هرگز. حميد تو چه
پيوندي با اشک داري که حتي اگر نباشي اشکها براي تو و بياد معصوميت تو جاري مي‌شود.

بهر تقدير شب
گذشته و ترا فردا بر سر شانه‌هاي مردم شهر ديدم که اين سو و آن سو مي‌رفتي. حميد
تو تنها محبوب بچه‌هاي گردان و مسجد نبودي، محبوب همه بودي. از کنار پياده رو که
رد مي‌شدم زن مسن و سالخورده‌اي را ديدم که با ديدن تو به شدت مي‌گريد، چنان که از
نزديکترين خويشاوندان توست. يعني جاي مادرت که به دار آخرت سفرکرده است. مادرها بر
تو گريسته‌اند  قبل از همه مادر همه شهدا
زهرا«س» بر تو گريسته و سر تو به دامان پاک و پر مهر خويش نهاده است. در مراسمت
همه بودند چون تو با همه بودي و همه از تو درسها و خاطره‌ها بياد داشته. مراسمت هم
مثل ديشب بود همه مي‌خواستند اندکي دستشان فقط به تابوتت برسد همي، اما نمي‌شد!
بچه‌هايت زير و اطراف تابوتت را گرفته بودند و ول کن معامله نبودند. به يکي از
آنها نگريستم در آن همه ازدحام و گرما و در آن همه حرکت و جوش و خروش گوشه‌اي از
تابوت را گرفته و چشمانش را بسته بود. انگار بر زورقي بر سطح دريائي آرام بخواب
رفته است. حميد با تو چه مي‌گفت. از تو چه مي‌خواست. تو با او چه مي‌گفتي. قدري
تابوتت را گرفتم اما رها کردم. ديگران نبايد بي‌نصيب بمانند اين عقده بر دل هيچکس
نبايد بماند. گوئي، بچه‌ها و دوستان مي‌خواستند اينجوري اداي دين کنند. شايد خيال
مي‌کردند اينجوري براي تو کاري مي‌کنند. در جمعيت چشمم به عليرضا افتاد، همه به
سينه مي‌زدند و به نوحه حاج آل مبارک پاسخ مي‌دادند اما او بر سر مي‌زد. شايد خيلي‌ها
به سر مي‌زدند. بار ديگر تو را به زحمت از بچه‌ها جدا کردند. اما صداي بچه‌ها ديگر
در نمي‌آمد. همه مي‌گفتند الوداع اي شهيد. يعني که ديگر ديدار ما به قيامت اي کاش
گوش شنوائي پاسخ تو را که مهربانانه به بچه‌ها جواب مي دادي مي‌شنيد و به بچه‌ها
مي‌گفت که اين ظاهر توست که آرام و خاموش است. اما باطنت نکته ها و سخنها دارد.
نمازت را آقاي موسوي خواند اما تو چه کرده بودي که حين نماز هم صداي گريه بچه‌ها
مي‌آمد. در جبهه جلوي بچه‌ها به نماز مي‌ايستادي. اکنون هم جلوي بچه‌ها بودي. حميد
تو هميشه از ما جلوتر بودي مثل نماز. تو را در قبر گذاشتند. با مهري از تربت
حسين«ع» که بچه‌ها از کربلا آورده بودند صداي همهمه مردم و بچه‌ها نمي‌گذاشت که
صداي تلقين حتي به من که بالاي سرت بودم برسد. صورتت را که باز کردندآخرين نگاهم
به تو افتاد قدر آرام گرفته بودي. گوئي از رنج و خستگي هفت سال تلاش و نبرد خستگي
ناپذير در منطقه رها شده بودي بياد جمله‌اي افتادم که به بچه‌ها وقتي در مسجد خبر
شهادتت را با گريه بمن دادند گفتم حميد اجرش را گرفت و راحت شد.

قبر که بسته
شد همه ديگر از خود بيخود شده بودند. حميد واقعا ديگر تو نيستي؟ چگونه مگر ميشود
باور کرد. مگر مالکيه و سوسنگر و بستان و هويزه و جفير و هور و نيزارهاي مجنون تو
را از ياد مي‌برند که بچه‌ها از ياد ببرند. نه تو هيچوقت از يادها نخواهي رفت. ياد
تو هيگاه فراموشي بچه‌ها نخواهد شد. مگر اينکه بچه‌ها خدشان را فراموش کنند. آخ
مگر تو خود بچه‌ها نبودي؟ و چه بگويم عزيزتر از خودشان نبودي؟ ظهر که خانواده‌ات
از بچه‌ها براي نهار دعوت کرده بودند باز همه بودند. در گوشه‌اي از مسجد طالب زاده
محمدرضاي عزيزت را ديدم که بر دامن دائي‌اش انگشت نماي بچه‌ها شده بود. آرام
خوابيده بود آخر او هم صبح با خواهر کوچکش و مادرش در مراسم تشيع تو شرکت کرده
بود. اينقدر خسته بود که با آن همه سروصدا و رفت و آمد بيدار نمي‌شد. گوئي خواب
شيرين پدر را که چند روزي است او را نديده است مي‌بيند. حميد تو بخواب او نيامده
بودي؟

والسلام

داغدارت ـ
غلامعلي رجائي

10/3/67