تاريخچه خاندان حضرت امام مدظله

تاريخچه خاندان حضرت امام مدظله

از زبان آية الله پسنديده

قسمت چهارم

دستگيري امام

يكي از شب هاي همان ايام كه فعاليت سياسي و اعتراض هاي امام
عليه دولت به اوج خود رسيده بود، من در قم در منزل ايشان بودم. آقا به من فرمودند
شما امشب در اين جا نمانيد احتمالا امشب مرا دستگير كنند، لذا بهتر است شما به
منزل اخويمان مرحوم آقاي هندي برويد. من هم شب به آنجا رفتم ولي خيلي مضطرب بوديم
كه بر سر آقا چه مي آيد! تا اينكه صبح شد، به منزل ايشان رفتيم و بحمدالله آن شب
به خير گذشته بود و كسي نيامده بود. چند روز بعد كه مصادف با 12 محرم الحرام 1383
ـ 15 خرداد 1342 بود، مامورين به قم آمدند و ايشان را دستگير كردند و به باشگاه
افسران تهران منتقل نمودند. و غروب همان روز ايشان را به پادگان قصر تحويل دادند.
و پس از نوزده روز كه در پادگان قصر بودند، به پادگان عشرت آباد منتقل كرده در آن
جا زنداني نمودند.

قابل ذكر است، وقتي كه امام در پادگان بودند، علماي زيادي از
قم و ساير شهرستان ها به تهران آمده بودند تا اقداماتي را به نفع ايشان انجام
دهند، اضافه بر علماي قم، از مشهد مرحوم آقاي ميلاني، از همدان مرحوم ملا علي
همداني در راس علماي همدان، از اهواز آقاي رامهرمزي بهباني كه از علماي بزرگ آنجا
بودف از اصفهان، شيراز و ساير شهرستان ها و ولايات، علماي برجسته به اين مناسبت،
به تهران آمده بودند.

مرحوم آقاي حاج سيد علي رامهرمزي معروف به آية الله بهبهاني به
منزل مرحوم حاج آقا رضا زنجاني (برادر حاج سيد ابوالفضل زنجاني) وارد شدند، من همه
به ديدنشان رفتم، برخي ديگر از علما هم در آنجا بودند، در همان ساعاتي كه ما آنجا
بوديم، مامورين دولت آمدند و به آقاي بهبهاني رامهرمزي فشار آوردند كه بايد
برگردند، ايشان هم گفتند: من حرفي ندارم، آقاي شريعمتدار هم بودند و تلفني با يك
مقامي كه ظاهرا سازمان امنيت بود، صحبت كردند كه آقاي بهبهاني خودشان مي روند و
شما به مامورين بگوئيد كه متعرض ايشان نشوند. آنها هم دستور دادند به مامورين كه
متعرض ايشان نشوند. مامورين رفتند و آقاي بهبهاني ماندند كه پس از آن بروند.

آقاي شريعمتدار و ديگر آقايان رفتند و تنها من و مرحوم حاج شيخ
فضل الله محلاتي و مرحوم آقاي بهبهاني رامهرمزي و آقاي حاج آقا رضا زنجاني در اتاق
نشسته بوديم كه من ديدم از پله ايوان منزل حاج آقا رضا زنجاني، يك روحاني به سوي
ما مي آيد. آقاي حاج شيخ فضل الله محلاتي كه پيش من نشسته بود، گفت: شما برويد و
در اينجا نمانيد. گفتم: آخر اين آقا دارد مي آيد. گفت: اين آقا نمي بايست بيايد،
او يكي از بهبهاني ها است كه روابطش با دولت زياد است و ملاقاتش با شما هيچ صلاح
نيست. من هم بلند شدم و رفتم.

در هر صورت، جلسات زيادي در اين رابطه برگزار مي شد و ما هم در
آن جلسات شركت مي كرديم و ضمنا با امام هم روابط محرمانه اي داشتيم كه گاهي پيغامي
به ايشان مي داديم و ايشان هم پيغام به ما مي دادند. مرحوم برادرمان آقاي هندي هم
با واسطه هايي توانستند در زندان با امام ملاقات كنند من تقاضاي ملاقات كردم،
موافقت نكردند. ولي به هر حال وقتي امام در عشرت آباد بودندف من هم به وسيله
ارتباطي كه با برادر زاده نصيري رئيس شهرباني وقت، داشتم، درخواست ملاقات كردم،
نصيري هم موافقت كرد، و به اتفاق يكي از دوستان براي ملاقات امام به عشرت آباد
رفتيم.

وقتي به در پادگان رسيديم، گفتند: ماشين حق ندارد داخل محوطه
باغ پادگان بيايد. از ماشين پياده شديم و به داخل باغ رفتيم. اول باغ، دست چپ،
ساختماني بود كه مامورين شهرباني در آنجا سكونت داشتند. وقتي وارد شديم فقط دو
صندلي در آنجا بود، كه روي يكي از آنها، رئيس پادگان نشسته بود و من هم روي صندلي ديگر
نشستم. از او خواستم كه مي خواهم با آقا ملاقات كنم. او گفت: اجازه بدهيد، پسر
آقاي محلاتي آمده است كه با پدرش ملاقات كند، هر وقت برگشت، نوبت شما مي شود كه
برويد و با آقا ديدار نمائيد.

نوبت ما كه شد با همان رئيس پادگان براي ملاقات امام رفتيم. به
من گفت: شما فقط احوالپرسي كنيد و در امور سياسي با آقا صحبت نكنيد. گفتم: بسيار
خوب، من خودم مي دانم.

وقتي وارد شديم، يك محوطه اي بود كه از باغ جدا شده بود ولي
ديوار نداشت. رفتند كه به امام اطلاع بدهند، و هنگامي كه برگشتند گفتند: آقا مشغول
نماز است. رئيس پادگان گفت ما مي رويم در يكي از همين اتاق ها منتظر مي شويم تا
امام از نماز فارغ شوند. طولي نكشيد كه آمدند و گفتند: آقا از نماز فارغ شده اند.
سپس ما به اتاق امام رفتيم. در اتاق تختي بود و امام روي تخت نشسته بودند، چند
صندلي هم داخل اتاق بود. امام از تخت پائين آمدند و روي صندلي، نزد من نشستند، آن
رئيس پادگان و دو مامور هم ايستاده بودند. من با امام صحبت كردم و تمام مطالب را
به ايشان گفتم. و ضمنا گفتم كه آقاي شريعتمدار تقاضاي ملاقات داشتند، موافقيد يا
خير؟ گفتند: مانعي ندارد. گفتم: آقاي نجفي مرعشي هم سلام رساندند. گفتند: مگر
ايشان به تهران آمده اند؟ گفتم: آري! تازه آمده اند و منزل آية الله خوانساري وارد
شده اند. ايشان گفتند: چرا آمده اند؟ گفتم: كار داشتند! آن گاه گفتم آقاي ياوري و
آقاي بحرالعلوم هم از رشت آمده بودند، آية الله آملي (كه در تهران بودند) سلام
رساندند، آقاي ميلاني هم آمده بودند و سلام رساندند و يك يك اسامي علما را گفتم كه
ايشان متوجه شوند همه در تهران جمع شده اند.

آن گاه پرسيدم: اجازه مي دهيد شهريه طلاب قم را منظم بپردازم؟
گفتند: بله. گفتم: آقاي آملي ظاهرا تقاضا داشتند اجازه بدهيد بازارهاي تهران و
بازارهاي شهرستان ها كه تعطيل است، باز شود. امام گفتند: مگر تعطيل است؟ گفتم:
آري! تعطيل است. گفتند: باز كنند، مانعي ندارد. گفتم: حوزه هاي درس هم تعطيل است،
اجازه مي دهيد درس شروع شود؟ گفتند: آري! و غرض من از اين سوال و جوابها اين بود،
كه ايشان را به مهمترين اوضاع كشور و پيامدهاي دستگيري معظم له آگاه سازم، و ايشان
هم كاملا از اوضاع مطلع شدند و سپس خداحافظي كرديم و به منزل برگشتيم تا در جلسات
شركت كنيم.

آقاي ميلاني در باغي در خيابان اميريه سكونت داشتندف ما به
ملاقات ايشان رفتيم. آقاي ميلاني به پسرشان گفتند: به پاكروان ـ رئيس ساواك وقت ـ
تلفن بزنيد و پيغام بدهيد كه من مي خواهم با او صحبت كنم. او رفت و آمد و گفت:
پاكروان نبود! آقاي ميلاني گفت: بگوئيد، پاكروان را پيدا كنند، من حتما مي خواهم
با او صحبت كنم. پاكروان را پيدا كردند و او گفت: من فلان روز ـ يك روزي را معين
كرد ـ مي آيم. آن گاه آقاي ميلاني به من گفت: شما هم در آن ساعتي كه او مي آيد، به
اينجا بيائيد. من گفتم: در آن روز و در آن ساعت آقاي خوانساري وعده كرده اند منزل
من بيايند. ايشان گفتند:‌من به آقاي خوانساري تلفن مي زنم كه ايشان هم به اتفاق
شما بيايند. و همين طور هم شد آقاي خوانساري با آقاي رسولي آمدند و آقاي ميلاني هم
تلفن كردند و به اتفاق رفتيم. روز موعود فرا رسيد و ما همه در يك اتاقي در منزل
آقاي ميلاني نشسته بوديم و آقاي آملي، آقاي علوي داماد آقاي بروجردي آقاي شريعت
مدار و آقاي جزايري هم بودند. ناگهان پاكروان وارد شد و آقايان احترام زيادي به او
گذاشتند و او هم رفت و در صدر مجلس بين آقاي ميلاني و آقاي شريعتمدار با تبختر و
تكبر نشست.

پاكروان با كمال شدت و تندي رو به آقايان كرده گفت: چرا به
تهران آمده ايد؟ چرا بر نمي گرديد؟ برويد از تهران بيرون، اينجا حكومت نظامي است و
اجتماعات در حكومت نظامي ممنوع است. شما بايد به منزل هايتان برگرديد، و اگر
برنگشتيد، حكومت نظامي به تكليفش عمل خواهد كرد! آنها سكوت كردند. آقاي شريعتمدار
آهسته به آقاي ميلاني گفت صحبت بكنيد ايشان صحبت نكردند. ناگهان آقاي علوي داماد
مرحوم آقاي بروجردي با كمال شدت و عصبانيت به پاكروان حمله كرد و گفت: اين چه
اوضاعي است درست كرديد؟ چه مي خواهيد بكنيد؟ شما هرگز قادر نيستيد آية الله خميني
را تبعيد كنيد و به جائي بفرستيد، اين براي شما از محالات است! دست از كارهاي زشتتان
برداريد و و…

پس از او آقاي جزايري هم با كمال شدت با پاكروان صحبت كرد.
پاكروان برخاست و از منزل بيرون مي رفت. و طولي نكشيد كه دستور استخلاص امام و
آقاي قمي و آقاي محلاتي صادر شد. آن دو آقا آزاد شدند، و بنا بود امام را هم آزاد
كنند.

ما بوسيله آقاي پناهي كه داماد همشيره مان بود و در عشرت آباد
معلم بود (گر چه نظامي هم نبود ولي استاد نظاميها بود) پيغامي به امام داديم. من
مطلبي را به اين شرح خدمت ايشان نوشتم كه: شما را بنا است امروز آزاد كنند و
پاكروان براي آزادي شما به آنجا مي آيد و قصد دارد شما را به منزل «نجاتي» ببرد و
نجاتي آدم خوشنامي نيست و شما صلاح نيست به آنجا برويد لذا موافقت نكنيد. من آن
كاغذ را به پناهي دادم و او هم پيغام را به امام رساند، امام در پاسخ نوشتند: ما
راهي نداريم جز اينكه كنيم به منزل نجاتي برويم، ولي بيش از يك شب در آنجا نيستيم
و بعدا بايد منزل بگيريم، و فعلا رفتن به آنجا اشكال ندارد.

هنگامي كه نزديك بود امام آزتد شود مرحوم مهندس كشاورز
دامادمان به اتفاق اخوي مرحوم آقاي هندي را فرستادم به طرف عشرت اباد كه دم درب
ورودي منتظر امام بشوند ولي مامورين اجازه ندادند و نگذاشتند بمانند و آنها هم
برگشتند طولي نكشيد كه امام را آزاد كردند و به منزل نجاتي در داوديه فرستادند و
ما هم به آنجا روانه شديم. وقتي رفتيم، ديديم خيابان خيلي شلوغ و پر سر و صدا است
و جمعيت موج مي زند. مامورين شهرباني هم سواره پياده در حركتند و مراقب مردم ولي
متعرض كسي نمي شوند. مردم روبروي ساختماني كه امام در آنجا بود جمع شدند. كه من هم
به آنجا رسيدم و وقتي وارد منزل شدم، امام نشسته بودند و عده اي از آقايا من جمله
آقاي فلسفي، آقاي قمي و آقاي محلاتي هم در خدمت امام بودند. من تا مدتي آنجا بودم
و چون وقت نماز شده بود و من هم مي خواستم دست و صورتم را آب بكشم و آب كر هم
چندان در اختيار نبود ـ و من هم به اصطلاح آقايان وسواسي هستم ـ لذا خداحافظي كردم
و به منزل بازگشتم.

بار ديگر كه مي خواستم برگردم، مامورين جلوگيري كردند و من
ناچار شدم براي ملاقات امام، به توسط خواهر زاده دكتر نصيري و مهندس محتشمي كه
همكارش بود، سوار ماشين خواهر زاده نصيري بشوم و با آنها برويم. خواهر زاده نصيري
با خود نصيري روابط خوبي نداشت ولي با مهندس محتشمي شريك بود. و چون مي دانستم كه
اتومبيل او را نمي توانند جلوگيري كنند، لذا ناچار با آنها رفتيم.

وقتي پياده شديم كه بر امام وارد شويم، مامورين ممانعت كردند،
مهندس محتشمي و يكي ديگر كه ظاهرا مهندس كشاورز بود، برگشتند ولي من هيچ به حرفهاي
مامورين گوش ندادم و بر امام وارد شدم و با ايشان ملاقات نمودم.

از آن پس قرار شد امام از آن منزل بيرون روند و منزلي تهيه
كنند در قيطريه، آقاي حاج روغني تقاضا كردند كه امام به منزل ايشان بروند و امام
هم به آنجا منتق شدند و ما چند نفر معدود بوديم كه حق ملاقات داشتيم و ديگران را
اجازه نمي دانند. مامورين هم مرتب جلو ساختمان ايستاده بودند و مراقب مردم بودند
كه كسي نزديك نيايد.

بعد از منزل حاج روغني، امام منزل ديگري تهيه كردند و در آنجا
هم ما با ايشان ملاقات مي كرديم تا اين كه پس از مدتي، آزاد شدند و به قم
بازگشتند.

لازم به تذكر است كه تاريخ انتقال امام از زندان به منزل نجاتي
يعني روز آزادي امام از زندان، دوازدهم ربيع الاول 1382 قمري و مصادف با يازدهم
مرداد 1342 شمسي بود.

 

پيشامد براي آقاي منتظري

يكي از نكات مهمي كه بايد ذكر شود، پيشامدي بود كه در تهران
هنگام اجتماع علما، براي آقاي منتظري رخ داد. جريان از اين قرار بود كه در يكي از
جلسات كه با آقايان علماء‌ داشتيم، در منزل يكي از آقا زاده هاي علماي بزرگ كرمان
بود آقاي صالحي كرماني، كه پدرشان از كرمان به همين خاطر به تهران آ«ده بودند ولي
ايشان ـ كه در منزلشان جلسه بود ـ روابطي كم و بيش با دستگاه داشت و گويا در يكي
از روزنامه ها ـ كيهان يا اطلاعات ـ‌همكاري مي كرد. در آن جلسه آقاي دستغيب، آقاي
مرعشي، آقاي شريعتمدار، آقاي خادمي اصفهاني و آقاي منتظري هم بودند. در پشت بام
نشسته بوديم و مشغول صرف شيريني بوديم، مجلس تقريبا به آخر رسيده بود كه آقاي
شريعتمدار و سايرين رفتند. ما و آقاي منتظري نشسته بوديم و آقاي منتظري هم اطلاعيه
اي تهيه كرده بوند و مطالب زيادي در آن نوشته بودند و مشغول تكميل آن بودند كه
ناگهان مامورين وارد شدند. فورا آقاي منتظري آن كاغذها را تكه تكه كرده و خيلي ريز
كردند و در همان چراغي كه آنجا بود، ريختند.

مامورين آمدند و گفتند: شما اينجا توقيف هستيد و نبايد بيرون
برويد. سپس رفتند و مدتي به اين طرف و آن طرف تلفن زدند، و بعد از تلفن هايي كه
زدند گفتند: شما آزاديد، برويد. ما هم خداحافظي كرديم و از منزل خارج شديم. البته
در خيابان اهانت كردند ولي كار ديگري انجام ندادند.

مطلب ديگري كه در همان روزها رخ داد اين بود كه روزي به منزل
آقاي حاج ميرزا عبدالله چهل ستوني سعيد براي ديدار و جلسه با آقاي خادمي اصفهاني
رفتيم، علما هم طبق معمول به آنجا آمده بودند. وقتي به منزل رسيديم درب منزل بسته
بود، پسر آقاي حاج ميرزا عبدالله آمد و گفت: ما درب منزل را بسته ايم كه مامورين
نيايند. وارد منزل شديم و سايرين هم آمدند و اتاق پر از آقايان و علماء بود. آقاي
شريعتمدار نمي دانم چه گفتند، ولي اجمالا سخني گفتند كه به نفع امام نبود. آقاي
هاشميان سر پا بلند شد و با كمال تندي و شدت به آقاي شريعتمدار پرخاش كرد و گفت كه
شما مي خواهيد امام از تهران به جاي ديگري تبعيد كنند و و … آقاي هاشميان از
اقوام آقاي رفسنجاني هستند و خيلي با شهامت اند.

از آن منزل هم كه رفتيم، باز مواجه با اهانت و اذيي مامورين
شديم ولي هر چه اذيت مامورين بيشتر مي شد توجه عموم مردم به آقايان و علما زيادتر
مي شد و هر چه آنها بيشتر بي احترامي مي كردند، توجه مردم به مساجد و منابر و
روحانيت بيشتر مي شد.

ادامه دارد